حکومت و طبقه
اما یک اصل دیگر نیز در تاریخ هست، و آن اینکه تحقق یک فکر و یا یک اصل
مترقی در جامعه ای که هنوز بقایای قارونیت و بلعم باعوریت و فرعونیت جاهلی
در آن زنده و نیرومند است، نمی تواند دوام بیاورد و کسانی که نگاهبان این
اصل مترقی هستند یا باید بسازند و یا باید شکست بخورند؛ و اینست سرِّ شکست
علی.
دو اصل عدل و امامت برآیند کشمکش این دو گروه در طول تاریخ بشری است و به
عنوان تجلی آرزوی طبقه محروم و ستمدیده در اسلام عرضه شد، و دل های مردم را
با آرزوهای فراوان به امید نجات به طرف خود کشانید؛ اما دوام نیاورد؛ برای
اینکه مارهای زخمی اشرافیت جاهلی، که به تدبیر پیغمبر کوفته و افسرده شده
بودند، در گرمای خودخواهی اصحاب پیغمبر پس از وفات او جان گرفتند و بیدار
شدند، و دیدیم که بعد از پانزد ه سال عثمان به عنوان اولين دم خروس اشرافيت
بني اميه روي كار آمد و بلافاصه واسطه بين رژيم پیغمبر اسلام و رژیم بنی
امیه، یعنی جاهلیت کهنه هزاران ساله عرب قرار گرفت و دیدیم که عدل و امامت
هر دو پایمال شد و بنی امیه و بنی عباس و کسانی که اقمار و اخلاف این دو
بودند، بر مردم و بر امت اسلامی مسلط شدند.
توحید را با همان معنای خلاصه «خدا یکیست و دو نیست» نگه داشتند و به شکلی
در آوردند که نه به یزید ضرری می رساند و نه به کار حسین می آمد.
و نبوت هم که یعنی پیغمبر اسلام و پیغمبران دیگر را قبول داریم! و معاد هم
که یعنی بعداً حساب و کتابی وجود دارد! این سه اصل را وقتی که به این صورت
معنی کنیم، خطری ندارد. پس چه چیز بیش از همه برای اشرافیت اموی و عباسی و
اشرافیت تاریخی خطرناکست؟ عدل و امامت.
این دو اصل را باید حذف کرد، باید ندیده گرفت، باید محکوم کرد، باید کنار
زد، باید مردم نفهمند و نشناسند ... - و نهفمیدند و نشناختند - و اصول
اسلام سه تا شد: توحید و نبوت و معاد، آن چنان که به خورد شیعه نیز دادند.
اما مردم، اسلام را در دو اصل عدل و امامت می دانستند و سه اصل دیگر را به
عنوان سه اصل از اصول حقه دین قبول داشتند. آن سیاهپوست آفریقایی فقط برای
برابری اسلامی است که مسلمان می شود و بعد اصول اسلامی دیگر را می پذیرد، و
همچنین گروه گروه مردمی که در قرن هفتم و در صدر اسلام به اسلام گرویدند،
به خاطر رهبری درست انسانی و به خاطر تحقق عدالت بود، و سه اصل توحید و
نبوت و معاد را به عنوان زیربنای اعتقادی عدل و امامت پذیرفتند.
کسی که به اسلام می گروید، باور نمی کرد که می توان مسلمان بود و عدالت
نداشت، باور نمی کرد که بتوان در جامعه اسلامی زندگی کرد و امامت نداشت.
مردمی که از جور حکومت های روم و ایران به اسلام پناه آورده بودند، ناگهان
خود را در مقابل خلافت بنی امیه و بنی عباس، که کپیه ای از امپراتوری های
روم و ایران بود - که خود از آن گریخته بودند -، گرفتار دیدند، و دغدغه و
تلاطم و اضطراب این مردم در مدینه و شام و ایران در این سئوال ها خلاصه می
شد که: کو عدالت؟ کو امامت؟ کو حکومت اسلامی؟
چه، مردم در امامت، نفی رژیم های استبدادی خویش را می جستند و در عدالت،
نفی نظام های طبقاتی و استثماری حاکم بر اجتماع خویش را.
بنابراین آنچه در امامت و عدالت برایشان مطرح بود، به روشنی و خود آگاهی،
یکی مسئله حکومت بود و دیگری مسئله طبقه، دو عامل رنجی که آن ها را به
اسلام می کشاند.
سیاست زدائی توده
یکی از خصوصیات اسلام، حساسیت مردم کوچه و بازار است به مسائل اجتماعی. اگر
به تاریخ اسلام نگاه کنیم و نقشی را که مسجد در صدر اسلام بازی می کرد
بررسی نمائیم، این حساسیت را به روشنی درمی یابیم.
به محض اینکه در مرز روم خبری می شد، مسجد از مردم کوچه و بازار پر می شد،
نه از سیاستمداران و رهبران جامعه. هر کس از دکاندار و شتردار و برده و
فقیر و غنی به مسجد می آمدند تا مسئولیت خویش را در قبال جامعه به انجام
رسانند. همه مساوی بودند؛ تقسیم بندی نشده بود که یک عده کارشان مسائل
اجتماعی باشد و یک عده به این کارها کار نداشته باشند؛ همه عضو یک حزب
بودند.
اما، با چنین مردمی و با چنین حساسیتی، نمی توانستند عدل و امامت را در
اسلام نفی کنند، زیرا که این مردم همه به دنبال این دو اصل بودند.
پس باید به یک ابتکار اجتماعی بزرگ دست می زدند ... و دست هم زدند. چقدر
عمیق و درست کار کردند و چه خوب به نتیجه رسیدند: باید این مردم به مسائل
جهانی و مسائل سرنوشتشان اصلاً حساسیت نداشته باشند، نفهمند و دنبال کار
دیگری بروند. باید این مردم مسلمانی را که تا خبری می شود فوری به مسجد می
ریزند و شلوغ می کنند و بازخواست می نمایند و پیمان عمومی به وجود می
آورند، دپلی تیزه (Depolitise) کرد، زیرا با این
مردمی که تا این حد نسبت به سرنوشت خود حساسیت دارند نمی توان کار کرد.
چگونه می شود یک فرد یا یک جامعه را که دارای حساسیت اجتماعی است، دپلی
تیزه کرد و حساسیتش را از او گرفت؟ پاسخش روشن است.
جامعه شناسی امروز می گوید، باید اول آن مردم را شناخت و فهید که چه جور
آدم هایی هستند و به چه چیزهایی علاقمندند، و چه زمینه های روحی دارند، و
چه حساسیتی را می توان در آنها جایگزین کرد؛ زیرا روانشناسی تربیتی می
گوید، برای از بین بردن یک حساسیت یا یک عشق، در یک دل، باید حساسیت یا عشق
دیگری در آن نشاند.
این موضوع در طول تاریخ تاکنون بارها تجربه شده و در جامعه اسلامی آن زمان،
حکومت های بنی امیه و بنی عباس این اصل را خوب می شناختند، و معاویه بیش از
هر کس دیگری از آن استفاده کرد و دلیلش این است که به نام اسلام بر علی
پیروز شد، و به نام سپاه اسلام با علی و یاران علی جنگید.
خوشبختانه بنی امیه در این مورد به موفقیت کامل نرسید، و به همین لحاظ است
که در طول تاریخ حکومت اموی می بینیم، همیشه اضطراب و قیام و عصیان مردم
مسلمان به صور مختلف وجود داشته است، مانند حجرین عدی به صورت منفرد و حضرت
امام حسین بصورت گروهی و مختار بصورت یک قیام کلی انتقام جویانه و توابین
از اینکه یک شورش تودهای و ... بنی امیه همواره از اینکه مردم دنبال مسائل
اجتماعی بودند رنج می بردند. معاویه تا می خواهد قصر سبزی برای خود بنا
کند، با ابوذری روبروست که هر روز یقه اش را می گیرد و می گوید: «ای
معاویه! اگر این قصر را از پول خود می سازی اسراف است و اگر از پول مردم،
خیانت».
بنی امیه شایستگی خلق معنویتی را که بتواند چنین نفوذی در دل های مردم
داشته باشد نداشتند و برای همین است که می بینیم رژیم بنی امیه نتوانست بیش
از نود سال دوام بیاورد، چرا که مردم همواره به دنبال امامت و عدالتی می
گشتند که در آن رژیم وجود نداشت و همیشه به عنوان اعتراض فریاد برمی آوردند
که «این چه امامت و عدلی است؟»، و این ها هرگز نتوانستند مردم را از این
سئوال منحرف کنند.
اما، بنی عباس، که مردمی هوشیار و دارای وجهه مقدس انتساب به خاندان یپغمبر
بودند و با ملت باهوش ایرانی آشنایی کامل داشتند، توانستند مردم را منحرف
کنند، و چه خوب هم توانستند؛ چگونه؟
بنی عباس تشخیص داد که باید حساسیت دیگری در دل امت اسلامی قرار داد. آن ها
می دانستند که جامعه مذهبی به شدت به پیغمبر اسلام و به قرآن معتقد است و
خدا را می پرستد و نسبت به معاد و آخرت تعصب دارد.
پس بهتر نیست مغزهایی را که پیوسته در جستجوی تحقق عدالت و امامت هستند و
همواره موجب زحمت و دردسر می شوند، متوجه تحقیق در صفات خداوند و منازل
آخرت و الفاظ قرآن و فلسفه یونان و بقاء روح و جنس فرشته و جبر و اختیار و
مسائل دیگری از این قبیل نمود!؟
من نیز همچون دیگران معتقدم که بزرگترین امتیاز و افتخار تاریخ اسلام که
فرهنگ و تمدن درخشان علمی اسلامی است، معلول چنین سیاستی است؛ اما افسوس،
افسوس، که امامت و عدالت نیز قربانی این افتخار شده است.
سوء تفاهم نشود: من نمی گویم که تحقیق در الفاظ و معانی و بیان قرآن بد
است. من نمی گویم که جمع آوری لغات عرب برای فهم بهتر قرآن بد است. من نمی
گویم که تحقیق درباره جنس روح یا بقاء آن و تحقیق درباره فرشته و شناخت آن
و درجات آسمان و طبقات جهنم و غذای بهشت و ... بد است. من هم معتقدم که این
ها همه جزء علوم اسلامی است و باید دربارهاش تحقیق شود. من هم معتقدم که
جامعه اسلامی باید فلسفه دنیا را بفهمد و بداند که حکما و علما چه گفته اند
و از فرهنگ های ایران و یونان و نجوم بابل و طب مصر و علوم و فنون دنیا
اطلاع پیدا کند - اینها همه لازم است.
اما من اعتقاد دارم که اگر علی زمامدار بود، و اگر امامت تحقق پیدا می کرد،
همه این علوم در جامعه اسلامی به وجود می آمد و فرهنگ اسلامی زنده می شد؛
ولی در حکومت بنی عباس این کوشش های بدین منظور بود که حساسیت فلسفی و علمی
را به جای وسوسه عدل و حکومت امام قرار دهند؛ همانطور که می بینیم محمود
ترک غزنوی که فارسی نمی تواند درست صحبت کند، و یا سلطان سلجوقی که با
ادبیات فارسی به کلی بیگانه است، دهان فلان شاعر را به خاطر یک شعر یا
تعبیر خوب پر از اشرفی میکند، و صدها اسب به او می بخشد، بدون اینکه از آن
صنعت ادبی لذتی برده و یا از آن تشبیهات غزلی چیزی فهمیده باشد.
چرا شعر و ادب فارسی را سلاطین ترک نژاد غزنوی و سلجوقی این همه گسترش می
دهند؟ چرا سلطان محمود غزنوی که فارسی نمیداند چهل و پنج هزار شاعر فارسی
زبان در دربار خود می پروراند؟ زیرا هر شاعری یک دستگاه تبلیغاتی مؤثر برای
سلطان در شهر و میان مردم است. برای اینکه فرخی سیستانی با اشاره به سلطان
محمود به مردم مسلمان بگوید: «اگر رستم می خواهید، اینک رستم؛ اگر فقیه
بزرگ می خواهید، اینک فقیه، اگر حکیم می خواهید، اینک حکیم ...».
زمینه سازی برای محبوبیت سلاطین ترک نژاد را در میان مردم ایرانی مسلمان چه
کسی می تواند به خوبی فراهم آورد؟ شاعر. من در عین حال که ترویج شعر و ادب
فارسی را یک اصل مقدس می شمارم و در عین حال که به عرفان، به ابوسعید
ابوالخیر، به باباطاهر عریان احترام می گذارم و در برابر روح بزرگشان خضوع
می کنم، اما نمی توانم چشم را ببندم و طغرل را، که یک غول خون آشام از
ماوراء النهر است، ببینم که حرکت می کند و شهرها را می سوزاند و مردم را
قتل عام می کند و علما را پوست می کند و دهانشان را پر از سرب می کند، و به
همدان که می رسد از اسبش پایین می آید و با خضوع در کنار خیمه بابا طاعر
عریان زانو می زند و دست و پای او را می بوسد، و می گوید در حق من دعا کن!
من نمی توانم ساده لوحی به خرج بدهم و این سئوال را مطرح نکنم که چرا عصر
سلجوقیان نام دیگرش عصر خانقاه است؟ و چرا سلجوقیان خانقاه ها را مملو از
نذورات و فیوضات خودشان می کنند و آن ها را آباد نگه می دارند و تکثیر می
کنند؟ برای اینکه می خواهند همین عرفان را، که بسیار مقدس هم هست، در مقابل
حکمت و فقه اسلامی علم کنند. برای اینکه فکر تقدسِ بیزاری از دنیا و
پاکدامنی، در عین حال که فکر مقدس انسانی هم هست، به درد آن ها نیز می
خورد.
من در عین حال که گسترش فرهنگ یونانی را در اسلام و ترجمه همه آثار ادبی
ایرانی را به زبان عربی و ترجمه همه آثار افلاطون و ارسطو را به زبان عربی
و ترجمه همه آثار طبی را از زبان های پهلوی و سریانی و یونانی به زبان عربی
لازم میدانم و به گسترش طب و فلسفه و هنر و نقاشی و ادبیات و لغت و کلام و
... در اسلام افتخار می کنم، و این همه را باعث به وجود آمدن فرهنگ غنی و
درخشان اسلام می دانم، ولی معتقدم که عباسیان این زمینههای وسیع را گسترش
دادند، و این همه علما را تشویق کردند و حساسیت مسائل فلسفی و علمی و ادبی
را به وجود آوردند، و در این راه این همه کوشش و فعالیت کردند تا دغدغه
عدالت و امامت را در مردم از بین ببرند.
من نمی توانم باور کنم مأمون، که همه او را می شناسیم، دلش برای گسترش علوم
دینی لک زده باشد، و بدین منظور مجالس بحث، فلسفه و کلام باز کند و علماء
گوناگون را به بحث فلسفی درباره دنیا و آخرت و جبر و اختیار و روح و ماده
دعوت کند، زیرا می دانم که هدف او از این کارها منحرف کردن افکار مردم به
مسائل ذهنی و بحث های علمی و لفظی است تا این سئوال به ذهن کسی نرسد که:
«خود تو چه کاره ای؟ به چه حق بر این مسند نشسته ای و خلافت رسول
خدا و امامت بر مردم را از پدرت به ارث می گیری و به پسرت به ارث می
دهی؟ بر مبنای «شوری» و «اجماع» زمام خلق را به دست گرفته ای یا بر
وصایت؟»
و تا مردم نپرسند که: «آن همه داد اسلام از عدل کو؟ و فرق میان امت
مسلمان و جامعه قیصر و کسری در کجا است؟».
و به جای آن ها ... شب و روز، اندیشه های هوشیار و نبوغ های مردم به دنبال
کشف و شهود درون فرو روند و بر نیایند، و یا به ماوراء جهان بالا روند و در
اندیشه حل مسئله حدوث و قدم عالم برآیند و مشکل جمع میان صفات خدا و ذات
خدا را حل کنند. مأمون عباسی اعلام کرده بود که هر کس یک کتاب از زبان
خارجه ترجمه کند و نزد ما بیاورد، آن را در ترازو می گذاریم و هموزنش طلای
ناب می دهیم. رندی که او هم دلش برای کتاب و ترجمه خارجی نسوخته بود، آمد
توی کاغذهای ضخیم آن زمان کلفت ترینش را انتخاب کرد و ترجمه یک صفحه سریانی
را به خط درشت بر روی آن کاغذها نوشت؛ کتابی شد، سه من و نیم! آورد که من
این را ترجمه کرده ام؛ کتاب را در ترازو گذاشتند و کسی که آن را وزن می
کرد، نگاه کرد و دید که در صفحات این کتاب چیزی نوشته نشده؛ مثلاً در یك
صفحه فقط یک «خ» گذاشته و در صفحه دیگر يک «ر»! فریاد زد «آقا، این سر ما
کلاه گذاشته»؛ جوابش دادند «به تو چه مربوط است؟ وزنش کن و هم وزنش طلا
بده. بگذار او این اندازه سر ما کلاه بگذارند که ما کلاه گنده را بر سر همه
گذاشته ایم!»
آیا واقعاً تیپ مأمون تیپ فلسفی علم پرست است، که این همه در راه گسترش علم
بذل و بخشش می کند؟
دیدیم که در زمان معاویه همه دعواها و اختلافات برسر بیت المال است، بر سر
این است که چرا فلانی را در آن جا گذاشتی و بر سر این است که مأموری که در
مصر گذاشته ای، آدم فاسدی است و اینطور زندگی می کند. همه طغیان های زمان
بنی امیه اجتماعی و سیاسی است.
مثلاً یکی یقه خلیفه را می گیرد و در مورد بیت المال از او باز خواست می
کند، و چون خلیفه بیت المال را بر اساس متن قرآن «المال لله» تعبیر می کند،
ابوذر بر سرش فریاد می کشد که: بگو «المال للناس». خلیفه می گوید، مگر نه
این است که همه از آن خدا هستیم، و ابوذر پاسخش میدهد که درست است، اما تو
از این جهت «المال لله» می گویی که بعد هم بگویی من «خلیفه الله» هستم، و
بعد آن را بخوری، و بنابراین تو حق نداری که بیت المال را «المال لله»
بنامی، و باید «المال للناس» بگویی. همه اعتراضات و همه حساسیت ها از این
نوع است، اما در زمان بنی عباس که «سیاست زدائی» صورت می گیرد، همه دعواها
و اختلافات بر سر این است که یک عده می گویند «جبر» است، و گروه دیگر
میگویند «اختیار»؛ یک عده معتقد به بقاء روحند و عده ای دیگر معتقد به عدم
بقاء روح. یک عده معتقد به قدم قرآن هستند و گروه دیگر معتقد به خلق آن و
باز دستهای معتقد به قدم متن و خلق لفظ آن.
این ها برای چه بود؟ برای این بود که مردم به جان هم بیافتند و بر سر قدمت
و خلق قرآن به کشتار هم دست زنند.
علما را تشویق می کردند که بروند ودر بین قبایل عرب بگردند و لهجه های زبان
عربی را مطالعه کنند؛ این ها هم می رفتند و تمام عمرشان را صرف همین کار می
کردند.
یک عالمی کشف تازه ای کرده بود، و آن اینکه: «اِنَّ» همه جا نصب می دهد،
اما او بر سر چاهی رفته و دیده که آن جا «اِنَّ» نصب نمی دهد! این کشف تازه
خویش را به خلیفه می گوید و چنان مورد تجلیل قرار می گیرد که شهرتش عالمگیر
می شود! این همه تشوق ها و زمینه سازی ها امت اسلامی را در خط سیر حساسیت
های کتابی و لفظی و بحثی و فلسفی قرار داد و این گرایش مترقی تمدن و فرهنگ
و فلسفه درخشان اسلامی را به وجود آورد.
اما در کنار آن «عدل» و «امامت» قربانی شد.
زیرا تنها چیزی که به کار مردم می آمد، عدل و امامت بود و تنها چیزی که
دشمنان مردم از آن بیم داشتند نیز، عدل و امامت.
برگرفته از على (ع) مجموعه آثار ۲۶
|