|
|
|
|
|
برنامههای وسیع- که متأسفانه فرصت و مجال نیست برای اینکه یکییکی نام
ببرم و شرح بدهم- از قرن نوزدهم بالاخص در همه جامعههای اسلامی به وسیله
جامعهشناسان تیزبین و هوشیار طرح شد که، این مردم از گذشته خود باید
ببرند؛ روح نیرومندی که به افراد شرقی مسلمان شخصیت و قدرت و شهامت و
استقلال میدهد، باید بمیرد؛ همه سخنان و همه اندیشههائی که از گذشته خطاب
به نسل حاضر است و نسل حاضر را میسازد باید خاموش بشود و در مشرق و در
کشورهای اسلامی نسلی باید بسازیم که خودش را نشناسد خودش را نخواند، و خودش
را احساس نکند. چگونه میشود نسلی خودش را احساس نکند؟
مگر نگفتیم، خودش عبارت است از شخصیتش، یعنی گذشتهاش و فرهنگش؛ بنابراین
اگر فردی را در یک جامعه جوری ساختیم که درون او از آنچه ما خواستیم پر شد
و از آنچه در محیط و تاریخ و فرهنگ و مذهب اوست خالی ماند، این فرد دیگر یک
انسان مستقلی که خودش حرکت و انتخاب دارد، نیست (بلکه) ظرف خالییی است که
درونش را از آنچه ما میخواهیم پر میکنیم و هر جور او را بخواهیم
میسازیم. اگر یک نسلی را از گذشتهاش ببریم (مقصودم از گذشته، تمام
معنویتی است که این جامعه دارد)، انسانی میشود فقط دارای وجود، (بنابراین)
ماهیتش را هر جور که ما بخواهیم، خواهیم ساخت. و معلوم است که او به چگونه
ماهیتی در ما نیازمند است: ذلیل بودن، خیره بودن به او، برده او بودن و خود
را حقیر حس کردن و او را برتر از ما در همه جلوههایش یافتن. (در نتیجه)
نسلی بوجود میآید که زیبائیها و فضائلی را که خودش دارد زشت و منفور حس
میکند و زشتیها و نفرتهایی را که بیگانه دارد زیبا و قابل تقلید
مییابد؛ نسلی به وجود میآید که با خودش بریده، به وسیله بیگانه و فرهنگ
بیگانه الینه شده؛ نسلی بوجود میآید واکسزده، تر و تمیز، خیلی آلامد، و
درست شبیه اروپائی. شبیه اروپائی که میگویم ترجمه اصطلاحی است که خود
اروپائیها برای ما روشنفکرها وضع کردند: ما خودمان را تحصیلکرده و متجدد
میخوانیم، (اما) او که نمیخواند؛ او ما را «اسیمیله» (Assimilé)
میگوید. اسیمیله یعنی عدهای از کسانی که اروپائی نیستند، وابسته به فرهنگ
دیگری، مذهب دیگری، تاریخ دیگری و نژاد دیگری هستند، اما ما آنها را به
شکل خودمان در آوردیم، ادای ما را در میآورند، از ما تقلید میکنند، مثل
ما راه میروند، لباس میپوشند، حرف میزنند، زندگی میکنند و شبیه ما مصرف
میکنند، (اما همه اینها) در شکل است؛ محتوی چی؟ محتوای آنها هیچ است،
پوک است، هیچ کس را نمیشناسد جز آن کسانی که ما میخواهیم، خودش را
نمیشناسد و از خودش هیچ نمیداند جز آنجوری که ما میخواستیم بداند.
اما کاش! کاش (فقط) اینکار را میکردند و فقط و فقط رابطه این نسل ما را
با گذشتهاش میبریدند، با خودش میبریدند، با همه زیبائیها و معنویتها و
مذهبش میبریدند؛ اما نبریدند: میبینیم شرقشناس کار میکند، میبینیم
اسلامشناس در اروپا کار میکند و میبینیم که گذشته ما، فرهنگ ما و مذهب
ما به وسیله اروپائیها احیاء میشود. پس نمیخواهند که ما با گذشتهمان
واقعاً ببریم؛ چگونه میخواهند؟ اگر ما با گذشتهمان فقط ببریم، آدمهائی
میشویم نسبت به گذشتهمان بیطرف، و نسبت به مذهبمان بیتفاوت؛ اما
نمیخواهند چنین باشد: باید ما نسبت به خودمان بیزار باشیم، باید نسبت به
آنچه که به ما شخصیت انسانی و مستقل از اروپائی میدهد دشمن کینهتوز
باشیم، باید وقتی مذهبمان را، گذشتهمان را، تاریخمان را، مفاخرمان را،
هنرمان را، زیبائی و ذوق خاص خودمان را، حس میکنیم احساس حقارت کنیم؛ چرا؟
وقتی من از خودم، از نژادم، از ملتم و مذهبم و جامعهام و تاریخم احساس
حقارت و پستی کردم، در صدد میآیم که به هر شکلی که شده، و به هر وضعی که
شده، خودم را از همه این پیوندها ببرم و به هر وضعی که شده- ولو مضحکترین
وضع- تظاهر به تشبه به او بکنم، در اختیار او قرار بگیرم و حتی بردگی او
را- که انسان برتری است- بر مستقل بودن در زندگی خودم- که وابسته به انسان
پستتری هستم- ترجیح میدهم. و میبینیم که میدهند: میبینیم انسانهای
روشنفکر یا تحصیلکردهای را که از آشنائی با یک اروپائی و وابستگی به او
در خودش احساس افتخار و تفاخر میکند؛ از اینکه زبان خودش را فراموش کرده،
از اینکه مثلاً اسم امام را نمیتواند درست ببرد، از اینکه اصلاً
نمیداند قرآن، دعا و پیغمبر یعنی چه، از اینکه الحمدلله هیچی نمیداند و
نمیفهمد، و از اینکه شش ماه از بیست سال عمرش را رفته اروپا و زبان فارسی
یادش رفته احساس تفاخر میکند؛ از ندانستن و از نفهمیدن، از اینقدر
بیاستعداد و بیشعور بودن- که زبان بیست ساله در ظرف شش ماه یادش میرود-
احساس تفاخر میکند.
انسان پوک و انسان بیزار از خویش، به قدری بیشخصیت میشود که نه تنها یک
دین را نمیتواند بپذیرد، نه تنها یک مکتب را خودش تشخیص نمیدهد، نه تنها
هیچ چیز را جرأت ندارد انتخاب کند، (بلکه) هیچ نویسندهای را حق ندارد
بگوید بد است یا خوب است و هیچ کتابی را حق ندارد بگوید بهتر است یا بد(تر)
است. همه این قضاوتهای فکری و اعتقادی ما هم، چنانکه کالاهای مصرفی کاغذ
پیچیده از خارج میآید، باید کاغذ پیچیده از خارج بیاید و ما مصرف کنیم-
چنانکه کالاهای مادی را مصرف میکنیم.
ما نه تنها اندیشهمان جرأت برای تشخیص ندارد، نه تنها شخصیت این را نداریم
که اگر یک نبوغی در میان خود ما بود، و اگر یک متفکری از میان خودمان حرفی
زد، تشخیص بدهیم بلکه به جرم اینکه از خود ما هست، هر چه گفت، محکوم
میکنیم. و مبتذلترین سخن را به خاطر اینکه فقط و فقط ترجمه از «او»ست،
تفاخر به تکرار، نقل و دانستنش میکنیم.
انسان پوک و خالی از خویش نه تنها احساس، دل، مغز و اندیشهاش، قدرت انتخاب
ندارد (بلکه) ذائقه یعنی زبان و لبش هم جرأت انتخاب ندارد. نمیبینید
آدمهایی را که جرأت ندارند بگویند «من این مشروب را دوست دارم یا دوست
ندارم»، «این شربت را میپسندم یا این شربت را نمیپسندم». چرا
(اینطورند)؟ برای اینکه ذائقه او چون ذائقه یک انسان دست دوم است، حق
ندارد بگوید «من از این شربت خوشم میآید یا از این شربت بدم میآید»؛ این،
ذائقه فرنگی است، ذائقه بهتر از ماست، و ذائقه انسان برتر است. انسانی که
ما را از محتوای خود خالی کرده است، ذائقه ما را تعیین میکند. آیا تمام
این شیشههائی که شربتهای مختلف دارند، و مایعات مختلفی که ما به صورت
نوشیدنی الان مینوشیم، کدامیک از اینها را ذائقه خود ما انتخاب کرد؟
کدامیک از اینها حتی انتخاب ذائقه ماست؟ کدام طرح از لباسمان، از مبلمان
خانهمان، از دکور خانهمان، از آرایشمان، از روابط اجتماعیمان، از
اتیکتهای اجتماعی و از آداب و رسوممان و حتی از غذاهائی که میخوریم و از
مزههائی که میپسندیم، انتخاب خودمان است؟ این است که یک انسانی که در
گذشته دارای چنین شخصیت و عظمتی بوده، امروز به صورتی در میآید که حتی
نوشیدنی و طعم نوشیدنی روزمره خودش را خودش جرأت ندارد انتخاب کند.
من در یک جا از مسأله این که چگونه یک روشنفکر و یک تحصیلکرده غیراروپائی
مجذوب، عبید و عاجز از قضاوت در برابر یک اروپائی است، صحبت میکردم که چه
جور خودش را کوچک میبیند: یک تحصیلکرده و آدم باسواد و دانشمند ایرانی
است، (اما) در برابر یک فرنگی کوچکتر و پستتر از خودش احساس حقارت میکند؛
تمام هدفش این است که یک کاری بکند که فقط شبیه به او بشود که او متوجه
نشود که این اصلاً اروپائی نیست یا اینجور غذا خوردن را نمیفهمد، این جور
لباس پوشیدن را نمیداند، و اینجور سلیقه را هنوز یاد ندارد؛ تمام هدفش
این است که خودش را شبیه به او بکند تا او احساس نکند که این وابسته به یک
نژاد دیگر، به یک وضع دیگر، و به یک مذهب دیگر است؛ به تشبه به او حتی
تظاهر میکند. این بیشخصیتی معلول این است که آن آدم این را از خودش خالی
کرده و بنابراین این خودش را در برابر او هیچ و پوچ احساس میکند (یک
«هیچ»ی که هست؛ وزن و هیکل دارد اما هیچ است).
یکی از دانشجویان من به من یک تذکری داد که بینهایت ممنونش هستم و چقدر
برای من باارزش بود؛ وقتی که من بیشخصیتی تحصیلکردهها و تصدیقدارهای
خودمان را در برابر یک تصدیقدار فرنگی، یک شخصیت و یک آدم معمولی، یک
توریست معمولی و حتی یک بیتل معمولی فرنگی میدیدم و تشریح میکردم و
میگفتم که، این خودش را هیچ حساب میکند به خاطر اینکه ثروتی یا
سرمایهای برای خودش حساب نمیکند، و خالی از محتوی شده، اصلاً خودش را
فقیر حساب میکند، وابسته به یک گذشته زشت، به یک مذهب منحط، به یک جامعه
پست و به یک نژاد حقیر خودش را احساس میکند، چون اینجور، خودش را نشانش
دادهاند، همیشه از خودش هراس دارد، از خودش میگریزد و خودش را به او وصل
میکند که نژاد برتر است، او به من گفت که: «بله نمونهاش هم اینست که فقط
متجددین ما (خواهش میکنم این را دقت بکنید، ببینید واقعاً اینجور است؟ من
این یادآوری بینهایت برایم باارزش بود برای اینکه یک نمونه عکس این است
که باز این حرف را تأیید میکند)، فرنگیمآبها و اروپاشناسها هستند که
این جور احساس پوچی، بیشخصیتی و حقارت در برابر اروپائی میکنند؛ اما
آدمهائی که متجدد نیستند، آدمهائی که بومیاند، آدمهائی که قدیمیاند و
وابسته به آن شخصیت و تیپ قدیمی خودشان هستند، اینها چنین احساس حقارتی در
برابر خارجی نمیکنند بلکه نسبت به خارجی احساس تفوق میکنند، خارجی را
کوچک و ساده و معمولی حساب میکنند و خودشان را هوشیار و وابسته به یک
فرهنگ بزرگ و یک عظمت و مفاخر زیاد و خودشان را قرصتر و محکمتر و برتر از
این فرنگی میبینند»؛ چرا؟
برای اینکه آنها خالی از محتوای بومی و محتوای اصیل خودشان نشده و
شخصیتزده نشدهاند، (ولی) این متجدد تصدیقدار است که شخصیتزده شده. و
میدیدم کسانی را که از همین مشرقزمین و از توی جامعههای اسلامی به اروپا
میآمدند، یا اروپائی در همین جا پیششان میآمد: علامه طباطبائی یکی از
همین کسان- که من همیشه حس میکردم- است؛ یک مدرس بزرگ، یک فیلسوف و یک مرد
متفکر بزرگ اسلامی است؛ در قم هم هست؛ یک آدم منفرد هم هست؛ دم و دستگاه و
هیچی هم ندارد؛ این، در برابر شخصیتهای بزرگی مثل «هانری کروبن» (یا)
استادان بزرگ و شرقشناس و کرسیدار سوربن که قرار میگیرد، روح موفق و
مسلط خودش را بر آن خارجی کاملاً نشان میدهد. چرا؟
برای اینکه این آقا خالی از محتوای خودش نشده؛ این آقای طباطبائی یا امثال
او که دچار شخصیتزدگی نشدند؛ پرند؛ از چی؟ از همه تاریخ خودش؛ آنجا که
نشسته همه فرهنگ اسلامی در درون او موج میزند، همه نوابغ فلسفه و عرفان و
کلام و ادب اسلام در اندیشه او به صورت خودآگاه وجود دارد، دریائی از
چهارده قرن تفکر و علم و ذوق و ایمان و فداکاری و حماسه و معنویت- که در
این فرهنگ و تاریخ عظیم اسلام است- در دون او منعکس است؛ آنوقت او با این
عظمت و با این وقار و سنگینی خودش را مییابد و بنابراین در برابر یک فرنگی
که قرار میگیرد، میبیند این فرنگی همهاش سیصد سال تاریخ دارد، همهاش
چهارصد سال ادبیات دارد، و هنوز تازه به دوران رسیده- از سه قرن پیش- است؛
این است که احساس تفوق انسانی بر او میکند. اما تصدیقدار متجددی که از
خودش فارغ شده، اسلام را همان مزخرفاتی میداند که وقتی کوچک بوده مامانش
به او گفته؛ بعد که دیگر بزرگ شده، از آن هیچ نمیداند؛ بعد که دکتر شده
مذهب اسلام (را) به همان اندازهای (میشناسد) که وقتی قنداق بوده، یا وقتی
که خودش را نمیتوانسته جمع کند، یک چیزهائی (درباره اسلام) به او
گفتهاند، و یا آدمهای بیاستعدادی که اصلاً صلاحیت اینکه درباره اسلام
صحبت بکنند نداشتند، مسائلی را به نام تعلیمات دین به او یاد دادند؛ وقتی
بچه بوده در آن سطح چیزهائی از دین یاد گرفته، بعد هم فراموش کرده؛ چیزی هم
نبوده؛ تازه اغلبش هم منحرف بوده؛ بعد که رشد کرده و تحصیلات عالی کرده،
این تحصیلات عالیش را همه از اروپائی گرفته؛ راجع به خودش هیچی نمیشناسد؛
از اسلام یک دین کلی میشناسد و مجموعه فحشهائی که اروپائیها میدهند؛ از
گذشته تاریخ خودش چند خواجه میشناسد (خواجه نظامالملک، خواجه رشیدالدین
فضلالله...!)؛ (در این صورت) از دین بیزار میشود، از تاریخش بیزار
میشود، از فرهنگش بیزار میشود، از ادبیاتش بیزار میشود. ادبیاتش چیست؟
مجموعه شعرهائی که تملقی است برای گدائی در برابر یک پادشاه ترک یا مغول.
کی اسلام را به او اینجور معرفی میکند؟ کی گذشته را به او اینجور معرفی
میکند؟ کی فرهنگ و ادب ما را به او اینجور معرفی میکند؟ همان کسی که نه
تنها میخواهد او را از خودش ببرد، قطع کند بلکه میکوشد تا درون او را پر
از نفرت از خویش کند. برای اینکه یک انسانی پر از نفرت از خویش بشود، باید
آنچه که مربوط به اوست در برابر سیمایش زشت و منفور رسم کرد. این است که به
جای آنهمه عظمت و زیبائی که در تاریخ ما هست، فقط زشتیهای نفرتانگیزش را
به خورد ما (داده) و به رخ ما کشیده شد؛ از آنهمه معنویت و زیبائی که در
عرفان و ادب ما هست، تملقهای گدایانه و انحرافهای صوفیمآبانه به رخ ما
کشیده شد؛ و آنهمه عوامل مترقی انسانساز نو و عقلی و منطقی که میتواند
ملتی را امروز احیاء کند و انسانی را مواج از شخصیت و نیرو و قدرت سازندگی
بکند- که در اسلام هست-، به صورت مجموعهای از تعلیمات خشک و جامد به رخ او
و به مغز او وارد شده نه برای اینکه او آنها را بشناسد برای اینکه از
آنها بیزار بشود. (بنابراین) او از همه توشههای خودش فرار میکند و دست
به دامن دیگری میزند. آن دیگری کیست؟ همان کسی است که چنین فراری را از
قبل عمداً برای او تهیه دیده.
آنچه که امروز به عنوان بزرگترین و نخستین قدمی که روشنفکران خودآگاه ما
باید بردارند تا به عنوان نخستین گام برای هرگونه اصلاح معنوی و فکری و به
عنوان مقدمهای و زمینهای برای بنیاد هرگونه فرهنگی و هرگونه تربیتی و
اصلاحی در فرد و جامعه تلقی بشود، این است که: همانگونه هوشیارانه و طبق
برنامه علمی و منطقییی که آنها ما را از خویش بیگانه کردند و نسبت به
معنویت و مذهب خود نه تنها ناآشنا که دشمن کردند تا شیفته خود کنند و خود
را در برابر آنها حقیر، ذلیل و پست حس کنیم و هرچه را به خود منسوب است
محکوم بدانیم و هرچه را که به او منسوب است مورد تقلید قرار بدهیم (این
موجبات موجب شده است که ما- چنانکه میخواست- تبدیل به یک انسان دست دوم
بشویم که فقط به دردِ رنج بردن و مصرف کردن آنچه او تولید میکند- هم کالای
معنوی و هم کالای مادی- (دچار شویم) و به این صورت در بیائیم)، (ما هم)
بیاندیشیم تا همانگونه ، همه این عوامل، همه این اصول و همه این راههائی
را که آنها طرح کردند و برنامههائی را که عنوان کردند تا ما را از خود
بیگانه و از خود منسلخ و از خود گریزان و منفور کنند، (بشناسیم و) از همان
راهها برگردیم. به کجا؟ به خویش؛ به کدام خویش؟ به آن خویشی که در گذشته
تجربه کرد، که انسانِ مستقلِ سازنده تمدن و کمال و فضیلت و جامعه متمدن
نسبت به زمان خودش میساخت، و به مکتبی که تجربه کرد، که مظاهرِ متعالیِ
انسانهائی که برای همه وقت زندهاند و زیبایند، میسازد؛ به آن خویش
برگردیم؛ آن خویش الگو میخواهد؛ چگونه؟
چنانکه علی بود!
برگرفته از انسان پى خود مجموعه آثار ۲۵
|
|
|
|