Go to Homepage

آرى اينچنين بود برادر!

بخش ۳

دکتر علی‌ شریعتی



Print

زندگى نامه
شریعتی در یک نگاه
فهرست مجموعه آثار
كتب و مقالات
سخنرانى‌ها
اشعار
انتشارات
گالرى عكس‌ها
ویدئو و صوتى‌
دفتر يادبود
كاوشگر سايت
تماس
صفحه اوّل
English Site
ناامید شدم که چه می‌توانستم بکنم برادر!؟

قدرتی به وجود آمده بود که در جامه توحید، همان بتها را پنهان داشت و در معبد و محراب «الله» آن آتشهای فریب را برافروخته بود و باز همان چهره‌های قارونی و فرعونی- که تو خوب می‌شناسی برادر- و چهره‌های قدیسین دروغ- همدست و همداستان قارون و فرعون- که به نام خلافت الله و خلافت رسول الله بر جان بشریت و بر جان ما تازیانه شرع نواختند و ما باز به بردگی افتادیم تا مسجد بزرگ دمشق را بسازیم.

دیگر بار مبارزات عظیم، محراب‌های پرشکوه و قصرهای بزرگ و کاخ سبز دمشق و دارالخلافه هزار و یکشب بغداد به قیمت خون و زندگی ما سرکشید و این بار به نام «الله».

دیگر باور کردیم راه نجاتی نیست وسرنوشت محتوممان بردگی و قربانی شدن است. آن مرد که بود؟ آیا در پیامش فریبمان را پنهان داشت؟ یا در این نظامی که اکنون در سیاه چالهایش می‌پوسیم و همه برادران و مزرعه‌ها و هستی و سرنوشت ما غارت و قتل عام شده، من و او- آن پیامبر- هر دو قربانی شده‌ایم؟

نمی‌دانم دیگر راهی، فرا رویم نبود. به کجا باید می‌رفتم؟ به موبدان خود؟ چگونه می‌توانستم به معبدهایی بازگردم که همواره همدست و همداستان قدرتها و فریبها بودند؟

به رهبران و مدعیان آزادی و ملیّتم؟ اینها همه کسانی بودند که حکومت- انقلاب- جدید، قدرتهای خانوادگیشان را در خراسان و سیستان و گرگان از دست داده بودند و اکنون برای بدست آوردن حکومت خانوادگی و احیاء نظام جاهلیشان می‌جنگیدند. به مساجد؟ چه تفاوتی بود، میان این مساجد و آن معابد؟

ناگهان دیدم- برادر! که شمشیرهایی که به سینه‌شان آیات جهاد حک شده بود و معابدی که سرشار از سرود و نیایش «الله» بود و مأذنه‌هایی که اذان توحید می‌گفت و چهره‌های مقدسی که به نام خلافت و به نام امامت و ادامه سنت آن پیام‌آور دست اندرکار بودند و ما را به بردگی و قتل عام گرفته بودند، پیش از من کسی دیگر را قربانی مظلوم این شمشیرها و محرابها کردند «علی»! برادر! علی، خویشاوند آن مرد پیام آور بود و در محراب عبادت «الله» کشته شد. خود پیش از من و خانواده‌اش پیش از خانواده من و پیش از خانواده برده‌ها و ستمدیده‌های تاریخ، نابود شدند و خانه‌اش پیش از خانه ما به نام سنت جهاد و زکات غارت شد. و قرآن پیش از آنکه وسیله‌ای شود برای باز چاپیدن من، باز نابودی من، باز بیگاری و بردگی من، بر سر نیزه شد و علی را شکست.

عجبا! این بود که بعد از پنج هزار سال مردی را یافتم که از خدا سخن می‌گفت، اما نه برای خواجگان، برای بردگان. نیایش می‌کرد، نه همچون بودا که به «نیروانا» برسد، یا نه همچون راهبان که مردم را بفریبد، یا نه همچون پارسایان که خود را به خدا برساند، نیایشی در آستان «الله» در آرزوی رستگاری «ناس».

مردی یافتم، مرد جهاد، مرد عدالت- عدالتی که اولین قربانی عدالت خشن و خشکش، برادرش بود. مردی که همسرش- که هم همسر او بود و هم دختر آن پیام آور بزرگ- همچون خواهر من، کار می‌کرد و رنج می‌برد و محرومیت و گرسنگی را چون ما با پوست و جانش می‌چشید و می‌چشید.

برادر!

مردی یافتم که دختر و پسرش وارث پرچم سرخی بودند که در طول تاریخ در دستان ما بود و پیشوایان ما، این است که بعد از پنج هزار سال از ترس آن معبدهایی که تو می‌شناسی و من، از ترس آن بناهای عظیمی که تو قربانی‌اش شدی و من، و از ترس آن قدرتهای هولناکی که تو می‌دانی و من، به کنار این خانه گلین، متروک و خاموش پناه آورده‌ام. یاران پیام آور از پیرامون خانه کنار رفته‌اند و تنهاست، همسرش تن به مرگ داده است و خود در نخلستانهای بنی‌نجار، تمامی رنجها و دردهای من و ترا، با خدایش می‌گوید و من از ترس آن معابد هولناک و قصرهای هراس آور و آن گنجینه‌ها که همه با خون و رنج ما فراهم شد به این خانه پناه می‌آورم و سر بر در این خانه متروک می‌گذارم و غم قرنها را زار می‌گریم.

برادر! او و همه کسانی که به او وفادار ماندند از تبار و نژاد ما رنجیده‌ها بودند. او برای اولین بار، زیبایی سخن را نه برای توجیه محرومیت ما و برخورداری قدرتها، بلکه برای نجات و آگاهی ماست که به کار گرفت، او بهتر از «دموستنس» سخن می‌گوید، اما نه برای احقاق حق خویش. او بهتر از «بوسوئه خطیب» سخن می‌گوید، اما نه در دربار لویی، بلکه پیشاپیش ستم دیدگان، بر سر قدرتمندان است که فریاد می‌کشد. او شمشیرش را نه برای دفاع از خود و خانواده و نژاد و ملت خود و نه برای دفاع از قدرتهای بزرگ، بلکه بهتر از «اسپارتاکوس» و صمیمی‌تر از او برای نجات ما در همه صحنه‌ها است که از نیام، بیرون پرانده است.

او بهتر از سقراط می‌اندیشد، اما نه برای اثبات فضایل اخلاقی اشرافیتی که بردگان از آن محرومند، بلکه برای اثبات ارزشهای انسانی‌ای که در ما بیشتر است. زیرا او، وارث قارون‌ها و فرعون‌ها و موبدان نیست. او خود نه محراب دارد و نه مسجد، او قربانی محراب است.

او مظهر عدالت و مظهر تفکر است، اما نه در گوشه کتابخانه‌ها و مدرسه‌ها و آکادمی‌ها و نه در سلسله علمای‌تر و تمیز در طاقچه نشسته- که از شدت تفکرات عمیق! از سرنوشت مردم و رنج خلق و گرسنگی توده بی‌خبرند؛ او در همان حال که در اوج آسمانها پرواز می‌کند، ناله کودک یتیمی تمام اندامش را مشتعل می‌کند.

او، در همان حال که در محراب عبادت، رنج تن و نیش خنجر را فراموش می‌کند، به خاطر ظلمی که به یک زن یهودی رفته است، فریاد می‌زند که: اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست.

او برادر! مرد شعر و زیبایی سخن است، اما نه چون شاهنامه که در ۶۰ هزار بیتش، یکبار، تنها یکبار، از نژاد ما و از برادری از ما- کاوه- سخن گفت، از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست و آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد، اما هنوز برنخاسته- این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت- گم می‌شود. کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد و فریدون درخشیدن گرفته است، این است که در تمام شاهنامه بیش از چند بیت، از او سخن نرفته است.

اکنون برادر! در وضع و عصر جامعه‌ای زندگی می‌کنم که باز من و هم نژادان و هم طبقه هایم به او نیازمندیم.

او بر خلاف حکیمان دیگر، بر خلاف نوابغ و اندیشمندان دیگر- که اگر نابغه‌اند مرد کار نیستند و اگر مرد کارند، مرد اندیشه و فهم نیستند و اگر هر دو هستند، مرد شمشیر و جهاد نیستند و اگر هر سه هستند، مرد پارسایی و پاکدامنی نیستند و اگر هر چهار هستند، مرد عشق و احساس و لطافت روح نیستند؛ و اگر همه هستند، خدا را نمی‌شناسند و خود را در ایمانشان گم نمی‌کنند و خودشان هستند- مردی است در همه ابعاد انسانی، همچون یک کارگر- همچون من و تو- کار می‌کند و با همان پنجه‌هایی که آن سطرهای عظیم خدایی را بر کاغذ می‌نویسد، پنجه در خاک فرو می‌برد، چاه می‌کند، قنات احداث می‌کند و در شوره زار، آب برمی‌آورد.

درست یک کارگر، اما نه در خدمت این و آن و نه در خدمت خویش؛ در دل قنات ناگهان فریاد می‌زند: بالایم بکشید. و چون به بالای قناتش می‌آورند، سر و رویش را گل پوشانده است آب فواره می‌کشد و در آن بیابان سوزان پیرامون مدینه، نهر جاری می‌شد. «بنی هاشم» خوشحال می‌شوند، اما او در همان حال- نفس نگردانده- می‌گوید: «مژده بر وارثان من که از این آب یک قطره نصیب ندارند». که بر من و تو وقف کرده است، برادر!

و اکنون نیازمند اوییم و محتاج پیشوایی چون او، که همه تمدنها و فرهنگ‌ها و مذهبها، یا انسانها را حیوانات اقتصادی ساخته‌اند و یا حیوان نیایشگر درونگرای فردی در دخمه‌های عبادت و روحانیت؛ یا مردان اندیشه و تفکر و عقل، ولی بی‌احساس، بی‌دل، بی‌عمق و بی‌عشق، یا مرد احساس و عشق و الهام اما بی‌عقل، بی‌تفکر، بی‌علم، بی‌منطق و او مرد همه این ابعاد است. رب‌النوع زحمت کشیدن و رنج و کار، رب النوع سخن گفتن، رب النوع جهاد کردن، رب النوع اخلاص ورزیدن، رب النوع وفادار ماندن، رب النوع رنج، رب النوع سکوت، رب النوع فریاد، رب النوع عدالت و اکنون برادر! من در جامعه‌ای هستم، که در برابرم دشمن در یک نظام نیرومند بر بیش از نیمی از جهان و به عبارتی بر همه جهان حکومت می‌کند و نسل مرا برای بردگی تازه از درون می‌سازد!

ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمی‌کنیم، آزاد شده‌ایم، بردگی بر افتاده است، اما به بردگی‌ای بدتر از سرنوشت تو محکوم شده‌ایم. اندیشه ما را برده کرده‌اند، دلمان را به بند کشیده‌اند و اراده مان را تسلیم کرده‌اند و ما را به عبودیتی آزادگونه پرورانده‌اند؛ و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فردپرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده‌اند.

و اکنون برادر! ما در برابر این نظامهای حاکم، کوزه‌های خالی زیبایی شده‌ایم، که هر چه می‌سازند، می‌بلعیم. اکنون به نام فرقه، به نام خون، به نام خاک و به نام خود او و مخالف او، قطعه قطعه می‌شویم، تا هر قطعه‌ای لقمه‌ای راحت الحلقوم دهانشان باشیم. تفرقه! تفرقه!

پیروان او و مکتبش را به جان هم انداخته‌اند. این دشمن اوست. چرا در چنین سرنوشتی که بر جهان و بر ما حکومت می‌کند، با او دشمنی می‌کند؟ چون او با دست بسته نماز می‌خواند و آن به این کینه می‌ورزد، که این با دست باز نماز می‌گزارد! این دشمن او، چون مهر ندارد و بر فرش سجده می‌کند و او دشمن کینه توز این که پیشانی بر مهر می‌گذارد.

جنگها و خصومتها و جبهه‌ها را تا این اندازه تنگ کرده‌اند و روشنفکرانمان را به سرزمین‌های دیگری تارانده‌اند و خود هیأت چوپانان گرفته‌اند.

برادر! تو اربابت را بسادگی می‌شناختی و درد شلاقی را که می‌خوردی، به سادگی احساس می‌کردی و می‌دانستی که برده‌ای و چرا برده‌ای و کی برده شدی و چه کسانی برده‌ات کرده‌اند؛ و ما اکنون با سرنوشتی همرنگ سرنوشت تو، بی‌آنکه بدانیم کی ما را به بردگی این قرن کشانده است و از کجا غارت می‌شویم و چگونه به تسلیم، به انحراف اندیشه و به عبودیت‌های زمینی دچار شده‌ایم.

اکنون نیز ما را چون چهارپایان، نه تنها به بردگی می‌کشند، که به بهره‌کشی گرفته‌اند. پیش از عصر تو و بیش از نسل تو، بهره می‌دهیم. همه این قدرتها، سرمایه‌ها، نظامها، ماشین، کاخهای بزرگ جهان و همه این سرمایه‌های عظیم و غنی و ثروت تولید را، با پوست و گوشت و خون و رنج و پریشانی و محرومیتمان می‌چرخانیم و سهممان فقط تا اندازه‌ای که کار فردا را بتوانیم. بیش از عصر تو، محرومیم و ظلم و تبعیض طبقاتی و ستم، بیش از زمان تست، اما با چهره تازه و پیرایه‌های تازه‌تر!

و برادر! علی تمامی عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت:

مظهر بیست و سه سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد یک ایمان، در درون وحشی‌های متفرق؛ و بیست و پنج سال سکوت و تحمل برای حفظ وحدت مردم مسلمان در برابر امپراطوری رم و ایران؛ و همچنین پنج سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه عقده‌ها و کینه‌های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند.

نتوانست! نتوانست! اما توانست مذهب و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه- به من و ما، برادر- اعلام کند. مذهب عدل و مذهب رهبری خلق؛ و سه شعار گذاشت که همه هستی خود و خاندانش را فدای این سه کرد:

مکتب، وحدت، عدالت.