|
|
|
|
|
خانمها، آقایان، دانشجویان گرامی: بعد از عرض تبریک به همه شما به خاطر این
مناسبت، آنچه را که میخواستم مقدمتاً عرض کنم اینست که سخنرانی امشب من در
حقیقت یک سخنرانی نیست؛ به خاطر اینکه سخنرانی عبارتست از ملاک و مطلبی که
یک سخنران دارد، تحقیقی کرده و نتیجه آن تحقیقش را برای حضار بیان میکند.
آنچه که امشب میخواهم عرض کنم، یک طرح، یک تز و یک نظریه است. بدون اینکه
به استدلالش بپردازم و بدون اینکه توضیح زیاد بدهم فقط اصل تز را طرح
میکنم و اگر هم تشریحی میشود فقط به خاطر روشن شدن خود تز است و بعد عرضم
را تمام میکنم و البته در خدمتتان خواهم بود که درباره خود این تز و این
نظریه هرگونه سئوالی یا ابهام و ایرادی باشد، به هر حال جواب بدهم. ولی از
اول طی کنم که این یک استدلال، یک تشریح و تحقیق نسبت به یک موضوع نیست،
بلکه یک نظریه است و شما در حد یک نظریه میتوانید تلقیاش کنید.
جالب است که من در این دو سه مرتبهای که به آبادان آمدهام و در اینجا
صحبت کردهام، بیشتر مسائل روی خود انسان دور میزده و این امر تصادفی
نیست، چون بزرگترین مشکل زندگی انسان امروز همین است و هر روز هم، به
میزانی که زندگی روشنتر میشود و جهان آسانتر و انسان مسلطتر بر جهان
میگردد و مشکلات بیشتر حل میشود، این مشکل، مشکلتر و مبهمتر میشود و
حتی به صورت یک فاجعه در میآید. این مشکل، مشکل خود انسان است. و هر روز
به وسیله علم به سئوالهای زیادی پاسخ داده میشود. ولی این سئوال که
«انسان چیست؟» بیشتر مطرح است و مسألهتر! چنانکه امروز میبینیم در غرب
که بیشتر از ما و زودتر از ما به این بحران رسیدهاند، بیشتر از ما فاجعه
«نمیدانم انسان کیست» را احساس میکنند که دامنهاش تا حدی روشنفکران ما
را هم گرفته است. بنابراین، مسأله اساسی برای انسان امروز خود انسان است که
چیست؟ و امکان ندارد قبل از اینکه ما به یک تعریف آگاهانه درست و منطقی از
انسان رسیده باشیم، هیچ مسألهای حل بشود.
من در دانشکدهای درباره تعلیم و تربیت صحبت میکردم و (میگفتم) علت
اینکه مکتبهای مختلف تعلیم و تربیت که امروز مطرح است، همه به بنبست
رسیدهاند و همه نظامهای آموزشی دنیا بر اساس فلسفههای مختلف، هیچ کدام
نتوانستهاند موفق باشند و هرکدام اول شور و شر فراوانی برانگیختند و بعد
عجز خودشان را نشان دادند، به خاطر نقصی که در این مکتبهای تربیتی و
آموزشی هست، نیست، (بلکه) به خاطر اینست که معلمین بزرگ امروز دنیا و
بنیانگذاران نظامهای تعلیم و تربیتی در سطحهای مختلف بیش از آنکه به
تکنیک آموزش و پرورش انسان بپردازند باید این مسأله را حل کنند که انسان چه
چیز است؟
اگر ما نفهمیم که انسان چیست و چه باید باشد، یعنی اعتقاد روشن و مورد
اتفاق، برای حقیقت انسان نداشته باشیم، همه تلاشهای ما برای اصلاح فرهنگ،
اصلاح آموزش، پرورش، اخلاق و روابط اجتماعی عبث و بیهوده است. باغبانی را
میمانیم که تکنیک پیوند زدن، وجین کردن، باغداری و گیاهشناسی را به حد
اعلای علم امروز میشناسد، اما به نوع درختی که غرس میکند نمیاندیشد و
این موضوع را که جامعه او نیازمند چه میوهای است، در نظر نمیگیرد. و درست
امروز برای همه کسانی که میخواهند انسان و جامعه را اصلاح کنند میشود
چنین تشبیهی را کرد. امکان ندارد تعلیم و تربیتی مترقی و موفق داشته باشیم
قبل از اینکه مسأله انسان را حل کنیم. امکان ندارد که هیچ یک از نظامهای
اجتماعی جهان، از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا همه ایدئولوژیهای دیگر،
موفق بشوند، قبل از اینکه بگویند و اعلام کنند که انسان چیست، و قبل از
اینکه به این اصل برسند که هدفهای نهائی که انسان باید آنها را بر اساس
فطرت خودش تعقیب کند چه هدفهائی است؟ و اصولاً باید مشخص شود که از جامعه
متعالی، از تمدن بزرگ و از نظام آموزشهای سیاسی یا اقتصادی بسیار پیشرفته،
چه جور انسانی را میخواهیم بسازیم. بنابراین قبل از هر چیز باید مسأله
انسان بودن و چگونه بودن انسان و چگونه شدن انسان حل بشود. این اساس هر
مسألهای است، چه خواسته باشیم بعداً مذهبی بمانیم چه غیرمذهبی، چه
سوسیالیست چه ضد آن، چه مترقی چه مرتجع، هر شکلی را خواسته باشیم بعد تعقیب
کنیم، باید قبلاً این مسأله برای همهمان حل بشود.
متأسفانه من سالی یکمرتبه (آنهم مسلم نیست که بتوانم بیایم)، اینجا
میآیم، و همیشه در همان مرحله اول میمانم یعنی برای آنچه که بعد باید بنا
کنم دیگر فرصت نیست، میماند تا سال دیگر، که سال دیگر هم نسل عوض میشود.
متأسفانه ما معلمها زحمتمان روی آب جاری است، بر خلاف آنهائی که در بازار
یا در اداره کار میکنند، اینها ده سال که کار میکنند سوابق این ده سال
کار در محیطشان میماند، اما ما زحماتمان روی جریان پیوستهای است که
مشتریهایمان حداکثر چهار سال دیگر در دانشکده هستند. همه کارهائی که
میکنیم، به آخر که میخواهد برسد، میبینیم دانشجوها دارند میروند و باز
نسل تازهای میآیند و باز ما باید از صفر شروع کنیم. معلمی یک بدی که دارد
این است، به خصوص در نظام تعلیم و تربیت جدید؛ برخلاف نظام تعلیم و تربیت
قدیم، که شاگرد خودش میرفت در حوزههای مختلف مینشست و استادان مختلف را
میدید یک نفر را انتخاب میکرد و بعد آن معلم این شاگردش را بر اساس مکتب
خودش، پلهپله میساخت و تا مراحل نهائی میرساند و آخرین تحقیقاتش، آخرین
نظریاتش را برای او میگفت و او را از ابتدا تا انتهای مکتبش میپروراند و
هدایت میکرد. اما تعلیم و تربیت در نظام جدید این شکلی نیست. با شاگرد
یکسال یک درس خاص داریم، مقدمهچینی میکنیم که بعد به نتیجه برسیم؛ بعد
میبینیم سال تمام است، او رفته و عدهای دیگر آمدهاند که باز از اول باید
شروع کنیم. این است که همیشه در مقدمه میمانیم.
معلمی به شاگردش میگفت: تنبل خجالت نمیکشی دو سال در یک کلاس ماندهای.
گفت: خودت خجالت بکش که بیست و پنج سال است در همین کلاس ماندهای.
این مجبور بودن معلم به ماندن در یک کلاس، که کلاسش از لحاظ اتاق و شماره
ثابت است اما از لحاظ مشتریهایش همواره در حال حرکت، سبب میشود که هرچه
میخواهد بسازد بعد از مدتی، جبراً، از زیر دستش رد شود و نتایج مقدماتش
هیچوقت به خودش و کار بعدیش نرسد.
سخنرانی امروز من، باز هم درباره انسان است. زیرا همانطوری که گفتم، انسان
امروز از هر روزی مجهولتر است. از اواخر قرن نوزدهم تا قرن بیستم- که الان
هستیم- غالب فلاسفه و متفکرین و حتی نویسندگان و هنرمندان به مسأله انسان
توجه فراوان کردهاند و هر کدام درباره انسان یک اثر، یک تحقیق و یا یک
نظریه دارند. بدین علت است که انسان از هر روزی، امروز متزلزلتر است.
اصل تز من اینست که انسان، دارای چهار جبر است؛ انسان، زندانی چهار زندان
است. و طبیعتاً وقتی میتواند انسان باشد که از این چهار جبر رها بشود و
وقتی انسان میتواند، به معنای واقعی، انسان باشد که از این چهار زندان
آزادی خودش را به دست بیاورد.
حالا اصل تز این است که اولاً این چهار زندان یا چهار جبر چیست؟ و ثانیاً
چگونه انسان میتواند از این زندانهای چهارگانه یا جبرهای چهارگانهاش
رهائی پیدا کند؟ و قبل از این باید به این مسأله توجه کرد که وقتی میگوئیم
انسان، مقصودمان چیست؟ چون با یک تعریف خاص از انسان است که میتوان گفت
این انسان، زندانی چهار زندان است. و این تعریف خاصی است که عرض میکنم:
یکی از دوستان من که در قرآن تحقیق میکرد، میگفت دو کلمه راجع به انسان
هست و وقتی از این نوع صحبت میکند دو کلمه را به کار میبرد: یکی «بشر«،
یکی «انسان». گاه «بشر» به کار میبرد و میگوید: انا بشر مثلکم؛ گاه انسان
به کار میبرد: کان الانسان عجولا (مثلاً) یا ضعیفاً. و این اختلاف بین
کلمه «بشر» و کلمه «انسان» در اینست، که وقتی میگوید «بشر»، مقصود همین
نوع حیوان دوپائی است که در آخر سلسله تکاملی موجودات بر روی زمین آمده و
الان دارد زندگی میکند، و سه میلیارد رأس از آن، الان در روی زمین حرکت
میکنند. وقتی میگوید «انسان»، مقصود آن حقیقت متعالی غیرعادی و
معماگونهایست که تعریف خاصی دارد، و در آن تعریف، دیگر پدیدههای طبیعت
نمیگنجند. پس دو تا انسان وجود دارد: یکی انسانی که بیولوژی از آن صحبت
میکند، و دیگری انسانی که شاعر دربارهاش حرف میزند، فیلسوف از آن سخن
میگوید و مذهب با او کار دارد.
نوع اول همان نوع خاصی است که دارای خصوصیات فیزیولوژی و بیولوژی و
پسیکولوژی مشترک در میان همه افراد این نوع اعم از سیاه، سفید، زرد، شمالی،
جنوبی، شرقی، غربی، مذهبی و غیرمذهبی است، و بر اساس این قوانین است که طب،
داروسازی، داروشناسی، و همچنین تشریح، بیماریشناسی، پاتولوژی، علم بیولوژی
و علم رواشناسی به وجود آمده است. اما انسان به معنی دومش عبارت از آن
حقیقت انسان بودن است و دارای خصوصیات استثنائی است که سبب میشود هر یک از
افراد نوع بشر به میزان خاصی انسان باشند.
پس وقتی میگوئیم انسان، مقصودمان تعریفی نیست که همه افراد این نوع- که سه
میلیارد آن الان روی زمین هستند- بطور مشترک شامل حالشان بشود. همه افراد
این نوع، بشر هستند، بطور مشترک، اما همه آنها انسان نیستند. هر کسی به
میزانی و تا اندازهای توانسته است انسان بشود. پس بدین تعریف میرسیم که
از میان افراد این نوع که همهشان بشرند، و هر کسی به اندازه دیگران بشر
است، افرادی هستند که توانستهاند به مرحله انسان شدن برسند و در مرحله
انسان شدن یا انسان بودن، درجات متعالی یا اندکی را طی کنند. اینست که نوع
بشر در مسیر تحول و تکامل خودش به طرف انسان شدن گام بر میدارد.
بشر یک «بودن» است، در صورتیکه انسان یک «شدن» است. فرق انسان با بشر و
همه پدیدههای دیگر طبیعی از حیوان و نبات و جماد، این است که همه
پدیدههای طبیعت هر کدام یک «بودن»اند، و تنها انسان بدان معنای ویژه یک
«شدن» است. یعنی چه؟ موریانه را در نظر میگیریم، از پانزده میلیون سال پیش
در آفریقا آثاری از خانهسازی موریانه هست که میبینیم درست خانه و زندگیش
را در آن دوره همان جور میساخته و ترتیب میداده که الان. بنابراین
موریانه یک «بودن»ی است که تا هر وقت هست و در هر کجا که هست، هر یک از
افراد این نوع موریانه یک وجود ثابت لایتغیرند، همیشه یک تعریف ثابت دارند.
همینطور کوه، ستاره، آب، جانور، اسب، شیر، پرنده، و همینطور هم بشر. بشر
هم یک تعریف ثابت دارد. موجودی است که روی دو پایش راه میرود. تعریف ثابتش
را یکی از نویسندگان بطور فانتزی، از قول دانشمند بزرگی که به کره مریخ
رفته، نوشته است. به کره مریخ رفته است؛ آنجا پیاده شده و در خیابانهای
آنجا راه میرفته (توریست بوده و از زمین به مریخ رفته) و دیده که در
دانشکدهای در آنجا در کنفرانسی اعلام شده که یکی از دانشمندان مریخ درباره
آخرین سفری که به زمین کردهاند و کشف موجودات زنده در آنجا، سخنرانی خواهد
کرد. این دانشمند زمینی هم میرود در آن کنفرانس شرکت میکند.
میبیند یکی از دانشمندان کره مریخ پشت تریبون رفت و گفت که: بله، بالاخره
نظریه علمائی که میگفتند در زمین حیات وجود دارد، ثابت شد. اخیراً
تحقیقاتی نشان داده که موجودات خیلی پیشرفتهای از لحاظ حیات در آنجا وجود
دارند، که یکی از آنها اسمش بشر است. البته من نمیتوانم برای شما درست
روشن کنم که این بشر چگونه موجودی است چون حتی یک تصور ذهنی هم از آن
ندارید، ولی به طوری خلاصه عرض میکنم خیکی است که دو تا سوراخ دارد، چهار
دستک. اینها موسوم به بشرند و روی زمین از اینطرف به آن طرف میخیزند، با
تلاش عجیب و بسیار وحشیانهای که در تمام منظومهها شبیهش نیست. اینها یک
جنون خاص همدیگرکشی دارند. گاهی دستههای بسیار زیادشان از نقطههای دور که
هیچ ارتباطی به هم ندارند و هیچکدام همدیگر را نمیشناسند، با یک نقشه و
طرح و هیجان و تحریک تجهیز میشوند و با سلاحهای خیلی مدرن و تجهیزات خیلی
سطح بالا، راه میافتند و زندگی و کار و خانوادهشان را میگذارند و
میآیند کنار هم صف میبندند، بعد به جان هم میافتند. من فکر میکردم که
اینها لابد به خاطر خوراک به همدیگر احتیاج دارند اما بعد میدیدم که
اینها با یک زحمت عجیبی، همدیگر را قتلعام میکنند و میکشند و بعد هم
بلند میشوند و میروند به خانههاشان. باز دو مرتبه یکی میافتد جلو و باز
یک عدهای را تحریک میکند و باز به جان عده دیگری میافتند. خلاصه این
نوع، که اسمش بشر است، تاریخ خودآزاری و خودکشی دارد و تمام تجهیزاتشان صرف
این میشود که وسائل کشتن یکدیگر را- بدون اینکه نسبت به هم کینهای داشته
باشند- فراهم کنند و بعد هم قتلعامهای فراوان. و هیچکدام از گوشت همدیگر
یا خون همدیگر نمیخورند که بگوئیم نیازی به همدیگرکشی دارند، غذاشان از
جای دیگر فراهم میشود. و بعد از فراغت از کشت و کشتار و همدیگر را قتلعام
کردن و سوزاندن خانههای یکدیگر، غرور و بادی اینها را میگیرد که ما
نفهمیدیم این چه حالت روحی است. بعد هم حماسهها درست میکنند. ولی
خوراکشان بدین شکل است که توی زمین راه میروند و با یک حرص شدید هرچه
گیرشان میآید با این دستکهائی که در اطرافشان هست جمع میکنند. اما این
غذاهای بسیار لطیف، میوههای خیلی خوشعطر و خوشمزه و گلهای خیلی خوبی که
در زمین میروید، اینها را که میگیرند، نمیخورند- این هم یکی از
جنونهای این موجود است که ما نفهمیدیم علتش چیست-؛ اینها را به زحمت از
طبیعت میگیرند، غذاهای سالم، گوشتها و میوههای سالم را به خانه میبرند،
آتش درست میکنند و آنها را در ظرفهای خاصی میریزند و یک مقدار ادویه بد
رنگ و بد طعم و تند توی آن ریخته، بعد میجوشانند، میسوزانند و میخورند و
بعد مریض میشوند و بعد التماس میکنند که دکتر به زور وسائل تکنیکی آنها
را از توی شکمهاشان در بیاورد، و آنها (دکترها) به خاطر همین عمل اشخاص
محترم و پر درآمدی در جامعهشان هستند. و این بیماریها بیماریهای بشر کره
زمین است. در عین حال که بسیار پیشرفته است و بسیار مسلط بر زمین، یک چنین
جنونهائی دارد که هیچ حیوانی تا حالا دچارش نشده است.
این تعریف همان بشر است با تعبیراتی مستهجن، ولی واقعیت همین است. وقتیکه
شما تاریخ بشر را میخوانید، تاریخ حماقتهای بشر همواره بیشتر و جالبتر
از تاریخ شعور بشر است، همیشه بیشتر بوده و الان هم همینطور است. این بشر
همیشه هم طبیعی است، همیشه هم ثابت است، تعریفش از میمونی که روی زمین در
پنجاه هزار سال پیش پیدا شده تا الان فرقی نکرده. اسلحهاش فرق کرده، لباسش
فرق کرده، خوراکش فرق کرده، اما نوعش و خصوصیاتش همان که بوده، هست. چنگیزی
که بر یک قوم بدوی و وحشی حکومت میکرد یا امپراتوران بزرگی که در گذشته بر
جامعههای بسیار متمدن حکومت میکردند با کسانی که بر نظامهای بزرگ
اقتصادی و رژیمهای بزرگ و نیرومندی که تمدن امروز را میچرخانند حکومت
میکنند، هیچ فرقی ندارند- هیچ. منتهی اختلاف او با آنهائی که بر بشر امروز
حکومت میکنند اینست که او تجهیزات ندارد یعنی با نظام امروز تربیت نشده؛
اینست که صریح میگوید من آمدهام بکشم؛ اما این متمدن امروزی میآید،
میکشد و میگوید «من آمدهام صلح برقرار کنم»! طرز حرف زدن، دروغ گفتن، و
توجیه کردن است که تکامل پیدا کرده و الا نفاق، دروغ، آدمکشی و لذتی که
انسان از کشتن دیگران و از غارت دیگران میبرد همچنان است که بوده و بلکه
شدیدتر هم شده. این انسان به این معنی همواره ثابت است و این همان بشر است.
اما انسان به معنای آن حقیقت متعالی که ما بشرها همواره باید در تلاش رسیدن
به آن باشیم، یعنی در تلاش «شدن»ش باشیم عبارتست از خصوصیاتی متعالی که ما
باید به عنوان خصوصیات ایدهآل به دست بیاوریم، عبارتست از خصوصیاتی که
نیست، اما باید باشد. اینست که انسان، عبارتست از آن موجودی که نیست اما
باید باشد، و بنابراین هدف بشر، انسان شدن است. و باز، انسان شدن یک مرحله
ثابت نیست که وقتی رسید، به یک «بودن» رسیده باشد، نه، انسان همواره در حال
«شدن» است، همواره در تکامل دائمی و ابدی به طرف بینهایت است.
«انا لله و انا الیه راجعون»، یک فلسفه انسانشناسی است. «الیه راجعون»
یعنی انسان به طرف خداوند برمیگردد. این کلمه «الیه» بحث مرا نشان میدهد.
برخلاف تصوف که میگوید انسان به خدا میرسد و- (مثلاً)- حلاج به خدا رسید
(خدا را یک جای ثابت میگیرد که وقتی انسان به آنجا رسید دیگر انسان در خدا
متوقف میشود)، «الیه» یعنی به سوی او، نه در او، نه به او، بلکه به سوی
او. او کیست؟ خدا. به سوی خدا یعنی چه؟ خدا که در یک جای ثابت نیست که
انسان آنجا که رسید، نهایت حرکتش باشد و آنجا متوقف بشود. خدا عبارتست از
بینهایت، ابدیت و مطلق. بنابراین حرکت انسان به سوی خدا، در یک معنای دیگر
و در یک تعبیر دیگر، حرکت انسان، به طور ابدی و همیشگی و غیرقابل توقف، به
طرف تکامل بینهایت و به طرف تعالی بینهایت است، هرگز توقف نیست. این،
معنای «شدن» و معنای انسان است.
این انسان- آن انسانی که باید باشد و باید بشود- دارای سه خصوصیت است: اول،
موجودی است خودآگاه؛ دوم، انتخاب کننده؛ و سوم، آفریننده، فقط و فقط...
تمام خصوصیات دیگر انسان از این سه اصل منشعب میشود و آن انسان، خودآگاه،
انتخابکننده و آفریننده است. به میزانی که هر یک از ما به مرحله خودآگاهی
میرسیم و به مرحلهای میرسیم که واقعاً میتوانیم انتخاب کنیم و بعد به
مرحلهای میرسیم که میتوانیم آن چیزی را که طبیعت خلق نکرده و ندارد، خلق
کنیم، انسانیم. پس وقتی خصوصیات آن انسانی که باید باشد، روشن شد، عواملی
که انسان را در طریق «شدنش» مانع هستند، باید بشناسیم تا با رفع آنها حرکت
خودمان را و هجرت فطری و ذاتی خودمان را در تکامل و در «شدن» انسان تعقیب
کنیم.
|
|
|
|