|
|
|
|
|
سال هشتم هجرت
در اين سال به منذربن ساوي العبدي نامه نوشت و با آنان بر اين قرار
صلح كرد كه از مجوس ( زردشتيان) جزيه گيرند و ذبحشان را نخورند و با آنان
ازدواج نكنند.
واقدي اسلام آوردن عمروعاص و خالدبن وليد و عثمان بن طلحه و ورود آنان را
به مدينه در آغاز اين سال مي داند.
سريه ي مؤته- از كوششهاي نظامي پيغمبر بر مي آيد كه وي به شمال توجه فراوان
دارد. اكنون كه نفوذ سياسي و معنوي اسلام به مرزهاي شمال نزديك شده است،
بديهي است كه مرزهاي جغرافيايي و نژادي پيغمبر را متوقف نخواهد كرد.
درست است كه مكه همواره او را به جنوب مشغول مي دارد اما، جز اين نقطه در
جنوب عربستان تا يمن مجموعه هاي انساني با ارزشي كه از نظر نشر اسلام
اهميتي داشته باشد وجود ندارد. مغرب مدينه هم درياي احمر است و سپس آفريقا
و بسط نفوذ اسلام از اين سو فعلاً به دشواريهاي بسيارش نمي ارزد. برعكس، در
شمال و مشرق، بزرگترين تمدنهاي جهان آن روز قرار دارند، كه هم از نظر سياسي
و نظامي و هم از نظر مذهبي و فرهنگي و مدني عظيم ترين جامعه هاي انساني به
شمار مي آيند و بنابراين، پيغمبر خواه و ناخواه پس از فراغت از مسائل داخلي
به اين دو خواهد انديشيد. و اكنون هنگام آن فرا رسيده است. اما از اين دو،
روم از نظر جغرافيايي به مدينه نزديك تر است، ثانياً روم سرزمين مسيحيت
است، ديني كه با اسلام آشنائي ها و هم آهنگي ها و مشتركات بسيار دارد و
زبان اسلام را خوب مي فهمد. از اينجاست كه مي بينيم، پيغمبر هنوز مكه را
فتح نكرده است به سراغ روم مي روم.
پيغمبر گروهي به رياست حارث بن عمير، به سفارت نزد شرحبيل غساني پادشاه
بصري فرستاد. پادشاه، آنان را كشت و پيغمبر بيدرنگ دست بكار شد تا براي
نخستين بار ضرب دستي به عمال امپراطور نشان دهد و نيروي اسلام را از مرزهاي
غرب فراتر برد و در جمادي الاولي سه هزار تن را به جنگ شمال بسيج كرد و
زيدبن حارثه را به فرماندهي سپاه برگزيد و گفت اگر زيد كشته شد، جعفر بن
ابيطالب و اگر جعفر كشته شد، عبدالله بن رواحه و اگر عبدالله كشته شد، هر
كه را سپاه برگزيد فرماندهي را بدست گيرد.
كاري بزرگ در پيش بود، مردم براي وداع از بزرگترين سپاهي كه تا كنون از
مدينه برخاسته است، بيرون مي آمدند و در لشگرگاه با آنان وداع مي كردند و
درود مي فرستادند ، پيغمبر سفارش كرد كه زنان و كودكان و نابينايان را
نكشيد، خانه ها را خراب نكنيد و درختان را نبريد؛ سپس دعا كرد و برگشت.
سپاه به شام رسيد و در معان منزل كرد. خبر يافت كه هرقل( يا برادرش تئودور)
با صد هزار سپاهي رومي همراه با صد هزار عرب در مأب آماده ي پيكار است.
سپاه اندك مدينه خود را باخت. دو شبانه روز در معان ماند و مي انديشيد چه
كند؟ اگر بگريزد، چگونه به مدينه در آيد؟ اگر از مرگ نهراسد و به شهادت پشت
نكند، آيا نابودي سه هزار مجاهد كه همه ي نيروي اسلام را در اين جهان تشكيل
مي دهد، خدا را خشنود خواهد كرد؟
ترديد و ترس بر همه چيره شده بود. پيشنهاد شد كه به پيغمبر بنويسند.
عبدالله بن رواحه مرد شعر و شمشير برخاست و با سخناني كه زيبايي و فصاحت
شعر را داشت و توانايي و حرارت ايمان را، به مجاهدان خطاب كرد «اي قوم!
آنچه را اكنون بد مي شماريد همانست كه به خاطر آن بيرون آمده ايد و آن طلب
شهادت است، ما با دشمن به عدد و قدرت و كثرت نمي جنگيم، بلكه بر نيروي اين
دين مي جنگيم كه خداوند ما را بدان گرامي داشته است، برويد كه يكي از دو
سرانجام نيك خواهد بود، پيروزي يا شهادت»سخن عبدالله چنان كارگر افتاد كه
بيدرنگ به پيكار برخاستند و عبدالله با تازيانه ي شعر كه پياپي بر روح ها
مي نواخت ترديد و سستي و هراس را از دل ها مي ريخت و مسلمانان را بر مرگ
دلير مي ساخت. دو سپاه در قريه اي بنام مؤته موضع گرفتند. زيدبن حارثه پرچم
پيغمبر را به اهتزاز آورده خود را چون صاعقه بر انبوه دشمن زد و در پي او
مجاهدان هر يك چون شهابي در سياهي بيكرانه ي سپاه فرو رفتند و در يك لحظه
مسلمانان همچو باران تير در قلب دويست هزار رومي و عرب گم شدند و سپاه
انبوه دشمن به هم برآمدند.
مسلمانان كه همه در تلاش « بهتر مردن» بودند قهرمانيهاي شگفت انگيز مي
كردند. زيدبن حارثه فرمانده ي دلير سپاه در زير ضربه هاي بي امان نيزه ها،
له شد و پرچم پيغمبر را از دست داد؛ ناگهان جعفربن ابيطالب همچون بازي فرود
آمد و پرچم را بدست گرفت و پيش تاخت. دشمن از هر سو پرچم دار جديد را در
ميان گرفت. جعفر كه خود را در چنگ مرگ مي يافت براي اينكه اسبش به دست دشمن
نيفتد فرو پريد و آن را پي كرد و پياده جنگ را ادامه داد. دشمن مي كوشيد
پرچم را فرود آورد. دست راست جعفر افتاد، شمشير را انداخت و با مهارت حيرت
انگيزي پرچم را به سرعت به دست چپ بر گرفت، دست چپش را نيز بريدند، پرچم را
به دو بازو نگاهداشت. جعفر از ميانه شقه شد و عبدالله بن رواحه پرچم را
برگرفت و همچون باد به سويي ديگر تاخت. مسلمانان در زير داس بي رحم مرگ درو
مي شدند. عبدالله به انديشه فرو رفت: « چه سود؟ بهتر نيست خود را به كناري
كشيم و اين چنين بي هيچ اميد پيروزي نميريم؟ « از اسبش فرود آمد. پسر عمويش
استخواني را كه اندك گوشتي بر آن بود به وي داد و گفت « بخور تا جان
بگيري». آن را گرفت و دندان زد؛ ناگهان صداي درهم شكستن شمشيري او را به
خود آورد و به خشم بر سر خويش فرياد كرد « تو زنده اي!» سپس همچون تير در
قلب دشمن فرو رفت و قهرمانانه جنگيد تا كشته شد.
خالدبن وليد قهرمان نامي عرب كه به تازگي اسلام آورده بود، پرچم را به
پيشنهاد و رأي سپاهيان بدست گرفت. خالد كه جنگ را بي ثمر ديد در انتظار شب
به زد و خوردهاي محتاطانه دست زد و شب كه دو سپاه آرام گرفت، گروه بسياري
از سپاهيانش را به عقب لشكرگاه فرستاد تا سحرگاه فردا با هياهوي بسيار به
سپاه بپيوندند. صبح روميان يقين كردند كه نيروي امدادي عظيمي از مدينه
رسيده است؛ چون قدرت شمشير مسلمانان و ضرب شست آنان را ديده بودند، در جنگ
ترديد كردند و به حمله نپرداختند و در انتظار حمله ي مسلمانان ماندند و
آنگاه كه ديدند خالد قصد حمله ندارد، عملاً جنگ متاركه شد. خالد راه مدينه
را پيش گرفت و با اين تدبير مسلمانان را از چنگ دويست هزار جنگجوي دشمن به
سلامت نجات داد. پيغمبر از آنچه براي مسلمانان پيش آمد و بخصوص از مرگ جعفر
سخت اندوهگين شد. مسلمانان هرگز پيغمبر را اين چنين بي تاب نديده بودند. او
در زندگي پر حادثه اش كم گريسته بود و مسلمانان از گريه هاي پيغمبر در شگفت
شده بودند.
سپاه به مدينه وارد شد، مردم سخت بر آشفته و خشمگين بودند و سپاه، گرفته و
خاموش. مردم پيش دويدند؛ خاك بر مي داشتند و به خشم بر چهره ي سپاهيان مي
پاشيدند و فرياد مي كردند «اى فراريان، از راه خدا فرار ميكنيد؟» سپاهيان
افسرده و شرمنده به خانه هاي خود رفتند و از ترس مردم تا مدتي خانه نشين
شدند و حتي به نماز نيامدند.
سريهي سلاسل- روح حماسي لشكري كه خود را غرق در پيروزي هاي پياپي مي ديد
آسيب يافته بود. توده ايمان بزرگ و استوار خويش را به مجاهدان از دست داده
بود. در خارج نيز بازگشت بي ثمر خالد، شكست تلقي مي شد چون مسئله ي « عقب
نشيني پيروزمندانه » را كه ابتكار خالد نمونه ي بارز آن است به درستي نمي
فهميدند. قبائل همپيمان يا همكيش با مسلمانان سخت خود را باخته بودند و
دشمنان بر آنان دلير شده بودند.
اكنون بايد براي جبران اثر نامطلوبي كه ماجراي مؤته بر روحها گذاشته است
نمايشي از قدرت داد و محمد بيدرنگ در جمادي الاخر دست به يك تهاجم مي زند.
چند هفته پس از بازگشت خالد، عمروعاص را با سيصد تن به سراغ بني قضاعه كه
براي حمله به مدينه توطئه مي كردند مي فرستد. مادر عمروعاص از همين قضاعي
هاست و پيغمبر با انتخاب عمروعاص مي خواهد دشمن را بر سر آشتي آورد و يا در
صفوف آنان اختلاف اندازد و احتمالاً از نيروي آنان براي حركت به شام و
جبران شكست مؤته استفاده كند. عمروعاص پيروزمندانه بازگشت.
فتح مكه – پيغمبر مي داند كه اكنون مكه به سادگي تسليم مي شود و احتمال
مقاومتي جدي و خونين نمي رود و قريش گرچه هنوز روحاً تسليم او نيستند اما
او را تحمل خواهند گرد و بنابراين هنگام آن فرا رسيده است كه به آرزوي بزرگ
خويش كه تسلط بر مكه و نجات كعبه و به خصوص در هم شكستن بتهايي است كه بيست
سال است با آن ها مبارزه مي كند جامه ي عمل بپوشاند و بزرگترين پايگاه شرك
را در ميان قوم خود برچيند.
تنها مانعي كه در پيش است، پيمان حديبيه است و محمد به پيمان خود سخت
پايبند است و تا قرارداد از جانب قريش نقض نشود، نمي تواند بر مكه حمله برد
و از او شايسته نيست كه ولو به قيمت فتح مكه پيمان خويش را بشكند.
اما تاريخ هرگاه كه پيروزي فردي يا مكتبي را اراده مي كند، از پيش، همه ي
موانع را از سر راهش بر مي دارد و همه ي وسايل را برايش فراهم مي آورد و
دشمن را نيز كوركورانه واميدارد تا با دست خويش راه را براي وي هموار سازد.
پيغمبر در مسجد نشسته بود كه ناگهان عمروبن سالم خزاعي سراسيمه از راه
رسيد، با وضع پريشان و رقت آوري در برابر پيغمبر ايستاد و خطاب به وي نقض
قرارداد را خبر داد.
پيغمبر دستور داد و سپاهي گران كه تا آن روز مدينه به چشم نديده بود فراهم
شد. سپاه آماده حركت كه شد، پيغمبر قصد مكه را اعلام كرد. سپاه همچون
پرندگان مهاجر به سوي جنوب، به شتاب سرازير شدند. مسلمانان روزه داشتند،
پيغمبر دستور داد روزه شان را بشكنند. سپاه چنان به شتاب راه مي پيمود كه
از جاسوسان پيش افتاد و خبر هنوز در راه بود كه پيغمبر و سپاه ده هزار
نفريش راه مدينه به مكه را در يك هفته پيمودند و شبانه به مرالظهران
رسيدند.
پيغمبر دستور داد ده هزار سپاهي در سراسر صحرا پراكنده شوند و هر يك آتش
برافروزند تا عظمت سپاه بيشتر نمايان شود و هراس انگيزتر گردد؛ چه همه ي
كوشش پيغمبر بر آن بود كه در مكه خونريزي نشود و احترام مكه محفوظ بماند.
از آن رو مي خواست كه مكه را غافلگير كند تا مجال آن نيابد كه خود را براي
مقاومت آماده سازد و اكنون كه ناگهان چنين نيروي عظيمي را در چهار فرسنگي
شهر مي بيند از مقاومت نااميد گردد و تسخير مكه بي خونريزي انجام گيرد.
ابوسفيان تاجر پر تلاش و كم شخصيتي كه بيست سال است پيغمبر را آزرده و يك
لحظه از كينه توزي با اسلام بازننشسته است اكنون كه دشمن را نيرومند مي
يابد، شبانه به او مي پيوندد و مردمي را كه سال ها آلت دست اغراض مادي و
سياسي خويش ساخته است، نامردانه رها مي كند و خود به تنهايي به شفاعت عباس
تسليم مي شود و سرنوشت مردم خويش را به دست دشمن مي سپارد. پيغمبر نيز كه
او را خوب مي شناسد، مي كوشد تا پس از خرد كردن مقاومت روحي او و زدودن
شخصيت سياسي پيشين وي، از او « آلت فعل» به كار آمدي براي انجام نقشه هاي
سياسي و اجتماعيش بسازد. پيغمبر همه ي مقدمات را براي آنكه مكه به مقاومت
بر نخيزد فراهم آورده بود و در عين حال مي كوشيد تا در هنگام ورود به مكه
كوچكترين تصادمي رخ ندهد و اين كار دشواري بود. ورود يك ارتش ده هزار نفري
كه اكثريت آن با قبائل بدوي تازه مسلمان است به شهري كه كانون مذهبي بت
پرستي و كعبه ي بتان است، نمي تواند بي هيچ برخوردي صورت گيرد. ممكن است در
اين ميان كينه هاي خصوصي قبيله اي زبانه كشد، ممكن است خشم برخي از بت
پرستان متعصب قريش كه از اشغال كعبه- به دست سپاهي كه به بتان كافر است –
بي تاب شده اند، شعله اي برانگيزد و غرور و قساوت قبائل نو مسلماني كه هنوز
از تربيت اسلامي كمترين نصيبي نبرده اند حادثه اي بر پا كند. اين ها مسائل
خطيري بود كه پيغمبر را عليرغم همه ي پيش بيني هاي ماهرانه و وسيعي كه كرده
بود نگران مي داشت. سپاه به ذي طوي رسيد. اينك مكه نمايان است: آرام، خاموش
اما مضطرب، پيغمبر مطمئن شد كه قريش بر سر مقاومت نيست. سپاه را به چهار
دسته كرد و هر كدام را از جهتي به داخل شهر روانه ساخت، به فرماندهان دستور
داد جز با كسي كه با شما بجنگد، مجنگيد؛ ولي گروهي را به اسم استثنا كرد و
گفت اگر آنان را در زير پرده هاي كعبه هم يافتيد بكشيد. براي پيغمبر بر
بالاي مكه كنار قبر خديجه و ابوطالب قبه اي زدند و او از درون آن ورود ده
هزار مسلمان را كه همچون سيل از چهارسو به شهر سرازير مي شدند به دقت نظاره
مي كرد. اين، مكه است كه اين چنين در برابر او و يارانش سكوت كرده است!
فريادهاي گوشخراش ابوجهل، ابولهب، هند، عتبه، وليد، اميه بن خلف براي هميشه
خاموش شده است و اين صداي سم مركب هاي ده هزار مسلمان است كه در دره مي
پيچد. رو به حراء است و آشناي خويش را مي نگرد، غار دست پرورد تنها و
ناتوان خويش را مي بيند كه امروز در اوج اقتدار بر بلندي ايستاده است و ده
هزار فدائي مسلحش دره ي مكه را پر كرده است. سپاهيان از چهارسو در ميعادگاه
به هم رسيدند و پيرامون مسجد الحرام حلقه زدند، كار پايان گرفت. پيغمبر
سوار بر مركب خويش سرازير شد، به سپاه رسيد؛ كوچه دادند، به مسجد رسيد.
سواره طواف آغاز كرد، ركن را با چوبدستي خويش استلام مي كرد، هفتمين بار
طواف پايان گرفت. عثمان بن طلحه را بخواند، كليد كعبه را از او گرفت، در
باز شد، وارد شد.
پيغمبر با چوبدستي خويش بتها را يكايك انداخت. مؤرخان شيعه هم سخن اند كه
در اين هنگام على را بر شانهي خويش بالا برد و علي بتها را يكايك بر زمين
افكند، از درون كعبه بيرون آمد. سيل جمعيت سراپا التهاب و هيجان، پايان كار
را انتظار مي كشيد. بر در كعبه رو به مردم ايستاد، قريش مرگ و حيات خويش را
به چشم مي ديد كه در ميان دو لب او دست بگريبان يكديگرند. لحظه هاي بزرگي
مي گذرد، تاريخ آغاز شده است.
محمد رسالت بزرگ خويش را كه بيست سال است در راه آن كوشيده و رنج برده است
پايان داده و اينك او غرقه در پيروزي بزرگ و در اوج آرزوي ديرين خويش با ده
هزار شمشير زن فاتحي كه در زير فرمان وي اند، سرنوشت شهري را كه سيزده سال
او را رنج داده و مرگ و حيات قومي را كه بيست سال او را در زير ضربات تهمت
و دشنام و شمشير گرفته اند بدست دارد. محمد مي خواهد سخن بگويد، دل ها مي
تپد. ده ها هزار تن سپاهي و غير سپاهي، زن و مرد، كوچك و بزرگ، دشمن و
دوست، چشم به لبان وي دوخته اند، آرام و خاموش گويي بر سر هر يك پرنده اي
نشسته است. پيغمبر به سخن آغاز كرد و بعد به قريش خطاب كرد « اي گروه قريش،
فكر مي كنيد كه من درباره ي شما چه خواهم كرد؟ « گفتند» نيكي! برادري
بزرگوار و برادر زاده اي بزرگواري» گفت : « برويد كه آزاديد!»
محمد هرچه به اوج قدرت و پيروزي بالاتر مي رفت متواضعتر و مهربانتر مي شد و
اين يكي از برجسته ترين خصائل او بود. پس از اعلام عفو و آزادي عمومي، غالب
كساني را نيز كه به علت خيانت هاي نابخشودني استثنا كرده بود، به بهانه هاي
كوچكي بخشيد. پيغمبر كوشيد تا سنت « حرام بودن» مكه استوار بماند، چه در
جامعه اي كه همواره دستخوش جنگهاي قبائلي و كينه كشي هاي خانواده اي است،
مكان حرام (مكه) و زمان حرام (چهار ماه حرام) تنها عاملي است كه جنگ ها را
متوقف مي سازد. با لحن قاطعي گفت « اي مردم، خداوند روزي كه آسمان ها و
زمين را آفريد، مكه را حرام كرد و تا روز قيامت حرام اندر حرام است و... «
پيغمبر بر بلنداي صفا نشست همانجا كه روزي در مكه ندا كرده بود براي شما
خبري دارم، آنجا كه وقتي بر او گرد آمدند و او خبرش را كه توحيد خدا و
رسالت خود بود ابلاغ كرد، همه او را به باد دشنام و استهزاء گرفتند و
همانجا كه ابولهب عمويش گفت خدا دست تو را قطع كند، براي همين ما را به
اينجا خواندي؟ و سپس همه او را بر صفا تنها گذاشتند و پراكنده شدند. اكنون،
مردي كه تاريخ در برابر زندگي پر حادثه و خلاقه اش خيره مانده است و آينده
اي بزرگ در زير دست هاي نيرومندش شكل مي گيرد، پس از قريب بيست سال جهاد
پيگير و تحمل سختي هاي بسيار « مبارزه در جامعه اي منحط» به صفا بازگشته
است؛ اما اين بار به نيروي تصميم و معجزه ي ايمان، توسن چموش زمان را رام
خويش ساخته است و دل ها و سرها در برابر انديشه ي نافذ و قدرت كوبنده اش
فروتن گشته اند. قريش «زن و مرد» در صفا ازدحام كرده تا با پيغمبر بيعت
كنند. انصار نگرانند كه آيا محمد شهر و خانهي خود را ترك خواهد كرد و به
غربت خواهد آمد؟ محمد پاسخ داد « معاذالله، با شما زندگي مي كنم و با شما
مي ميرم».
پس از شكستن بتان و پاك كردن كعبه و اسلام آوردن قريش براي آنكه آثار بت
پرستي را در همه جا محو كند، از همه خواست تا هر كس بتي دارد بشكند و سپس
براي نابودي بت هاي قبايل اطراف دست بكار شد.
|
|
|
|