|
بر فراز یک زندگی بخش ۲ دکتر علی شریعتی |
|
در آن حال كه از بازارهاي گرم و داغ ميگذشتيم و ياران يكايك در
هر بازاري شتر زرد موي خويش را به بهائي ميفروختند و شاد و خندان
ميرفتند و من گريبان خويش و افسار شتر شير مست زرين موي خويش را از
دست دادم بازرگانان در ميبردم و ميگذاشتم در دل من ندايي ميگفت
كه مفروش، خوب كه نفروختي، مفروش كه در پايان اين راه، در دور
دست تو را منتظرند، شهزادهاي آزادهاي اسير قلعه ديوان، به حيله
جادو در بند گرفتار و چشم به راه كه: فرياد رسي ميآيد، و به صداي
هر پايي سر از گريبان تنهايي غمگينش بر ميدارد كه: كسي ميآيد، و او
خريدار تو است، نيازمند تو است، مفروش، نگهدار، او گران خواهد خريد،
ارازن مفروش كه اگر تو را پادشاهي دهند ارازن دادهاند و او گران
خواهد داد، مفروش، برگير و برو، برو، برو، تا به كويري رسيدي خلوت و
سوخته و پر هول و بيآب و آبادي، مترس، مهراس، برو، برو، عطش سوازن
و گرگان آدمي خوار بسيار و افسون و جادو همه جا در كمين و ماران و
غولان بر سر راه اما... مترس، برو... برو تا آنگاهكه ميرسي به
سوادي، سياهي يي از دور، برو، برو، برجي است چون آرزو كشيده، همچون
مناره ديدباني در سينه گسترده كوير افراشته، همچون سروي از قلب
صحراي سوازن روييده، برجي است كه خداوند خدا، در آن هفتمين روز
خلقت كه تو را نيز آفريد و روانت را نيز آفريد و آن همه عجايب در آن
نهاد و آن را به خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهاي
رنگارنگگونه گون بياراست آن را نيز به خاطر تو در اين كوير بيكس
بيفرياد بنياد كرد آن را همه از تو ساخت، هر خشت او، هر آب و گل او،
هر كتيبه او، هر غرفه او و پنجره او و زيور او، زينت او و رنگ او و
شكال او و اندازه او... همه را از تو برگرفت و آن را عينيت داد و از
آنها برجي برافراشت همه مصالحش از تتو و اينك او را ميبيني كه
راستي تو را بالاي او كردند و آرزوي تو را اندام او و شرف تو را قامت
او و فخر تو را سر او و خيال تو را طرح او و دل تو را دهانه او و
هوشتر را دماغه او و غرور تو را گردنه او و قدرت اعجازگر افسانه پرداز
هنرمند اتوپياساز عجايت آفرين تو را چشمه سارهاي او و مذهب تو را رنگ
دريچههاي مرموز و آقاي او و بالهاي خوش پرواز شوق تو را پايههاي او
وطلب تو را پايههاي او و تو را دستههاي او و رقت دل و رقت انديشه
تو را ميانه او و تواضع نرم و زيبا و اشرافي تو را آبشار او و... تا
كي بگويم؟ تا كي؟ حيف كه نميشود، مجال نيست، علم حضوري. برجي همچون قامت اندام الههاي كه خداوند كه ذاتش از هوس منزه است از ديدار او چهرهاش از شرم سرخ ميشود آنچنان كه فرشتگان و ديوان و ايزدان و امشاسيندان و راجگان و خواجگان در مييابند؛ برخي همچون خيال شاعر استادي كه هر روز ديواني ميتوانست پرداخت و هر لحظه غزلي و ترانهاي ميتوانست بر بديهه سرود و نپرداخت و نسرود و همه عمر و همه هنرمندي خويش در كار يك تنها قصيده كرد، قصيدهاي غرا در بحر «تقارب» مطلعش تغزل و تشبيب آميخته با وصف بهار و سپس چاك گريبان صبحدم خوش طلوع سپيده دم اميد رنگ شورانگيز، و از آن روييده «ساقه ناز صبح» و بر آن كله بسته... نميدانم چه؟ نميدانم چگونه ميتوان گفت؟ و سپس تخلص گريز از مطلع به مضمون، چه تخلصي! چه گريزي! و سپس مضمون روح قصيده، قلب شعر، سرشار از شگفتي و سحر و تب و تاب و معني و پاكي و زيبايي و خوبي و عمق و ظرافت و لطف و دقايق خيال و لطايف هنر و ظرايف عاطفه... ويرانهاي در هم ريخته از كاخ پادشاهي، تخت جمشيدي غارت شده در هجوم لشكر روم و سوخته از آتش عشق اسكندر و در درون، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس حسنطلب و آنگاه تخلص شاعر، سراينده قصيده و آنگاه حسن مقطع! پايان خوش و خوب و خوشبخت روزگار شاعر كه در دل ممدوح خانه كرده است وصلهاش را زرين خامه داده است. قصيدهاي سليس و سرشار از جزالت لفظ و لطافت معني و دقت توصيف و مهارت تشبيه و قدرت استعاره و قوت كنايات و تضمين آيات... قصيدهاي كلماتش همه كلمة اللّه و زبانش زبان بلاغت علي و معانيش معاني رسالة العش و بث الشكوي عين القضاة و وزنش سونات «اشكها و لبخندها»ي شاندل و رمزهايش «اساطير خلقت» چين، «سفر تكوين» تورات و استعاراتش ميتولوژي پرومته در زنجير و تشبيهاتش سيره محمد و سرزنش دشمنان حسود پست انديشش و مطلعش آفرينش انسان و خلقت آدم و... مقعطش كنز رو دولاكرواپاري ۱۹۶۹و عنوانش مشعل ايمان! آه! خدايا! چقدر خوشحالم! هستند در اين دنيا «بسيار بسيار كساني» كه مرا به اين دقت و درست و ظرافت و زيبايي ميفهمند! خيلي هوشيارانه! هوشي به تيزي سر سوزن، به مي مخملف ابر، به ظرافت نقطههاي موهوم و زيباي مردمك چشم، به نازكي شاخك اسرارآميز و گيرنده و فرستنده يك پروانه زرين بال جوان! به رواني و شيريني و خوش آهنگي اين دو خط شعر خوب و لوالجي كه هميشه بر لبهاي من نشيمن دارند: سيم دندانك و بَس دانك و خندانك و شوخ كه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد لب او بيني گويي كه يكي زير عقيق يا ميان دو گل اندر شكري
پنهان كرد آفرين و لوالجي كه از ميان همه شاعران غزلسراي تاريخ
ادبيات ما تنها اوست كه گويي از ميان زيباييهاي محبوب «بس داني»
او را نيز دريافته است كه تا كجا محب صادق صحاحب دل را بيتاب لذت
ميكند، فربه ميكند، سرحالش ميآورد، نشئهاش ميكند و كيست در همه
عالم كه بداند عزيزترين و ارجمندترين و دقيقترين و حساسترين
جايگاه يك گل يا يك قلم، يا يك... شمع در اين دنيا، در اين زندگي
كجا است! اين همه شاعران اين ملك، خوش فهمترين و صاحب دلترين و
حساسترين و زيبا شناسترين مردم اين ملت از شمع و گل و پروانه و
بلبل سخن گفتهاند، همه شمع را در ميانه جمع نهادهاند! بيشعورهاي
احمقها! شمع براي آنها چيست؟ يك مجلس آراء اهل بزم، روشني بخش
جمع و جمعيت! سخنران، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب
همگان... مفيد، مصلح... خلاصه: «خيلي قابل استفاده»! به قول آن
خواهري كه به برادر گرفتار مبتلاي دردمند پريشانش ميگفت تو بايد بت
شوي، شمع انجمن هستي، تو را بايد بستايند، همگان بپرستند، تو حق ندار
انسان باشي، تو بتي و چون ديد كه برادرش به راستي بيمار شده است
و جنوب در پردههاي مغزش و قلبش خوش خانه كرده است و ديگر شفا
يافتني نيست چه كرد و چهها كرد؟ و... تا از شدت غم بيمار شد و از
يأس و رنج از دست رفتن برادرش، شكستن بتش انديشهاش پريشان گشت
(داستان Verts Les cah ) براي آن اهل معناها و اهل دلهاي انگشت شمار
شمع چيست؟ چراغ خلوت تاريك شبهايي تنهايي؛ براي شاندل چيست؟
تنهاي گذاران و اشكريز خلوت معبد، همدم روح منتظر و دردمند معبد،
قدسي زمزمهگر محراب عبادت...
عشق چرا؟ عشق تنها كار بيچراي عالم است، چه، آفرينش بدان پايان ميگيرد، نقش مقصود در كارگاه هستي او است. او يك فعل بيبراي است. غايت همه غايات عالم «براي» نميتواند داشت. چون در پايان دوازدهمين سال بعثت، ماني، ارژنگ را به پايان برد و به خدا داد، خدا در آن نگريسته و سه شب و سه روز از آن چشم برنداشت و چون به فصل «اشك و درد و انتظار» رسيد ناگهان سر برداشت، نفسي را كه از آغاز خلقت در سينه نگهداشته بود بركشيد و در حالي كه اشك شوق در چشمش حلقه ميبست گفت:
و سپس به انديشه فرو رفت و شبي را تا سحر بيدار ماند در انديشه انسان، و سحرگاه از شوق فرياد زد كه:
يعني: به! ببين چه ساختهام! از آب و گل! روح خودم را در او
دميدم و اين چنين شد! و اين است كه مرا اين چنين ميشناسد! كه خود
را ميشناسد كه گفتهاند: خود را بشناس تا خدا را بشناسي، چه «خود»
روح خدا است در اندام تو اي ماني من! اي مبعوث هنرمند بسيار دان
من، اي آشناي نازنين گرانبهاي نفيس من، اي روخ من، خود من، و
من نخستين بار كه در رسيدم آن من پولادين خويش را كه غروري
رويين بر تن داشت، غروري كه با هر ضربهاي كه روزگار بر آن فرود
آورده بود و هر گرزي كه حوادث بر سرش كوفته بود سختتر گشته بود، بر
قامتش فرو شكستم كه در راه طلب اين اول قدم است، چه غرور حجاب
راه است كه گفتهاند:
|
|||||||||||||||||||||
|
||||