|
|
|
|
|
ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق میورزم، بی تو
زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم
بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بد بین، کینه دار،
عقده دار، بیتاب، بیروح، بیدل، بیروشنی، بیشیرینی، بیانتظار، بیهوده،
منی بی تو، یعنی هیچ!
ای آزادی، به مهر تو پروردهام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره
زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو، دوستان همراز و
آشنای مناند، کبوتران صلح و آشتیاند، پیکهای همه مژدهها و همه پیامهای
نوید و امید و نوازش مناند.
ای آزادی، کاش با تو زندگی میکردم، با تو جان میدادم، کاش در تو میدیدم،
در تو دم میزدم، در تو میخفتم، بیدار میشدم، مینوشتم، میگفتم، حس
میکردم، بودم .
ای آزادی من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان
بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هرچه و هر که تو را در بند
میکشد بیزارم .
ای آزادی، مرغک پر شکسته زیبای من، کاش میتوانستم تو را از چنگ پاسداران
وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندانها و
قلعهها رهایت کنم، کاش قفست را میشکستم و در هوای پاک بیابر و بیغبار
بامدادی پروازت میدادم.
اما.... دستهای مرا نیز شکستهاند، زبانم را بریدهاند، پاهایم را غل و
زنجیر کردهاند و چشمانم را نیز بستهاند.... و گرنه، مرا با تو سرشتهاند،
تو را در عمق خویش، در آن صمیمیترین و راستین منِ خویش مییابم، احساس
میکنم، طعم تو را هر لحظه در خویش میچشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت
خویش میبویم، آوای زنگدار و دلانگیزت را که به ستایش بالهای فرشتهای در
دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر میماند همواره میشنوم، همه روز با
توام، گام به گام همچون سایه با تو همراهم.
هرگز تنهایت نمیگذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت
میبینند، هستم، چشمهایت را درست بگشای، نه آن چشمها که با آن متولی را
میبینی...
آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دمید، و بدین
گونه با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو به جنبش آمدم، با تو دیدم و گفتم
و شِنُفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم ....
و تو.... ای روح گرفتار من، میدانی، میدانی که در همه آفرینش چه نیازی
دشوارتر و دیوانه تر از نیاز کالبدی است به روحش؟
اما.... تو را که میرغضبهای استبداد ، فراشان خلافت از من باز گرفتند و مرا
که به "تنهایی دردمندم" تبعید کردند و به زنجیر بستند، چگونه میتوانند از
یکدیگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمیتوانند گرفت و چشم را از نگاهش باز
نمیتوانند گرفت و من ای آزادی! با تو میبینم!
ای آزادی، خجسته آزادی خواهم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پیش خود خوانی یا آنکه تو را به پیش خود خوانم!
ای آزادی،
چه زندانها برایت کشیدهام و چه زندانها خواهم کشید!
و چه شکنجهها تحمل کردهام و چه شکنجهها تحمل خواهم کرد.
اما خود را به استبداد نخواهم فروخت،
من پرورده آزادیام ، استادم علی است، مرد بیبیم و بیضعف و پر صبر،
و پیشوایم مصدق مرد آزاد، مردی که، هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هر چه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد.
اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن،
بگو هر لحظه کجایی و چه میکنی؟
تا بدانم آن لحظه کجا باشم، و چه کنم؟
|
|
|
|