دانشجویان عزیز.
در اولین شبی که با شما صحبت میکنم، و اولین باری که این فرصت برای من هست
تا با دوستانم در این نقطه به تبادل فکری بپردازم، میخواهم از اساسیترین
مسألهای سخن بگویم، که همه مسائل دیگر، همه عقاید دیگر، همه ایدئولوژیهای
مختلف و متضادی که ممکن است شما داشته باشید، یا ممکن است بعد انتخاب کنید،
و هر شیوهای که برای اندیشیدن، ایمان داشتن، و یا زندگی کردن انتخاب
میکنید، یا انتخاب کردهاید، مبتنی به آن مسأله اساسی است، مسألهای که در
قرن بیستم، و بالاخص بعد از پیروزی فاشیسم بر تمدن کنونی و نیز شکست علم در
تمدن علمی جدید، امروز به صورت بزرگترین معما در آمده و حساسترین بحرانها
را بوجود آورده است، به طوری که قرن ما را، به نام قرن آن بحران مینامند و
آن بحران، عبارتست از بحران انسانی، و این معما، عبارتست از خود انسان. و
علم در دو سه قرن اخیر، بعد از پیروزیش بر قرون وسطی و دوره اسکولاستیک و
مذهب حاکم بر قرون وسطی در غرب و پیروزی سیانتیسم، به خصوص در قرن نوزدهم،
و پیروزیها و موفقیتهای چشمگیری که علم در کشف مجهولات بزرگ پیدا کرده- و
هر روز میبینیم که دارد پیدا میکند- ، بزرگترین سئوال را و بزرگترین
مجهول را بوجود آورده، و آن عبارتست از «مجهول خود انسان». اساساً بحران
فلسفه جدید، بحران انسانشناسی است، و میبینیم که تصادفی نیست که در قرن
نوزدهم ایدئولوژیهای مختلف- که قرن نوزدهم، قرن ایدئولوژیهاست- همه
بدنبال حل معماهای اجتماعی، ناهنجاریهای اقتصادی، راه حلهای سیاسی و
طبقاتی، و به معنای اعم بدنبال طرح یک راه و برنامه برای چگونه زیستن
بودند- و ایدئولوژیها کارشان این است- ، اما در قرن بیستم میبینیم مسائل
ایدئولوژی کنار میرود و بزرگترین مسألهای که فلسفه این قرن را به خودش
متوجه میکند، مسألهای بالاتر از چگونه زیستن انسان است، و آن عبارتست از
«چگونه بودن خود انسان». این است که میبینیم فلاسفه قرن بیستم چه کسانی
هستند: هایدگر است، یاسپرس است، سارتر است، مارکوزه است، الکسیس کارل است.
اینها چهرههای بزرگ فلاسفه قرن بیستم هستند. و میبینیم اساسیترین
مسألهای که فلسفه و مکتب فلسفی خودشان را بر اساس آن بنیاد کردهاند،
مسأله کشف معمایی به نام انسان است.
چرا در قرن بیستم، برخلاف قرون گذشته، حساسترین مسأله تشریح و توصیف حقیقت
انسان است؟ و چرا بزرگترین رمز و معمای قرن بیستم مجهول ماندن خود انسان
است؟ چرا اگزیستانسیالیسم هایدگر و سارتر اساساً بر اساس توصیفی از معنای
حقیقی انسان بنا شده، و چرا الکسیس کارل تمام کارش را برای شناختن انسان و
وضع علمی به نام «انسانشناسی» صرف میکند و وقف، چنانکه اثر بزرگش که
خوشبختانه به فارسی ترجمه شده نامش «انسان، این مجهول» است- انسان، این
«مجهول»، این «ناشناخته»- و این خیلی تأملآور است، که الکسیس کارل، کسی که
دو جایزه نوبل در فیزیولوژی و در پیوند رگها برده و کسی که برای اولین بار
در دنیا، در مؤسسه راکفلر رشته «انسانشناسی» را وضع کرده، و کسی که واضع
علم انسان است، نتیجه همه تحقیقات علمی و فلسفهاش به این شکل عنوان میشود
که «انسان این موجود ناشناخته». من امشب میخواهم به این مسأله بپردازم-
البته تا جایی که فرصت هست و زمینه- ، برای اینکه هم شما را، در حد امکانی
که من دارم، در مسیر اساسیترین مسأله قرن بیستم و حساسترین بحران فکری
حاکم بر ذهن امروز تمدن جدید بگذارم، و هم تشریح کنم که چگونه و چرا اساساً
تاریخ تحولات فرهنگی، فکری و اجتماعی بشر در قرن بیستم به مجهولتر نمودن و
معماییتر شدن انسان منجر شده؟
و چرا امروز فلسفه و علم از انسان به عنوان معمای مجهول موهوم یا مبهم یاد
میکند؟ در صورتیکه فلسفه قرن نوزدهم، چقدر روشن و قاطع از انسان حرف
میزند، و در قرن هجدهم، اساساً مسأله انسان مسأله روشن و مسلمی است، و در
قرن هفدهم، قرن روشنفکرانی است که مذهب، فلسفه و همه مکتبهای دیگر را نقض
میکنند و بر اساس اصالت انسان مکتب زندگی وضع میکنند، و این نشاندهنده
این است که برایشان مسأله «انسان» چگونه بدیهی بوده است، و نیز میبینیم در
قرون وسطی تعریف جامع و مانعی از انسان میشود، و در یونان و رم قدیم قبل
از قرون وسطی هم فلاسفه چنان انسان را تعریف میکنند، به همان سادگی و
راحتی که یک طبیعیدان یا فیزیکدان یک موجود طبیعی را؛ و وقتی که ارسطو
میگوید «انسان حیوانی است ناطق»، همه میپذیرند. پس با توجه به اینکه از
۲۴۰۰، ۲۳۰۰ سال پیش- از زمان ارسطو تاکنون- انسانشناسی به صورت علمی و
فلسفی مطرح است، قاعدتاً باید انسان معروف و شناخته شده باشد، در صورتیکه
انسان هرچه به قرن بیستم نزدیکتر میشود معمائیتر و پیچیدهتر میشود، تا
به جائی میرسد که متفکرین بزرگ انسانشناسی امروز اساساً از شناخت حقیقت
انسان اظهار عجز میکنند، و افرادی بودند که در جستجوی شناخت حقیقت انسان
به چندین راه و چندین مکتب سر میزنند و در آخر، ناکام و ناامید، بدون آنکه
تعریفی از انسان بدهند، میمیرند.
چرا امروز هنر جدید در جستجوی کشف درون مجهول انسان برآمده- در نقاشی، در
موسیقی، در همه چیز- و میبینیم که در این جستجویش هرچه بیشتر پیش میرود،
ناامیدتر و ناکامتر میشود؟ و چرا علم امروز اساساً دیگر از اینکه تعریفی
علمی برای «انسان چگونه چیزی هست؟» بدهد، سر باز میزند؟
مردم آگاه قرن ما متوجه دو نکته شدهاند- دو نکتهای که با هم متضاد است- :
اول اینکه، قرن بیستم اعتراف به معما بودن و پیچیده بودن حقیقت انسان
دارد، و دیگر اینکه همه متفکرین قرن بیستم، در تعلیم و تربیت، در سیاست،
در جامعهشناسی و در طرح ایدئولوژیها و مکتبها، همه معتقدند که تا انسان
شناخته نشود، هرگونه طرحی و هرگونه ایدئولوژی بیفایده و بیهوده است. این
هر دو حرف درست. پس چه باید کرد؟ در گذشته، علمای مذهب، علمای تعلیم و
تربیت، علمای اجتماع و رهبران مردم، رهبران سیاسی، مسئولین گروهها و
طبقات، تعریفی از انسان نداشتند، معنای انسان برایشان روشن بود، و بر اساس
آن مفهومی که از انسان داشتند، یک نظام تعلیم و تربیت، یک فلسفه آموزش و
پرورش، یک راه تربیتی و یک طرح برای زندگی اجتماعی، تمدن، خانواده، اجتماع
و امثال اینها میساختند؛ اما امروز مردم آگاهند، انسان امروز آگاه است به
اینکه، تمدن عبارتست از شکلی از زندگی کردن انسان، و تعلیم و تربیت
عبارتست از مجموعه ارزشهایی که در نظام تعلیم و تربیت باید به وسیله متخصص
به نسل خام آینده انتقال پیدا کند. بنابراین، فلسفه تعلیم و تربیت- چه در
سطح کودکستان، چه در سطح دانشگاه- بر اساس شناخت ساختمان و پرورش انسان
است.
ایدئولوژی، عبارتست از توجیه وضع موجود و طرح وضع مطلوب برای زندگی انسان
یا برای نجات یک طبقه و یا برای نیل به هدفها و آرزوهای یک گروه اجتماعی.
مذهب، عبارتست از مجموعه عقاید و احکامی که انسان را به رستگاری میبرد، به
نجات میخواند و او را آنچنانکه باید باشد، میسازد. اما مذهب،
ایدئولوژی، تمدن، تعلیم و تربیت، با این تعریفاتی که از آن کردم، وقتی
میتواند وجود داشته باشد، وقتی میتواند تحقق پیدا کند و وقتی میتواند
اصلاً معنی داشته باشد، که قبلاً معنای انسان روشن بشود. از تمدن سخن گفتن
در حالی که از انسان سخنی نمیگوئیم و نمیدانیم که چگونه حقیقتی است، مثل
این است که معماری بر اساس بهترین تکنیک خانهیی مسکونی بسازد، بیآنکه
قبلاً بداند که خانواده یا فردی که در این خانه میخواهد زندگی کند، چگونه
چیزی است. ایدئولوژی و راه حل نشان دادن برای انسان، در حالی که انسان خودش
مجهول است، مثل این است که برای نجات، یا هدایت یا موفقیت افرادی کوشش کنیم
که آن افراد را نمیدانیم چه کسانی هستند،چه کمبودهایی دارند، از چه رنج
میبرند و چه نیازهای واقعی دارند.
در راه تمدن و صنعت همواره کوشش کردن- همچنانکه میکنیم- ، برای انسانی که
نمیدانیم چگونه چیزی و چگونه حقیقتی است، درست مثل این است که برای کسی که
نمیدانیم کیست، راه حل، طرح و آیندهبینی و مداوا و درمان تعیین کنیم.
باری به خاطر همین است که امروز میبینیم همه چیز به بنبست میرسد و قرن
ما، قرن بنبست همه چیز است. این یأس، یأس فلسفی، یأس اعتقادی، یأس
اجتماعی، آنچه که در ادبیات جدید، در هنر جدید، در فلسفه جدید و حتی در روش
زندگی جدید منعکس است، مربوط به همین بنبست است.
در گذشته هیچ گاه بشر به این بنبست نرسیده است؛ به سد رسیده، به مانع
رسیده، به مهلکه رسیده، اما میدانسته است که راه فرارش چیست و برای آن
تلاش میکرده، برای اینکه میدانسته که خودش کیست، و بر اساس شناختی که از
خودش داشته، عمل میکرده. اما امروز وقتی که انسان برای خود انسان مجهول
میشود، هرگونه کاری و قدمی را- مثبت یا منفی- بیهوده و پوچ میبیند. این
است که میبینیم فلسفه به پوچی میرسد، هنر به صورت هنر پوچ در میآید و
اساساً به قول سارتر زندگی «احمق، در جهانی خالی و برای انسانی فاقد معنی»
تلقی میشود.
«ابسوردیته» را فارسیزبانان پوچی ترجمه کردهاند، در صورتیکه اصطلاح
فنیاش پوچی نیست، «عبث» است، «احمقانه» است. تآتر پوچ وجود ندارد-
نمیدانم چرا این را در فارسی اینطور ترجمه کردهاند-؛ تآتر ابسورد است،
فلسفه ابسورد است. ابسوردیته یعنی بِلافهم، بیهودگی، عبث. همه چیز به
بیهودگی منجر میشود، و این طبیعی است که منجر شود، چون همه چیز برای انسان
است و انسان نمیدانیم که برای چیست، برای اینکه نمیدانیم که کیست. چه
عواملی انسان را به بحران کنونی کشانده است؟ این را عرض کنم که در عین حال
که فاجعه قرن بیستم، فاجعه یأس فلسفی، بحران انسانی، بیهودگی و عبث است،
فلسفه، هنر و ادبیات بر پایه ابسوردیته و عبث شکل میگیرد، و آنچه که فکر
نو و فکر مد مربوط به برچسب قرن بیستم دارد، عبث بودن آن است. حتی در
ادبیات رگریه میگوید:
«هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز؛ این نویسنده است، این انسان است، که
در گذرش و تلقیاش و نگرشش نسبت به اشیاء معنی میدهد، و آن کلمهای
است که خودش دارد. بنابراین هیچ چیز معنی ندارد، هیچ چیز جهت ندارد،
هیچ چیز محتوی و مسئولیت و رسالت و هدف و فلسفه وجودی ندارد.»
چرا به این صورت است؟ این فاجعه است، در تفکر، در هنر، در زندگی، در تمدن و
در علم؛ اما همین فاجعه که بزرگترین رنج قرن بیستم است، بزرگترین مایه امید
برای آینده بشریت هم هست، زیرا نشانه یک خودآگاهی پاک و عمیق در انسان است.
از شما میپرسم «آیا امیدوار بودن یک احمق بیشتر مقبول است یا ناامید بودن
یک آگاه؟ آیا خوشبختی که زاییده بیشعوری است ارزش بیشتر دارد یا بدبختی که
ناشی از شعور است؟» این را عرض کنم که اساساً خوشبختی، فرزند نامشروع حماقت
است. همه کسانی که در جستجوی خوشبخت بودن هستند، بیخود تلاشی در بیرون از
خویش نکنند؛ اگر بتوانند نفهمند، میتوانند خوشبخت باشند! همچنانکه
یکمرتبه در دانشکده نفت آبادان در فلسفه هبوط آدم گفتم:
آدم در بهشت راحت و شاد است و هرچه میخواهد در دسترسش است، و از نعمت، از
آسایش و از برخورداریها لذت میبرد؛ فقط این میوه ممنوع را نباید بخورد.
ولی متأسفانه میخورد؛ بعد، از بهشت رانده میشود و به کویر رنج و تلاش و
مبارزه و ناکامی هبوط میکند. این هبوط، هبوط آگاهی است. رنجی که بعد آدم
پیدا میکند- از محرومیت، از تلاش، از غربت، از بیماری- ، رنج آگاه شدن
است. آن میوه ممنوع، میوه بینایی است، میوه بیداری است- هم از قرآن
برمیآید و هم در تورات تصریح دارد- ، بدین معنی که آدم پیش از اینکه به
آگاهی برسد، خودش را در بهشت احساس میکرده، ولی بعد که آن میوه ممنوع را
میخورد به آگاهی و بینایی انسانی میرسد و بعد میبیند که آن بهشت حماقت
بوده و دیگر هیچ چنگ بدلش نمیزند.
همین الان میبینیم برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن.
و یأس انسان امروز یأسی است ناشی از آگاهیاش به خویش، و خوشبینی انسان در
تاریخ زائیده جهلش نسبت به خویش است. در گذشته انسانها با چند تا تعریف-
۴×۶- راضی بودند: هر فیلسوفی مباهات میکرد که انسان را، از روی تعریفی که
ارسطو کرده- انسان حیوانی است ناطق- شناخته است. مذهبیها، زهاد، پارسایان،
شعرا، ادبا، مردم سیاسی، مردم اقتصادی، کسانی که در زندگی اجتماعی کار
میکردند، مسأله برایشان حل بوده؛ فقط و فقط به بیرون از خودشان
میاندیشیدند، که خبری را فرا بگیرند یا با خودشان جنگ کنند؛ شناخت خودشان
برایشان مسألهای نبوده است. اما امروز است که انسان برای اولین بار بعد از
اینکه از جاذبه دروغین یا فریبنده زندگی بیرون فارغ میشود، برمیگردد به
درون خویش- نه آن درون صوفیانهاش، درون ذاتی و جوهری، حقیقت انسانی خودش.
برای اولین بار که به خودش برمیگردد، میبیند بزرگترین مجهول خودش است و
تا وقتی که خودش مشخص نشود که کیست، هرگونه زندگی، راه حل، و هرگونه فرم و
یا راه حل هدایت، بیمعنی است. این است که بیش از آنکه معلوم شود که انسان
کیست، تعلیم و تربیت بیمعنی است. وضع ایدئولوژیها و مکتبهای فلسفی و همه
اعتقادها نیز اینچنین است؛ اخلاق را نیز که امروز به صورت مجموعهای از
ارزشهائی شده که زیربنا ندارد، میبینیم که چنین است؛ چون هر اخلاقی
مجموعه ارزشهایی است مبتنی بر حقیقت انسانی، و وقتی حقیقت انسان مجهول
است، همه ارزشهای اخلاقی نیز نامعلوم، و بیپایه و بیضمانت خواهد بود. و
این است که بحران سقوط اخلاقی که بحران بزرگ امروز است، و یکی از جبهههای
بحران انسانی است، باز زائیده مجهول بودن آدمی است.
چرا انسان به این یأس، این نفی، این سیاهی، این تلخی و این بیایمانی نسبت
به خویش رسیده است و همه چیز را پوچ میبیند؟ همانطور که گفتم این فاجعه
بزرگ زائیده آگاهی است، و آگاهی اگر چه به رنج، ناکامی و بدبختی منجر شود؛
طلیعه راه و طلیعه روشنائی و طلیعه نجات بشریت است زیرا آگاهی است که
میتواند انسان را به جائی برساند؛ از جهلی که خوشبختی، آرامش، یقین و
قاطعیت میآورد، هیچ چیز ساخته نیست.
یکی از فرقهائی که بینش غربی با بینش شرقی دارد این است که بینش غربی
دنبال خوشبخت بودن میگردد و بینش شرقی دنبال کمال؛ شرقی دنبال کمال
میگردد ولو با رنج، اما غربی دنبال خوشبخت بودن میگردد. خوشبخت بودن یک
حالت است، و ثبوتی است؛ ولی کمال یک حرکت و دینامیک تکاملی است، رفتن است،
بودن نیست؛ «خوشبختی» میخواهد انسان را در «بودن» خوب کند، «کمال»
میخواهد انسان را در «رفتن» خوب بسازد؛ کمال، «شدن» است و خوشبختی، «بودن»
است. این است که به جای اصطلاحی که در فرهنگ شرقی وجود دارد که کمال است،
در فرهنگ غربی میبینیم «بونور» (bonheur) است.
«بونور» یعنی خوشبختی.
|