|
|
|
|
|
اما پدر من سنتشکنی کرد. درسش که تمام شد برنگشت و در شهر ماند و دیدم که
چهها کشید تا توانست از این مرداب زندگی شهر عمر را همه با علم و عشق و
جهاد بگذراند و دامن تر نکند و آن دیگران که همگی به کویر گریختند، چه
آسوده دامن تر نکردند که در کویر آبی و آبادییی نیست. و بههرحال، او در
سنتالاولین ما بدعتی نهاد و در شهر ماندنی شد و من پرورده این تصمیمم و
تنها وارث آن همه ضیاع و عقار که در ملک فقر بر جای نهادند و شاهزاده این
سلسلهای که، پشت در پشت، بر اقلیم بیکرانه تنهايی و استغنا سلطنت داشتند و
حامل آن امانتهای عزیز و ولیعهد آن پادشاهان ملک صبحگهان و بازمانده آن
سواران که، در ابدیت احساسهای بیمرز و اندیشههای معراجی خویش، بر رفرف
شوق، از شبهای مهتابی کویر، خود را بر این سقف کوتاه آسمان میزدند و از آن
سو، در فضای خلیايی ملکوت میتاختند و مرغان زرینبال الهام و غزالان رمنده
وحی را، در کمند جذبههای نیرومند خویش صید میکردند و، سحرگاه، خسته و فرس
کشته، به خلوت دردمند انبوه خلق فرود میآمدند. و اکنون، بیطاقت از بار
سنگین آن امانتها که بر دوش دارم، در ميان دو صفی که ساخته قالبهای خشت
مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهانند و یا کورههای آجرپزی فرنگ و هر دو
بهم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بیدرد، غریبانه
میگردم که راه دراز و سنگلاخ است و، در هر قدم، حرامیانی در کمین، و من
بیهمسفر، و زانوانم لرزان و کولهبارم سنگین و بیمناک از سرنوشت که چه
خواهم کرد؟ که روزگارم از روزگار سیزیف سختتر است و، همچون لااوکون، در
شکنجه افعیهايی که بر اندامم پیچیدهاند، که کاهن معبد مجهول آپولونم، در
این تروای مجعولی که خود مستعمره آتن است و مردمش «بندگان و پرستندگان
پالس» (الهه یونانی اغنام)! و این افعیها را نه سربازان یونانی، بل مدافعان
و دروازهداران تروا برگردنم پیچیدهاند!
بگذریم که قصهای است عنوانش ز خون... و...
ما شرقیها همه «گذشتهپرستیم»، نه «گذشتهگرا» که برای ما صفت بیرمقی است.
و آنچه ما احساس میکنیم با آنچه اروپايیها کلاسیسیم مینامند یکی نیست؛
از این است که همواره «دوران طلايی» همه ملتهای ما در گذشته قرار دارد.
کجای گذشته؟ در دورترین اقصای تاریخ، آنجا که جز افسانه و اساطیر از آن
خاطرهای نداریم و جز خیال را بدانسو راه نیست. در آنسوی شرق، چین، عصر
طلايیش دوران شاهان فوسه یانگ است که حتی کنفسیوس از آن به حسرت یاد
میکند؛ کتیبههای مردم سومر و بابل ـ در آن دوران که از همه ملتهای دیگر
جهان و از همه اعصار تاریخی خویش تمدن و اقتداری درخشانتر و زرینتر
داشتند ـ از عصر طلايی خود به حسرت یاد میکنند، عصری که، با طوفان نوح، در
زیر لایههای ضخیم رسوب آن سیل عالمگیر، برای همیشه مدفون گردید! و ما خود،
همیشه، حتی در اوج تمدن اسلام و عظمت دوران داریوش و کورش، از عصر طلايی
جمشید یاد میکنیم که: روزگاری بود پر از عصمت و خوشبختی و داد، عصر
روشنايی و مهر، که حسرت نوروزش و جام جهاننمایش همواره ما را وسوسه میکند
و حال را و آینده را از چشممان انداخته است. این فلسفه تاریخ در روح همه
ملتهای شرق است و بهگونهای، همه ملتهای جهان، روح انسان: حسرت از گذشته،
بیزاری از حال و انتظار مسیحی در آینده.
و دوران کودکی نیز عصر طلایی هر کسی است. دوران پرعصمت و عزیز و شاد تاریخ
یک زندگی. و من نیز، گرچه دوران کودکیم نه با «طلا» که، با «فولاد» سر آمد،
اکنون در پیش چشم خاطرهام، درخشش طلا یافته است، بهخصوص که جوانیام همه،
در آخرالزمان گذشت، همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان! و
بقول فردوسی: «جوانی هم از کودکی یاد دارم» و اما چون او دریغا دریغا ندارم
که، گرچه بسختی، اما، بخوبی گذشت.
آن اوایل، سالهای کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستايیمان برقرار بود و،
بر خلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دستگیر، نه، پاگیر، بلکه دست و
پاگیر نشده بودیم و هر سال، تابستانها را به اصل خود، مزینان برمیگشتیم، و
به تعبیر امروزمان، «میرفتیم».
مزینان، این دهی که با آبادیها، و امروز، خرابیهای پیرامونش، یادآور کانون
خاندان ما و گوینده خاموش قصههای از یاد رفته نیکان ما و نیاکان من است،
که تاریخ ـ این پیر غلام پایتختنشین چاپلوس که هماره قلمش خادم شکمش بوده
است و خردش ساکن چشمش، و هرگز جز فیلمهای سریال عملیاتی زد و خوردی
پر«حادثه» را نمیبیند و جز برای خداوندان زر و زور نمینویسد ـ کجا پايی
به دهی میتوانست نهاد و از «کاخ» قیصر ـ که بر آن فرش زربفت گوهرنشان
میگستردند و از قصر شمسالعماره، که هر صبح و شام نفیر نقارهاش سلطنت
«ابد مدت» ناصرالدینشاه «شهید» قاجار را بر گوشهای خلق میکوفت ـ سری به
«کوخ» حکیم میتوانست زد؟ که بر شاهنشین حجره پذیرايیش، نیم پوست تختی
گسترده و مابقی را ماسههای نرم بادآورده کویر پوشیده بود و یا از «مهتاب
خرابه»ی علامه بهمنآبادی میتوانست خبری گیرد؟ که در سایه دیوارهای شکسته
و برجهای سرافکندهاش، روح دردمند آوارهای، در قفس اندامی، سر به درون
خویش فرو برده و با آن «خودِ پنهانِ خویش»، دست اندر کار آفرینشهایی همه
عشق و همه شعر و همه زیبايی اهورایی بود!
... الدهر فی الساعه و الارض فی الدار...!
تاریخ اینها را چه میفهمد؟ اینان را چه میشناسد؟ او را برای این
ساختهاند تا نامههای ناپلئون را به ژوزفین برساند و میان لويی و زن برادر
نیممردش، ملقب به «مسیو»! قاصدی کند و برای راسپوتین لحافکشی، و
نیمهشبهای تاریک، در پیچ و خم کوچهها و سایه دیوارهای کاخ ورسای،
فانوسکش ولیعهد لويی پانزدهم باشد که از خانه یکی از افسران رشیدش باز
میگردد که برای عظمت فرانسه به میدان نبرد با اتریشش فرستادهاند تا حماسه
ملی بیافریند و هماکنون، با دامنی خیس از گذر بر دریاهای افتخاری که ببار
آورده، سرود مارسیز را مغرورانه میخواند، و یا برشمارد که سلطان غازی، پس
از دوگانه به درگاه یگانه، چند ساتگین درکشیده و از آن پس مزاجش تقاضای چه
حاجتی کرده است؟ داغگاه شهریار را، نکته به نکته، موبهمو، وصف کند. و یا
دنبال لشکریان ناپلئون «کبیر» بیفتد و اسبها و آدمها و زاد و توشه و سلاح
و کلاه و جامه و راه و کوه و دشت و هوا و سرفه و خنده و دعوا و آشتی و نشست
و برخاست و... هرچه هست و نیست را، با حرص و ولع، در دفترش یادداشت کند و،
هنگام عبور سپاه از آلپ، فریاد شوق برکشد و از اعجاب مشت بر زانویش زند و
از شعف، همچون شتر مست، پا بهزمین کوبد و کف از لوچه برافشاند و چون به
خانه بازگردد، ناز بر فلک و فخر بر ستاره کند که چه دقتی مبذول فرموده و چه
امانتی در ضبط وقایع مرتکب شده است! از چنین فانوسکش جاانداز پادو
خانهزادی چه انتظار دارم؟ مگر هماکنون چه میکند؟ حال که ادعا میکند که
با خلق آشتی کرده است و با کوچه آشنا شده است و به میان توده آمده است؟! از
اعتیادات و انحرافات قدیمش سخنی نمیگویم که میبینید هفت سال است برای مرگ
«جان عالمیان خراش» کندی ماتم گرفته است و هنوز لباس سیاهش را از تن در
نیاورده و اصلاح نکرده و اشک بر گوشه چشمانش خشک نشده است و هر روز
چهرههای ابوی و اخوی و طفلان مسلمش را که بر روی پرده کشیده است، وسط
جمعیت دنیا، سر هر رهگذر و هر چهارراه، به نمایش میگذارد و معرکه میگيرد
و عربده میکشد و... ولکن هم نیست! و همین رقیق القلب وفادار احساساتی از
هزاران پدری و همسری که هر روز در خون میغلتند و میلیونها خانواده زرد و
سیاه و سرخ و سفیدی که در زیر غرش و بارش و یورش توپها و بمبها و
تفنگدارهای همان فقید سعید و اسلاف و اخلاف احلافش ـ تنها بهجرم «ضعیف
بودن و انسان بودن» که هیچ با هم سازگار نیست ـ نیست شدهاند و میشوند
یادی نمیکند و اگر نامی هم میبرد چنان سرسری و زورکی و از روی بیمیلی
است که اصلاً سخنش مفهوم نیست.
به این کارهایش کاری ندارم که حکما گفتهاند خوی بد در طبیعتی که نشست
برخاستنی نیست، اما این ادعاهای تازهاش آدم را میکشد که مردمی شدهام و
مردم آشنا و اهل کوچه و بازار! و میبینیم که وقتی هم از خدمت زرمندان و
زورمندان، به جانب اهل حال و درد و صاحبان قلم و کتاب و دل و دماغ رو
میکند، همچون گدایانی که دم در کافهها و رستورانها و سینماها و
نانوايیها و قصابیها، همه سر، چشم میشوند و در شکمها و غبغبها خیره
مینگرند و همه تن، دست، و در دامن «دامنهداران» میزنند، باز هم چشمش
بهدست مجلهداران و مصاحبهسازان و برنامهچینان است و صاحبان آلاف و الوف
و بههرحال، به هر که یا دستش به عرب و عجمی بند است و یا حدش به شارع است
و یا هر دو، که چه بهتر! که به نیروی سحر این «سحر مبین»، در طرفهالعینی،
ناقد معروف میشود یا محقق خبر و یا نویسنده توانا و یا ادیب دانا و یا
جامعهشناس غریب و عجیبی که تز دکترایش هنوز نگذشته، بل ننوشته، یکی از
مآخذ انسیکلوپدی بریتانیکا، یا گراند لاروس میشود و یا فیزیکدانی جهانی که
انشتن در ملاقاتی که با وی کرده است گفته که: «من سی سال است که حرف میزنم
و کسی نمیفهمد و این جوان ایرانی سه ساعت است حرف میزند و من نمیفهمم»!
(و این تنها جملهای است در زبان بشری که در عین حال که از بیخ دروغ است از
پایه راست راست است!) و یا یکهو، متخصص علوم سیاسی و فلسفههای جدید، از یک
کنار، از «اومانیسم» گرفته تا «اونانیسم»! و یا در این اواخر، متخصص متبحر
مسائل مربوط به دنیای سوم و کشورهای در حال عقب... نه، ببخشید، در حال
پیش... چه میدانم؟
بههرحال فرقی نمیکند متخصص چی یا متبحر چی؟ هر جور که نیت کنی، یا سفارش
بدهند، متد «اصحبت کردیاً و امسیت عربیاً» که برایش فرقی نمیکند. برای هر
کدام از اینها همه قالبهای آماده دارد. هر «پخی» را اراده فرماید، مثل مایع
پلاستیک، میریزد توی قالب مربوطه و علامه ریختنی، نویسنده ریختنی، ناقد
ریختنی، متخصص امور کشورهای در حال... ریختنی میدهد بیرون. آفتابه
پلاستیکی و مکثف پلاستیکی و... حتی بشقاب و دیس و فنجان و قندان پلاستیکی
که، مثل سابق، زحمت و مرارت و معطلی و طرح و نقشه و مقدمات و هی توی کوره
رفتن و هی چکش خوردن و قلمکاری و منبتکاری و این حرفهای قدیمیها را
ندارد... بگذریم.
صحبت از مزینان بود که با آبادیها ـ و امروز خرابیها ـ ی پیرامونش، یادآور
کانون خاندان ما بود و هر کوچهاش، کوچه باغش، مسجد و مدرسه و برج و بارویش
کتیبهای، که بر آن نقش خاطرهای از اجداد خویش را میخواندم و طرح یادی از
روزگاران پرعصمت و عزیزی که همه قربانی بیدفاع این «روسپی زمانه» شدند که
ناگاه، از نشستنگاه خورشید، برخاست و بر سرزمین آفتاب تاخت و میراثهای
عزیزمان و سرمایههای سرشارمان و سر و سامان گرم و روشنمان، همه را، به زیر
آوار برد و هرچه داشتیم از دستمان بگرفت و بجای آن همه، جز «دستبندی دیگر»،
هیچ نداد...
آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوبتری! لحظه عزیز و
شورانگیزی بود؛ لحظهای که هر سال، از نخستین دم بهار، بیصبرانه چشم براهش
بودیم و آن سالها، هر سال، انتظار پایان میگرفت و تابستان وصال، درست به
هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر میآمد و ما را
از غربت زندان شهر، به میهن آزاد و دامنگسترمان، کویر، میبرد، نه ،
بازمیگرداند. آری، ما را به «نَیِستان»مان، کویر، باز میگرداند؛
«نیسْتان»! هر دو درست است! هر دو قرائت را ضبط کردهاند! به دو اعتبار،
توضیحش را از «نیمه مرحوم» معین بخواهید و یا از «تمام مرحوم» حی حاضر «میت
بن نائم»ها! نَیِستان، که مرا از آنجا ببریدند.
کویر! کویر نه تنها نیستان من و ما است که نیستان ملت ما است و روح و
اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما
همه است. کویر! «این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است»!
این عظمت بیکرانه مرموزی که، نومید و خاموش، خود را، به تسلیم، پهن بر خاک
افکنده است. خشک بیآبی و آبادییی، بیقله مغرور بلندی، بیزمزمه شاد
جویباری، ترانه عاشقانه چشمهساری، باغی، گلی، بلبلی، منظری، مرتعی، راهی،
سفری، منزلی، مقصدی، رفتار مستانه رودی، آغوش منتظر دریایی، ابری، برق خنده
آذرخشی، درد گریه تندری... هیچ! آرام، سوخته، غمگین، مأیوس؛ منزل غول و جن
و ارواح خبیث و گرگان آدمیخوار! زادگاه خیال و افسون و افسانه؛ سرزمین نه
آب، سراب؛ ساکت، نه از آرامی، از هراس؛ با هوای آتشناک بیرحمش که مغز را
در کاسه سر به جوش میآورد و زمین تافتهاش که گیاه نیز از «رويیدن» و «سر
از خاک برآوردن» میهراسد؛ و مردمش، پوست بر استخوان سوخته، با چهرههایی
بریان و پیشانیهایی چینخورده! که نگاه کردن در کویر دشوار است. چشمها را
با دست سایه میکنند تا کویر نبیند. نبیند که میبینند، نداند که میدانند!
گاه طوفانی برمیخیزد و خاک بر افلاک میفشاند و آسمان را تیره میدارد و
روستاها را بر میآشوبد و چون فروکش میکند، از پس آن، باز چهره کویر!
همچنان که بود.
کویر! آنجا که همواره طوفانخیز است و همواره آرام؛ همیشه در دگرگون شدن
است و هیچ چیز دگرگون نمیشود؛ همچون دریا است، اما، نه دریای آب و باران و
مروارید و ماهی و مرجان، که دریای خاک و شن و غبار و مار و کلپاسه و
سوسمار... بیشتر خزندگان و گاهگاه پرواز مرغکی تنها و آواره، یا مرغانی
هراسان و بیآشیانه. قصه تاگور و طوطیش، نه در هند، که در ارمنستان!
آنچه در کویر میروید گز و تاق است. این درختان بیباک صبور و قهرمان که
علیرغم کویر بینیاز از آب و خاک و بیچشمداشت نوازشی و ستایشی، از سینه
خشک و سوخته کویر، به آتش سر میکشند و میایستند و میمانند هر یک
ربالنوعی! بیهراس، مغرور، تنها و غریب. گویی سفیران عالم دیگرند که در
کویر ظاهر میشوند! این «درختان شجاعی که در جهنم میرویند». اما اینان برگ
و باری ندارند، گلی نمیافشانند، ثمری نمیتوانند داد، شور جوانه زدن و شوق
شکوفه بستن و امید شکفتن، در نهاد ساقهشان یا شاخهشان، میخشکد، میسوزد
و در پایان، به جرم گستاخی در برابر کویر، از ریشهشان برمیکنند و در
تنورشان میافکنند و... این سرنوشت مقدر آنهاست.
بید را در لبه استخری، کناره جوی آب قناتی، در کویر میتوان با زحمت
نگاهداشت، سایهاش سرد و زندگیبخش است. درخت عزیزی است اما، همواره بر خود
میلرزد. در شهرها و آبادیها نیز بیمناک است، که هول کویر در مغز استخوانش
خانه کرده است.
اما آنچه در کویر زیبا میروید، خیال است! این تنها درختی است که در کویر
خوب زندگی میکند، میبالد و گل میافشاند و گلهای خیال!
گلهايی همچون قاصدک، آبی و سبز کبود عسلی... هر یک به رنگ آفریدگارش، به
رنگ انسان خیالپرداز و نیز برنگ آنچه قاصدک بسویش پر میکشد، برویش
مینشیند...، خیال، این تنها پرنده نامريی که، آزاد و رها، همه جا در کویر
جولان دارد. سایه پروازش تنها سایهای است که بر کویر میافتد و صدای سایش
بالهایش تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان میدهد و آنرا ساکتتر
مینماید؛ آری، این سکوت مرموز و هراسآمیز کویر است که در سایش بالهای این
پرنده شاعر سخن میگوید.
کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است؛ در کویر گویی به مرز عالم
دیگر نزدیکیم و از آن است كه ماوراءالطبيعه ـ كه همواره فلسفه از آن سخن
ميگويد و مذهب بدان میخواند ـ در کویر به چشم میتوان دید، میتوان احساس
کرد. و از آنست که پیامبران همه از اینجا برخاستهاند و بسوی شهرها و
آبادیها آمدهاند. «در کویر خدا حضور دارد»! این شهادت را یک نویسنده
رومانی داده است که برای شناختن محمد و دیدن صحرايی که آواز پر جبريیل
همواره در زیر غرفه بلند آسمانش بگوش میرسد، و حتی درختش، غارش، کوهش، هر
صخره سنگش و سنگریزهاش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا میشود،
به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را، در فضای اسرارآمیز آن، استشمام
کرده است.
در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه
عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است.
آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و ... انتظار!
انتظار!... سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه
ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس که از این
زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجهگاه و درد، با دستهای مهربان مرگ،
نجات یابند!
آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست و... بهشت! بهشت، سرزمینی که در آن کویر
نیست، با نهرهای سرشار از آب زلالش، جویهای شیر و عسل و نان بیرنج و
آزادی و رهايی مطلقش؛ بیدیوار، بیحصار، بیشکنجه، بیشلاق، بیخان،
بیقزاق... بیکویر! همهجا آب، همه جا درخت، همه جا سایه! سایه طوبی که
کران تا کران بر بهشت سایه گسترده است و آفتاب، این عقاب آتشین بال دوزخ،
در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان کویر، بهشت، آنجا که
«میتوان، آنچنان که باید، بود»، «آنچنان که شاید، زیست»، آنچه در کویر
همواره افسانهها از آن سخن میگویند، آنچه هرگز در زمین نمیتوان یافت.
آری! در کویر، هیچکس این دو را ندیده است.
|
|
|
|