البته دوستان نبايد توقع داشته باشند مطلب تازه و پختهاى بشنوند، زيرا
فرصت فکرکردن درباره آن بيش از يکى دو ساعت نبوده؛ البته قبلاً راجع به اين
مسئله در دانشگاه صحبت کردهام و اميدوارم بسيارى از مسائلى که در آنجا
مطرح کردهام در اينجا به ذهنم بيايد و به عرض شما برسانم.
«تيبورمنده» دانشمند معروف و مجارى الاصل فرانسوي، و يکى از برجستهترين
متفکران امروز درباره شناخت کشورهاى دنياى سوم - افريقا، آسيا و امريکاى
جنوبى - کتابى دارد به نام: نگاهى به تاريخ فردا. من به حرفهاى او و به
اين کتاب کارى ندارم، بلکه ميخواهم اين اصطلاح را عنوان کنم. براى اولين
بار اين اصطلاح را از اين مرد شنيدهام و چه اصطلاح بزرگ و خوبى است. به
قول آندره ژيد بعضى از کلمات براى آدم حق حيات دارند و اگر براى انسان حق
حيات نداشته باشند، لااقل براى يک انديشه دارند؛ براى اينکه گاه يک حرفى در
درون ما هست و خودمان نسبت به آن آگاهى نداريم و وقتى يک اصطلاح بجايى را
ميشنويم، اين اصطلاح و اين کلمه خودش منشأ پيدايش انديشهاى و زاييدن فکرى
در درون انسان ميشود. اصطلاح «تاريخ فردا» يک اصطلاح تازه انقلابى است.
تاريخ در متنش و در روحش هميشه گذشته را نشان ميداده (تاريخ يعنى گذشته)؛
در صورتى که اين اصطلاح يک اصطلاح انقلابى است: نگاهى به تاريخ فردا.
بنابراين معلوم ميشود که امروز دنيا متوجه شده که بايد تاريخ فردا را هم
نگاشت، يا لااقل درباره تاريخ فردا انديشيد، در صورتى که اين انديشه را
بايد از پيش ميداشتيم و تاريخ را بهعنوان يک علم اصيل نگاه نميکرديم؛ در
اين صورت تاريخ بهميزانى ارزش خواهد داشت که تاريخ فردا را بنگاريم. اگر
تاريخ به ما کمک نکند که فردا را بشناسيم يا لااقل انسان امروز را يا
انسانى را که در حال پيدايش است، به هيچ دردى نخواهد خورد؛ براى اينکه همه
علوم بايد لااقل بهکار شناختن انسان و زندگى انسان، آينده و ايدئال انسان
امروز و انسان فردا بخورد. شناختن انسان گذشته بايد مقدمهاى باشد براى
شناختن خودمان و آيندهمان.
من ميخواهم نگاهى به تاريخ فردا بيفکنم، نه آنچنانکه تيبورمنده افکنده
بلکه چنان که خودم معتقدم.
براى اينکه بتوانم حرفم را بفهمانم، در انديشه خودتان يک مخروط تصور کنيد،
و تا آخر جلسه که حرفم تمام ميشود، هميشه اين مخروط را در ذهنتان نگاه
داريد، چون اين قالب تمام سخنانى است که تا آخر خواهم گفت. اين مخروط قالب
انديشه، قضاوت و شناخت ماست در هر تمدنى و هر جامعهاى و هر دورهاى.
تاريخ عبارت است از گذشته انسان نه بهصورت يک تسلسل مداوم و متناوب، بلکه
بهصورت دورههاى پشت سر هم - اين، معنى تاريخ است. بشر از ابتدا تا حالا
سه، چهار، پنج، ده و به قول «تاين بي» بيست و هفت دوره داشته؛ هر دورهاى
مانند يک شيء زنده، يک موجود زنده داراى يک روحيه و افکار و گرايش و
تمايلات خاصى است. ما امروز ميدانيم که هر دوره جديد حالات، خصوصيات،
افکار و گرايشها و هدفهاى خاصى دارد که دوره پيش آنها را نداشته است.
بنابراين براى شناخت هر دورهاى اين مخروط ضرورى است و هر دوره را به اين
وسيله ميشود دقيق تقسيمبندى کرد و با بررسى دقيق آن حتى پيشبينى آينده
را نمود.
براى مثال سه قرن عقب ميرويم و اين مخروط را در دوره قرون وسطى در اروپا
پياده ميکنيم. قاعده اين مخروط که حجم بيشتر و سطح بيشتر اين مخروط را
اشغال ميکند، همان توده مردماند - عوام.
اين مخروط يک قسمت تحتانى دارد، يک قسمت فوقانى و چنانکه ميبينيد قسمت
تحتانياش از لحاظ سطح و حجم بيشتر از قسمت فوقانى است، و توده مردم در هر
جامعهاى در قسمت تحتانى اين مخروط قرار دارند.
روشنفکران، دانشمندان و متفکران هر دورهاى در قسمت فوقانى مخروط جاى
دارند. اسم اين [دسته] را براى اينکه اصطلاحى داشته باشم، روشنفکران يا
تحصيلکردهها ميگذارم. مقصود از اينها گروهى هستند که کارشان بيشتر به
انديشه مربوط است تا به يکى از اعضاى بدنشان يا به ابزار صنعت. بنابراين
نويسندگان، علماى مذهبي، دانشمندان، شعرا، متفکران و فلاسفه جزء گروه بالاى
مخروط هستند.
در هر جامعهاى عوام الناس - توده - در قاعده مخروط و روشنفکران در بالاى
مخروط هستند. اين حالت در تمام جامعهها، حتى در جامعههاى بدوى نيز صادق
است. در جامعه بدوى وقتى اين مخروط را پياده کنيم، توده مردم قبائل و افراد
عامى قاعده مخروط را تشکيل ميدهند و يک قشر روشنفکرى هم دارند که همان
جادوگران، دعانويسان، ريش سفيدان، فرزانگان وکسانى که به هرحال رهبرى مردم
را ميکردند، هستند.
دورههاى مختلف پيش آمده، که در همه دورهها اين مخروط صادق است. و من
اين اصل را استنباط کردهام که هرچه دورهها به زمان حال نزديکتر ميشود،
از سطح قاعده مخروط که عوام هستند بهنفع قشر روشنفکران کاسته ميشود، يعنى
از حجم توده کاسته شده و به حجم قشر روشنفکرى اضافه ميشود. يعنى حجم و
تعداد روشنفکران هر دورهاى بيش از روشنفکران دوره پيش خواهد شد، و
بنابراين حجم توده و عوام کمتر خواهد شد. براى اينکه فرهنگ عموميتر است و
افکار بازتر و تعميم فکر و علم موجب اين ميشود که توده مردم بيشتر به سطح
روشنفکران بالا بيايند و نزديک بشوند. بين روشنفکران و عوام يک مرز فاصل
وجود ندارد؛ هرچه از سطح قاعده مخروط بالاتر برويم، عوام به روشنفکران
نزديکتر ميشوند و در سطح بالاى مخروط يعنى سطح روشنفکران، هرچه به طرف
پابين برويم، تحصيلکردهها و روشنفکران به عوام نزديک ميشوند و هرچه
بالاتر برويم روشنفکران از عوام فاصله ميگيرند تا بهجايى ميرسند که
تحصيلکردهها و روشنفکرهايى بهصورت بت روشنفکران هر دوره در ميآيند که
منشأ انديشيدن روشنفکران در هر دوره را تشکيل ميدهند. مثلاً در زمان فعلى
تيپهايى مثل ژان پل سارتر، برتراند راسل، شوارتز در سطح فوقانى قشر
روشنفکران وجود دارند، و يک تحصيلکرده دبيرستانى در سطح تحتانى اين قشر
نزديک به عوام قرار دارد. اين صورت مسئلهاى است که من عرض کردم براى اينکه
حرفهاى ديگرى را بتوانم بزنم.
مخروط را در قرون وسطى پياده ميکنيم. عوام قرون وسطى چه کسانى هستند؟
کسانى که در فرانسه، در ايتاليا، در انگلستان به کليسا ميرفتند؛ عباداتى
که کشيشها دستور ميدادند انجام ميدادند و دستوراتى را که علماى رسمى
آنها به نام انجيل و تورات، به نام عيسى و به نام خدا ابلاغ ميکردند،
ميپذيرفتند و عمل ميکردند و اينها توده مردم قرون وسطى هستند. همين توده
در دوره جديد وجود دارد با همان حالات و همان خصوصيات. روزهاى اعياد کريسمس
وقتى که پاپ از پنجره آن کليساى سن سوپليس ظاهر ميشود، صدها هزار نفر
افراد مسيحى را آنجا ميبينيم که چنان اشک ميريزند، و چنان از لباس و از
زينت پاپ غرق لذت مذهبى و احساس شديد مذهبى ميشوند که قرون وسطى را به ياد
ميآورند. درست حالات و احساسات و انديشههايشان، انديشههاى مردمى است که
در قرون وسطي، در سه قرن پيش، در چهار قرن پيش در ايتاليا و فرانسه وجود
داشتند. بنابراين وقتى ميگوييم حالا قرون وسطى نيست، مقصودمان تغييرى است
که در قشر روشنفکرى اروپا پديد آمده نه در سطح عوام. بنابراين تمام
انديشهمان بايد براى پيداکردن خصوصيات هر دورهاى روى اين سطح روشنفکرى
قرار بگيرد. اما يک چيز ديگرى هم هست که بينهايت اهميت دارد و آن اين است
که در هر دورهاى که اين مخروط را در آن پياده ميکنيم، علاوه بر سطح عوام
در قاعده مخروط و طبقه روشنفکر در حاشيه فوقانى مخروط، افراد منفردى هستند
که انديشه يا افکار و عقايدى برخلاف آنچه طبقه روشنفکر و غالب
تحصيلکردهها معتقدند، ارائه ميدهند. اينها چه کسانى هستند؟ اينها را
نميتوانيم جزء عوام بشماريم، براى اينکه اينها نويسندگان و نوابغ بزرگ
بشرى هستند؛ بنابراين امکان ندارد در اين سطح قرار بگيرند. جزء طبقه
روشنفکر هم نميتوانيم حسابشان کنيم؛ چرا؟ که حرفهايشان از جنس سخنى که
روشنفکران بر آن معتقدند، نيست و اصولاً انديشه تازهاى را بهوجود
آوردهاند که روشنفکران به آن هنوز معتقد نيستند بلکه بهعنوان حرف تازهاى
است که مثل بمب منفجر کردهاند. اينها چه گروهى هستند؟ نميشود به اينها يک
طبقه گفت زيرا که تعدادشان انگشت شمار است. اينها را ميتوان گفت: نوابغ.
ميشود گفت کسانى که برخلاف روح جامعه، برخلاف سنت روشنفکري، برخلاف رواج و
روش علم و عقل زمان حرف تازه مىآورند.
اين مسئله را در اواخر قرون وسطى پياده ميکنيم؛ عوام همان عوامى هستند که
الان در اروپا هستند، اينها تابع کليسا هستند و تابع همان علماى سابق قرون
وسطايياند. پيدايش تحصيلکردههايى که الان در اروپا هستند، از سه قرن
پيش است يعنى از اوائل قرن هفدهم که اصولاً طبقه روشنفکر بهمعناى امروز
تشکيل شده است. آنهايى که الان در ايران به نام روشنفکر و تحصيلکرده
شناخته شدهاند و ميشناسيم، ماها هستيم، که تحصيلکردههاى فرهنگ جديد
هستيم، کپيه روشنفکرانى هستيم که از قرن هفدهم در اروپا پديد آمدهاند و تا
الان ما از آنجا تغذيه روحى ميکنيم، مثل آنها فکر ميکنيم، قالبهاى علمى
و اعتقادى و فکرى آنها را تقليد ميکنيم. بنابراين ما زائده، آپانديس يا
دنبالهرو تحصيلکردههايى هستيم که در قرن هفدهم در اروپا تشکيل شدهاند،
و تا الان هم دانشگاهها را، علوم را و زندگى مدرن را آنها دارند
ميچرخانند.
اين تحصيلکردهها و روشنفکران قرون وسطى چه کسانى هستند؟ کشيشها يعنى
ملاهاى مسيحى هستند، کسانى که در اسکولاها درس ميخواندند، در مدارس وابسته
به کليسا درس ميخواندند و هدفشان فهم حقايق مذهبي، روشنکردن مردم،
رهبريکردن مردم، و يا به هرحال تسخير مردم در قيدها و بندها و قالبها و
هدفهاى مذهبى بود. بنابراين وقتى اين مخروط را در قرون وسطى پياده کنيم،
حاشيه روشنفکران عبارتاند از کشيشها و علماى مذهبي. علماى مذهبى را هم در
قرون وسطى ميشناسيم چه کسانى بودند. اما در همين قرون پانزدهم و شانزدهم و
هفدهم، افراد و نوابغى پديد آمدند و عليه طبقه تحصيلکرده قرون وسطى که
ملايان مسيحى باشند، قد علم کردند و حرف تازه آوردند. مذهب و مکتب جامع اين
افراد اين بود که در برابر ديانت مسيح يا در برابر خداپرستى يک کلمه ديگر
گذاشتند که اصولاً شامل روش عمومى انديشه اين افراد - که در قرون شانزدهم و
هفدهم و هجدهم در قله مخروط پديد آمدند اما هنوز طبقهاى را تشکيل نداده
بودند - ميبود؛ اينها در برابر خداپرستى که مذهب روشنفکران قرون وسطى بود
علمپرستى را گذاشتند. هدف اين بود که مذهب ميگفت آنچه را منصوص است، بايد
پذيرفت و آنچه را که نيست، بايد طرد کرد. اينها ميگفتند آنچه ميانديشيم و
با علم و تجربه به آن ميرسيم، معتقديم و آنچه نيست، ولو در کتب مذهبى و
مقدس هم نوشته شده باشد، قبول نداريم مگر وقتى که با تجربه و تحقيق به آن
برسيم. بنابراين علمپرستى عبارت بود از اولين فريادها و اولين نشانههايى
که نوابغ بزرگى مانند کپلر، مانند گاليله، مانند بيکن و حتى پيش از آنها در
اين قله، عليه طبقه روشنفکران مذهبى قرون وسطى به دنيا اعلام کردند.
اينها حرفشان را که ميزدند، اين طبقه عليهشان قيام ميکردند و اينها را
محکوم ميکردند، تکفير ميکردند، زندانى ميکردند، ميسوزاندند و محاکمه
ميکردند (محاکمه گاليله معروف است)؛ چرا؟ براى اينکه اينها افرادى هستند
که دارند حرف تازه عليه طبقه روشنفکران و تحصيلکردههاى جامعه ميزنند.
بنابراين در دوره قرون وسطي، اواخر قرون وسطي، عوام هستند؛ تحصيلکردهها - تحصيلکردههاى مذهبى وابسته به کليسا
- هستند و در اين بالا چند فرد - ده
تا بيست نفر - نابغهاى هستند که عليرغم انديشه و مکتب فکرى اين قشر
(تحصيلکردههاى وابسته به کليسا) قيام کردهاند. اما به اندازهاى نيستند
که طبقهاى را در جامعه به وجود بياورند؛ اينها افراد منفردند.
همين مخروط را ميآوريم و در دوره بعدى يعنى دوره فعلى پياده ميکنيم؛
ميبينيم طبقه عوام فرقى نکردهاند، فقط حجمشان کمتر شده و عدهاى از اينها
تحصيلکرده و جزء قشر بالا شدهاند. اين قشر بالا را مطالعه ميکنيم: طبقه
تحصيلکرده و روشنفکر قرون جديد بعد از قرون وسطى را ميبينيم که درست همان
حرفهاى آن فردها، آن نوابغ منفردى را ميزنند که در قرن شانزدهم طبقه
روشنفکر جامعه به حرفشان گوش نميداد.
بنابراين هميشه در جامعه يک مخروط در قلهاش نوابغى دارد که بالاى طبقه
تحصيلکردهها قرار دارند و انديشهاى تازه عليرغم طبقه تحصيلکرده رايج
ابراز ميکنند و بعد بهطور جبرى در دوره بعدى خود حرفهاى اين نوابغ که در
جامعه بهصورت منفرد بودند و غريب و تنها، بهصورت مکتب تحصيلکردههاى
آينده در ميآيد. يعنى دوره بعدى هميشه مکتبش و طرز تفکرش عبارت است از
عقايدى که نوابغ منفرد در قله فوقانى اين مخروط دوره پيش ابراز ميکردند.
بنابراين در هر دورهاى ميبينيم در قله اين مخروط تحصيلکردهها و نوابغى
وجود دارند که برخلاف طبقه روشنفکر و تحصيلکرده رايج حرف ميزنند و به
حرفشان گوش نميدهند. مبارزه شروع ميشود. اين نوابغ منفرد [و غريب
ميمانند]. بعد کمکم انديشه و طرز تفکرشان به قدرى گسترش پيدا ميکند که
خودشان تبديل ميشوند به يک طبقه تحصيلکرده آينده و بعد اينها، طبقه
تحصيلکرده تيپ گذشته را از جامعه ميرانند.
چنان که امروز در اروپا ميبينيم که هنوز کشيشها هستند، و هنوز هم قدرت
دارند، اما روح قرن جديد متعلق به تحصيلکردههاى علمپرست است نه
خداپرست. بنابراين در قرون جديد اگر اين حرف را پياده کنيم و اگر از نظر
مذهب در قرون جديد بنگريم، ميبينيم که طبق اين مخروط، مذهب شيرازه و مبناى
اعقتادى توده - عوام - است. ميبينيم قشرى وجود دارد علمپرست. مذهب طبقه
تحصيلکرده و روشنفکر امروز علمپرستى است نه احساس مذهبى و اعتقاد ديني.
بنابراين طبق اين متد اصولاً تحصيلکرده نبايد مذهبى باشد! چرا؟ که مذهب
شيرازه اعتقادى و بناى اعتقادى عوام در دوره جديد است، و برخلاف دوره قرون
وسطى که تحصيلکردهها مذهبى بودند، حالا علمپرستاند يعنى دنبال انديشه
علمپرستى را گرفتهاند. اعتقاد عموم تحصيلکردههاى جديد علمپرستى است در
برابر دستورات مذهبى و اعتقاد به دگمها و جزمها و اصول تعبدى مذهبى که
بايد بدان معتقد بود. بنابراين يک چيز به نظر آدم ميرسد و چنين هم هست و
آن اينکه مذهب مال عوام است چنان که در قرون وسطى هم مال عوام بود. اين
تحصيلکردههاى جديد مبنايشان علمپرستى است، بنابراين کسى که تحصيلکرده
است نبايد مذهبى باشد! و وقتى نگاه ميکنيم، ميبينيم واقعاً از قرن هفدهم
تا الان بهميزانى که طبقه تحصيلکرده با مبانى علمپرستى [آشناتر] و به
اصول علمپرستى نزديکتر ميشود از دين دور ميشود و به همين ميزان
تحصيلکردههاى قرون جديد از توده فاصله ميگيرند. در صورتى که در قرون
وسطى عوام و تحصيلکردهها تفاهم داشتند، با يک زبان و با يک هدف حرف
ميزدند. اما امروز تحصيلکرده علمپرست و عوام مذهبى است. الان محسوس هم
هست: بهميزانى که علوم جديد گسترش پيدا ميکند، به همان ميزان مذهب دارد
از جامعه کنار ميرود، و بهطرف عقب رانده ميشود.
اين يک واقعيتى است که به هيچ وجه قابل توجيه و تعبير و تفسير نيست ولو
برخلاف مذاق ما و برخلاف عقيده ما باشد. اين است که بهميزانى که در هر
جامعهاى - در اروپا، امريکا، افريقا، امريکاى جنوبى و در ايران و در
کشورهاى آسيايى - علوم جديد و تحصيلکرده به فرم جديد قرون هفده و هجده و
نوزده گسترش پيدا ميکند، مذهب از قشر بالاى مخروط عقب رانده شده و فقط در
سطح مخروط باقى ميماند و در اينجا مذهب سست ميشود، بهطورى که ديگر از
بين ميرود و بهجايش علم و علمپرستى و اعتقاد به اصالت علم جانشين
ميشود.
اين مخروط را در قرون جديد و در دوره فعلى پياده ميکنيم. همانطورکه گفتم
عوام هنوز عوام دوره قرون وسطى هستند و مذهب هم دارند؛ در همه جاى دنيا،
مذهب سابقشان را، مذهب قديمشان را دارند. تحصيلکردههاى جديد بهميزانى که
به علمپرستى که مذهب اين طبقه است نزديک ميشوند با مذاهب قومى و بومى و
ملى خويش بيگانه ميشوند و از آن دور ميشوند. اين را هم آمار کسانى که
مطالعات جامعهشناسى مذهبى در هر کشورى - در اروپا و در امريکا، در شرق و
در غرب - کردهاند، نشان ميدهد. اما يک مسئله ديگر هست و آن اينکه غير از
اين دو طبقه بهسراغ يک شق ثالثى هم بايد رفت و آن - چنان که ديديم - نوابغ
هر دوره و منفردين هر دوره هستند. کسانى هستند که از نظر وضع تحصيلاتى که
دارند، ناچاريم در بالاترين قله اين مخروط قرارشان دهيم. اينها در هر
دورهاى سخنانى برخلاف شيوه معمول انديشه طبقه تحصيلکرده دارند. و در
اواخر هر دورهاى شمارهشان بيشتر ميشود، و وقتى که معلوم ميشود اين طبقه
دارد از بين ميرود و طبقه تحصيلکرده جديدى جايش را خواهد گرفت، کاملاً
شناخته ميشوند، قدرت و نيرو ميگيرند و طبقه تحصيلکرده آينده را تشکيل
خواهند داد. چنانکه کپلر، اسحاق نيوتن، فرانسيس بيکن و راجر بيکن، طبقه
تحصيلکرده امروز را تشکيل دادهاند. اين افراد که الان در قله مخروط قرار
گرفتهاند، طبقه تحصيلکرده آينده را تشکيل خواهند داد، روى همين [قانون]
جبرى که عرض کردم. بنابراين طبق اين متد ميتوانيم نگاهى به تاريخ فردا
بيندازيم. به چه صورت؟
اگر من بتوانم به شما معرفى کنم که در قله اين مخروط امروز، در قرون جديد
نوابغى وجود دارند و نيز بتوانم انديشه اين نوابغ را که برخلاف شيوه طرز
تفکر علمپرستى سه قرن اخير تحصيلکردههاست نشان دهم، آن وقت مسئلهاى را
که عنوان کردهام ميتوانم حل کنم و ميتوانيم دقيقاً پيشبينى کنيم که
طبقه تحصيلکرده دوره آينده - دوره بعد از دوره جديد - چگونه خواهند
انديشيد و چگونه تمايلاتي، عقايدى و احساساتى خواهند داشت؟
نوابغ امروز بشر که ناچاريم اسم آنها را در طبقه فوق تحصيلکردهها بگذاريم
(براى اينکه از طرفى تحصيلکردهها آنها را تحصيلکردههاى بينهايت برجسته
تلقى ميکنند، و از طرفى ديگر هم ناچاريم جزء طبقه تحصيلکرده امروز
حسابشان نکنيم چون برخلاف اين گروه فکر ميکنند وحرف ميزنند). يکى گنون
است، که کتاب شرق و غرب، بحران وجدان اوپايى و مجله بررسيهاى مذهبى او در
اروپا منتشر شد. او يک تحصيلکرده بسيار بزرگ، يک نابغه علمى بسيار بزرگ
فرانسه است که ناگهان در برابر علم و علمپرستى طغيان کرد و آمد به مشرق و
در مصر گوشهگير شد؛ نه آن گوشهگيرى بهمعناى امروز، بلکه از جامعه و طرز
تفکر امروز گوشه گرفت تا به نياز شديد و عطش بزرگ اروپا پاسخى گفته باشد.
ديگرى الکسيس کارل است؛ سه تا کتاب دارد: انسان موجود ناشناخته، راه و رسم
زندگى و نيايش که خوشبختانه هر سه به فارسى ترجمه شده است. يک کتاب ديگر هم
دارد به نام تأملات من در راه زيارت لورد.
ديگرى لُ کنت دونويى است كه کتاب سرنوشت بشر (destin de
l’homme) را نوشته که به فارسى ترجمه شده. دو بار چاپ شده.
ترجمهاش خوب نيست ولى متن بينهايت قابل دقت است.
يکى انشتن است، يکى ويليام جيمز است، و يکى باشلارد بزرگترين متفکر علمى -
فلسفى فرانسه است، که خيلى بزرگتر از آن است که همه مردم دنيا او را
بشناسند؛ در سطح ژان پل سارتر و بهخصوص برتراند راسل نيست. يکى ماکس پلانک
است، يکى ژرژ گورويچ است، و يکى پاتريس دنيت. يکى پاسترناک است که دکتر
ژيواگو را نوشته. اينها را به هيچ وجه نميتوانيم جزء طبقه تحصيلکرده جديد
دستهبنديشان کنيم ولو در قلهشان. چرا که اصولاً ضد علمپرستى - که مذهب
طبقه تحصيلکرده سه قرن اخير است - حرف ميزنند.
البته نميتوان گفت گنون همان طور حرف ميزند که ماکس پلانک و ماکس پلانک
درست سخن الکسيس کارل را تکرار ميکند. اينها هر کدام نظر تازهاى دارند.
اما مسئلهاى وجود دارد و آن اينکه در حرفهاى اينها اگر يک اصل مشترکى
پيدا کنيم، ميتوانيم طبق همين متدى که عرض کردم ، معتقد باشيم که اين اصل
مشترک يک گرايش تازهاى است که عليه گرايش عمومى علمپرستى - که مذهب
روشنفکران امروز دنياست - در دنيا پيدا شده و اين گرايش در دوره آينده
تبديل به مذهب روشنفکران تيپ آينده خواهد شد، و جانشين علمپرستى که مذهب
تحصيلکردههاى امروز دنياست. در تمام اين افراد، در يک کلمه، احساس مذهبى
و اعتقاد به معنويت مشترک است - در تمام اينها بدون استثنا (حيف که فرصت
نيست جملههاى آنها را يکى يکى نقل کنم).
انشتن را ميتوانيم بگوييم که احساس مذهبى فراوان دارد، اما [چون] ما گفتيم
که مذهب زيربناى اعتقادى عوام است، آيا ميتوانيم انشتن را جزء عوام
طبقهبندى کنيم و يک ديپلمه، ليسانسيه، مهندس و دکتر معمولى مثل بنده را
جزء طبقه تحصيلکرده جديد؟ بههيچ وجه! در عين حال که مذهبى است. پس معلوم
ميشود که غير از علمپرستى يک حرف تازه در دنيا دارد بهوجود ميآيد که
عاليترين موج انديشيدن امروز جهان در سه قرن اخير است، به هيچ وجه امکان
ندارد مذهب انشتن يا کارل از جنس مذهب عوام باشد؛ اين، يک مذهب فوق
روشنفکرى است، فوق علمى است. پس معلوم ميشود که دو مذهب وجود دارد: يکى
مذهب مادون تحصيلکرده، مادون علم که مذهب همين پايين مخروط است. از اين
سطح مذهبى که بالا ميرويم به يک لامذهبى علمى ميرسيم در دوره خودمان، از
اين اگر بالاتر برويم باز به يک مذهب فوق علمى ميرسيم و اين، در دنياى
امروز کاملاً محسوس است. تحصيلکردهها را نگاه کنيد: يکى تحصيلکرده است و
مذهبى اما مذهبش را از پايين گرفته و با خودش يدک ميکشد؛ مهندس شده، دکتر
شده ولى مذهبش را از عوام گرفته و همينطورى با خودش نگهداشته و بالا
آورده؛ اين، ناهنجار است و بايد دور بريزد. اين اگر لامذهب باشد به نظر من
بيشتر به مذهب فوق علمى نزديک است. اين مذهب عاميانه پايين است که همه عوام
در همه دورهها و در همه مناطق جغرافيايى دنيا به آن معتقدند. و در همين
جا تحصيلکرده ديگرى هست که باز مذهبى است و ميبينيم طرز مذهبى بودنش يک
مذهبيبودن فوق علمى است. در نوشتهها، در آدمها، در دانشگاهها و در
انديشهها - همه جا - اين دو مذهب کاملاً محسوس است: مذهب مادون علم، که
پايينتر از تحصيلکردههاست و مذهب فوق علمي، که قد علم هنوز به آن
نميرسد، و آن مذهبى است که امروز متفکران بزرگ دنيا، آنهايى که من نام
بردم و دنيا آنها را به رسميت ميشناسد، دارند. اينها فوق تحصيلکردهها
هستند، نوابغ تازهاى هستند.
بسيارى سخنان که ما در قرآن داريم يا روى ممارست با قرآن و يا با حقايق
اسلامى به آن رسيديم، يک مرتبه در يک ترجمه يا در يک متن از زبان ماکس
پلانک ميشنويم. عين سخنى را که ما از طريق مذهب و ممارست دقيق و درست مذهب
به آن رسيدهايم، ميبينيم از زبان انشتن ميشنويم، از زبان کارل ميشنويم.
اغلب اينهايى که نام بردم يک دوره بحرانى را گذراندهاند: دوره لامذهبى و
بعد دوره پيداکردن و يافتن مذهب فوق علمي. همه اينها تحصيلکردههايى
برجسته و برجستهترين تحصيلکردههاى امروزى هستند، که برخلاف مذهب
علمپرستى طغيان کردند و وجه مشترکشان بازگشت به معنويت، بازگشت به احساس و
اعتقاد مذهبى است، که در سه قرن اخير اينها کوبيده شدهاند و آنها را محکوم
کردهاند که مذهب، اعتقاد عوام است و بايد رانده شود.
بنابراين آنچه بايد به آن معتقد باشيم اين است که امروز همچنانکه در قرن
شانزده نوابغى بهوجود آمدند و علمپرستى را پديد آوردند، نوابغى بهوجود
آمدهاند که طبقه تحصيلکرده فعلى با زبانشان آشنايى ندارد و هنوز حرفشان
کاملاً رسمى نشده، وارد دانشگاهها نشده اما در سطح بالاتر از دانشگاه حرف
ميزنند و اينها حرفشان و سخنشان مبناى اعتقاد تحصيلکرده آينده را در دوره
تاريخى فردا مسلماً تشکيل خواهد داد. بنابراين بيشک مذهب امروز، بهجاى
اينکه بازگشت به مذهب بگويم، بهتر است بگويم: نزديکشدن به مذهب فوق علمى
يا به حقيقت مذهب است.
بنابراين ميشود با اين مطالعه و بررسى معتقد شد که امروز دوره علمپرستى
تحصيلکرده - که از قرن هفدهم شروع شد و اين طبقه تحصيلکرده در جامعه شکل
گرفت و مذهبش علمپرستى شد و بيگانگى با مذهب - دارد تمام ميشود، بحران و
طغيان عليه علمپرستى (سيانتيسم) نشان ميدهد که اصولاً مذهب علمپرستى نيز
دارد فرسوده ميشود. به چه دليل؟ به اين دليل که امروز نوابغى مافوق علم
امروز بهوجود آمدهاند و اعتقاد به يک معنويت بزرگ، به يک روح بزرگ در
عالم و يک عقل بزرگ عالمى و همچنين نياز انسان را به پرستش و يا به اعتقاد
مذهبى اعلام کردهاند. اگر فيزيکدان است - مثل ماکس پلانک - اين جور صحبت
ميکند. ميگويد: «عالم کپلر بود که معتقد به يک نظام کلى عاقل خودآگاه
دقيقى در همه آفرينش بود». و يک دانشمند ديگرى را مثال ميزند و ميگويد:
«او چنين اعتقادى به وجود نظام کلى عالم و همچنين وجود يک عقل مشرف و شامل
بر هستى نداشت و به همين دليل در سطح يک محقق جزئى آزمايشگاهى باقى ماند؛
او در اين سطح ماند چون به عقل کلى اعتقاد پيدا نکرد، اما کپلر به اين
معتقد بود و براى همين هم خالق فيزيک جديد شد». او به اين صورت حرف ميزند.
و انشتن هم که همرشته او و همنظام اوست ميگويد که: «احساس مذهبي، اعتقاد
به يک رمز بزرگ در خلقت، شاه فنر تحقيقات بزرگ علمى است». يک روانشناس طور
ديگر حرف ميزند و ميگويد: «در سرشت بشر احتياج به نيايش، احتياج به
پرستيدن مانند احتياج به غذا خوردن و نفسکشيدن، اصيل است و اگر ما نياز به
پرستيدن را در خودمان کور کنيم، منحط شدهايم. آدمى مثل کارل که به هيچ وجه
مذهبى نبوده و يک مردى است که اصولاً دو تا جايزه نوبلى که گرفته درباره
تحقيق روى قلب جوجه و پيوند رگها بوده، ميگويد که: «پرستيدن مانند
نفسکشيدن، مانند غذاخوردن و خوابيدن، جزء اصيلترين احتياجات بدني، عصبى و
روانى و انديشهاى ماست». او ميگويد: «رم را عدم اعتقاد شديد به مذهب منحط
کرد». اينها سخنان الکسيس کارل است نه يک کشيش و نه يک مذهبى در سطح قاعده
اين مخروط. الکسيس کارل اولين انسانى است که دو جايزه نوبل برده است و [به
قول] ديکسيونر لاروس بزرگترين کسى است که در انديشه قرن امروز - قرن بيستم
- اثر عميق گذاشته. او ميگويد: «اگر عبادت را، نيايش آن معبود بزرگ را از
جامعهاى برداريم، سقوط حتمى آن جامعه را امضا کردهايم». آيا تحصيلکرده
قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم اينگونه حرف مىزد؟
تحصيلکرده قرون هفدهم و هجدهم و نوزدهم ميگفت:
«من اگر خدا را زير چاقوى تشريح خودم نبينم قبول نميکنم»!
علمپرستى اين جور حرف ميزد.
اما امروز به قول آقاى گورويچ:
«در قرن نوزدهم جامعهشناسى ۱۹۸ قانون وضع کرده بود که به آنها
اعتقاد داشت، اما جامعهشناسى در قرن بيستم به هيچ قانونى معتقد نيست».
شوارتز بزرگترين رياضيدان فرانسه ميگويد:
«فيزيک در قرن نوزدهم معتقد بود که همه مسائل حيات را، حتى شعر را
ميتواند توجيه کند و امروز فيزيک معتقد است که حتى ماده را هرگز
نخواهد توانست شناخت».
چرا علم در قرن بيستم به اصطلاح گورويچ متواضع شده و غرور قرون هفدهم و
هجدهم و نوزدهم را شکسته؟
زيرا که دوره تازهاى در دنيا شروع ميشود: تحصيلکردههاى دوره
آينده برخلاف تحصيلکردههاى امروز مکتبشان مکتب مذهبى خواهد بود، اما
مذهبى نه مادون علم بلکه مذهبى فوق علم.
.
برگرفته از ويژگىهاى قرون جديد مجموعه آثار ۳۱ |