|
|
|
|
|
طواف! و اما همچون پارسایان و پرستندگان در کنار کودک به انتظار معجزهای
نمینشیند، نمیایستد، تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند، مائدهای از
آسمان فرود آید، نهری از بهشت جاری گردد، و توکل، نیاز را تکافو کند.
کودک را به عشق میسپارد و خود، بیدرنگ، به سعی برمیخیزد، دویدن، به دو
پای اراده خویش، جستجو به دو دست توان خویش.
و اکنون، در کوهستانهای خشک و بیکس پیرامون مکه، انسانی تنها، تشنه،
مسئول، غریب، آواره، و در جستجوی بیثمر آب! شگفتا! از هاجر سخن میگویند؟
یا از انسان؟
و اما، سعی هاجر به شکست پایان میگیرد، نومید باز میگردد، به سوی کودک، و
میبیند که، شگفتا! کودک این سپرده به دامان عشق، در بیتابیهای عطش خویش،
به پا، شنزار زمین را گود کرده و در انتهای نومیدی، پایان تلاشهای بیثمر،
در آن لحظه که پیشبینی نمیتوان، از آنجا که انتظار نمیرفت، ناگهان،
یکباره، معجزآسا:
-به قدرت نیاز و رحمت مهر
زمزمهای!
صدای پای آب،
زمزم!
جوشش سرشار آبی خوشگوار و حیاتبخش، از عمق سنگ!
و... درس!
یافتن آب، به عشق، نه به سعی، اما،
پس از سعی!
گرچه وصالش، نه به کوشش دهند
آن قدر ای دل که توانی، بکوش!
تلاش کن، ای تکیه کرده به عشق، سعی کن! ایمان محض، توکل مطلق!
هفت بار، درست هم اندازه طواف!
اما، نه در خطی دایرهوار، که تلاشی دُوری، سعیِ خراس است، دُوری باطل، در
انتها، میرسی به ابتدا، یعنی: عبث، پوچی، دایرهای توخالی، بیمحتوی،
بیهدف! مثل صفر. کار کردن، برای خوردن، خوردن، برای کار کردن، و در نهایت؟
مرگ!
زیستن، نه برای زیستن، که برای خدا،
و سعی، نه برای سعی، که برای خلق،
و حرکت بر خطی مستقیم، نه گردشگاه، راه و هجرت، از آغازی به انجامی، از
مبدئی به مقصدی،
از بدایت به نهایت،
از صفا به مروه، رفتن و بازگشتن، هفت بار، تکرار، اما طاق نه جفت، تا سعی
در صفا پایان نگیرد، به همان جا نرسی که از آن جا حرکت کردی،
هفت بار، یعنی همیشه، خستگیناپذیر، همه عمر، تا... نیل به مروه!
آیا:
آغاز، از صفا، دوست داشتن پاک دیگران؟
و انجام، تا مروه، نهایت انسانیت، مروت، بزرگوارانه گذشتن از ناهنجاری و
نقص دیگران؟
کدام دیگران؟ همگامان تو در سعی؟
چه میدانم؟
اما آنچه میدانم این است که:
از گردابِ «نیست انگاریِ خویش» در عشق، سر برآور، پا جای پای ابراهیم
بگذار، و آنگاه، هاجروار، ای انسان تنها، غریب، آواره و تبعیدی در کویر
زمین، ای انسان مسئول، تشنه و جستجوگر آب در سراب زندگی، بر تپه صفا برآی،
نهر سپید انسان آواره و در تلاش را بنگر، بنگر که چه بیقرار و عطشناک از
بلندی صفا سرازیر میشود، و بر سنگلاخ سوخته این کویر، در جستجوی آب،
میشتابد و به سوی مروه جریان مییابد و از کوه بلند مروه بالا میرود و آب
نمییابد و با دستهای خالی، چشمهای نگران و لبهای تافته از عطش، باز
میگردد و باز در انتها به صخره خشک صفا میرسد و میبیند که در نهایت راه،
به همانجا رسیده است که بود، باز میگردد و شتابان میرود و باز به مروه
میرسد، به همانجا که بود، بازمیگردد و شتابان میآید و به صفا میرسد، ،
به همانجا که بود، بازمیگردد و شتابان میرود و باز... تا هفت بار! تا
همیشه!
و در نهایت، آب نمییابد، اما، به مروه میرسد!
و تو، ای قطره، از فراز صفا، خود را به این نهر سپید آوارگی و تلاش و عطش
افکن!
در سیل جمعیت غرق شو، سرازیر شو، سعی کن، همگامِ همه.
در نیمه راه، به محاذات کعبه میرسی، هروله کن، هماهنگِ همه. باید با او
سعی میکردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم، این بار با
هم. ملکالموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را
در کنار خود مییافتم، همه مناسک را گام به گام با هم میرفتیم، اما
نمیدانم چرا، در سعی بیشتر بود. ظهوری تابنده داشت و حضور زنده و گرم،
صدای پایش را میشنیدم که پیاده میدود و آشفته، و هرم نفس نفس زدنهایش که
چه تبدار بود و تشنه و عاشق. تنها خود را به این سیل خروشان حیرت و عطش
خلقی که سراسیمه از این سو به آن سو میدوید سپردم اما او را، به هر سو که
مینگریستم میدیدم گاه پا به پایم میدوید، پا به پایش میدویدم، گاه
میدیدم که همچون صخرهای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو میغلتد
و پیش میآید و گاه در قفایم احساسش میکردم، هروله میکرد و مَسعی
میلرزید. مییافتم، میشنیدم و میدیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی
میکوبد و میکوبد تا... بترکد که همچون حلاج از کشیدن این بار گران بستوه
آمده بود و آن همه انفجار را در آن نمیتوانست به بند کشد و نگاه دارد. او
که سر را به دو دست میگرفت و به میان خلق میآمد و به التماس ضجه میکرد
که بزنید، بزنید که سخت بر من عاصی شده است! چرا در سعی این همه بود و بیش
از همه جا؟ شاید از آن رو که در حج خویش نیز، چنین بود. در این سفرنامه که
همه گزارش است و همهجا چشم تیزبینش کار میکند، تنها در مَسعی است که
شعلهور میشود و دلش را خبر میکند و روح حج در فطرتش حلول میکند و شعشعه
غیب بیتابش میکند و بیخود! شاید از آن رو که مَسعی شبیه عمر او بود و سعی
زندگیاش. تشنه و آواره و بیقرار در تلاش یافتن آب برای اسماعیلهای تشنه
در این کویر و شاید، اساساً به این دلیل که او راه رفتنش مثل سعی بود، چقدر
خود را به او رساندن سخت بود، باید همیشه میدویدی، اگر لحظهای غفلت
میکردی، لمحهای به قفا یا چپ و راست و یا به خودت چشم میگرداندی، عقب
میماندی و او به شتاب عمر خویش میگذشت، اصلاً او راه نمیرفت، قدم
نمیزد، هروله میکرد! گویی تشنه خروشان جستجوگری است که همواره، احرام بر
تن، آواره میان دو قله صفا و مروت میکوشد و میرود و در این کویر، آب
میطلبد، و این زندگی کردن وی بود که در حج، تنها به مسعی که پا مینهد
برمیافروزد و خسی در میقاتش به سعی که میرسد، کسی در میعاد میشود و چشم
دل باز میکند و آنچه نادیدنی است، میبیند و حکایت میکند:
تقصیر، پایان عمره، حج کوچکتر
و در پایان هفتمین سعی، بر بلندای مروه، از احرام بیرون آی، اصلاح کن، جامه
زندگی بپوش، آزاد شو، از مروه، مسعی را ترک کن، تنها، تشنه، و با دستهای
خالی، به سراغ اسماعیلت...!
گوش کن! از دور، زمزمه جوشش آب را نمیشنوی؟
ببین! پرندگان تشنه بر فراز این سنگستان سوخته به پرواز آمدهاند!
زمزم، اسماعیل را سیراب ساخته، و قبیلهای از دوردستها، خلوت این دره خالی
را پر کرده است،
تشنگان زمین، از افقهای دور صحرا، در پیرامون زمزم تو خیمه زدهاند، و
دراین وادیِ تشنه و نومید، شهری روییده است از سنگ و بارانی باریده است از
وحی و... خانهای از آزادی و عشق.
و تو، ای بازگشته از سعی، همچنان تشنه، همچنان تنها،
تنهاییِ تو به سر آمده است،
زمزم، در پای اسماعیل تو میجوشد،
خلق در پیرامون تو حلقه زدهاند،
و چه میبینی؟
خدا، دیوار به دیوار خانه تو، خانه کرده است!
دامان تو، دامان خدا شده است،
ای خسته از سعی،
بر عشق تکیه کن!
ای انسان مسئول!
بکوش!
که اسماعیل تو تشنه است،
و ای انسان عاشق!
بخواه!
که عشق معجزه میکند!
و تو، ای حاج!
که از سعی بازمیگردی،
از کویر تشنه بودنت، از عمق سنگ شده فطرتت چشمهای سرباز کرده است،
گوشَت را بر دیواره قلبت بِنِه، به نرمی بفشر،
زمزمهای را میشنوی،
از سنگستان مروه به سراغ زمزم رو،
از آن بیاشام، در آن شستشو کن،
از آن برگیر و به سرزمین خویش
بیار و به مردم خویش هدیه کن!
برگرفته از تحليلى از مناسك حج مجموعه آثار ۶
|
|
|
|