سؤال این است که آیا با نشستن و نیم ساعت فکر کردن- مثلاً- همان نتیجه نماز
برای فرد حاصل میشود؟
در اینجا مسئلهای هست و آن اینکه زیباییشناسان «استهتیسین«ها، یعنی
کسانی که در رشته زیباییشناسی کار و مطالعه میکنند، نکته مهمی را بیان
میکنند و آن اینکه: اگر جوهر زیبایی، در فرم و صورت زیبایی ویژه خودش و در
شکل متناسب خودش قرار نگیرد، میمیرد. یعنی زیبایی، هنگامی تحقق خارجی پیدا
میکند که فرم مناسب خودش را بگیرد. شما درباره پدرتان، مادرتان، کسی که به
وی علاقه دارید، جایی، و یا چیزی که بدان علاقمندید، وقتی دارای احساسات
خاصی هستید و حتی این احساسات نیز شدیدند، اگر از بیان آنها محروم باشید،
چه وضعی برایتان پیش میآید؟ در این بحث اول ببینیم که آدمی احساساتش را به
چه صورت یا صورتهایی بیان میکند. این بیان یا از طریق گفتن است، یعنی
کلمات خاصی را برای احساس انتخاب کردن، یا ژست خاص، مثل دست بوسیدن،
روبوسیدن و در آغوش کشیدن، یا نمود خاص است. مثلاً رنگ چهره عوض میشود،
خون توی صورت میدود و ... و یا حتی از طریق خط بیان میشود: میروید و
مینشینید، چیزی مینویسید، و یا بیان توسط موزیک است: آهنگی میسازید.
اینها همه صورتهای گوناگون بیان احساس آدم است. اکنون اگر کسی نتواند این
احساس پیوند و علاقه شدید خود را به کسی یا چیزی، به حالتی، به وابستگیای،
یا به خاطرهای... بیان کند، یعنی از اینگونه بیان و بهرهبرداری از آن
محروم باشد، این احساس پیوند کمکم در درونش ضعیف میشود و حتی میمیرد.
کلمه چیست؟ فرمی از جوهر احساس من، موزیک چیست؟ فرمی از بیان جوهر احساس
دلبستگی من با ایدهام. در آغوش کشیدن چیست؟ فرمی که من به احساس پیوندم، و
به احساس وابستگیام میدهم و مگر نه این است؟ بنابر این میبینیم که فرم
تا چه حد نگاهبان محتوی، معنی و مفهوم است. ازدواج کردن فرم است یا محتوی؟
فرم است. دو نفر همدیگر را دوست دارند، بعد با هم پیوند پیدا میکنند و بعد
با هم زندگی میکنند، با هم زندگی کردن، فرمی است، شکلی است، از یک پیوند
روحی، اما اگر گفته شود: «خوب پیوند روحی را حفظ کنند، اما با هم زندگی
نکنند، احساس چه احتیاجی به این تظاهرات و به این «فورمالیته» دارد. مرتب
شب بیا و صبح برو، چه خبر است آخر این کارها چیست؟ ! البته میشود گفت: بله
هر کس آزاد است برود دنبال کارش و احساسش را نگه دارد، احساس پاک و خوب، که
بعد هم البته میمیرند و ... اما بالاخره چی؟ هیچ!
اینجا هم میبینیم با فرم است که این محتوی نگه داشته میشود و در آن رشد
میکند. احساس وطندوستی و احساس شهامت نیز دو احساسند اما کدام ارتشی در
دنیا هست که برای بیان احساس حماسیگری فرم نداشته باشد: موزیک، مشق هر
روزه، رژه رفتن، طبل زدن، هورا کشیدن، تکرار ژستهای خاص، احساس نظامیگری
را در افراد زنده نگه میدارند، به طوری که گروههای چریکی هفت، هشت نفری که
به داخل فلسطین میروند و هرکدام باید مثل گربه و موش این سو و آن سو پنهان
شوند، قایم شوند و حتی یکدیگر را درست نبینند، باز هم مراسم خاص نظامی شش
هفت نفری خود را دارند و در زیر چشم دشمن. چرا؟ برای اینکه احساس وحدت و
پیوند و مسئولیت و روح نظامیگریشان را حفظ کنند. باز میبینیم که تکیه به
فرم تا آن حد است که به خاطرش جان خود را هم در معرض خطر قرار میدهند.
فرانتز فانون معروف، آدمی است از جزایر آنتیل آمریکا- در کارائیب- یک
سیاهپوست کارائیبی است که به فرانسه میآید برای درس خواندن. دکتر میشود و
میخواهد در رشته روانپزشکی متخصص شود. جنگ الجزایر شروع میشود.
فرانسویها میگویند اصلاً الجزایر ملت نیست و او در مقابل، تحصیلاتش را
رها میکند و میرود و میگوید من ملیت الجزایری میگیرم- در همان ایام که
هنوز الجزایر ملت نشده است- به آنها میپیوندد و میرود و میجنگد.
میبینند که روانپزشک است و عالم است و به وی احتیاج است تا بیماران
روانیشان را که در دوره جنگ- به خصوص جنگ چریکی- زیاد میشود معالجه کند،
به زور وی را وادار به کار بیمارستانی میکنند. باز میگوید من از کار
بیمارستان حوصلهام سر رفته است باید بروم و با دشمن بجنگم، ناگزیرش
میکنند که لااقل با یک بیمارستان سیار همراه گروه چریکی به داخل الجزایر
برود که هم بجنگد و هم به عنوان طبیب کار کند. قلمش نیز بهترین مقالات
المجاهد را مینویسد. و خلاصه از لحاظ علمی و فکری به انقلاب خدمت فراوان
میکند. از لحاظ عملی و تخصصی هم همینطور. مهمان خارجی هم هست چرا که از
اصل الجزایری نبوده است، و همه هستیاش را داده است. بدین ترتیب این شخص
برای این ملت بسیار عزیز است. وقتی فانون سرطان میگیرد و به وی گفته
میشود که ۶ ماه دیگر خواهد مرد. میخواهد به داخل جبهه برود تا شهید بشود.
اما باز حفظش میکنند و به مرگ عادی میمیرد.
حالا فرم را نگاه کنیم که تا کجاها اصالت پیدا میکند. فانون وصیت کرده است
که مرا در قبرستان شهدا، دفن کنید و این قبرستان شهدا، دهی است در شمال
الجزایر نزدیک مرز تونس که فرانسویها، تمام مردم آن را به خاطر همکاریای
که با چریکهای مجاهد کرده بودند، قتلعام نمودهاند. و پس از این ماجرا
اسم قلعه شده است قبرستان شهدا. جسد فرانتس فانون در تونس است و وصیت کرده
است که در قبرستان شهدا دفن شود، الجزایریها میتوانستند وی را در گوشهای
دفن کنند و بگویند هر وقت استقلال پیدا کردیم جنازهاش را برمیداریم،
استخوانهایش را میبریم و در قبرستان شهدا دفن میکنیم. اما جبهه آزادیبخش
الجزایر این کار را نکرد. یک گروهان از بهترین مجاهدانش را انتخاب کرد، با
همه تشریفات نظامی، و آماده شد تا از مرز شمالی تونس وارد الجزایر شود. این
قسمت خطرناکترین قسمت الجزایر بود. یک وجب از خاکش آزاد نشده بود و محل جنگ
چریکی بود و زیر پوشش هواپیماهای جاسوسی فرانسه قرار داشت و گوشه به گوشه
آن هم نظامیهای فرانسوی بودند، چرا که چریکها از همین مرز وارد الجزایر
میشدند و میجنگیدند و برمیگشتند. قبرستان شهدا هم در این منطقه بود.
حالا فکرش را بکنید یک جنازه را میخواهند با تشریفات رسمی و با همه آن
قوانین و مراسمی که برای تشییع یک جنازه عزیز محترم در یک ارتش مرسوم است
ببرند و دفن کنند. در اینجا الجزایر چقدر در از دست دادن یک گروهان از
بهترین مجاهدانش «ریسک میکند» برای اینکه این فرم را رعایت کند؟ محتوی هم
ندارد. فرم است اما ملت الجزایر با این فرم میخواهد به پاداش یک عمر نثار
و ایثار و فداکاری و خدمتهای درخشان و مخلصانهای که این مرد، این جوانمرد
به انقلاب الجزایر کرده است، از وی تجلیل کند. آیا ممکن است بگویند خوب آقا
مگر تجلیل همهاش به این «دودور دودور» کردن و فلان و بهمان کار است. همگی
در قلبشان تجلیل کنند و بگویند بهبه واقعاً فرانتز فانون آدم خوبی بود.
خلاصه از همان قبیل حرفها که ما الان میزنیم، آنها هم بزنند و بگویند در
تاریخ اسمش میآید و در سینه مردان مزار اوست و ...
نخیر این حرفها، کافی نیست، اینها ذهنیات میشود، و بعد خیالات، بعد هم از
یادها میرود باید حتی به قیمت از دست دادن بهترین مجاهدان، جنازه فرانتز
فانون با تمامی تشریفات نظامی و باشکوه از مرز خطرناک تونس عبور کند و وارد
خطرناکترین بخش شمالی الجزایر گردد و در زیر نگاه همه هواپیماها و
اسکادرانهای جاسوسی و زیر بمباران فرانسویها و از میان همه آن سنگرها و
پایگاههای نظامی فرانسه گذر کند و در قبرستان شهدا- که وصیت کرده و از ما
خواسته است- دفن شود. با قبول خطر، برنامهریزی، مطالعه، ریسک، شهامت، این
جنازه را با تشریفات وارد مرزی کردند که یک چریک نصفه شب با هزار کلک وارد
میشد. آری با یک گروهان وارد شدند، و به قبرستان رسیدند، اما نه اینکه یک
گوشه خاکش کنند و آرام برگردند. سر جنازه ایستادند، در کجا؟ در جایی که هر
لحظه بیم خطر هست، همه به حال خبردار ایستادند، فرمانده گروهان، در برابر
جنازه سخنرانی کرد. از این سخنرانی، تکاندهندهتر، آتشینتر، مخلصانهتر
وجود ندارد، که: تو جانت را به ملت ما بخشیدی، تو ای عزیز...
پس از این سخنرانی با احترام و تشریفات دفنش کردند و علامتگذاری نمودند و
بعد برگشتند. این یک فرم است. ماجرای دفن فانون را یکی از نویسندگان
فرانسوی «مارتینه»، در یکی از مجلات فرانسوی نوشت، هیچ موسیقی و هیچ شعری و
هیچ تراژدیای نمیتوانست چنین اثری داشته باشد و تازه این اثر در من بود
که نه با فانون همنژاد بودم و نه با الجزایری همنژاد. این قضیه وقتی چنین
تأثیری در من کرد، ببینید که بر ملت الجزایر، بر مجاهدین و بر تمامی
مجاهدین دنیا و بر همه کسانی که مخلصند و بر همه کسانی که به انسانیت ارج
مینهند، چه تأثیر عمیقی گذاشته است.
بدینگونه است که فرم به محتوی کمک میکند. شاید احساس شاعرانه خواجوی
کرمانی از حافظ بالاتر باشد اما چون بیان شاعرانه و فرم بیان احساس حافظ را
ندارد، احساساتش به صورت مجموعهای از احساسات دست دوم و معانی دست دوم
مانده است.
گاه هست که اصلاً تأثیر در فرم نهفته است و گاه اصلاً فرم است که موضوعیت
پیدا میکند. مثل تلقین. تلقین یعنی چه؟ تلقین چیزی نیست جز تکرار.
بیماریهایی را که مداوا مینمایند، ارادههایی را که برمیانگیزند،
تربیتهایی که میکنند، بر اساس تلقین و تکرار است. شنیدن و گفتن منظم و
مکرر، تأثیر میگذارد، پس علت و عامل اساسی تکرار است و تکرار نیز یک فرم
است. این مسئله، جنبه فردی فرم را در عبادتها روشن میکند. ما در این بعد،
احساسمان را فرم میدهیم و این احساس و رابطه را با مبداء، در سراسر زندگی
حفظ میکنیم و تربیت میکنیم، حال آنکه اگر به دست تصادف و گاه گذاری عمل
کردن بسپاریمش، احتمال آنکه آن را از دست بدهیم و زمینه را برای کشتنش
فراهم آوریم، فراوان است.
اما در بینش اجتماعی اسلام، یک نقش دیگر هم برای فرم وجود دارد، زیرا در
این بینش هیچ وقت مسائل فردی، از مسائل سیاسی و مسائل اجتماعی و مسائل
اقتصادی و مسائل فلسفی و مسائل اخلاقی جدا نیست. مثالی بزنیم: حج عبارت است
از دور خانه خدا هفت بار چرخیدن، بعد هفت دور سعی کردن و بعد رفتن به عرفات
و بعد آمدن به مشعر و آمدن به منا و قربانی کردن. مگر این حج نیست؟ بسیار
خوب، پس بگویم، هروقت به من گذرنامه دادند و وقت داشتم و تعطیلات داشتم به
حج میروم و همین کارها را میکنم. خیر نمیشود! فقط نهم و دهم ذیحجه، هشتم
اگر بروی دو پول نمیارزد، همه این کارها در یازدهم نیز یک قِران قیمت
ندارد، نهم باید شروع کرد، چرا آخر نهم و دهم؟ آخر به خاطر فرم!
میگویی روز که در محتوا مؤثر نیست، من یک عملی در رابطه با خدا انجام میدهم
به روزش چه مربوط است؟ ولی مربوط است! چرا مربوط است؟ به خاطر اینکه ارتباط
این عمل با یک روز خاص است که دو میلیون نفر را در یک جا و در یک زمان جمع
میکند و یک شکل اجتماعی به قضیه میدهد. اما اگر هر کس، هر وقت دلش خواست
برود، یک مسئله فردی میشود و بعد بزرگترین بعد حج که تجمع تودهها است، و
در همآمیختگی نژادها و برداشتن مرزها، از میان میرود فرم است که تشخص
پیدا کرده است. حتی وقتی در مدینه آدم ایستاده است، واقعاً در تمامی این
شهر یک نمایش عجیب و غریبی را به چشم میبیند. مسجد پیغمبر پنج، شش در
دارد. پیشنماز ایستاده است، و تمامی مسجد مملو از جمعیتی است که در صف نماز
است موج جمعیت مثل آبی که بیرون میزند، از درها بیرون آمده، آمده است در
خیابانها و باز پهن شده، از خیابانها به کوچهها، از کوچهها، توی
پسکوچهها، و از پسکوچهها، رفته به دکانها، رفته به خانهها و به
حیاطها و رفته به اطاق خلوت و همه به این نماز پیوسته. و یکمرتبه میبینی
یک شهر، یک امت نمایندگان تمامی دنیا آمدهاند توی یک صف، با یک آهنگ هی
تاب میخورند، هی موج میخورند، تاب میخورند، موج میخورند. این امر
واقعیتی ایجاد میکند، که هیچ حالت دیگر و هیچ احساس دیگر و هیچ تفکر دیگر
جانشینش نمیشود. آدمی در آن حرکت احساس میکند که با همه موجودیت اسلام
روی زمین آمیزش پیدا کرده و هماهنگ شده است، در دنیا احساس «ما» میکند. و
در این حال احساس و رابطه دیگری به آدم دست میدهد. یکبار در عرفات
فلسطینیها آمده بودند، پولی جمع شده بود، اجازه نداده بودند که آنها به
محل ما بیایند، ما رفتیم، داشتیم پولها را میشمردیم و صحبت میکردیم، یک
مرتبه صدای اذان بلند شد، بقیه پولها را نشمرده، همینطور گذاشتند و به
حرفها هم دیگر گوش ندادند- مثل اینکه دیوانه شده باشند- ما را رها کردند و
یکمرتبه دیدیم که در همان ریگها- بدون حصیر و پلاس- روی همان ریگهای کنار
کوه ایستادند به یک صف، همه چریک و مجاهد و اغلب با لباس چریکی شبیه به
خاک. برای اولین بار یک معنایی از نماز فهمیدیم. وقتی که میگفت بحولالله
احساس میکردیم قیام را دارد میگوید. قیام! پا شدن از روی زمین و تجسم
بخشیدن به مفهوم قیام، ایستادن و سرکشی کردن. و بعد دعاها: به جای دعاهای
ما که خدایا فلان مرض ما را شفا بده و خدایا قرض ما را ادا کن، دعا میکرد
که خدایا ما فانتومهای اینها را، خمپارههای اینها را- به اسم و رسم- ب-۵۲
اینها را، تانکهای اینها را بزنیم.
این بعد اجتماعی و سیاسی امر، اما مولوی به یک بعد وجودی و فلسفی و عرفانی
هم اشاره میکند و ببینید که برداشت مولوی در رکوع و سجود: «سبحان ربی
العظیم و بحمده، سبحان ربی الاعلی و بحمده» چیست. مولوی میگوید:
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق، کوفتن حلقه وجود
چه جور است؟ چه جور قضیه را میفهمیده و چه منظرهای به ذهنش میرسیده است؟
تصویر را از زندگی یک سوار تنها در یک صحرا گرفته است. مسافری تنها در
جادههای قدیم سواره میآمده است. شب شده، بیابان است، چراغی نیست،
قهوهخانهای نیست، راهداری نیست و بیا و برویی نیست. ماندگی، آوارگی،
تنهایی، گرسنگی، احتیاج به آب، احتیاج به غذا. ناگهان به در قلعهای
میرسد، نیمه شب، در قلعه بسته است، چکار میکند؟ احساس شدید به اینکه
اینجا پناهگاه است، در اینجا آدم هست، غذا هست، زندگی هست، نجات از آوارگی
و وحشت و گرگ و سرما و برف هست. و براساس این احساس میخواهد خود را هرچه
زودتر به درون قلعه بیندازد. چکار میکند؟ حلقه در قلعه را تندتند میزند.
انسان هم در پهنه وجود، درعرصه زندگی، تنهای تنها، هراسزده ترسیدهای است که
در برابر در پنهانی آنطرف این جهان، آنسوی زندگی، دری که بر رویش بسته است،
هر روز سرش را مثل حلقه میکند و هی میزند به این در که یعنی: باز کن.
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق، کوفتن حلقه وجود.
«والسلام».
برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ |