Go to Homepage

بر فراز یک زندگی

بخش ۲

دکتر علی‌ شریعتی



Print

زندگى نامه
شریعتی در یک نگاه
فهرست مجموعه آثار
كتب و مقالات
سخنرانى‌ها
اشعار
انتشارات
گالرى عكس‌ها
ویدئو و صوتى‌
دفتر يادبود
كاوشگر سايت
تماس
صفحه اوّل
English Site
در آن‌ حال‌ كه‌ از بازارهاي‌ گرم‌ و داغ‌ مي‌گذشتيم‌ و ياران‌ يكايك‌ در هر بازاري‌ شتر زرد موي‌ خويش‌ را به‌ بهائي‌ مي‌فروختند و شاد و خندان‌ مي‌رفتند و من‌ گريبان‌ خويش‌ و افسار شتر شير مست‌ زرين‌ موي‌ خويش‌ را از دست‌ دادم‌ بازرگانان‌ در مي‌بردم‌ و مي‌گذاشتم‌ در دل‌ من‌ ندايي‌ مي‌گفت‌ كه‌ مفروش‌، خوب‌ كه‌ نفروختي‌، مفروش‌ كه‌ در پايان‌ اين‌ راه‌، در دور دست‌ تو را منتظرند، شهزاده‌اي‌ آزاده‌اي‌ اسير قلعه‌ ديوان‌، به‌ حيله‌ جادو در بند گرفتار و چشم‌ به‌ راه‌ كه‌: فرياد رسي‌ مي‌آيد، و به‌ صداي‌ هر پايي‌ سر از گريبان‌ تنهايي‌ غمگينش‌ بر مي‌دارد كه‌: كسي‌ مي‌آيد، و او خريدار تو است‌، نيازمند تو است‌، مفروش‌، نگهدار، او گران‌ خواهد خريد، ارازن‌ مفروش‌ كه‌ اگر تو را پادشاهي‌ دهند ارازن‌ داده‌اند و او گران‌ خواهد داد، مفروش‌، برگير و برو، برو، برو، تا به‌ كويري‌ رسيدي‌ خلوت‌ و سوخته‌ و پر هول‌ و بي‌آب‌ و آبادي‌، مترس‌، مهراس‌، برو، برو، عطش‌ سوازن‌ و گرگان‌ آدمي‌ خوار بسيار و افسون‌ و جادو همه‌ جا در كمين‌ و ماران‌ و غولان‌ بر سر راه‌ اما... مترس‌، برو... برو تا آن‌گاه‌كه‌ مي‌رسي‌ به‌ سوادي‌، سياهي‌ يي‌ از دور، برو، برو، برجي‌ است‌ چون‌ آرزو كشيده‌، همچون‌ مناره‌ ديدباني‌ در سينه‌ گسترده‌ كوير افراشته‌، همچون‌ سروي‌ از قلب‌ صحراي‌ سوازن‌ روييده‌، برجي‌ است‌ كه‌ خداوند خدا، در آن‌ هفتمين‌ روز خلقت‌ كه‌ تو را نيز آفريد و روانت‌ را نيز آفريد و آن‌ همه‌ عجايب‌ در آن‌ نهاد و آن‌ را به‌ خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهاي‌ رنگارنگ‌گونه‌ گون‌ بياراست‌ آن‌ را نيز به‌ خاطر تو در اين‌ كوير بي‌كس‌ بي‌فرياد بنياد كرد آن‌ را همه‌ از تو ساخت‌، هر خشت‌ او، هر آب‌ و گل‌ او، هر كتيبه‌ او، هر غرفه‌ او و پنجره‌ او و زيور او، زينت‌ او و رنگ‌ او و شكال‌ او و اندازه‌ او... همه‌ را از تو برگرفت‌ و آن‌ را عينيت‌ داد و از آنها برجي‌ برافراشت‌ همه‌ مصالحش‌ از تتو و اينك‌ او را مي‌بيني‌ كه‌ راستي‌ تو را بالاي‌ او كردند و آرزوي‌ تو را اندام‌ او و شرف‌ تو را قامت‌ او و فخر تو را سر او و خيال‌ تو را طرح‌ او و دل‌ تو را دهانه‌ او و هوش‌تر را دماغه‌ او و غرور تو را گردنه‌ او و قدرت‌ اعجازگر افسانه‌ پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت‌ آفرين‌ تو را چشمه‌ سارهاي‌ او و مذهب‌ تو را رنگ‌ دريچه‌هاي‌ مرموز و آقاي‌ او و بالهاي‌ خوش‌ پرواز شوق‌ تو را پايه‌هاي‌ او وطلب‌ تو را پايه‌هاي‌ او و تو را دسته‌هاي‌ او و رقت‌ دل‌ و رقت‌ انديشه‌ تو را ميانه‌ او و تواضع‌ نرم‌ و زيبا و اشرافي‌ تو را آبشار او و... تا كي‌ بگويم‌؟ تا كي‌؟ حيف‌ كه‌ نمي‌شود، مجال‌ نيست‌، علم‌ حضوري‌.

برجي‌ همچون‌ قامت‌ اندام‌ الهه‌اي‌ كه‌ خداوند كه‌ ذاتش‌ از هوس‌ منزه‌ است‌ از ديدار او چهره‌اش‌ از شرم‌ سرخ‌ مي‌شود آن‌چنان‌ كه‌ فرشتگان‌ و ديوان‌ و ايزدان‌ و امشاسيندان‌ و راجگان‌ و خواجگان‌ در مي‌يابند؛ برخي‌ همچون‌ خيال‌ شاعر استادي‌ كه‌ هر روز ديواني‌ مي‌توانست‌ پرداخت‌ و هر لحظه‌ غزلي‌ و ترانه‌اي‌ مي‌توانست‌ بر بديهه‌ سرود و نپرداخت‌ و نسرود و همه‌ عمر و همه‌ هنرمندي‌ خويش‌ در كار يك‌ تنها قصيده‌ كرد، قصيده‌اي‌ غرا در بحر «تقارب‌» مطلعش‌ تغزل‌ و تشبيب‌ آميخته‌ با وصف‌ بهار و سپس‌ چاك‌ گريبان‌ صبحدم‌ خوش‌ طلوع‌ سپيده‌ دم‌ اميد رنگ‌ شورانگيز، و از آن‌ روييده‌ «ساقه‌ ناز صبح‌» و بر آن‌ كله‌ بسته‌... نمي‌دانم‌ چه‌؟ نمي‌دانم‌ چگونه‌ مي‌توان‌ گفت‌؟ و سپس‌ تخلص‌ گريز از مطلع‌ به‌ مضمون‌، چه‌ تخلصي‌! چه‌ گريزي‌! و سپس‌ مضمون‌ روح‌ قصيده‌، قلب‌ شعر، سرشار از شگفتي‌ و سحر و تب‌ و تاب‌ و معني‌ و پاكي‌ و زيبايي‌ و خوبي‌ و عمق‌ و ظرافت‌ و لطف‌ و دقايق‌ خيال‌ و لطايف‌ هنر و ظرايف‌ عاطفه‌... ويرانه‌اي‌ در هم‌ ريخته‌ از كاخ‌ پادشاهي‌، تخت‌ جمشيدي‌ غارت‌ شده‌ در هجوم‌ لشكر روم‌ و سوخته‌ از آتش‌ عشق‌ اسكندر و در درون‌، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس‌ حسن‌طلب‌ و آن‌گاه‌ تخلص‌ شاعر، سراينده‌ قصيده‌ و آن‌گاه‌ حسن‌ مقطع‌! پايان‌ خوش‌ و خوب‌ و خوشبخت‌ روزگار شاعر كه‌ در دل‌ ممدوح‌ خانه‌ كرده‌ است‌ وصله‌اش‌ را زرين‌ خامه‌ داده‌ است‌.

قصيده‌اي‌ سليس‌ و سرشار از جزالت‌ لفظ‌ و لطافت‌ معني‌ و دقت‌ توصيف‌ و مهارت‌ تشبيه‌ و قدرت‌ استعاره‌ و قوت‌ كنايات‌ و تضمين‌ آيات‌... قصيده‌اي‌ كلماتش‌ همه‌ كلمة‌ اللّه‌ و زبانش‌ زبان‌ بلاغت‌ علي‌ و معانيش‌ معاني‌ رسالة‌ العش‌ و بث‌ الشكوي‌ عين‌ القضاة‌ و وزنش‌ سونات‌ «اشكها و لبخندها»ي‌ شاندل‌ و رمزهايش‌ «اساطير خلقت‌» چين‌، «سفر تكوين‌» تورات‌ و استعاراتش‌ ميتولوژي‌ پرومته‌ در زنجير و تشبيهاتش‌ سيره‌ محمد و سرزنش‌ دشمنان‌ حسود پست‌ انديشش‌ و مطلعش‌ آفرينش‌ انسان‌ و خلقت‌ آدم‌ و... مقعطش‌ كنز رو دولاكرواپاري ‌ ۱۹۶۹و عنوانش‌ مشعل‌ ايمان‌!

آه‌! خدايا! چقدر خوشحالم‌! هستند در اين‌ دنيا «بسيار بسيار كساني‌» كه‌ مرا به‌ اين‌ دقت‌ و درست‌ و ظرافت‌ و زيبايي‌ مي‌فهمند! خيلي‌ هوشيارانه‌! هوشي‌ به‌ تيزي‌ سر سوزن‌، به‌ مي‌ مخملف‌ ابر، به‌ ظرافت‌ نقطه‌هاي‌ موهوم‌ و زيباي‌ مردمك‌ چشم‌، به‌ نازكي‌ شاخك‌ اسرارآميز و گيرنده‌ و فرستنده‌ يك‌ پروانه‌ زرين‌ بال‌ جوان‌! به‌ رواني‌ و شيريني‌ و خوش‌ آهنگي‌ اين‌ دو خط‌ شعر خوب‌ و لوالجي‌ كه‌ هميشه‌ بر لبهاي‌ من‌ نشيمن‌ دارند:

سيم‌ دندانك‌ و بَس‌ دانك‌ و خندانك‌ و شوخ‌

كه‌ جهان‌ آنك‌ بر ما لب‌ او زندان‌ كرد

لب‌ او بيني‌ گويي‌ كه‌ يكي‌ زير عقيق‌ يا ميان‌ دو گل‌ اندر شكري‌ پنهان‌ كرد آفرين‌ و لوالجي‌ كه‌ از ميان‌ همه‌ شاعران‌ غزلسراي‌ تاريخ‌ ادبيات‌ ما تنها اوست‌ كه‌ گويي‌ از ميان‌ زيبايي‌هاي‌ محبوب‌ «بس‌ داني‌» او را نيز دريافته‌ است‌ كه‌ تا كجا محب‌ صادق‌ صحاحب‌ دل‌ را بيتاب‌ لذت‌ مي‌كند، فربه‌ مي‌كند، سرحالش‌ مي‌آورد، نشئه‌اش‌ مي‌كند و كيست‌ در همه‌ عالم‌ كه‌ بداند عزيزترين‌ و ارجمندترين‌ و دقيق‌ترين‌ و حساس‌ترين‌ جايگاه‌ يك‌ گل‌ يا يك‌ قلم‌، يا يك‌... شمع‌ در اين‌ دنيا، در اين‌ زندگي‌ كجا است‌! اين‌ همه‌ شاعران‌ اين‌ ملك‌، خوش‌ فهم‌ترين‌ و صاحب‌ دل‌ترين‌ و حساس‌ترين‌ و زيبا شناس‌ترين‌ مردم‌ اين‌ ملت‌ از شمع‌ و گل‌ و پروانه‌ و بلبل‌ سخن‌ گفته‌اند، همه‌ شمع‌ را در ميانه‌ جمع‌ نهاده‌اند! بي‌شعورهاي‌ احمقها! شمع‌ براي‌ آنها چيست‌؟ يك‌ مجلس‌ آراء اهل‌ بزم‌، روشني‌ بخش‌ جمع‌ و جمعيت‌! سخنران‌، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب‌ همگان‌... مفيد، مصلح‌... خلاصه‌: «خيلي‌ قابل‌ استفاده‌»! به‌ قول‌ آن‌ خواهري‌ كه‌ به‌ برادر گرفتار مبتلاي‌ دردمند پريشانش‌ مي‌گفت‌ تو بايد بت‌ شوي‌، شمع‌ انجمن‌ هستي‌، تو را بايد بستايند، همگان‌ بپرستند، تو حق‌ ندار انسان‌ باشي‌، تو بتي‌ و چون‌ ديد كه‌ برادرش‌ به‌ راستي‌ بيمار شده‌ است‌ و جنوب‌ در پرده‌هاي‌ مغزش‌ و قلبش‌ خوش‌ خانه‌ كرده‌ است‌ و ديگر شفا يافتني‌ نيست‌ چه‌ كرد و چه‌ها كرد؟ و... تا از شدت‌ غم‌ بيمار شد و از يأس‌ و رنج‌ از دست‌ رفتن‌ برادرش‌، شكستن‌ بتش‌ انديشه‌اش‌ پريشان‌ گشت‌ (داستان‌ Verts Les cah ) براي‌ آن‌ اهل‌ معناها و اهل‌ دلهاي‌ انگشت‌ شمار شمع‌ چيست‌؟ چراغ‌ خلوت‌ تاريك‌ شبهايي‌ تنهايي‌؛ براي‌ شاندل‌ چيست‌؟ تنهاي‌ گذاران‌ و اشكريز خلوت‌ معبد، همدم‌ روح‌ منتظر و دردمند معبد، قدسي‌ زمزمه‌گر محراب‌ عبادت‌...

اما بسدانك‌ شمع‌ مي‌داند كه‌ جايگاه‌ شايسته‌ و والاي‌ شمع‌ كجا است‌؟

ساموئل‌ اسمايلز در كتاب‌ «اخلاق‌» زني‌ را حكايت‌ مي‌كند كه‌ همسرش‌ را كه‌ در كشاكش‌ سياسي‌ مقامات‌ درخشان‌ و موقعيت‌هاي‌ برجسته‌ و حساسي‌ يافته‌ بوده‌ است‌ و در كودتايي‌ او را مي‌گيرند و درشمنان‌ ملتش‌ به‌ جرم‌ آزادي‌ خواهي‌ وطن‌ پرستي‌ تيربارانش‌ مي‌كنند و سپس‌ بر چوبه‌ دار جنازه‌اش‌ را بالا مي‌برند. وي‌ پيشاپيش‌ مردمي‌ كه‌ به‌ نظاره‌ آمده‌ بودند و هر يك‌ سخني‌ در ستايش‌ او مي‌گفتند گفت‌: «همسرم‌! مي‌دانم‌، مي‌بينم‌، اين‌ بلندترين‌ مقامي‌ است‌ كه‌ در زندگيت‌ به‌ دست‌ آورده‌اي‌»!

وقتي‌ اين‌ حكايت‌ را خواندم‌ به‌ اين‌ فكر افتادم‌ كه‌ اگر مرد نيز مي‌توانست‌ سخن‌ زيباي‌ همسر بس‌ دانكش‌ را بشنود چه‌ لذتي‌ مي‌برد! در پاسخ‌ او مي‌گفت‌؟ بي‌شك‌ مي‌گفت‌: «همسرم‌، اين‌ عالي‌ترين‌ و زيباترين‌ و عميق‌ترين‌ ستايشي‌ است‌ كه‌ در زندگي‌ شنيده‌ام‌، اين‌ شديدترين‌ و هيجان‌ انگيزترين‌ لذتي‌ است‌ كه‌ از تعبيري‌ برده‌ام‌. همسرم‌: تو نشان‌ دادي‌ كه‌ مرا خوب‌، قشنگ‌ و دقيق‌ مي‌شناسي‌، مي‌فهمي‌، هيچ‌ كس‌ اين‌ «كلمه‌» را به‌ اين‌ خوبي‌ معني‌ نكرده‌ است‌... آري‌، مقامي‌ را كه‌ تو برايم‌ رسم‌ كردي‌ از همه‌ مقاماتي‌ كه‌ در اازي‌ فروش‌ ميراث‌ اجدادم‌ و اندوخته‌هاي‌ خودم‌ مي‌توانستم‌ به‌ دست‌ آورم‌ بالاتر و عزيزتر است‌»!

راست‌ مي‌گفت‌ آن‌ ندا كه‌ مفروش‌، برو، در پايان‌ اين‌ شاهزاده‌ اسيري‌ آن‌ را گران‌ خواهد خريد، در اازي‌ آن‌ گرامي‌ترين‌ جايگاهي‌ را كه‌ در اين‌ جهان‌ هست‌ به‌ تو خواهد بخشيد.

آري‌، برجي‌ بلند و افراشته‌ در كويري‌ پست‌، يكنواخت‌، بي‌پناه‌ و پناهگاه‌! بر بالاي‌ آن‌ آشيانه‌هاي‌ كبوتران‌ اعجاز، كبوتران‌ قاصد، قاصد پيغامهاي‌ اهورايي‌، بخشندگان‌ الهامهاي‌ ملكوتي‌، فرستندگان‌ آيات‌ وحي‌ خداوندي‌، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون‌ اسرار خوب‌، رازهاي‌ پاك‌، چشمه‌ ساران‌ معاني‌ كبود، كه‌ در هر بال‌ گشودنشان‌ باران‌ مهربان‌ سوگند و سرود، پيك‌ و پيمان‌، نوازش‌ و پيغام‌ بر سر و رويت‌ باريدن‌ مي‌گيرد آن‌چنان‌كه‌ خيست‌ مي‌كند، جامه‌ ات‌ بر اندامت‌ مي‌چسبد، نفست‌ در سر راه‌ سينه‌ مي‌ماند، پلكهايت‌ فرو بسته‌ مي‌شود و تو همچون‌ كودكي‌ كه‌ ناگهان‌ صاعقه‌اي‌ در آسمان‌ آبي‌ برق‌ زند و تندري‌ بر سرش‌ كوبد و كودك‌ تنها را ريزش‌ تند مهاجم‌ باران‌ سيل‌ خيز بهاري‌ در زير گيرد، بيچاره‌ مي‌شوي‌، پريشان‌ مي‌شوي‌ و احساس‌ مي‌كني‌ كه‌ كوزه‌ خشك‌ و گرم‌ و غبار آلوده‌اي‌ هستي‌ در زير باران‌ و داري‌ خنك‌ مي‌شوي‌، داري‌ شسته‌ مي‌شوي‌، داري‌ پر مي‌شوي‌... و چه‌ لذا روشن‌ و پاك‌ و خوبي‌ است‌ لذت‌ احساس‌ پرشدن‌، سيراب‌ شدن‌، سرشار شدن‌!

برجي‌ همچون‌ قامت‌ والاي‌ نيازي‌! نه‌ نياز تاجري‌، نامجويي‌، زرپرستي‌، جاه‌ طلبي‌... نياز پست‌ خاكي‌ بي‌سر و به‌ زمين‌ فرو برده‌ و خوار و بي‌رمق‌ و ذليل‌، نه‌، قامت‌ نياز دلي‌ كه‌ هرگز به‌ چشم‌ به‌ دست‌ هستي‌ نگشوده‌ است‌، هرگز چشم‌ به‌ كيسه‌ فقير زندگي‌ نداشته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ جز به‌ آسمانها، به‌ آن‌ سوي‌ سقف‌ آسمان‌ اين‌ جهان‌ سر بر نداشته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ همچون‌ سرو، تنها به‌ آسمان‌ بلند سر كشيده‌ است‌ و به‌ هيچ‌ سوي‌ ديگر ننگريسته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ از هر چه‌ در بهشتش‌ خداوند انداخته‌ است‌ بي‌نياز است‌ و تنها دل‌ به‌ او، خود او «خدا» بسته‌ و جز عشق‌ او از او هيچ‌ نخواسته‌ است‌ كه‌ علي‌ گفته‌ است‌ كه‌:

«گروهي‌ بهشت‌ مي‌جويند، اينان‌ سود جويانند و طماع‌، گروهي‌ از دوزخ‌ بيم‌ دارند و اينان‌ عاجزند و ترسو و گروهي‌ بي‌طمع‌ بهشت‌ و بي‌بيم‌ دوزخش‌ مي‌خواهند عشق‌ بورزند و اينان‌ آزادگانند و آزاد»

عشق‌ چرا؟ عشق‌ تنها كار بي‌چراي‌ عالم‌ است‌، چه‌، آفرينش‌ بدان‌ پايان‌ مي‌گيرد، نقش‌ مقصود در كارگاه‌ هستي‌ او است‌. او يك‌ فعل‌ بي‌براي‌ است‌. غايت‌ همه‌ غايات‌ عالم‌ «براي‌» نمي‌تواند داشت‌. چون‌ در پايان‌ دوازدهمين‌ سال‌ بعثت‌، ماني‌، ارژنگ‌ را به‌ پايان‌ برد و به‌ خدا داد، خدا در آن‌ نگريسته‌ و سه‌ شب‌ و سه‌ روز از آن‌ چشم‌ برنداشت‌ و چون‌ به‌ فصل‌ «اشك‌ و درد و انتظار» رسيد ناگهان‌ سر برداشت‌، نفسي‌ را كه‌ از آغاز خلقت‌ در سينه‌ نگهداشته‌ بود بركشيد و در حالي‌ كه‌ اشك‌ شوق‌ در چشمش‌ حلقه‌ مي‌بست‌ گفت‌:

«شمعي‌ پنهان‌ بودم‌ دوست‌ داشتم‌ مرا بشناسند، ماني‌ را آفريدم‌ و اكنون‌ به‌ كام‌ دل‌ خويش‌ رسيدم‌»

و سپس‌ به‌ انديشه‌ فرو رفت‌ و شبي‌ را تا سحر بيدار ماند در انديشه‌ انسان‌، و سحرگاه‌ از شوق‌ فرياد زد كه‌:

تبارك‌ الله‌ احسن‌ الخالقين‌ (آفرين‌ بر خودم‌ بهترين‌ آفرينندگان‌!).

يعني‌: به‌! ببين‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دميدم‌ و اين‌ چنين‌ شد! و اين‌ است‌ كه‌ مرا اين‌ چنين‌ مي‌شناسد! كه‌ خود را مي‌شناسد كه‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسي‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو اي‌ ماني‌ من‌! اي‌ مبعوث‌ هنرمند بسيار دان‌ من‌، اي‌ آشناي‌ نازنين‌ گرانبهاي‌ نفيس‌ من‌، اي‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستين‌ بار كه‌ در رسيدم‌ آن‌ من‌ پولادين‌ خويش‌ را كه‌ غروري‌ رويين‌ بر تن‌ داشت‌، غروري‌ كه‌ با هر ضربه‌اي‌ كه‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزي‌ كه‌ حوادث‌ بر سرش‌ كوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شكستم‌ كه‌ در راه‌ طلب‌ اين‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ كه‌ گفته‌اند:

«نامرد غرورش‌ را مي‌فروشد و جوانمرد آن‌ را مي‌شكند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ كه‌ غرورهاي‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصيان‌ و صلابت‌ سيراب‌ مي‌شوند و يكبار از تسليم‌ و شكست‌ سيراب‌ مي‌شوند و سيراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ كه‌ اين‌ معامله‌ نه‌ در كار دنيا است‌ كه‌ در كار آخرت‌ است‌ و آدميان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ كوچه‌ و باازر كه‌ سر به‌ بند كرنش‌ زور مي‌آورند و گزيدگان‌ كه‌ سر به‌ لبه‌ تيغ‌ مي‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسليم‌ نمي‌آورند، دل‌ به‌ كمند نيايش‌ دوست‌ مي‌دهند و بسيار اندك‌اند آنها كه‌ در ظلمت‌ شبهاي‌ هولناك‌ شكنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگي‌ خونين‌ يك‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستايشي‌ نگفته‌اند و يك‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشي‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغاي‌ پرهراس‌ كفر و زور و خدعه‌ و كينه‌ قيصر سر بر ديوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصوير» مريم‌- زيباترين‌ دختران‌ اورشليم‌، مادر عيسي‌ روح‌ الله‌، مسيح‌ كلمة‌ الله‌، مريم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ كه‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطي‌ همسر يوسف‌ نجارش‌ مي‌خواندند- غريبانه‌ اشك‌ ريخته‌اند، دردمندانه‌ گريسته‌اند و سرودها و دعاهاي‌ گداازن‌ از آتش‌ نياز و از بيتابي‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختي‌ بر كشيده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روي‌ تصوير «او» ريخته‌اند».

چه‌ زشت‌ است‌ از قربانهاي‌ خويش‌ در راه‌ ايمان‌ خويش‌ سخن‌ گفتن‌! چه‌ زشت‌! من‌ اگر ناچار شدم‌ كه‌ نامي‌ از قربانيهاي‌ خويش‌ برم‌ نه‌ از سرپستي‌ است‌، اين‌ راه‌ همه‌ مي‌دانند كه‌ من‌ نه‌ مردي‌ سودا گرم‌ و نه‌ مردي‌ تنگ‌ چشم‌، از آن‌ رو بود كه‌ آن‌ را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش‌، حيف‌ است‌، مريز، اگر از آن‌ نام‌ بردم‌ نام‌ نبردم‌ تا بنمايم‌، نام‌ نبردم‌ تا آن‌ را ارج‌ نهند، قيمتش‌ را بدانند، پاداش‌ دهند؛ هرگز؛ نام‌ بردم‌ تا بي‌ارجي‌ آن‌ را بنمايم‌، تا بدانند كه‌ به‌ هيچ‌ نمي‌ارزند، تا بشناسند كه‌ اگر جهان‌ را در بهايش‌ بپردازند ارازن‌ خريده‌اند و اگر به‌ لبخندك‌ رضايتي‌ بخرندش‌ گران‌ فروخته‌ام‌!

داستان‌ من‌ داستان‌ عطار است‌. ما صوفيان‌ همه‌ خويشاوندان‌ يكديگريم‌ و پروردگان‌ يك‌ مكتبيم‌، مغولي‌ او را از آن‌ پس‌ كه‌ ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت‌ كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسماني‌ بر گردنش‌ بست‌ و به‌ بندگي‌ خويشتن‌ آورد و بر باازر عرضه‌اش‌ كرد تا بفروشدش‌، مردي‌ آمد خريدار، گفت‌ اين‌ بنده‌ به‌ چند؟ مغول‌ گفت‌ به‌ چند خري‌؟ گفت‌ به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌ مفروش‌ كه‌ بيش‌ از اين‌ ارزم‌. نفروخت‌، ديگر آمد و گفت‌: به‌ يك‌ دينار! عطار گفت‌: بفروش‌ كه‌ كمتر از اين‌ ارزم‌! مغول‌ در غضب‌ آمد و سرش‌ را به‌ تيغ‌ بركند. عطار سر بريده‌ خويش‌ را ار خاك‌ برگرفت‌. مي‌دويد و در ناي‌ خون‌ آلودش‌ نعره‌ي‌ مستانه‌ي‌ شوق‌ مي‌زد و شتابان‌ مي‌رفت‌ تا به‌ آنجا كه‌ هم‌ اكنون‌ گور او است‌ بايستاد و سر از دست‌ بنهاد و آرام‌ گرفت‌.

آري‌، در اين‌ باازر سوداگري‌ را شيوه‌اي‌ ديگر است‌ و كسي‌ فهم‌ كند كه‌ سودازده‌ باشد و گرفتار موج‌ سودا كه‌ همسايه‌ ديوار به‌ ديوار جنون‌ است‌! و چه‌ مي‌گويم‌؟ جنون‌ نرمش‌ مي‌كند و در برج‌ پولاد مي‌گيرد و شمع‌ بيزارش‌ مي‌سازد و واي‌ كه‌ چه‌ شورانگيز و عظيم‌ است‌ عشق‌ و ايمان‌! و دريغ‌ كه‌ فهمهاي‌ خو كرده‌ به‌ اندكها و آلوده‌ به‌ پليديها آن‌ را به‌ زن‌ و هوس‌ و پستي‌ شهوت‌ و پليدي‌ زر و دنائت‌ زور و... بالاخره‌ به‌ دنيا و به‌ زندگيش‌ آغشته‌اند! و دريغ‌! و دريغ‌ كه‌ كسي‌ در همه‌ عالم‌ نمي‌داند مي‌شناسند كه‌ آدميان‌ عشق‌ خدا را مي‌شناسند و عشق‌ زن‌ را و عشق‌ زر را و عشق‌ جاه‌ را و از اين‌گونه‌... و آنچه‌ با اويم‌ با اين‌ رنگها بيگانه‌ است‌، عشقي‌ است‌ به‌ معشوقي‌ كه‌ از آدميان‌ است‌... اما... افسوس‌ كه‌... نيست‌!

معشوق‌ من‌ چنان‌ لطيف‌ است‌ كه‌ خود را به‌ «بودن‌» نيالوده‌ است‌ كه‌ اگر جامه‌ء‌ وجود بر تن‌ مي‌كرد نه‌ معشوق‌ من‌ بود.

معشوق‌ من‌، راز من‌، موعود بكت‌، «گودو» بكت‌ است‌، منتظري‌ كه‌ هيچ‌ گاه‌ نمي‌رسد! انتظاري‌ كه‌ همواره‌ پس‌ از مرگ‌ پايان‌ مي‌گيرد، چنان‌ كه‌ اين‌ عشق‌ نيز... هم‌!




كليه حقوق محفوظ ميباشدد