Go to Homepage

بر فراز یک زندگی

بخش ۱

دکتر علی‌ شریعتی



Print

زندگى نامه
شریعتی در یک نگاه
فهرست مجموعه آثار
كتب و مقالات
سخنرانى‌ها
اشعار
انتشارات
گالرى عكس‌ها
ویدئو و صوتى‌
دفتر يادبود
كاوشگر سايت
تماس
صفحه اوّل
English Site
سرشت‌ مرا با فلسفه‌، حكمت‌ و عرفان‌ عجين‌ كرده‌اند. حكمت‌ در من‌ نه‌ يك‌ علم‌ اكتسابي‌، اندوخته‌هايي‌ در كنج‌ حافظه‌، بلكه‌ در ذات‌ من‌ است‌، صفت‌ من‌ است‌ و چنان‌ كه‌ وزن‌ دارم‌، غريزه‌ دارم‌، گرما دارم‌، يعني‌ موجودي‌ هستم‌ دارنده‌ اين‌ صفات‌ و حالات‌، موجودي‌ هستم‌ دارنده‌ حكمت‌، فلسفه‌، فلسفه‌ در آب‌ و گل‌ من‌ است‌، در جوهر روح‌ من‌ است‌ و بگفته‌ يكي‌ از دوستانم‌ كه‌ به‌ شوخي‌ مي‌گفت‌: حتي‌ در قيافه‌ام‌، بدنم‌، رفتارم‌، سخنم‌، سكوتم‌...

فلسفه‌ در من‌ تنها از طريق‌ خواندن‌ و تحصيل‌ و تعليم‌ راه‌ نيافته‌ است‌، در ژنهاي‌ من‌ رسوخ‌ يافته‌ است‌، آن‌ را از اجدادم به‌ ارث‌ برده‌ام‌، امروزه‌ خيال‌ مي‌كنند كه‌ هر كه‌ در لباس‌ علماي‌ قديم‌ بوده‌ است‌، آخوند و ملا بوده‌ است‌، يعني‌ فقيه‌! هرگز، امروز اين‌ لباس‌ خاص‌ علماي‌ مذهبي‌ است‌، پيش‌ از اين‌ خاص‌ علما بوده‌ است‌ و حكما؛ حتي‌ لباس‌ فارابي‌ كه‌ موسيقي‌ دان‌ و رياضي‌ دان‌ بوده‌ و بوعلي‌ كه‌ فيلسوف‌ و جابربن‌ حيان‌ كه‌ شيميست‌ و خيام‌ كه‌ دهري‌ و لامذهب‌ بوده‌ است‌ همين‌ بوده‌ است‌. اجداد من‌ هيچ‌كدام‌ فقيه‌ و آخود مذهبي‌ نبوده‌اند؛ هيچ‌كدام‌؛ همه‌ فيلسوف‌ بوده‌اند. بي‌استثناء، از پدرم‌ گرفته‌ بوده‌ام‌، فيلسوف‌ بدون‌ فلسفه‌! اين‌ را بزرگ‌ترها همه‌ مي‌گويند: «از همان‌ اول‌ با همه‌ بچه‌ها فرق‌ داشتي‌، هيچ‌ وقت‌ بازي‌ نمي‌كردي‌ و ميل‌ به‌ بازي‌ هم‌ نداشتي‌، اصلاً همبازي‌ نداشتي‌. همسالانت‌ هميشه‌ تو را مثل‌ يك‌ آدم‌ بزرگ‌ نگاه‌ مي‌كردند، حتي‌ توي‌ كوچه‌ كه‌ بچه‌هاي‌ همسايه‌ لانكا و فيلم‌ و توشله‌ و گرگن‌ بهوا و جفتك‌ پشتك‌ و الي‌ لمبك‌ بازي‌ مي‌كردند وقتي‌ تو رد مي‌شدي‌ سرت‌ را پايين‌ مي‌انداختي‌ و حتي‌ زير چشمي‌ هم‌ نگاه‌ نمي‌كردي‌ و مي‌گذشتي‌ و آنها هم‌ تا تو را مي‌ديدند دست‌ از كار مي‌كشيدند و رد كه‌ مي‌شدي‌ كارشان‌ را از سر مي‌گرفتند؛ حتي‌ بعضي‌ از آنها از تو هم‌ بزرگ‌تر بودند»

توي‌ خانه‌، توي‌ مهمانيهاي‌ خانوادگي‌، بچه‌ها دور هم‌ جمع‌ مي‌شدند و شلوغ‌ مي‌كردند، بزرگ‌ترها هم‌ دور هم‌ مي‌نشستند و حرف‌ مي‌زدند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند، اما تو در اين‌ ميانه‌ غالباً ساكت‌ بودي‌، گوشه‌اي‌ مي‌نشستي‌ و گاه‌ به‌ اين‌ بزرگترها نگاه‌ مي‌كردي‌ و با دقت‌ گوش‌ مي‌دادي‌ و گاه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌ و اصلاً گوش‌ نمي‌دادي‌، حواست‌ جاي‌ ديگري‌ بود، توي‌ خودت‌، معلوم‌ نبود كجا؛ گاهي‌ با خودت‌ حرف‌ مي‌زدي‌، مي‌خنديدي‌، اخمهايت‌ را به‌ هم‌ مي‌كشيدي‌، غرق‌ خيالهاي‌ نامعلومت‌ مي‌شدي‌ و ما غالباً متوجه‌ مي‌شديم‌ و دستت‌ مي‌انداختيم‌ و تو خجالت‌ مي‌كشيدي‌ و هيچ‌ نمي‌گفتي‌ و باز...

از همان‌ وقتها اين‌ صفات‌ مشخص‌ تو بود: ميل‌ به‌ تنهايي‌، سكوت‌، با خود حرف‌ زدن‌ و فكر كردن‌ دائم‌، تنبلي‌ در كار، حواس‌ پرتي‌ خارق‌ العاده‌، بي‌نظمي‌ و بي‌قيدي‌ در همه‌ چيز، نداشتن‌ مشق‌ و خط‌ و كتاب‌ و قلم‌ و بي‌اعتنايي‌ به‌ درس‌ و كلاس‌ و معلم‌ و عشق‌ به‌ خواندن‌ و كتاب‌ و صحافي‌ كتابها و چيدن‌ كتابها... و پدرت‌ اغلب‌ جوش‌ مي‌زد كه‌: «اين‌ چه‌ جور بچه‌ است‌، اين‌ همه‌ معلمات‌ گله‌ مي‌كنند، پيشم‌ شكايت‌ مي‌كنند، آخر تو كه‌ شب‌ و روز كتاب‌ مي‌خواني‌، كتابهايي‌ كه‌ حتي‌ درست‌ نمي‌فهمي‌، يك‌ ساعت‌ هم‌ كتاب‌ خودت‌ را بخوان‌، اين‌ بچه‌ چقدر دله‌ است‌ در مطالعه‌ و چقدر خسيس‌ در درس‌ خواندن‌؛ اصلاً مثل‌ اينكه‌ دشمن‌ درس‌ و مشق‌ است‌. تا نصف‌ شب‌ و يك‌ و دو بعد از نصف‌ شب‌ با من‌ مي‌نشيند و كتاب‌ مي‌خواند و سه‌ تا چهارتا مشقي‌ را كه‌ گفته‌اند بنويس‌ مي‌گذارد درست‌ صبح‌، همان‌ وقت‌ كه‌ دنبال‌ جورابهايش‌ مي‌گردد و لباسهايش‌ و مدرسه‌اش‌ هم‌ دير شده‌، شروع‌ مي‌كند به‌ نوشتن‌! دست‌ پاچه‌ و شلوغ‌ و خودش‌ هم‌ ناراحت‌. بابا جان‌ تو كه‌ يك‌ دو ساعت‌ صبح‌ از وقتي‌ پاميشي‌ تا وقتي‌ راه‌ ميفتي‌ براي‌ مدرسه‌ گشتن‌ دنبال‌ جورابهات‌ كه‌ به‌ كار ديگري‌ نمي‌رسي‌!...»

و همين‌ حال‌ و حالت‌ بود تا دبيرستان‌؛ «شاگردي‌ كه‌ از همه‌ معلمام‌ باسوادتر بودم‌ و از همه‌ همشاگرديهايم‌ تنبل‌تر!» (يادش‌ به‌ خير معلم‌ فارسي‌ مان‌ آقاي‌ صبور جنتي‌! معلم‌ خوبي‌ بود، لاغر و قدري‌ كشيده‌ و سالكي‌ به‌ اندازه‌ كف‌ دست‌ و برنده‌ شبيه‌ با ساطور داشت‌، حدود چهل‌ سال‌ سنش‌ بود اما فرقش‌ را پسرانه‌ كج‌ مي‌كرد، و به‌ قدري‌ روغن‌ وازلين‌ يا گليسرين‌ مي‌زد كه‌ هنوز هر وقت‌ كلاس‌ او در خاطرم‌ مجسم‌ مي‌شود كه‌ نشسته‌ايم‌ و او دارد مي‌بافد و در اين‌ حال‌ قدم‌ زنان‌ از لاي‌ دو صف‌ نيمكتها رد مي‌شود و از كنار من‌ مي‌گذرد شانه‌ام‌ را كمي‌ كنار مي‌كشم‌ كه‌ روغنهاي‌ زلفش‌ روي‌ شانه‌هاي‌ كتم‌ نچكد...!). و بعد آمدم‌ به‌ دبيرستان‌؛ ورود من‌ به‌ دبيرستان‌ درست‌ مصادف‌ بود با ورودم‌ به‌ فلسفه‌ و عرفان‌. يادم‌ هست‌ (و چقدر از اينكه‌ اين‌ را فراموش‌ نكرده‌ام‌ خوشحالم‌) كه‌ نخستين‌ جمله‌اي‌ را كه‌ در يك‌ كتاب‌ بسيار جدي‌ فلسفي‌ خواندم‌ و همچون‌ پتكي‌ بود كه‌ بر مغزم‌ فرو كوفت‌ و به‌ انديشه‌اي‌ درازم‌ فرو برد، بعد از ظهري‌ بود، سفره‌ را هنوز جمع‌ نكرده‌ بودند (و اين‌، علامت‌ وقت‌ نهار ما) و پدرم‌ در حالي‌ كه‌ با غذا بازي‌ مي‌كرد چيزي‌ مي‌خواند؛ از جمله‌ كتابهايي‌ كه‌ با دور او گرفته‌ بودند يكي‌ هم‌ «انديشه‌هاي‌ مغز بزرگ‌» بود از مترلينگ‌ ترجمه‌ منصوري‌ (ذبيح‌ الله‌) و نخستين‌ جمله‌اش‌ اين‌ بود: «وقتي‌ شمعي‌ را پف‌ مي‌كنيم‌ شعله‌اش‌ كجا مي‌رود؟» (حال‌ اين‌ جمله‌ معنيهاي‌ ديگري‌ هم‌ برايم‌ پيدا كرده‌ است‌). با اين‌ جمله‌ دستگاه‌ مغز من‌ افتتاح‌ شد و هنوز از آن‌ لحظه‌ دارد كار مي‌كند (جز در برخي‌ حالات‌ كه‌ فلج‌ مي‌شود و پس‌ از چندي‌ باز راه‌ مي‌افتد). اين‌ شروع‌ تازه‌اي‌ بود، كتابهايي‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ مي‌خواندم‌، از سري‌ كتاب‌ خوانهاي‌ عادي‌ بود: ويتامينها، زن‌ مست‌، تاريخ‌ سينما (از «چه‌ مي‌دانم‌؟»)، بينوايان‌، سالنامه‌ نور دانش‌، سالنامه‌ دنيا، و... اما از اينجا به‌ بعد افتادم‌ توي‌ انديشيدن‌ مطلق‌، فلسفه‌ محض‌، فقط‌ فكر كردن‌ و فكر كردن‌ و فكر كردن‌ و بس‌، افتادم‌ توي‌ مترلينگ‌ و آناتول‌ فرانس‌ و سير حكمت‌ در اروپا، اين‌ دو تمام‌ مغزم‌ را تصاحب‌ كرده‌ بودند و من‌ حواسم‌ پرت‌تر شد و از زندگي‌ دور شدم‌ و با اطرافياانم‌ بيگانه‌تر... خيلي‌ راه‌ رفتم‌... مغز كوچك‌ من‌ گنجايش‌ اين‌ انديشه‌هايي‌ را كه‌ مغز بزرگ‌ مترلينگ‌ پير را منفجر كرد و ديوانه‌ شد نداشت‌... به‌ بحراني‌ خطرناك‌ رسيدم‌! سكوتم‌ بيشتر و غليظ‌تر شد، همراه‌ با بدبيني‌ و تلخ‌ انديشي‌ عجيب‌... كم‌ كم‌ افتادم‌ توي‌ عرفان‌... الان‌ نوشته‌هاي‌ سيكل‌ اولم‌ عبارتست‌ از جمع‌ آوري‌ سخنان‌ زيباي‌ عرفان‌ بزرگ‌، جنيد و حلاج‌ و قاضي‌ ابويوسف‌ و ملك‌ دينار و فضيل‌ عياض‌ و شبستري‌ و قشيري‌ و ابوسعيد و بايزيد و...

«به‌ صحرا شدم‌؛ عشق‌ باريده‌ بود و زمين‌تر شده‌، و چنان‌ كه‌ پاي‌ مرد به‌ گلزار فرو شود پاي‌ من‌ به‌ عشق‌ فرو مي‌شد»؛ «من‌ به‌ نور نگريستم‌ و به‌ نگريستن‌ ادامه‌ دادم‌ تا نور شدم‌»؛ «سي‌ سال‌ بايزيد خدا را مي‌پرستيد و اكنون‌ ديگر خدا خود را مي‌پرستد»؛ «قاضي‌ ابويوسف‌، هفتاد سال‌ بر دين‌ رفت‌ و زهد و تقوي‌ و روزه‌هاي‌ سنگين‌ تابستان‌ و نمازهاي‌ طولاني‌ شبها و رياضت‌ و ذكر، هفتاد سال‌ همه‌ آداب‌ شروع‌ را با تكليف‌ و تعصب‌ انجام‌ داد، روزي‌ او را برهنه‌ يافتند لنگي‌ بر كمر بستهت‌ و بر تلي‌ خاكستر نشستهت‌ شراب‌ مي‌نوشيد و چهره‌اش‌ بگشته‌ بود و جنون‌ بر او سخت‌ غالب‌ آمده‌ بود. گفتند تو را چه‌ شد كه‌ از قيد شرع‌ و التزام‌ تكاليف‌ الهي‌ سر زدي‌ و عصيان‌ كردي‌؟ گفت‌: بنده‌ پير را از ربقه‌ بندگي‌ خواجه‌اش‌ آزاد مي‌كنند و من‌ هفتاد سال‌ بندگي‌ خدا كردم‌ و خدا كريم‌تر خواجه‌اي‌ است‌؛ در حضرتش‌ بدرد بناليدم‌ كه‌ اين‌ بنده‌ هفتاد سال‌ خدمت‌ تو كرده‌ است‌ و اكنون‌ شكسته‌ و فرتوت‌ گشته‌ است‌ چه‌ مي‌كني‌؟ گفت‌: تو را آزاد كردم‌ و ربقه‌ شرع‌ و التزام‌ عبوديت‌ از تو برداشتم‌؛ رها گشتي‌! و اكنون‌ من‌ نه‌ بندگي‌ مي‌كنم‌ كه‌ عاشقي‌ مي‌كنم‌ و بر عاشقي‌ تكليفي‌ نيست‌ كه‌ عشق‌ در شرع‌ نگنجد و ربقه‌ بر نگيرد!»؛ «من‌ همچون‌ ماري‌ كه‌ پوست‌ بيندازد و از بايزيد بيرون‌ افتادم‌» (بايزيد)...

و سالها اين‌ چنين‌ گذشت‌ و در آن‌ ايام‌ كه‌ همبازيهايم‌ روزهاي‌ شاد و آزاد و آسوده‌اي‌ را در عالم‌ خوش‌ بچگي‌ مي‌گذراندند من‌ دست‌ اندركار اين‌ معاني‌ بودم‌. مغزم‌ با فلسفه‌ رشد مي‌كرد و دلم‌ با عرفان‌ داغ‌ مي‌شد و گرچه‌ بزرگترهايم‌ بر من‌ بيمناك‌ شده‌ بودند و خود نيز كم‌ كم‌ با «يأس‌» و «درد» آشنا مي‌شدم‌ (اولي‌ ارمغان‌ فلسفه‌ و دومي‌ هديه‌ عرفان‌) ولي‌ به‌ هر حال‌ پر بودم‌ و سير بودم‌ و سير آب‌ و لذتم‌ تنها اينكه‌... آري‌ كارم‌ سخت‌ است‌ و دردم‌ سخت‌ و از هرچه‌ شيريني‌ و شادي‌ و بازي‌ است‌ محروم‌ اما... اين‌ بس‌ كه‌ مي‌فهمم‌! خوب‌ است‌... احمق‌ نيستم‌.

تا سالهاي ‌ ۱۳۲۹و ۱۳۳۰ در رسيد و من‌ در سيكل‌ دوم‌ كه‌ ناگهان‌ طوفاني‌ برخاست‌ و دنيا آرامشش‌ برهم‌ خورد و كشمكش‌ از همه‌ سو در گرفت‌ و من‌ نيز از جايگاه‌ ساكت‌ تنهايم‌ كنده‌ شدم‌ و... داستان‌ آغاز شد. همه‌ بزن‌ بزن‌ و بگير بگير و شلوغ‌ پلوغ‌... و اكنون‌ وارد دنيايي‌ شدم‌ از عقيده‌ و ايمان‌ و قلم‌ و حماسه‌ و هراس‌ و آزادي‌ و عشق‌ به‌ آرمانهايي‌ براي‌ ديگران‌.

مفصل‌ است‌؛ خاطره‌هايي‌ پر از خون‌ و ننگ‌ و نام‌ و ترس‌ و دلاوري‌ و صداقت‌ و دروغ‌ و خيانت‌ و فداكاري‌ و... و شهادتها و... چه‌ بگويم‌؟

چه‌ آتشي‌؟ چه‌ آتشي‌؟ اگر آب‌ اقيانوسهاي‌ عالم‌ را بر آن‌ مي‌ريختند زبانه‌ هايش‌ آرام‌ نمي‌گرفت‌، خيلي‌ پيش‌ رفتم‌... خيلي‌... مرگ‌ و قدرت‌ شانه‌ به‌ شانه‌ام‌ مي‌آمدند. به‌ هر حال‌ گذشت‌، آري‌، مثل‌ اينكه‌ ديگر گذشت‌ و من‌ از اين‌ سفر افسانه‌اي‌ حماسي‌ كه‌ منزلها و صحراها بريدم‌ و برگشتم‌ و با دست‌ خالي‌ بسياري‌ از آنها كه‌ در آن‌ واديها در پي‌ من‌ مي‌آمدند، برگشتند و فروختند و چه‌ گران‌، چه‌ ارازن‌! وازرت‌، مديريت‌ كل‌، وكالت‌، نمايندگي‌... رياست‌ فلان‌... هو... و من‌ آنچه‌ را اندوخته‌ بودم‌ و داشتم‌ نفروختم‌. كه‌ از هرچه‌ مي‌دادند گران‌تر بود، معامله‌ مان‌ نشد و بالاخره‌ من‌ ماندم‌ و هيچ‌! و آمدم‌ آهسته‌ و آهسته‌ و خزيدم‌ به‌ اين‌ گوشه‌ مدرسه‌ و... معلمي‌... و هرگز افسوس‌ نخوردم‌ و سخت‌ غرق‌ لذت‌ و فخر كه‌ ماندم‌ و دنيا مرا نفريفت‌ و به‌ آزادي‌ ام‌، به‌ ايمانم‌ و به‌ راهم‌، خيانت‌ نكردم‌... ايستادم‌ اما برنگشتم‌... اما بازنگشتم‌، به‌ بيراهه‌ هم‌ نرفتم‌ كه‌ من‌ نه‌ مرد بازگشتم‌! استوار ماندن‌ و به‌ هر بادي‌ بباد نرفتن‌ دين‌ من‌ است‌، ديني‌ كه‌ پيروانش‌ بسيار كم‌اند. مردم‌ همه‌ ازدگان‌ روزند و پاسداران‌ شب‌. جنيد با مريدان‌ از ميدان‌ بغداد مي‌گذشت‌؛ سارق‌ مشهوري‌ را كه‌ كوهستانهاي‌ حومه‌ شهر را در زير شمشير خويش‌ گرفته‌ بود بر سردار بالا برده‌ بودند عبرت‌ خلق‌ را؛ جنيد پيش‌ آمد و برپاي‌ او بوسه‌ زد. مريدان‌ خروش‌ كردند. گفت‌: بر پاي‌ آن‌ مرد بايد بوسه‌ داد كه‌ در راه‌ خويش‌ تا بدين‌ جا بالا آمده‌ است‌!

بله‌! صوفيان‌ واستدند از گرومي‌ همه‌ رخت‌ خرقه‌ ما است‌ كه‌ در خانه‌ خمار بماند! و خدا را سپاس‌ مي‌گويم‌... اين‌ جمله‌ درماندن‌ من‌ اثري‌ بزرگ‌ داشته‌ است‌ نمي‌دانم‌ از كيست‌ كه‌: «شرف‌ مرد همچون‌ به‌ كارت‌ يك‌ دختر است‌، اگر اين‌ بار لكه‌ دار شد ديگر هرگز جبران‌پذير نيست‌.»

قصدم‌ شرح‌ حال‌ نيست‌، اين‌ را مي‌خواستم‌ بگويم‌ كه‌ گرچه‌ در سياست‌ همه‌ زندگيم‌ را تا حال‌ غرق‌ كردم‌ و تاخت‌ و تازهاي‌ بسيار كردم‌ اما با جنس‌ روح‌ و ساختمان‌ قلب‌ من‌ ناسازگار بود. اين‌ حقيقت‌ را ده‌ سال‌ پيش‌ آن‌ علي‌ اللهي‌ شهيد دريا مي‌گفت‌ و همواره‌ مي‌گفت‌ و با چه‌ تعصب‌ و اصرار و جديتي‌ و من‌ بر او مي‌خنديدم‌ با چه‌ اطميناني‌ و يقيني‌ كه‌ تو نمي‌فهمي‌، كه‌ تو نمي‌شناسي‌، تو علي‌ را در تاريكي‌ ديده‌اي‌، «تاريكي‌ عشق‌» و در «نور عق‌» و روشنايي‌ انديشه‌ و آزادي‌ و علم‌ اگر او را بنگري‌ نخواهي‌ شناخت‌! (چقدر زبان‌ فرق‌ مي‌كند)! اما باور نمي‌كرد، مي‌گفت‌ اگر تو را رئيس‌ جمهور ببينم‌ باز هم‌ تو را مرد سياست‌ نخواهم‌ يافت‌ مگر در هند: حال‌ مي‌فهمم‌ كه‌ چقدر راست‌ مي‌گفت‌! من‌ مرد حكمت‌ ام‌ نه‌ سياست‌!

اما آن‌ وقتها اين‌ حرف‌ را نمي‌توانستم‌ بفهمم‌؛ اصلاً گوش‌ نمي‌دانم‌؛ آن‌ وقتها مردي‌ بودم‌ سي‌ و چهار پنج‌ ساله‌ و دلم‌ با اين‌ زمزمه‌ها آشنا نبود، قلبي‌ داشتم‌ از پولاد، روحي‌ پير و انديشه‌اي‌ در آسمان‌... نه‌ مثل‌ حالا بيست‌ و چهار پنج‌ ساله‌ سراپا غرقه‌ در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل‌ واپسي‌ و تپيدن‌ و اضطراب‌ و غم‌ و آرزو و گشت‌ و كوچه‌ و... خيالات‌ رنگين‌!

به‌ هر حال‌، در پاسخ‌ آن‌ بابا كه‌ بيعت‌ كن‌ و وارد كه‌ شدي‌، جز دوتا، هر ميزي‌ را كه‌ خواستي‌ «از هم‌ راه‌» يك‌ راست‌ برو و پشتش‌ بنشين‌ و من‌ از هم‌ راه‌ رفتم‌ و در سلول‌ آن‌ قلعه‌ نظامي‌ سرخ‌ خوابيدم‌ و پس‌ از مدتها آمدم‌ بيرون‌ و با دست‌ خالي‌... و باز افتادم‌ توي‌ اين‌ قلعه‌ كشوري‌ سبز و حال‌، وقتي‌ خودم‌ را با آن‌ همسفران‌ ديگرم‌ كه‌ خود را به‌ باغ‌ و آبادي‌ رساندند مي‌سنجم‌ از شادي‌ و شكر و شوق‌ در پوست‌ نمي‌گنجم‌ كه‌ چه‌ خوب‌ شد كه‌ در آن‌ «سواد اعظم‌» پاگير نشدم‌ و به‌ دنيا و شر و شورش‌ آلوده‌ نگشتم‌ و معلمي‌ را و خلوت‌ آرام‌ و ساده‌ اين‌ گوشه‌ را برگزيدم‌ و حال‌ را نگهداشتم‌ و از قيل‌ و قال‌ و معركه‌ دامن‌ برچيدم‌ و اگر آنها زر اندوختند من‌ گنج‌ يافت‌، اگر آنها كاخ‌ برپا كردند من‌ معبد ساختم‌ و اگر آنها باغي‌ خريدند من‌ كشور سبز معجزاتش‌ را دارم‌ و اگر آنها بر چند «رأس‌» رياست‌ يافتند من‌ بر اقليم‌ بيكرانه‌ اهورايي‌ دلي‌ سلطنت‌ دارم‌ و اگر آنها غرورشان‌ را در پاي‌ ميزي‌ ريختند من‌ آن‌ را بر سر گلدسته‌ معبد عشق‌ بشكستم‌ و اگر آنها به‌ غلامي‌ «قيصر» درآمدند من‌ صحابي‌ «حكيم‌» شدم‌، يا غار «نبي‌» گشتم‌ و آنها راه‌ خويش‌ كج‌ كردند و دامن‌ پر كردند و من‌ ماندم‌ و با دست‌ و دامني‌ خالي‌ به‌ خلوتي‌ خزيدم‌...

اما اگر آنها نام‌ خويش‌ را به‌ نان‌ فروختند و من‌ بر آب‌ دادم‌ و پيش‌تر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم‌ و اگر آنها لذت‌ بردند من‌ غم‌ آوردم‌ و اگر آنها پول‌ پرست‌ شدند من‌ بت‌ پرست‌ شدم‌ و اگر آنها همچون‌ عنصري‌ زرآلات‌ خوان‌ گستردند و از نقره‌ ديگدان‌ زدند، من‌ همچون‌ مولوي‌ در «آفتاب‌» شكفتم‌ و در خورشيد سوختم‌ و سفره‌ از دل‌ گستردم‌ و مانده‌ از درد نهادم‌ و شراب‌ از خون‌ سرگشيدم‌؛ اگر آنها مرد ابلاغ‌ شدند من‌ مرد داغ‌ شدم‌ و اگر آنها دل‌ به‌ زندگاني‌ بستند من‌ دل‌ به‌ زندگي‌ بستم‌، اگر آنها وازرت‌ يافتند من‌ سلطنت‌ يافتم‌، اگر آنها را به‌ دورغ‌ ميستايند مرا به‌ راستي‌ مي‌پرستند، اگر آنها را در نهان‌ به‌ دل‌ دشمن‌ دارند مرا در نهان‌ به‌ دل‌ دوست‌ دارند و اگر آنها گزارش‌ كار مي‌ نويسند من‌ گزارش‌ حال‌ مي‌نويسم‌، اگر آنها به‌ آزدي‌ خيانت‌ كردند من‌ به‌ آزادي‌ وفادار ماندم‌، اگر آنها در شب‌ نشينيهاي‌ آلوده‌ با زنان‌ آلوده‌ مي‌رقصند من‌ در خلوت‌ پاكم‌ گل‌ پاك‌ صوفي‌ مي‌بويم‌، اگر آنها شكم‌ فربه‌ كرده‌اند آن‌ چنان‌ كه‌ در خشتك‌ خويش‌ نمي‌گنجند من‌ عشق‌ پروده‌ام‌ آن‌چنان‌ كه‌ در خويشتنم‌ نمي‌گنجد، اگر آنها كارمند دارند من‌ دردمند دارم‌، اگر آنها ماده‌ شتر پيرگر بيمارشان‌ را به‌ زور در پاي‌ قصر قرباني‌ كردند من‌ اسماعيلم‌ را به‌ شوق‌ در راه‌ كعبه‌ ذبح‌ كردم‌، اگر آنها كسي‌ را دارند كه‌ بنوشند و بخندند من‌ كسي‌ را دارم‌ كه‌ بسوزيم‌ و بگرييم‌، اگر آنها در انبوه‌ هم‌ بيگاه‌ هم‌اند ما در تنهايي‌ خويش‌ آشناي‌ هميم‌، اگر آنها طلا دارند من‌ عشق‌ دارم‌، اگر آنها خانه‌ دارند من‌ محراب‌ دارم‌، اگر آنها صعود مي‌كنند من‌ به‌ معراج‌ مي‌روم‌، اگر آنها در زمين‌ مي‌خرامند من‌ در آسمان‌ مي‌پرم‌، اگر آنها پايان‌ يافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وكيل‌ شده‌اند من‌ در آسمان‌ مي‌پرم‌، اگر آنها پايان‌ يافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وكيل‌ شده‌اند من‌ معبود شده‌ام‌، اگر آنها رئيس‌اند من‌ رهبرم‌، اگر آنها غلام‌ خانه‌ ازد و چاكر جان‌ نثار راجه‌ شده‌اند من‌ امام‌ پاك‌ نژاد و راهب‌ پاكزاد مهر او شده‌ام‌، اگر آنها گردن‌ به‌ زنجير عدل‌ انوشيروان‌ كشيدند و آخور آباد كردند من‌ ترك‌ كاخ‌ و سر و سامان‌ گفتم‌ و بودا شدم‌ و زنجير بگسستم‌ و رها شدم‌ و آزادي‌ يافتم‌ و هنرمند شدم‌ و آفريننده‌ شدم‌ و نبوت‌ يافتم‌ و رسالت‌ يافتم‌ و جاويد شدم‌ و در جريده‌ عالم‌ دوام‌ خويش‌ را ثبت‌ كردم‌. اگر آنها را گروهي‌ چاپلوسي‌ مي‌كنند كه‌ حرفه‌ شان‌ اين‌ است‌ و هر كه‌ را در جايشان‌ بنشانند اينان‌ را بر گردد خويش‌ دست‌ بر سينه‌ و چربي‌ بر زبان‌ و نفرت‌ در دل‌ خواهد يافت‌ مرا دلي‌ مي‌ستايد كه‌ جهان‌ و هرچه‌ دارد برايش‌ خاكروبه‌ داني‌ زشت‌ و عفن‌ است‌ و مگساني‌ بر آن‌ انبوه‌، دلي‌ كه‌ جز زيبايي‌ و جز ايمان‌ و جز دوست‌ داشتني‌ نه‌ از جنس‌ اين‌ دنيا در آن‌ راه‌ ندارد دلي‌ كه‌ از غرور خدا را نيز به‌ اصرار من‌ مي‌ستايد! كه‌ مي‌گويد زيان‌ كردم‌؟ من‌ كجا و آنها كجا؟
 




كليه حقوق محفوظ ميباشدد