|
آرى اينچنين بود برادر! بخش ۲ دکتر علی شریعتی |
|
برادر! تو رفتی و ما همچنان در کار ساختن تمدنهای بزرگ، فتحهای نمایان و افتخارات عظیم بودیم. به دهات و روستاهایمان میآمدند و چون چهارپایانمان میگرفتند و میبردند و به کار ساختن گورهاشان میگماشتنمان که اگر در ضمن کار تحملمان پایان میگرفت، چون سنگی در بنا مینشستیم و اگر میتوانستیم کار را به پایان ببریم، شکوه و عظمت و افتخار بنا به نام کسی که فقط زور گفته بود و تنها رنجی که در این بنا برده بود، ادای چند کلمه محکم بود، چند کلمهای که حتی یک عبارت را نمیساخت و تنها فعالیتی که در به پا شدن این یک فعل «امر» بود، ثبت میشد و از ما حتی نامی در خاطرهای نمیماند. گاهی ما را به جنگ میبردند، جنگ علیه کسانی که نمیشناختیم و شمشیر کشیدن به روی کسانی که نسبت به آنها هیچ کینهای نمیورزیدیم و حتی کسانی که همراه و هم طبقه و هم سرنوشت ما بودند. ما را میبردند و مادران و پدران پیر و شکسته مان چشم انتظارمان میماندند و انتظارشان هرگز پاسخی نمییافت. «این جنگها- به قول دانشمندی- عبارت بود از جنگ دو گروهی که با هم میجنگیدند، بدون اینکه هم را بشناسند و برای کسانی که با هم نمیجنگیدند، اما هم را میشناختند»؛ و ما را میبردند، نابود و قتل عام میکردیم، نابود و قتل عام میشدیم، اگر شکست میخوردیم، داغ و دردش را پدران و مادران ما و روستاهای متروک و مزارع خراب ما تحمل میکرد و اگر پیروز میشدیم افتخار و قدرت نصیب کسانی دیگر میشد و ما هرگز در فخر و غنیمتش سهیم نبودیم. برادر! بعد از تو تحولی بزرگ پدید آمد. فرعونها، قدرتمندان و زورمندان تاریخ، تغییر تفکر دادند و ما خوشحال شدیم. آنها معتقد بودند که روحشان جاوید است و همواره پیرامون قبرهاشان میچرخد و اگر جسد سالم بماند، روح با جسد ارتباطش را حفظ میکند و در پی این عقیده بود که ما را و شما را مجبور میکردند تا بر گورشان این بنای عظیم و قاتل را بنا کنیم و اینها روشنفکر شدند و دیگر به مرگ نیندیشیدند و آن عقیده کهنه را رها کردند و ما مژده بزرگی شنیدیم، نجات از ساختن این گورها و آوردن ۸۰۰ میلیون سنگ از هزار کیلومتری و روی هم چیدن... اما برادر! این یک شادی ناپایدار و زودگذری بود. زیرا بعد از رفتن تو، باز هم به دهات ما ریختند و به بیگاری مان کشیدند. باز هم بر پشت و شانه هامان سنگها و ستونهای عظیم را حمل کردیم، اما نه برای گورهاشان- که به گورهاشان اهمیتی نمیدادند- بلکه برای قصرهاشان و قصرهای عظیم، با خون و گوشت ما در جای جای زمین، سربرافراشت و در کنارشان دخمههای دیگر نسلهامان را بلعید. برادر! دیگر بار، در کام ناامیدی بودیم که امیدی به ماندنمان خواند. پیامبران بزرگ برخاستند، زرتشت بزرگ، مانی بزرگ، بودای بزرگ، کنفوسیوس حکیم، لائوتسوی عمیق... روزنهای به نجات گشوده شده بود. خدایان برای نجات ما از ذلت و بردگی، پیامبران منجی خویش را بسیج کرده بودند، تا ایمان و پرستش را جانشین ستمگری و بردگی کنند. اما برادر! این مبعوثین خدایان، از خانه بعثتشان فرود میآمدند و بیهیچ اعتنایی به ما و هیچ نام و یادی از ما، راهی کاخ و قصری میشدند. کنفوسیوس حکیم که آن همه از جامعه و انسان گفت و باور کردیم و دیدیم که به وزارت «لو» رفت و ندیم شاهزادگان چین شد. و «بودا» که خود شاهزاده بزرگ «بنارس» بود از همه ما برید و در درون خود برای رفتن به «نیروانا»- که نمیدانم کجاست- ریاضتهای بزرگ و اندیشههای بزرگ آفرید! و «زرتشت» در آذربایجان مبعوث شد و بیآنکه با ما تازیانه خوردگان و عزاداران دخمهها- دخمهای گور هزاران برادر، برده- سخنی بگوید، به بلخ شتافت و در سلامت دربار گشتاسب، از ما برید. و «مانی» از نور گفت و به ظلمت تاخت و روشنی را در گوش ما زندانیان ظلمت ظلم، زمزمه کرد. گفتیم اینک اوست که نجاتمان را میخواند. اما گفتار روشنش را در کتابی پیچید و به شاپور ساسانی هدیه کرد و در تاجگذاریاش خطبه خواند و افتخارش همه این شد که در رکاب «شاپور» سرندیب و هند و بلخ را گشت و بعد این چنینمان شکست و شکستمان را سرود که: «آنکه شکست میخورد از ذات ظلمت است و آنکه پیروز میشود از ذات نور!» و مگر نه این است که ما شکست خوردگان همیشه سرتاسر تاریخیم! برادر! تو قربانی این بناهای بزرگ برگور شدی و من قربانی این قصرهای عظیم. و ناگهان دیدم که در کنار فرعونها و قارونها- که بر بردگیمان میخریدند و به بیگاریمان میکشیدند- دیگرانی نیز به نام جانشینان این پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی. از فلسطین گرفته تا ایران، تا مصر، تا چین، تا هر جا که جامعهای و تمدنی هست در کنار این اهرام و این قصرهای بزرگ، برای ساختن معابد، پرشکوه باید سنگ میکشیدیم. و بعد، نمایندگان خدا و جانشینان این پیامبران، ما را دستبندی دیگر زدند و به نام زکات غارتی دیگر کردند و به نام جهاد در راه دین، به میدانهایی دیگر فرستادند، تا جایی که ناگزیرمان میکردند که در برابر خدایان در مذبح معبدها و در کنار بتها، کودکانمان را قربانی کنیم. نمیدانی برادر، که تمامی معبدها انباشته از خون فرزندان معصوم ماست و ما هزاران سال- بدبختتر از تو و سرنوشت تو- گور و قصر و معبد ساختیم و خدایان در کنار فرعونها و در کنار قارونها و نمایندگانشان باز به جانمان افتادند! سه پنجم همه افلاک ایران را موبدان خداوند و اهورا! از ما گرفتند و ما برای آنها رعیت و برده و «سرو» بودیم و چهار پنجم همه زمینهای فرانک را کشیشان خداوند از ما گرفتند. برای معابد بیگاری کردیم و همه خاکهای عظیم رم و معبدهای بزرگ چین را ساختیم و مردیم. پیروزی از آن موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان و فرعونها و قارونها بود و من که هزاران سال پیش از تو زیستم و مرگ همه برادران و هم نژادانم را دیدم، احساس کردم که خدایان نیز به بردگان کینه میورزند و دین نیز برای بردگی ما بند دیگری است و موبدان و کشیشان و روحانیون ادیان نیز ابزار دیگری برای تحکیم این قصرها و گورها و توجیه این نظامند. و بعد همچنانکه حکیمان و دانشمندان بزرگ- که از ما بهتر میاندیشند و میفهمند! مردانی چون ارسطو- میگویند که برخی برای بردگی و گروهی برای آقایی است که به این دنیا میآیند، یقین کردم که ما برای بردگی به دنیا آمدیم و جز این سرنوشتی نداریم و سرنوشت مقدرمان باربری و ستم کشی و تازیانه خوردن و تحقیر شدن و نجس تلقی شدن و بردگی است و جز این دیگر هیچ. اما برادر! ناگهان خبر یافتیم که مردی از کوه فرود آمده است و در کنار معبدی فریاد زده است که: «من از جانب خدا آمدهام». و من باز بر خود لرزیدم که باز فریبی تازه برای ستمی تازه. اما چون زبان به گفتن گشود، باورم نشد: من از جانب خدا آمدهام که خدا اراده کرده است تا بر همه بردگان و بیچارگان زمین منت بگذارد و آنان را پیشوایان جهان و وارثان زمین قرار دهد. شگفتا! چگونه است که خدا، با بردگان و بیچارگان سخن میگوید و به آنها مژده نجات و نوید رهبری و وراثت بر زمین میدهد؟ باورم نشد. گفتم: او نیز همچون پیامبران دیگر- در ایران و چین و هند...- شاهزادهای است که به نبوت مبعوث شده است تا با قدرتمندی هم پیمان شود و قدرتی تازه بیافریند. گفتند: نه، یتیمی بوده است و همه او را دیدهاند که در پشت همین کوه، گوسفندان را میچرانیده است. گفتم: عجبا! چگونه است که خداوند، فرستادهاش را از میان چوپانان برگزیده است؟ گفتند: او آخرین حلقه سلسله چوپانان است و اجدادش همه، رسولان و چوپان. از شوق- یا از هراسی گنگ- بر خود لرزیدم که برای نخستین بار از میان ما پیامبری برخاسته است. به او ایمان آوردم، چرا که همه برادرانم را گرد او دیدم. بلال، برده بردهزاده- از پدر و مادر- بیگانهای از حبشه؛ سلمان، آوارهای به بردگی گرفته شده از ایران؛ ابوذر، فقیر درمانده گمنامی از صحرا؛ سالم، غلام زن حذیفه، این بیگانه ارزان قیمت، برده سیاهپوست، اکنون پیشوای همه یاران او شده است. باور کردم و ایمان آوردم، چرا که کاخش چند اتاق گلی بود- که خود در گل و خاک کشیدن شرکت کرده بود- و بارگاه و تختش تکه چوبی بود انباشته از برگهای خرما! این همه دستگاه او بود و همه فشاری بود که برای ساختن خانهاش بر مردم وارد کرد! و تا بود چنین بود و چنین مرد. آمدم، از ایران، از نظام موبدان تبارهای بزرگ- که همواره برای جنگها و قدرتها به بردگیمان میکشیدند- گریختم و به شهر او آمدم و در کنار بردگان و آوارگان و بیپناهان جهان با او زیستم، تا پلکهایش در سنگینی مرگ، خورشیدمان را پرده کشید. و برادر! ناگهان دیدم که دیگر بار معابد عظیم و پرشکوه، به نام او سرکشید و شمشیرها- بر رویشان آیات جهاد- به سویمان آویخته شد و باز از ثمره غارت ما بیت المالها سرشار شد و نمایندگان این مرد نیز به روستاهامان ریختند و جوانهامان را به بردگی نمایندگان و رؤسای قبایلشان بردند و مادرانمان را در بازارهای دور فروختند و مردانمان را به نام جهاد در راه خدا کشتند و همه هستیمان را به نام زکات غارت کردند. |
|||||||||||||||||||||
|
||||