این «تقوا»یی که علم به موجب آن میگوید «من برای زندگی هدف تعیین نمیکنم،
بلکه فقط زندگی را تشریح میکنم»؛ این «بیغرضی» علم که میگوید «من به
اینکه معنی انسان چیست و چرا باید زندگی کند، کاری ندارم و فقط او را کمک
میکنم تا خوب زندگی کند»، خود موجب میشود که علم، فقط و فقط وسیلهای
بشود در دست سرمایهداری، در دست پول و در دست تولید. آنوقت است که رسالتش
را کسانی تعیین میکنند که میخواهند از علم، ابزاری برای قدرت بسازند و
برای همین هم هست که «فوداستیه» میگوید:
«وقتی علم نمیتواند یک حقیقت کلی به نام «حقیقت انسانی» را به دنیا
عرضه کند، وقتی نمیتواند زندگی واقعی و حقیقی بشری را به مغزها
بشناساند، و بالاخره، وقتی که علم، فقط و فقط خود را در چهارچوب
جزئیات- چه جزئیات ملی و قومی و اجتماعی باشد در جامعهشناسی، چه
جزئیات تاریخی باشد در تاریخ و دورهها، و چه جزئیات اشیاء و پدیدهها
باشد در علوم طبیعی- گرفتار و محصور میکند، در این موقع، زمینه برای
این فراهم میشود که کسانیکه نه عالمند، بلکه قدرت دارند، زمام علم را
بدست بگیرند و علم بدتر از گذشته نه تنها در خدمت زندگی مادی و طبیعی
آدمی باشد، بلکه در خدمت نابودی آدم قرار بگیرد»
چنانکه میبینم، قرار هم گرفته است.
اما «فوداسیته» میگوید که «علم»، برای اینکه خود را از این چهارچوب تنگ
که در آن گرفتار آمده است نجات بدهد، تنها وظیفه و رسالتش اینست که اعلام
کند:
«من قلمرو بررسیها و شناختهایم بسی کوچکتر از قلمرو نیازهای بی حد
و حصر آدمی است».
و من میگویم که: «علم» اعتراف بکند که آنچه را اکنون به عنوان رسالت
خود اعلام میکند و آن «ماندن در پدیدههای بیرون اشیاء» است، این رسالت
جهل است نه رسالت علم؛ اینکه: به شناخت ظواهر امور و شناخت پدیدههای
محسوس- از طریق فقط و فقط تجربه، آنهم برای استخدام قوانین و تبدیل آنها
به قدرت- بپردازیم.
«علم» باید از این رسالتش بگذرد؛ رسالتی که بیکن برایش تعیین کرد و
بورژوازی به انجامش رساند.
رسالتش کدام باشد؟ پاسخ گفتن به همه نیازهای آدمی، پیش از شناختن طبیعت،
پیش از ساختن، پیش از تولید. اصولاً پیش از اینکه ایدهآلی برای «زندگی»،
«جامعه» و «برخورداری» و «تولید» و «تکنیک» بدهد، نخست بکوشد تا معنی
«آدمی» را از نظر علم و حقیقت اعلام کند. تا موقعیکه ما نفهمیم که آدمی
«چیست»، «چرا» زندگی میکند و «چگونه» باید زندگی کند، چگونه میتوانیم
برای این «مجهول»، تمدن و زندگی و خوشبختی و ایدهآل بسازیم، فرم زندگی
اقتصادی ایدهآل بسازیم؟ تا وقتی که معمار دانا و هنرمند این «آدم» را
نشناسد، چگونه میتواند برای او خانه ایدهآل بسازد؟
خانه مرفه، خانهای نیست که بر اساس جدیدترین قوانین معماری ساخته شده
باشد، بلکه خانهایست که بر اساس همه نیازهای انسانی که در آن زندگی
میکند، ساخته شده باشد.
بنابراین، جامعهشناسی، قبل از اینکه جامعه را بشناسد و جامعه ایدهآل را
معرفی کند و بسازد، باید تعریفی برای آدمی بیابد. این مسأله که «انسان، در
پرتو علوم و شناختها و معرفتهای وسیع خود، هنوز مجهول مانده «سبب گردیده
تا اینهمه پیشرفت علمی، نه به صورت یک پیشرفت واقعی بلکه به صورت یک
انحطاط و یک خطر جدی جلوهگر شود؛ خطری که نه تنها در سایه قدرتی است که
علم و صنعت ایجاد کرده، بلکه در سایه «دانش» و «تکنیک»ی است که در آن
«صاحبان صنایع» نقش تعیینکننده را دارند نه علما و فلاسفه.
اینجاست که بیش از همه و پیش از همه، «نیازهای حقیقی» آدمی، و رسالتی که
دارد، بایستی اعلام بشود.
یعنی: پیش از هر چیز، من باید بدانم که «کیستم» و «چگونه باید زندگی کنم» و
بالاخره: «چگونه رسالتی را باید در زندگی به انجام برسانم».
تا وقتی که این معانی برای من روشن نیست، همه خوشبختیهائی که «علم» برای
من به ارمغان میآورد، بدبختی است.
مگر میشود که صنعتگری، بیآنکه علت غائی یک صنعتی را در ذهن داشته باشد،
به ساختن بپردازد؟
از همه گذشته، «علم» آدمی را از نظر زندگی اجتماعی، بشکل «کوشنده»یی در
میآورد که باید هر چه بیشتر مصرف کند. اما انسان چنین نیست؛ هرچند اکنون
خودش را چنین احساس میکند.
دائماً و شب و روز، تمام لحظاتمان را «کار میکنیم تا بخوریم»، نه اینکه
«میخوریم تا زندگی کنیم»!
ما کوچکترین لحظههای تأمل در خویش را نداریم و این لحظهها هر روز بیشتر
از ما گرفته میشود و به شکل موجودی در میآییم که فقط باید برای مصرف
کردنش کار کند.
با اینهمه، ریتمی که فلسفه مصرف در دنیا بوجود آورده است، هر روز، هر
تکنیکی که به کمک آدمی میآید، و هر چه آدم از شبانهروز عمرش روی کار
میگذارد باز میبیند که از مصرف، کم آورده است...! همواره باید ساعات
بیشتری را قربانی تأمین مصرفهای تازهتری بکند؛ چرا که مصرف تزاید مصرف،
در دست کسانی است که از فروش، سهم و سود میبرند. آنها در دنیا اقلیتی
هستند و از اینکه آفریقائی، آسیائی و خود اروپایی- یعنی انسان- هر چه
بیشتر مصرفکننده شود، سود میبرند. اما ما خیال میکنیم که هرچه بیشتر
مصرفکننده شویم پیشرفت بیشتری کردهایم! نه، ما قربانی فروشنده شدهایم.
ما همه لحظات خودمان را برای تأمین مصارف دروغینی که آنها بر ما تحمیل
کردهاند، فدا کردهایم.
«توین بی» میگوید که:
تمدن فعلی در آینده، بر خلاف تمدنهای سابق، بوسیله زلزله، باد، طوفان، و
حتی به وسیله هجوم بربرها و وحشیها از بین نخواهد رفت، زیرا که تمدن جدید
از لحاظ نظامی به قدری نیرومند است که هیچ وحشی نمیتواند نابودش کند و از
لحاظ بهداشت و علم و تکنیک، چنان است که هیچ بیماری و هیچ خطر طبیعی
نمیتواند به کلی متلاشیاش کند؛ بلکه یک چیز متلاشیاش خواهد کرد و آن
«دشمنان داخلی» است. هر روز صدها قلم نیازهای دروغین فریبنده، به وسیله
دستگاههای تولیدکننده، به وجود میآید و بر ما تحمیل میشود و هر روز
میبینیم که کار و رنج و کوشش ما برای تأمین این مصارف، به جائی نمیرسد و
ما همواره اگر همه لحظات زیستن خود و همه امکانات انسانی خود را وقف و نذر
تأمین قلمهای مصرفییی که بر ما تحمیل کردهاند و میکنند، بکنیم، باز هم
کم میآوریم!
مگر نه اینست که امروز، همه کار میکنیم برای اینکه پول چیزهایی را که در
گذشته مصرف کردهایم بپردازیم؟ این، عقب ماندن انسان است از زندگی؛ این پس
پسکی رو به جلو رفتن است!
فلسفه زندگی ما دارد به صورتی در میآید که باید تأمین هزینه مصرفهای قبلی
خودمان را بکنیم. اینست معنی «عقب ماندن»: پیشرفت کاذب زندگی مصرفی! در این
زندگی تمام لحظاتی که آدمی بتواند به «عالم»، به «وجود»، به «بودن خویش»، و
به همه ابعاد زندگی و به همه احساسهای لطیف و همه نیازهای متعالی خویش
بیندیشد، بپردازد و «انسان بودن» خویش (نه ابزار بودنش) را بپروراند، در
این رقابت دیوانهوش و مجنونواری که تولیدکننده و فروشنده و قانون پول، به
علم و ماشین تحمیل کردهاند، فراموش گردیده است.
«علم» اگر این بیغرضی و این ادعای خودش را که «همه آدمی و همه ابعاد
گوناگون آدمی در فکر و شناخت اوست» از بین ببرد، و به قول فوداستیه
«متواضع» بشود، و از طرفی اعتراف بکند که نیازهای آدمی در تأمین مصرفهای
مادی که دستگاههای تولیدی تکنیک میسازند، خلاصه نمیشود، آدمی را تنها
«قدرتمند بودن» تأمین نمیکند، و بالاخره اعتراف به اینکه اگر در چهارچوب
محدود روابط پدیدهها و در زاویه تنگ «تجربه» بماند، حقایقی را که آدمی
همواره برای شناختشان دلهره و اضطراب و شوق و ذوق دارد، باو نخواهد
شناساند، و از طرف دیگر، رسالت تربیت و تکامل نوع انسان در روی زمین را
جایگزین رسالت امروز خود یعنی «قدرتسازی» و «تسلط بر طبیعت» کند (و این را
وسیله آن سازد)، آن وقت است که علم میتواند «نجاتدهنده» آدمی و
«کمالدهنده» او شود.
در آن وقت و لحظه است که انسان نه تنها طبیعت را خواهد شناخت، بلکه خود را
نیز خواهد شناخت. یعنی در حالیکه با یک چشم به هستی و عالم بیرون از خویش
مینگرد، در همان حال، چشم دیگر را همواره به خویش گشوده و باز نگه میدارد.
همانطور که «عرفان» ما هر دو چشمش را به خود گشود و بجائی نرسید، و دیدیم
که مردانی بزرگ، اما تک و تنها، و از نظر جامعه ضعیف و ذلیل بوجود آورد،
علم که هر دو چشمش را در بیرون از خویش و در خارج از «انسان چیست» گشوده
است، امروز قدرتهای خیرهکننده بوجود میآورد، اما خود انسان در زیر این
قدرتهای عظیم علم و اطلاع و پیشرفت و برخورداری و مصرف، مجهول میماند و
مسخ و مجنون، یعنی الینه.
در اینحال است که انسان بایستی با یک چشم- با علم- به جهان، برای تسلط بر
طبیعت و با چشم دیگر بر خویش، برای شناخت خویش و تسلط بر خویش و ساختن خویش
نظر کند. با یک دست، یعنی دست علم و تکنیک، از قید طبیعت خارج شود و رهایی
خود را از طبیعت، سنتهای تاریخ و بالاخره از قوانین اجتماع تأمین کند و با
دست دیگر، رهایی خویشتن را از خویش بدست آورد؛ با شناخت طبیعت، تکنیک ساختن
زندگی را بوجود آورد- آنچه را داریم- و با شناخت خویش (بقول هایدگر «خویشتن
حقیقی خویش») تکنیک ساختن خویش را!
اما فلسفههای امروز هم که به وسیله بینش علمی مسخ شدهاند، باز انسان را
برای شناخت انسان کمک نمیکنند. چگونه؟ به همان گونه که در گذشته،
«مذهبهای قدری و جبری»، آدم را «الینه» میکرد، یعنی به زنجیر جبر
میکشید- انسانی را که تواناست، انسانی که میتواند عصیان کند، انسانی که
میتواند حتی در برابر جبر طبیعت و حتی در برابر اراده خداوند عصیان کند
(چنانکه ما در مذهبمان داریم و به آن معتقدیم: قضیه آدم)- باز در
فلسفههای جدید، همین انسانی که اینقدر تعالی و عظمت دارد، انسانی میشود
که به «جبر تاریخ» معتقد میشود.
به این معنی که انسان یک تکه سنگ میشود و بطور ناخودآگاه و بیاراده، و
بیآنکه در سرنوشت خودش دخالت بکند، اسیر جبر امواج سیلی میشود که در حرکت
است و او را میکشاند به هر جا که خاطرخواه اوست.
پس وقتی که من نتوانم خودم را بسازم، وقتی که نتوانم خودم سرنوشت خودم را
در دست بگیرم و بالاخره وقتی که نتوانم خودم بیابم و مستقل باشم، در این
صورت چه فرقی میکند که بازیچه دست «جبر الهی» باشم- چنانکه کاتولیکها و
بعضی از فرق اسلامی تحت تأثیر مذاهب سابق میگویند- و یا اینکه در قید جبر
علمی گرفتار بمانم؟
وقتی که انسان به وسیله «جبر» نفی میشود، ديگر در این حالت نفیکننده هر
چه باشد فرق نمیکند؛ زیرا که دیگر «انسان» منتفی است. انسانی که عشق و
اراده و آگاهی و قدرت دارد و میتواند بسازد و بیافریند و خداگونهایست در
زمین، وقتیکه این عنوان از او نفی شد، دیگر چه به وسیله «جبر علمی» باشد و
چه به وسیله «قدر الهی»، در هر حال «انسان مرده» است!
انسان از دید «ایستوریسم» (Historisme)، چنانکه هگل
میگوید و چنانکه بینشی از اگزیستانسیالیسم میگوید «برآیند جبری
جریانهایی است که از گذشته به هم گره خورده و او را ساختهاند». بنابراین،
من به وسیله جریانهایی که از گذشته ادامه داشته است، سر به هم داده و
شدهام «من»؛ و بی این و غیر این، نمیتوانم چیزی باشم؛ چرا که من ساخته
تاریخی هستم که در آن تاریخ نمیتوانم دخالت کنم؛ پس در «خود» نمیتوانم
دخالت کنم و بنابراین «من» هیچ چیز نیستم!
بر حسب «سوسیولوژیسم» (Sociologisme) روابط جمعی است
که آدمی را میسازد: انسان گیاهی است که در زمینی به نام «جامعه» میروید!
چگونه؟ درست آنچنانکه آب و هوا و زمین جامعه اقتضا میکند؛ نه آنچنانکه
خود، میخواهد؛ زیرا «خود» و «میخواهد»ش هر دو میوهای جبری است، روئیده
از جامعه. بنابراین «خود» در سرنوشت نمیتواند دخالت داشته باشد، چون «خود»
چیزی جز انعکاس جامعه نیست!
«او» «جمع» را نساخته بلکه این «جمع» است که «او» را ساخته است! انسان در
سوسیولوژیسم هم منتفی است.
در «ناتورالیسم» (Naturalisme)، که جبر دیگری است،
طبیعت انسان را میسازد، میرویاند و میمیراند، بدانگونه که خربزه را یا
شاهتوت را! آدمی کوچکترین دخالتی در ساختمان خود ندارد، چرا که او چیزی
است مانند سایر پدیدههای طبیعت، که از آب و هوا و جغرافیا روئیده است.
اینست «منتفی شدن» آدمی به وسیله «جبر طبیعت»، یعنی ناتوریسم.
اما «الیناسیون» به وسیله «ماتریالیسم» (Matérialisme):
انسان به وسیله ماتریالیسم از خویشتن ساقط میشود؛ چرا که در ماتریالیسم،
مجموعهای از عناصر سر به هم دادهایست که کیفیت سر به هم دادنش، کیفیت
انسانی او را میسازد. انسانی که خود را یک پدیده «جبر مادی» حس کند، از
خود بیگانه شده است؛ خود را به عنوان «اراده»یی «آگاه» و «سازنده» و
«انتخابکننده» نمییابد- انسان «شیء» میشود، یک شیء مادی، طبیعی، تاریخی،
اجتماعی و وراثتی!
این علوم و این فلسفههاست که انسان را ذلیل و خاضع میکند یا «مذهب»، که
انسان را در فلسفه خلقت، خداگونه میشناسد و برخلاف همه فرشتگان و همه
اشراف کائنات، باید معبود فرشتگان باشد و همه فرشتگان مقرب بپای او بیفتند؟
آیا این علوم و فلسفههاست که آدمی را در بند کرده است یا مذهب، که قدرت
عصیان را در انسان- علیرغم دستور و اراده خداوند- اعتراف میکند و انسان را
«سازنده»، «آگاه»، «عالم» و «برگونه خدا»، یعنی دارای اراده مستقلِ توانا و
آفرینندهیی میداند که به کوشش «علم» و به کوشش «روح»، و به تلطیف «معنا»
و «تکامل خویش»، میتواند هر چه بیشتر به شکل «اراده مطلق» در آید یا به آن
نزدیکتر شود؟
کدام یک جلال و قداست و ارزش عظیم انسانی را اعتراف میکنند؟
ما روشنفکریم، یعنی ترجمه و قول و تحکم علمی و دستور فکری و بخشنامه و
امثال اینها نباید ملاک قضاوت ما باشد. باید بیندیشیم، فکر کنیم و قضاوت
کنیم.
در کدام «اومانیسم» انسان این جلال و عظمت را دارد و اصلاً کدام فلسفه
«اومانیسم» است! «اصالت» انسان در کجاست؟ انسان وقتیکه مجبور است، دیگر
هیچ ارزشی ندارد. چنانکه شما وقتی برای یک گل خوشبو و یا یک خار، ارزش
انسانی قائل نیستید، نه از گل سپاسگزارید و نه از خار گلهمند؛ چه، هر دو
آنچنانکه «جبر» «غیر از خود» اقتضا کرده است، شدهاند.
در «ایستوریسم» تاریخ مرا میسازد، در «سوسیولوژیسم» جامعه مرا میسازد، در
«ناتوراليسم» طبیعت مرا میسازد، در «ماتریالیسم» ماده سازنده من است؛ پس
«من» به عنوان یک انسان، انسانی که میتوانم خودآگاه باشم و بسازم و سرنوشت
را به دست خویش برای خویش بسازم، در کدام فلسفه است؟
آن آزادی و انتخاب که «سارتر» در انسان میستاید و انسان امروز به خاطرش از
تمدن چشم میپوشد، کجاست؟
و از طرفی کدام علم است تا به من و به این سئوال و رنج من، که بیش از نانم
محتاج جواب به آن هستم، جواب بدهد که «ارزش من چیست؟» و «اصالت انسان
چیست؟»
خیال نکنید میخواهم اذهان را به مسائل متافیزیکی بکشانم تا از واقعیات
عینی زندگی غافل شوند.
[داستان] «فرانتز فانون» (Frantz Fanon) داستان یک
متفکر مبارز سیاسی وابسته به دنیای سوم است: فیلسوفی متافیزیکی نیست؛ کسی
است که خودش از جزایر آنتیل است، ولی برای همرزمی و همکاری با مردم شمال
آفریقا و مردم «الجزایر» در مبارزه با استعمار فرانسه، ملیت خود را عوض
میکند و به آنجا میرود و میجنگد و در آنجا میمیرد... چنین آدمی ملاک
سخن ما است، نه یک فیلسوف گوشهگیر و جدا افتاده.
او میگوید:
«رفقا! روشنفکران وابسته به دنیای سوم! ای کسانیکه در جامعهیی مغضوب
(جامعهیی که یک میلیارد و پانصد میلیون آن در دنیا، مغضوب پانصد میلیون
دیگرند) زندگی میکنید! هدف ما این نیست که از آفریقا یا آسیا جامعهیی بر
اساس علم و تکنیک و فرمها و راهحلهای اروپائی اروپا بسازیم؛ یک مرتبه
ساختند، شد آمریکا! اروپا یکی بود و دو تا شد! هدف ما اینست که در همان حال
که کوشش میکنیم تا دشمن را برانیم، تا آزادی خود را در آفریقا بدست آوریم،
تا استعمار فرهنگی، اقتصادی و سیاسی غرب را از کشورها و ملتهای خودمان دور
کنیم، در همان حال ایدهآل و هدف ما در این نباشد که جامعهیی بر اساس
الگوهای علمی و اقتصادی و فکری اروپا بسازیم؛ بلکه ما، در آن زمان که درگیر
و دار مبارزه سیاسی برای بدست آوردن استقلال و آزادیمان هستیم، و هدفمان
تنها این است که «آفریقای آزاد» یا جامعهیی برخوردار داشته باشیم- و البته
نخستین رسالت و وظیفه فوری و حیاتی و حتمیمان نیز اینست و اصل همین است-
در عین حال هدفمان این باشد که از تقلید میمونوار اروپائی در فرمهای
زندگی علمی و فرمهای زندگی مادی و معنوی خود، دست برداریم و به آفریدن و
ساختن و اندیشیدن بپردازیم و بکوشیم تا یک پوست نو و یک اندیشه نو از انسان
خلق شود؛ و بکوشیم تا یک انسان نو و یک نژاد نو از آدمی، بر روی پای خویش
بنا شود؛ این انسان نو و این نژاد نو که علم و فلسفه غربی ادعایش میکرد و
نه تنها از انجامش عاجز ماند بلکه انسان را ناقص و مسخ کرد و اندام او را
قطعه قطعه نمود.
این چگونه انسانی خواهد بود؟ بدانگونه که «آلکسیس کارل» میخواست:
«به عنوان اندیشمند و روشنفکر، تنها به تقلید و ترجمه آنچه در
دانشکدهها و مدرسههای فرنگ در جریان است اکتفا نکنیم؛ هرچه میگویند
و هر چه در دنیا میدانند بیاموزیم و بدانیم و سپس فراموش کنیم و
آنگاه، خود بیندیشیم».
علم وقتی نجاتدهنده آدمی است و مکتب ایدهآل وقتی مکتب ایدهآل علمی
است که انسان را بسازد و به قول آلکسیس کارل«هم زیبائی عالم را بتواند
شناخت و هم زیبائی خدا را؛ و به سخن پاسکال آنچنان بتواند گوش دهد که به
سخن دکارت». تا اینکه هم بدانیم «چگونه» باید زندگی کنیم- چنانکه الان
میدانیم- و هم بدانیم که «چرا» باید زندگی کنیم- که نمیدانیم- و بکوشیم
تا انسان «خوب» داشته باشیم- چنانکه اکنون انسان «توانا» داریم- زیرا خوبِ
بیتوان، ذلیل است و مثل قهرمان «کافکا» مسخ است، و توانای بد مثل قهرمان
«اوژن یونسکو» کرگدن است! چنانکه هست- و زندگی را آنچنانکه در استتیک
میگویند بر سه پایه حقیقت، خوبی و زیبائی بنا کنیم. و جامعهیی ایدهآل
بسازیم؛ جامعهیی که بر این سه پایه- چنانکه در قرآن آمده است- مستقر
باشد: «کتاب»، «ترازو» و «آهن» (فرهنگ و ایدئولوژی جامعه: کتاب؛ برابری-
یعنی جامعه بدون افراط و تفریط و ستم و تبعیض و طبقات و تفرد-: ترازو؛ و
قدرت- قدرت نظامی، قدرت اقتصادی، قدرت تولید و قدرت تسلط بر طبیعت- یعنی
آهن).
و بعد ما به عنوان روشنفکران الان به سخن «رادها کریشنان»، آنچنان گوش
بدهیم که به سخن «سارتر».
و بدینگونه است که در همان حال که به عنوان جامعه غیراروپائی از الیناسیون
فرهنگی شفا مییابیم و «واخود» میآيیم، به عنوان «انسان» میتوانیم از
«الیناسیون» زندگی فاجعهآمیز کنونی رها شویم و «انسان بودن» خود را
بازیابیم.
|