|
|
|
|
|
در اینجا صحبت از این بود که، اساساً تنهایی چیست؟ مسلماً انسان، در همه
حالات، ممکن است به تنهایی برسد. یعنی فقط وقتی که انسان را به گوشهای
میاندازند، و در را بر رویش میبندند، تنها نمیشود، بلکه گاهی در وسط
زندگی، و در متن جمعیت هم تنها میشود. و یا اساساً هنگامی که رابطهای با
هستی پیدا میکند، احساس تنهایی به او دست میدهد.
دو نوع تنهایی وجود دارد. یک نوع تنهایی مبتذل است. تنهایی مبتذل یک نوع
عکسالعمل روح بیمار است. کسی که دچار عقدههای روانی، سقوط اخلاقی، و یا
سقوط عصبی است، یا اصلاً کمبود دارد، از دیگران میترسد و از جمعیت فرار
میکند: خودخواهی و تمایلات سرکوفته در او یک عقده ضداجتماعی ایجاد میکند.
این نوع بیماریها را، بیماریهای «آنتی سوسیال» میگویند، یعنی بیماریهای
ضدجمعیت، این تیپ آدمها اصولاً به گوشهای میروند و تنها مینشینند. نیز
آدمهایی که مثلاً در بازار ورشکست میشوند، و یا در زندگی و یا عشق شکست
میخورند. بچهها هم، گاهی دچار این حالت میشوند، به خصوص در سنهای قبل
از بلوغ و بحران آغاز بلوغ. این تنهاییها یک نوع بیماری است که ارزش بحث
ندارد، این بیماریها را دکتر روانپزشک باید معالجه کند، و البته بعد از
مدتی هم خوب میشود. بعد از آنکه بیمار بهبود پیدا کرد، تکاملش این است که
دوباره به میان جمعیت برگردد و با همه بجوشد و باز زندگی کند و یا با آشنا
و رفیقش رفت و آمد کند و خلاصه به تفریح مشغول شود. نوع دیگر تنهایی آن
تنهاییای است که من بدان، تنهایی متعالی میگویم. تنهاییای که ناشی از
رشد روح انسان و بالاتر رفتن آن از سطح رابطههای عادی روزمره است.
یک انسان عادی صبح که از خواب بلند میشود، به فکر زندگیاش، خانهاش،
شغلش، دوستش است و به فکر این است که کسانی را ببیند و ارتباط داشته باشد و
از معاشرتشان لذت ببرد، این ارتباط یا برای کاسبیاش و یا ادارهاش مفید
است، یا به درد پیشرفتش میخورد. به هر حال این شخص دائماً یا در فکر زندگی
و پول و تفریح و کیف و یا ارتباط با این و آن و باند درست کردن و قدرت به
دست آوردن و این یکی را زدن و آن یکی را جلب کردن است. لذت بردن از زندگی
در همه ابعاد گوناگونش، و در صورت و شکل رابطههای روزمرهاش.
اما گاهی تکامل روح انسان به جایی میرسد که از سطح این روزمرگیها و
جاذبههایی که انسانهای معمولی را در برمیگیرد و مشغول میکند و لذت به
آنها میدهد، اوج میگیرد. به میزانی که انسان از سطح معمولی اوج بگیرد،
به« خلوت» میرسد. مثلاً کسی که در سطح تهران راه برود، در ترافیک غرق
خواهد بود، اما به میزانی که ارتفاع بگیرد، به حالتی میرسد ماورای این
رابطههایی که آدمهای روی زمین در آن میلولند.
بزرگترین عامل تنهایی، خودآگاهی است. انسان به میزانی که به خودش توجه
میکند، و یک آگاهی وجودی و درونی مییابد، رابطههای بیرونیاش کم میشود
و به میزانی که اشتغال ذهنی و درونی پیدا میکند و درونگرا میشود،
بیرونگراییاش کم میشود. و به میزانی که رابطه ماورایی پیدا میکند،
رابطههای روزمرهاش کم میشود، اینها عواملیاند که یک انسان متعالی را به
تنهایی و تأمل در خویش میکشانند. بنابر این تا اینجا دو نوع تنهایی وجود
دارد، اینها تنهاییهایی است که همه میشناسیم و تجربه کردهایم و راجع به
آن صحبت کردهایم: مثلاً در«كویر» که اساسش بر اصل تنهایی است.
اما یک نوع سوم تنهایی هم وجود دارد و آن تنهایی مصنوعی است. در اینجا بدون
اینکه بیماری روانی یا آن تنهایی فلسفی وجود داشته باشد، به انسان یک نوع
تنهایی مصنوعی را تحمیل میکنند. مثلاً انسان را به گوشهای میاندازند و
در را بر رویش میبندند، و او را در این حالت رها میکنند. این تنهایی سوم
که تنهایی تحمیلی است، دارای یک روانشناسی خاص خودش است.
انسانی که در رابطه با جامعه زندگی میکند، تعصب دارد، حیثیت دارد، آبرو
دارد، و احساساتش در حال خودآگاهی است و رابطه با افراد، به او یک وضع خاص
و یک موقعیت خاص و یک مسئولیت خاص میبخشد. این عامل باعث مقاومت او
میشود، باعث محافظهکاری او میشود، باعث تقوای او میشود. باعث میشود
خودش را حفظ کند، حيثيتش را حفظ كند، وجههاش را حفظ كند، توقع ديگران را
حفظ كند و تعصب بورزد، هنگامی که بخواهند این انسان را از همه این نیروها
خالی کنند، تا به سادگی بتواند رام شود، به سادگی بتواند ابزار بشود، و به
سادگی بتوان بر او تحمیل کرد، به طوری که هیچ چیزي برایش فرق نکند. یکی از
عوامل مورد استفاده تنها کردن او است. انسان در تنهایی همه رابطههایش قطع
میشود. به صورتی در میآید که حتی وقتی میخواهد زن و بچهاش یا پدر و
مادرش را تصور کند، به ذهنش نمیآیند و قیافهشان از یادش میرود، حال چه
برسد به آدمها و رفقا و همفکرها و محیط و جامعه. اینها دیگر برایش موهومات
خیالی میشوند و بعد هم کمکم از ذهنش دور میشوند. حتی اسامی و الفاظ و
حرف زدن از یادش میرود و هم چیزهای دیگر. این که این چیز بد است و آن چیز
خوب است، این کار خیانت است و آن کار خدمت است، این امر به غرور انسان صدمه
میزند و آن امر حیثیت انسان را لکهدار میکند، همه حرفهای مفت میشوند. و
بعد از این تنها عاملی که برایش میماند یک انگیزه کنجکاوی است: برود بیرون
و مردم را باز ببیند و زندگی را ببیند، و اصلاً ببیند دیگران چه کار
میکنند، کجا هستند. خلاصه آنکه فقط همین حالت در او میماند، و این بهترین
حالتی است که در آن برای هر کاری آماده است، و دیگر آن مقاومتها در او
نیست. در نتیجه برای اینکه یک انسان به سقوط مطلق برسد باید وی را به
تنهایی مطلق رساند. یعنی حتی این حالت هم نبایستی وجود داشته باشد که یک
احوالپرسی با او بکنند، و یا حتی بیاورندش و نیم ساعتی در آنجا بنشانندش و
حتی به او فحش بدهند، زیرا که این امور نیز یادآور زندگی معمولی و جامعه و
رابطههایش میشوند. این است که باید در آن فضای محدود، درها به رویش بسته
باشند، و کوچکترین رابطهای نداشته باشد و حتی چشمش آدمی را نبیند. اگر
رابطه نباشد وی بعد از ده روز، پانزده روز، بیست روز به تنهایی مطلق
میرسد.
روح هم درست مثل بدن است، همان طوری که بدن مقاومت و حرارت خودش را از همین
مواد غذایی، شیرینی و آجیل و غذایی میگیرد، که هر یک ساعت و یا دو ساعت یک
مرتبه میخورد، روح هم در رابطه با انسانها است که گرم و داغ و نیرومند
میماند. اگر به بدن هم ده، پانزده، بیست روز هیچ چیز نرسد خودبهخود
فرومیشکند. روح هم همین حالت را دارد و این یک تجربه روانشناسی سیاسی است.
در آنجا فرد به تنهایی مطلق میرسد، چون در آنجا سکوت مطلق است. بعد آن شکل
و آن شرایط را به وی تحمیل میکنند، زیرا در این سکوت همه جهات برایش مساوی
میشود، هر کاری برایش ممکن میشود، هیچ چیز برایش بد نیست.
تجربه نشان داده است که در این حالات، درونگراها دیرتر به تنهایی میرسند،
انسانهایی که میتوانند ساعتها تنها بمانند با خودشان فکر بکنند، بیشتر
از انسانهای بیرون جوش و مردم جوش و جامعه جوش، در برابر تنهایی مقاومت
میکنند.
بیرونگراها، انسانهایی که همیشه با همه حرف میزنند و دلشان میخواهد
شلوغ باشد و وقتی که میخواهند از جایی به خانهشان بروند راه شلوغ را طي
ميكنند و هميشه ميخواهند از وسط خيابان شلوغ بروند و از وسط بازار بروند،
نه از یک راه خلوت، خلاصه آنها که اصلاً تیپشان مردمجوش است، زودتر به
تنهایی میرسند. اما درونگراها در برابر تنهایی بیشتر مقاومت میکنند،
دلیل این امر معلوم است که چیست: درونگراها تغذیه درونی دارند، این است که
بیشتر مقاومت میکنند. نکته دیگری که در تمام دنیا تجربه شده است یعنی
مربوط به یک نقطه و مکان نیست این است که مذهبیها بیشتر مقاومت میکنند تا
غیرمذهبیها. ماتریالیستها، لشها، بیدینها زودتر به تنهایی و به این
ضعف دلخواه میرسند. در این حالت اگر انسان حس کند که این شرایط فراهم
شدهاند تا او را به تنهایی مطلق برسانند، اگر خودش بفهمد که این کارها و
حرفها برای چیست، تأثیر این شرایط و این کارها روی انسان کم میشوند. وقتی
که من متوجه نباشم و ناگهان ببینم کسی در کوچه توی گوشم زد، یک مرتبه جرقه
میشوم و اگر کسی فحشی به من داد یک مرتبه برانگیخته میشوم. اما اگر بفهمم
که برنامه است، که وقتی من به اداره میروم کسی در وسط خیابان به من توهین
کند و به من فحش بدهد و مرا عصبانی کند در این حالت، دیگر عصبانیت به من
دست نمیدهد، چون از قبل میدانم که این توهین برای چیست، و میدانم که
اصلاً این برنامه را از پیش چیدهاند. از این رو به همان اندازه که انسان
آگاهی دارد و میداند که این شرایط برای چیست به همان میزان دیرتر و کمتر
تحت تأثیر چنین شرایطی قرار میگیرد، اما به هر حال باز هم نمیتواند خودش
را کاملاً و تماماً و مطلقاً از زیر تأثیر آنها به در ببرد. در اینجا انسان
خودبهخود به همه عواملی تکیه میکند و تقویتشان مینماید که موجب مقاومت
بیشتر وی در برابر تأثیر تنهایی خواهند شد.
بعضیها هستند که دائماً به کسی که دوستش دارند فکر میکنند، این کار به یک
صورت تنهایی را تخفیف میدهد. و یا به هدفهایی که دارند، به خاطرات گذشته،
به خانوادهشان، به محفوظاتشان و خلاصه به هر چیز و همه چیز فکر میکنند.
اینها تغذیه درونی است و باعث میشود که تا اندازهای تنهایی پر شود، ولی
این مطالب تا حدودی باقی میمانند و مقاومت دارند. زیرا بعد از مدتی همه
این افکار از درون و دل میرود، حتی از حافظه هم میرود. این است که بعد از
مدتی دیگر نمیشود دراز کشید و پنج ساعت درباره کسی، یا راجع به خانواده و
پدر و مادر یا زن و بچه فکر کرد، چون انسان کمحوصله شده است و آن خاطرات
هم جاذبهشان را از دست دادهاند و به صورت خاطرهای مبهم درآمدهاند. چیزی
شدهاند نظیر خاطرات بچگی، که دیگر داغی سابقشان را ندارند.
در تلاشی که انسان برای مقابله با تنهایی میکند یکی از عوامل برای درست
کردن ضدتنهایی، سلامهای نماز است. این سه سلام مکانیزم عجیبی در پر کردن
خلاء و در نفی تنهایی و در راندن تنهایی دارد.
اصلاً تنهایی یعنی چه؟ یعنی بیکسی، یعنی قطع رابطه با همه چیز، این
رابطهها که قطع میشود و یا قیچی میشود، انسان خودش میماند و یک فضای
لایتناهی، یک بیوزنی مطلق. در آن حالت که من خودم را به صورت ذرهای در
فضا معلق احساس میکنم و به تنهایی مطلق رسیدهام، سلام چه کاری انجام
میدهد؟ سلام یک نوع نقش ضدتنهایی را بازی میکند.
اول خود سلام را معنی بکنیم و بفهمیم که چه هست؟ اولین کاری که سلام میکند
و اولین نقشی که دارد احضار کسی است که مخاطب سلام شما است. این مسأله یک
مسأله مهم است. امکان ندارد که شما به مغایب، به آدمی که نیست، به کسی که
نیست، سلام کنید. سلام کردن، به دوستی و غیردوستی مربوط نیست به هر کس که
وارد میشود سلام میکنید و یا اگر شما وارد شدید، و با او در رابطه مستقیم
قرار گرفتید سلام میکنید، ممکن نیست که کسی قبل از این ورود و رابطه سلام
بکند، و اصلاً سلام کردن معنی ندارد. پس سلام، احضار مخاطب سلام را در ذات
خودش دارد، یعنی همین قدر که شما میگویید سلام، مخاطبی را در برابر خودتان
حس میکنید، پس طبیعتاً سلام یک نقش ضدتنهایی بازی میکند، چون در آن فضایی
که هیچ رابطهای با هیچ کس ندارید، سلام شما را در یک رابطه مستقیم با یک
مخاطب حی و حاضر که جلوتان نشسته است، در اطاقتان حضور دارد، قرار میدهد،
و این تنهایی را محدود میکند، و یا آن را از بین میبرد.
این سه تا سلام، سه تا احضار است، به سه مخاطب. بنابر این اگر کسی روحاً و
واقعاً اعتقاد داشته باشد، به میزان اعتقادات مختلف و به میزانی که درجات
ایمان شدیدتر است، سلامها مخاطب سلام را روشنتر و مشخصتر در برابر شخص
احضار میکنند و با او در رابطه قرار میدهند. این سه تا سلام، سه رابطه را
بین فرد تنها و مخاطبش ایجاد میکنند و این سه تن را در این سلول
مینشانند. این سه تن، این سه مخاطب و این سه رابطه چیست؟ به خاطر این اول،
در این موضوع بحث میکنم که در اینجا معنی این سلامها بیشتر مشخص میشود.
در زندگی معمولی و شلوغ و در هم و بر هم، که هزارها نفر هستند، آن سه نفر
هم بیایند زیاد مهم نیست، اما وقتی که هیچ کس نیست و آن سه نفر میآیند
خیلی تکیه دارند. در اینجا موضوع یک فضای مطلق است، یک تنهایی مطلق است، یک
بیوزنی مطلق است و یک انسان تنهای تنها. اول باید این شرایط را در نظر
گرفت: انسانیت که هیچ رابطهای ندارد، و همه رابطههایش، با همه چیز و همه
کس قطع شده و به تنهایی مطلق رسیده است، یعنی در این فضایش، در این جهانش،
در این اطاقش و در ذهنش و در بیرون از ذهنش دیگر هیچ چیز و هیچ کس ندارد و
اکنون: اولین سلام: مخاطب سلام احضار میشود. مخاطب اولین سلام کیست؟
«السلام علیک ایها النبی». سلام اول پیغمبر و نبی را احضار میکند، یعنی
سلول از حضور نبی پر میشود، بین منِ معلق در فضای لایتناهی که به هیچ
جاذبهای متصل نیستم درست مثل موشکی که رها کردهاند و این موشک از جاذبه
زمین خارج شده اما هنوز جاذبه ماه یا خورشید شروع نشده است. در بیوزنی
است، در آنجا هم، در آن تنهایی نیز انسان معلق است.
اگر در آنجا بایستد در همان حالت میماند و حتی هیچ جاذبهای او را به طرف
خودش نمیکشد. در چنین حالتی یک مرتبه نبی در برابر انسان حضور پیدا میکند
و انسان، آن انسان معلق رابطهاي با نبي پيدا ميكند. نبی کیست؟ نبی منشأ
ایدئولوژی من است، یعنی همان که سرچشمه همه عقاید و افکار و اعتقاداتی است
که من داشتهام و به خاطر همان عقاید به این سرنوشت افتادهام و در این
سلول هستم و این شرایط را پذیرفتهام، و به این وضع افتادهام: همه آن
بدبختیها که بر سرم آمده، همین نبی آورده است. بنابر این نبی که سرچشمه
همه اعتقادات و همه ایمان و همه پیوندها و احساسهای من است، در برابرم
حاضر میشود. من با اولین سلام، با مبدأ اعتقادی و فکریام رابطه برقرار
میکنم. حال ببینید که با همین ضرب اول، چقدر تنهایی شکسته میشود و رانده
میشود. اصلاً خلاء پر میشود، پر میشود از بهترین و خوبترین چیزها، که
رهبر فکری من باشد، آن کسی که اصلاً تمام احساسات و اعتقادات و ارزشها و
مقدسات مرا میسازد. پس سلام اول یک رابطه اعتقادی است.
اما سلام دوم: سلام دوم خود دو بخش است: یعنی دو سلام است، در حقیقت ما در
نماز چهار سلام داریم منتهی دوتایش کنار هم چیده شدهاند و ما با یک سلام
ادا میکنیم و الا مخاطبان دو تا هستند. خوب اول:« السلام علینا »
این«علینا» به کجا برمیگردد؟ به آن فرد،«ما»، «خودمان». «نا» یک ضمیر جمع
است، به مرجعی که یک گروهاند برمیگردد، در آن گروه من هستم، اگر نبودم،
میگفتیم« علیهم» ولی میگوییم «علینا»، پس یک گروه است که من هم در آن
گروه هستم. حال نفس این احضار، آیا تنهایی را از بین نمیبرد؟ این سلام
بدین معنا است که« من»ی را که تنها ماندهام وارد یک گروه میکند، اصلاً
جمعیت را بر من عرضه میکند، یعنی اصلاً من فرد نیستم، ما یک حزب هستیم، ما
یک جمعیت هستیم، عدهای هستیم، حالا هزارتا، صدهزارتا، یک میلیون، هرچقدر
که میخواهد باشد، بالأخره« نا» تنهایی را نفی میکند در این جا انسان حس
میکند که این«نا» همان ها هستند که آن طرفم نشستهاند، آن برم هستند، این
جا پر هستند، جاهای دیگر هم هستند، جورهای دیگر هم هستند، شکلهای دیگر هم
هستند: توی خانهشان، توی بیابان، در خفا و یا غیره. آن هایی که با این
ایدئولوژی و با این نبی یک رابطه ذهنی دارند، همه آنها یک گروهی ساختهاند
به اسم«ما» که خیلی هم هستند، همه جا هم پر هستند، من هم جزو آنها هستم، به
آنها سلام. خوب تنهایی در این رابطه نمیتواند طاقت بیاورد. و اکنون، سومین
سلام، یا بُعد دوم سلام دوم. و علی عبادالله الصالحین : آن قدر هم خودخواه
نیستم که بگویم در تمام این دنیا و بشریت فقط ما هستیم که با این ایدئولوژی
رابطه داریم و به قول معروف تو خطیم، و همه آن انسانهای دیگر کفرند و
پفیوزند و چرندند و اصلاً به درد نمیخورند و جهنمیاند. نخیر، غیر از ما
کسان دیگری هم هستند، با یک ایدئولوژی دیگر، یک راه دیگر، یک اسم دیگر، یک
رسم دیگر و یک ملت دیگر و زبان دیگر، اما با احساسهای راست و پاک و درست و
تغییردهنده محیط، و خود را برای زندگی انسان فداکننده، این ها هم هستند ولی
جزو ما نیستند. چون به خودمان سلام دادیم و تمام شد پس معلوم میشود آنها
جزو ما و ما جزو«نا» نیستند؟ اما چه هستند؟ صالحین هستند و جزو صالحین
هستند: به همه انسانهای صالح هم درود.
پس من از طرفی نبی را اینجا آوردم. و بعد با سلام دوم تمام حزب خودم را این
جا آوردم و نشاندم و احساس میکنم که خودم هم در این حزبم. و با سلام سوم
نیز با همه انسانهایی که در هر گوشهای از زمین و زمان دست اندرکار یک
مبارزهاند و انسان پاک کردار و پاک اعتقاد و صالح و مصلح هستند، رابطه
برقرار میکنم. ببینید در چه وسعتی تجمع من و جمعیت من دامن گسترده است.
اکنون سومین (یا چهارمین) سلام: این سلام بسیار جالب است. من تا اینجا با
پیغمبر به عنوان یک رهبر فکری و منشاء فکریم رابطه برقرار کردهام، با «نا»
به عنوان یک گروه فکری رابطه برقرار کردهام، با« عبادالله الصالحین» به
عنوان یک جهت انسانی و اصلاحی رابطه برقرار کردهام. خوب، اما همه این ها
در محدوده زمین و بشریت است. یعنی در همین گوشه کره زمین به این کوچکی، که
در این فضای لایتناهی است و در این منظومه شمسی که خود در برابر این کهکشان
هیچ نیست، و خلاصه مجموعه این رابطه با نبی، رابطه با«نا» (ما) و رابطه با
صالحین، همه محدود به انسان و زندگی و زمین است. اما در سلام بعدی ما با
خارج از محدوده کره زمین، و با همه هستی و با تمام جهان رابطه برقرار
میکینم: «السلام علیکم و رحمتالله و برکاته». درود بر همه کسانی که و
سلام بر همه کسانی که، همه نیروهایی که، همه شعورهایی که، همه آگاهیها و
همه قدرتهایی که در همه هستی و در کائنات هستند. آن هایی را که من
نمیشناسمشان و گرچه رابطهای با آنها ندارم، ولو از جنس من نیستند- ولی در
مسیر کلی خلقت، دستاندرکار کاری و رونده در جهت و مسیری هستند که من به
عنوان انسان در همان مسیر حرکت میکنم. بنابر این در کلیّت عالم با آنها
همسرشت همگام و همسرنوشتم. به آنها هم درود. پس در چهارمین سلام من یک
رابطه وجودی با عالم پیدا میکنم. نه رابطه فکری و سیاسی و یا ایدئولوژی و
حزبی و یا انسانی، بلکه رابطه هستی، رابطه جهانی، رابطه عالمی. اصولاً در
این رابطه، جهان در جهانبینی، یعنی همه جهان یک موجود زنده است، یک صحنه
پیکار است در یک حرکت و یک جهت است، و غیر از انسانها و غیر از ما بسیاری
هستند، نیروها و آگاهیها و شعورها و دستاندرکارهایی که در راه حقیقت کلی
عالم، به طرف خداوند حرکت میکنند، آنها هم گرچه از جنس ما نیستند، ولی در
رابطه پیکاری و آرمانی با ما هستند. بنابر این با آنها هم رابطه درونی
ایجاد میکنیم. حتی با آنها هم که نمیشناسیمشان ارتباط برقرار میکینم
(درست مثل دستگاههایی که از کرات دیگر امواج را میگیرند و هیچ کس
نمیداند این ها مال کیست. ولی معلوم میشود که یک مغزی، یک تمدنی در جاهای
دیگر هست)، یک چنین رابطهای، یک چنین رابطه وجودی بین یک انسان با همه
نیروهای دستاندرکار طبیعت برقرار میشود.
هنگامی که این چهار سلام، چنین فضایی برای من ایجاد میکنند، بعد دیگر
چهاردیواری که دور من کشیدهاند، مثل چهار دیواریای که برای قفس بچه درست
میکنند تا بیرون نیاید، مضحک میشود و حالت سیمانی بودنش را از دست میدهد
و بسیار احمقانه و بازیچه و حقیر میگردد.
«والسلام».
برگرفته از خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ |
|
|
|