|
|
|
|
|
برادر عزيزم آقاي مهندس عبدالعلي بازرگان، در اين سفر اخيرم به تهران که
برايم سفري تازه بود و پر از تازگيها، بخصوص که براي نخستين بار و بر خلاف
آنچه هميشه ميخواستم و حتي برخلاف هر احتمالي که درباره خودم ميدادم، هم
نوع فلسفي و بلاغي شدم و اهل وعظ و منبر و حسينيه! و اين تنها بهخاطر
ضرورت اعتقادى و فکرى من بود که شرکتم را در آن بخصوص در وضع ناپايدار و
پرنوسانى که يافته بود و بالاخص امتثال امر استاد مطهرى که بهايشان سخت
معتقدم و ميديدم که چگونه ميان خوارج و بنياميه هر دو گير کرده است!
گفتم شايد آمدن من و آوردن پدرم در اين موقعيت حسينيه را براي گرفتن آن
شکلي که ما ميپسنديم و ميخواهيم، کمک کند و گروهي که احساس ميکنند يا
احساس مينمايند، که ميان خوارج يا بنياميه يکي را ناچار بايد برگزيد و
تحمل کرد، که راه ديگري نيست، شايد متوجه شوند که اگر بخواهند يا بکوشند
بتوانند اين مؤسسه کبير را از دست کسبه نجات دهند و بهجاي جمعيت جمع کردن
و مجلس گرمکردن نياز نسل جديد را که حرف ميخواهد و درد دارد و نيازمند
خوراک تازهاي است از ياد نبرند.
به هرحال، بگذريم که سخن دراين کار بسيار است و من گمان نميکنم که ماه
رمضان را در ارشاد شرکت کنم، چه نميخواهم بهصورت وعاظ در آيم بخصوص که
امروز حسينيه دارد شکل واعظ خانه مجلل و مدرني را بهخود ميگيرد و من هرگز
نميپسندم که بهشيوه آن دسته از املهاي مدرن که پشت بلندگو سينه ميزنند،
يک نوع مذهبي متجددي خود را نشان دهم از همان نوع ايرانيهايي که مغز و روح
و روحيهشان همان ايراني خالص آشغال است و اداي فرنگيهاي متمدن را در
ميآورند و چه مسخره!
گرچه هنوز مردد هستم که بيايم يا نيايم، تصميم قطعي داشتم که نيايم. بعد
اعلان حسينيه که چاپ شد ديدم همان کارچاقکنهاي دستبند و دستهباز، از
همان حقهبازيها و باندبازيهاي عاميانه و کثيفي که در کار دين و خدا و
تبليغ مردم ميکنند و اين حرفها را همه ابزار دکان پليد خودفروشيها و
خودنماييهايشان کردهاند و مخالفت و مبارزه و همچشمي و رقابت را در دين
از سطح و شکل رقابتهاي کسبي و بازاري هم منحطتر و زشتتر کردهاند و
بهصورت دستهبنديهاي داخل حرمسراهاي قديم درآوردهاند، بله، از همان
کارها و حقهها و کلکها، سر بنده بيتقصير هم که توي آن واديها نيستم
درآوردهاند و چنان برنامه را تنظيم کردهاند که حد اعلاي اهانت را که در
چنان متني ممکن است نسبت بهکسي روا داشت از من دريغ نکردهاند! من تعجب
کردم و حتي باور نکردم و گفتم شايد من نميفهمم و مقصود چيز ديگري است. بعد
حضرت آقاي مطهري نامهاي محبتآميز نوشتند و توضيح دادند که آن نويسنده
برنامه اشتباه کرده و بعد از تنظيم برنامه بهماها هيچکدام هم نشان نداده
است.
قضيه درست برعکس بوده ست؛ در آنجا شش سخنران گذاشته بودند، هر کدام پنج شب
و من در هيچکدام نبودم. در بين شماره ۴ و ۵ تبصره باز کرده بود، که «در
ضمن فلاني» در مقدمه برنامه «سخنراني ميکند»! خلاصه در اينجا همه تعجب
کردند از مقامي که من بهدست آوردهام و آن اينکه فلاني در تهران توي يک
تکيه پامنبري ميکند تا مردم جمع شوند و مجلس آماده شود تا وقتي روضهخوان
اصلي بيايد!
آقاي مطهري توضيح داده بودند که در جلسه شوراي حسينيه تصميم گرفته شده بود
که اول من (ايشان) صحبت کنم و بعد تو (که خلاصه هندوانه زير بغل بنده!).
بههرحال صحبت اين بوده است که شبهاي ۱۹ تا ۲۴ که شبهاي حساسي است دو
سخنران باشد: من و استاد مطهري و حتي من بعد از ايشان باشم و بههرحال جلو
يا دنبال ـ فرقي نميکند ـ ؛ دو سخنران اصلي در هر شب. صحبت برنامه و مقدمه
برنامه در بين نبوده است. حال بعد چي شده که اعلان آنجوري ماهرانه و
معنيدار تدوين شده و من از رديف سخنرانها افتادهام و بعد برنامه مقدمه
پيدا کرده و من در مقدمه برنامه حسينيه قرار گرفتهام، معلوم نيست و معلوم
هست! بههرحال مسلم است که غرضي در کار بوده است و آن هم از نوع بسيار
کوچکش و غيرانسانيش؛ زيرا غرضورزي درباره کسي که نه پا تو کفش کسي کرده و
نه از جنس آنهاست و نه مريدهاي خر آنها بهمن سواري ميدهند و نه من اهل
خرسواري هستم و من مهمان بودهام و با هزار اصرار و مقدمهچيني و
استدلال... يکمرتبه آمدم و يکي دوبار حرفي زدم و آنها هم با سبکي که معارض
کار آنها نيست و ميدانند که هرگز بهدکان و دستگاه آنها، من و تيپ من
صدمهاي نميزنند، حسابهايي است که با خودشان دارند و مصالحي است که در
روابط با دوست و دشمن و منافع و مضار خودشان ميانديشند و اينجور لگدي هم
بهمن زدند! خدا ميداند که من در اين قضيه بهخاطر لجنمال کردن اسم خودم
عصباني نشدم؛ البته نميگويم ناراحت نشدم، طبيعي است اگر کسي بيخودي توي يک
روزنامه بهکسي که با او سروکاري نداشته فحاشي کند و يا تحقيرش کند، اوقاتش
تلخ ميشود، حتي اگر اين شخص امام باشد، چه برسد بهمن که يک آدم
معموليام؛ ولي عصبانيتم و حتي نااميديم از اين بود که تا کجاها اخلاقاً
سقوط کردهايم و آن هم در کجاها! و آن هم در چه راهي و بهخاطر چه هدفي و
در چه وضعي!
معني ندارد که آدم زندگي را و ثروت را و مقام را ول کند و از همه چشم بپوشد
و وارد وضعي شود به خاطر خدا و اخلاق و فکر و معني و در اين صف، تا حلقومش
در منجلاب خودبينيها و خودجوييها و پستيها و رذالتهاي اخلاقي و
رقابتهاي کسبي و خيانت و اتهام و دروغ... فرو رود! اگر من اهل اين کارها
باشم، در همين دانشگاه خودمان ميکنم که هم گناهش کمتر باشد و هم سودش
بيشتر، هم شهرت هست و هم ثروت و هم مقام؛ نه آنجا که هيچ نيست جز شهرت، و
آن هم شهرت اينکه بنده هم پالکي فلسفي شدهام و هم نوع بلاغي و ديگر
پاچالدران منبر و تکيه و روضه و سينه و شله!
بله، ترديدم در اين است که اگر قاطعانه رد کنم، آقاي مطهري خيال ميکنند
بهخاطر توهيني که در کيهان بهمن شده است و بهامضاي حسينيه مرا پامنبر
روضهخوانها معرفي کردهاند، من از شرکت در حسينيه خودداري کردهام؛
درصورتيکه اگر من کاري را درست بدانم چندان خودخواه نيستم که بهاين خاطر
از آن برگردم... من مثل يکي از همين منبريهاي معروف نيستم که گفته بود و
تهديد کرده بود که اگر مرا نگذاريد که در حسينيه سخنراني کنم و تبليغ دين
کنم ممکن است روحيهام ضعيف شود و از دين برگردم! جلالخالق! براي جلوگيري
از انحراف ديني کسي نشنيده بود که بايد دعوتش کرد که مردم را از انحراف
ديني بازدارد! و در عين حال حرف درستي زده است و واقعاً براي آنها دين چنين
چيزي است و منبر چنان چيزي!
معذرت ميخواهم دلتان را با اين حرفها بدرد آوردم، جاش نبود، ولي بهقول
علي، شقشقهٌ هدرت...
من اهل محفل و مجلس و هياهو و حتي معاشرت نيستم؛ گرچه هميشه در کارهاي
اجتماعي و سياسي بودهام، اما جنس روحم با انزوا و خاموشي سازگار است. آخر
من هم دهاتيام و دهاتي اصيل که خصوصياتش در اين رساله آمده است و از اين
کارهاي اجتماعي و هياهويي، با بهانهاي که وجدانم را قانع کنم، ميگريزم.
نامه سرکار را هم زيارت کردم و از اينکه رفقاي دانشجو سخن مرا پسنديدهاند
و اظهار لطف کردهاند سپاسگزارم. مسلماً حرف مرا هم بايد فقط دانشجو بفهمد
و بشناسد. آن تکيهايها که مشتري من نيستند، من با آنها فاصلهاي بيشتر
احساس ميکنم تا با لامذهبهاي خوشفهم.
اما درباره اين مقاله، مثل همه نوشتههاي ايشان من جز اعجاب آميخته با لذت
از هوشياري شگفت و قدرت خلق و ابتکار و تأليف و بخصوص نتيجهگيري و بهکار
گرفتن ماهرانه همه دانستنيهاي گوناگون براي رسيدن و رساندن بهمقصود دلخواه
هيچ نظري نميتوانم بدهم و بهخود چنين حقي نميدهم که رحم الله مراء عرف
قدر نفسه؛ جز اينکه در دو اصل من ترديد دارم و آن يکي اين است که آيا در
مسائل انساني و بخصوص جامعهشناسي و روانشناسي اجتماعي که ترکيب پيچيدهاي
از مسائل انساني است، ميتوان بهعامل تام، (Fact dominant) قايل شد؟ و اگر
آري، آيا ميتوان قطعاً گفت که اين عامل در سيستم معيشت و طريقه ارتزاق
است؟ من شخصاً بيشتر ميل دارم که در جامعهشناسي بهشيوه «گورويچ»
به«تعداد عواملي که در هم تأثيرات متقابل دارند» تکيه کنم و به قول او به
Sociologie differentielle؛ درصورتيکه در اين تحقيق يک نوع تعليل توحيدي
جامعهشناسي و روانشناسي اجتماعي ايران است و يافتن علتالعلل يا علت غالب
و آن در عين حال که «سيستم معيشت و طريقه ارتزاق» عنوان شده است، ولي از
لحن بحث توجيه چنين برميآيد که بيشتر عامل جغرافيايي عامل تام گرفته شده
است. سيستم معيشت و طريقه ارتزاق البته بهگونهاي توجيه شده است که
مستقيماً و منحصراً معلول عامل جغرافيايي است و اين خود يک مکتب
جامعهشناسي است که مبناي آن را محيط جغرافيايي جامعه ميداند و از «ابن
خلدون» تا «ايولاکوست» معاصر گروهي برآنند.
آنچه در اينجا مطرح ميشود اين است که آيا اگر بهجاي «ماها» «بربرهاي شمال
آفريقا» در ايران ساکن بودند، درست همين حال و حالات را داشتند که ما
داريم؟ آيا در ديگر کشورها بهميزاني که داراي وضع جغرافيايي مشابهي با ما
هستند، از نظر روحي و اجتماعي نيز بهما شبيهاند؟ و گذشته از آن، اختلاف
شديدي که از نظر خصايل و خصايص ميان اقوام مختلف ساکن ايران وجود دارد در
چيست؟ و نيز در ايران بايد ميان مردم شمال ايران کمترين شباهتي با مردم
جنوب ايران نباشد.
مسئله ديگر: ضعف احساس مليت در ايران يکسره معلول تفرق نواحي مزروعي و
مسکوني و عدم ارتباط عنوان شده است، درصورتيکه من دو عامل ديگر را مؤثرتر
ميدانستم: يکي اسلام، که هم يک مذهب خارجي است (از نظر مليت ايراني) و هم
روحي جهاني و بينالمللي دارد و بخصوص مخالف صريح اصل مليت است و بالاخص که
يک امت بزرگ و پايدار تشکيل داد که ملتهاي مختلف و از جمله ايران را در
خود حل کرد؛ و ديگري تسلط پياپي عناصر بيگانه بر اين مملکت است که از نظر
قدرت و تأثير و مدت بر حکومتهاي ايراني نژاد برتري داشتهاند. عوامل دست
دوم، يک هجوم پياپي اقوام همسايه و ورود و حلول آنها در متن جامعه و بخصوص
فئوداليسم سياسي که شکل سياسي غالب دورههاي تاريخي ما بوده است و هر يک از
اين ملوک الطوايف بر قسمتي از ايران و قسمتي از اراضي و بلاد مجاور خارج
ايران حکومت داشتهاند و بنابراين مرزهاي ملي و مرزهاي سياسي که کمتر بر هم
منطبق بودهاند محو ميشده است، و يکي ديگر نيز همان شرايط خاص جغرافيايي و
پراکندگي زندگي که عامل ضعف تفاهم ملي و اشتراک احساس قومي بوده است. غالب
اين عوامل مربوط بهبعد از اسلام است و تاريخ ناظر و شاهد است که پيش از
اسلام احساس مليت در ايرانيان بسيار قوي بوده است و قويتر از مذهب.
مسئله ديگري که در زمينه بحث و بخصوص شيوه بحث طرحاش بسيار بهجاست، تکيه
بيشتر بر روي مسئلهاي است که R.Grousset آن را در La Face de l'Asie
درباره ايران آورده است (و اين يکي از کتابهايي است که مثل کتاب «پرتو»
توجهش براي اين رساله بيفايده نيست) و آن توجه اوست بهموقعيت جغرافيايي
ايران در عالم که آن را «چهارراه تاريخ» خوانده است و معبر دائمي اقوام
گوناگون و افکار و مذاهب مختلف؛ چنانکه گويي ايران با همه اقوام و تمدنهاي
عالم قديم همسايه است و چهارراه و مرکز همه آنها، آيا توجه بههمين اصل
معبر بودن و چهارراه بودن، بسياري از خصوصياتي را که استاد تنها از وضعيت
کشاورزي و روستايي ايران استناد کردهاند تعليل نميکند؟ نميگويم اين عامل
بهجاي آن عامل، ولي در کنار آن. اين کيفيت جغرافيايي در طول تاريخ،
بهمردمي که همواره در رهگذر ديگران و مردم و مذاهب رنگارنگ بودهاند يک
نوع رفتار و اخلاق و روحيه شهرهاي زواري و توريستي و قهوهخانههاي سر راهي
را نميدهد؟ بيتفاوتي در برابر حوادث، بيتعصبي، انطباق با هرچه پيش آيد،
سازگاري و رنگ عوض کردن، نان بهنرخ روز و مشتري خوردن، دروغ و چاپلوسي و
ذلت و نداشتن غرور و اصالت و توجه بهخواست و مزاج ديگران و محو شخصيت خود
و... که غالباً اينها صفاتي است که در مردم «سرِگذر» بيشتر ديده ميشود تا
مردم دهاتي و مستقل و مستغني از غير.
در پايان بحث، مسائلي که بهعنوان طرحها و گامهايي براي جبران اين نقايص
روحي و اجتماعي مطرح شده است، در عين حال که درست است و پذيرفتني، ولي
بهنظر من از نظر شدت و تأثير با لحن و بحث متن نميخورد. از خواندن متن
رساله خواننده قانع ميشود و معتقد، که اين ضعفهاي اخلاقي و رواني که در
ما هست، صفاتي سطحي و گذرا و عوارضي موقتي نيست، بلکه معلول جبري و قطعي
علل ريشهدار و محکم اجتماعي است. و بنابراين نه زخمهايي سطحي است که
بتوان التيام داد يا جراحي کرد، بلکه زاييده مزاج و اقتضاي سرشت و ساختمان
اين اجتماع است و بنابراين، در حاليکه انحرافها و ضعفها اينچنين عميق و
ريشهدار و جدي تلقي ميشود و تفسير، بايد در آن هنگام که از راه علاج و
جبران سخن بهميان ميآيد، خواننده در برابر يک راه حل بسيار قاطع و عامل
يا عوامل نيرومند و کوبنده و سازندهاي بسيار مؤثر قرار گيرد تا بتواند با
شناختي که نسبت بهبديها و کجيها پيدا کرده است بهآن معتقد و اميدوار
گردد؛ ولي من بهعنوان يک خواننده اينجور احساس کردم که هنگام بيان و
تفسير و توصيف دردها و نقصها، نويسنده لحن قاطع و مطمئن همراه با نظري
دقيق و عميق و مسلم دارند و چون سخن بر سر ارائه راه حل و مبارزه با آن
انحرافها پيش ميآيد نويسنده قاطعيت و قوت و شدت و اطمينان خويش را از دست
ميدهند و با لحني ضعيفتر سخن ميگويند.
آيا در عين حال که تحليل و تعليل جامعهشناسي و اقتصادي و جغرافيايي
روانشناسي و اجتماعي ايراني را ميپذيريم، با توجه بهمواردي از تاريخ اين
ملت که در آن احساس نيرومند مشترک و تفاهم و اشتراک و تحريک و تجهيز همگاني
و شدت و قاطعيت و تصميم در ميان همين مردم پديدار ميگردد (بسياري جريانات
مذهبي اسلامي، نهضت ابومسلم يعني نهضت ايرانيان عليه بنياميه، نهضت تشيع،
اسماعيليه و... نادر و... اين اواخر «بابِيت» و «مشروطيت» و...)، نميتوان
معتقد شد که در عين حال ملت ما استعداد يافتن يک ايمان تازه، يک هدف مشترک،
تحريک و تجهيز عمومي و حرکت اجتماعي وسيع مذهبي يا سياسي يا اجتماعي را
دارد و گذشته از آن، يافتن يک ايمان تازه و نيرومند و داشتن يک هدف مشترک
بسياري از ضعفها و بيماريهاي مزمن و ريشهدار روحي و اخلاقي را بهطرز
معجزهآسايي شفا ميبخشد و جامعه را قوي و راست و دگرگون و سالم ميسازد؟
در خاتمه، عذر ميخواهم از اين فضوليها، گرچه فضولي نيست و بيان خيالات و
انديشههايي است که هر خوانندهاي در ضمن مطالعه اثري در ذهنش ميگذرد.
آنچه را بايد جداً عذرخواهي کنم که اشتباه کردهام، اين است که طبق عادت
بسيار بد معلمي و کتاب چاپکني، من بدون توجه، در ضمن مطالعه اين دو دفتر،
هرجا که بهنکتهاي املايي ميرسيدم که در رونويسي، کاتب انداخته و يا من
خيال ميکردهام که اگر تغيير کند بهتر است، در آن دست بردهام و بعد که
متوجه شدم بسيار شرمنده شدم و خواهش ميکنم که شما اين دستبرد! را ناديده
بگيريد و متن را همچنان که بوده است نگهداريد؛ البته غير از مواردي که در
املا کلمات يا افتادگيها بهچشم ميخورد که چون اين متن لابد همينجوري
بهچاپخانه ميرود، کار غلطگيري را آسانتر ميکند.
در اينجا ميخواهم مطلبي را که چند ماه است مرا بهشدتي که در بيان
نميگنجد بهخود مشغول داشته است و يک لحظه از آن غافل نيستم عنوان کنم و
آن تمام کردن آن شاهکار معجزهنماي کار درباره قرآن است. من کشف ايشان را
درباره قرآن درست و بيمبالغه، شبيه کار گاليله درباره منظومه و نيوتن
درباره جاذبه و پاستور درباره بيماري و... ميدانم. آنها کليد علمي وحي
طبيعي را بهدست آوردهاند و ايشان کليد علمي وحي کلامي را. من آن روز که
ايشان طرح اين کار را بيان ميکردند، دچار يک گيجي و حيرت بيسابقهاي شده
بودم و آنچه بر حيرتم ميافزود اين بود که چطور؟ چرا آقاي مهندس اين حرف را
با اين سادگي و لحني اينچنين عادي بيان ميکنند؟ چطور در ضمن چنين کاري
بهکار ديگري هم ميتوانند بينديشند؟ چرا آن را کاري در رديف ديگر کارها
ميدانند؟ من بههمان مقداري که آن روز توضيح فرمودند، آنچه دستگيرم شد
چنان خارقالعاده بود که ناگهان احساس کردم که بهقرآن يک ايمان علمي پيدا
کردم، ايمان علمي، همچنان که بهمنظومه شمسي با ترکيب آب يا حرکت بادها
ايمان علمي دارم. يعني ديدم که «وحي» است! ديدم!
من فکر ميکنم که ايشان پس از رسيدن بهاين تز قاعدتاً قدرت انديشيدن و
اشتغال بههر امر ديگري را چه فکري و چه عملي و هر چه، از دست ميدهند و
چنان در آن غرق ميشوند که نميتوانند در رديف آن مسائل ديگري را هم در مغز
و زندگي و روح و کار خود طرح کنند. زيرا من هيچ مسئلهاي را نه تنها درباره
قرآن بلکه دين و بلکه خدا و اثبات «ماوراءالطبيعه» و... همه چيز در رديف آن
نميبينم. اين حادثهاي است در علم مذهب؛ اين تنها اثبات قرآن و وحي
نميکند، اثبات وجود خدا و غيب را ميکند، آنهم اثبات خدا نه با زبان
عرفان و اخلاق و فلسفه و عقل، نه با علم، آن هم علوم دقيق و آن هم
دقيقترين آن رياضي!
باز هم در شگفتم که چرا آن روز آقاي مهندس آن طور عادي از آن سخن ميگفتند!
آن کار بزرگ همه حرفها و دليلها و منطقها را بيارزش و يا لااقل کمارزش
کرده است. من با اطلاع و استعداد کمي که دارم چند بار در کلاس و مباحثه با
دانشجويان با اين شرط که «هرچه قدرت انکار و رد و حتي لج داريد براي
نپذيرفتن اين استدلال من در وحي بودن قرآن بهکار بريد» و همه جا با وجود
همين شرايط بهآن متد که استدلال کردهام موفقيت مطلق بياستثنا آميخته با
ايمان و شگفتي و اعجاب خارقالعاده بهدست آوردهام. نه تنها اقناعکننده
است، اعجابآور و ايمانآور است.
من بهعنوان يک معلم دانشجويان اين نسل و بهعنوان يک شاگرد ايشان از ايشان
استدعا ميکنم و التماس ميکنم که هرچه زودتر اين کار را تمام کنند هرچه
زودتر. هيچ کاري امروز در دنيا نيست که از اين فوريتر و حياتيتر باشد.
شما هم وادار کنيد و شرايط و مجال و حال را فراهم آوريد. کاش اين کار از
همان اول بهعربي يا فرانسه يا انگليسي منتشر شود!
قربانتان علي شريعتي |
|
|
|