افقها همه در پیش چشمش تیره شد و پارههای آن شب سیاهی که سر در دنبال هم
روی آوردند - و پدرش در آخرین روزهای عمر، از آن خبر میداد - سر
رسیدهاند. فردا چه خواهد شد؟ ثمره تلاشهای بسیار پدر، در این سرد بادهای
سیاست و مصلحت که وزیدن گرفته است چه میشود؟ آینده این امت جوان، سرنوشت
توده مردمی که همواره قربانی سیاستها و خانوادهها و طبقات و تبعیضها
بودهاند به دست چه کسانی خواهد افتاد؟ بوی اشرافیت و قومیت باز برخاسته
است بیعت، به جای وصایت؟ چگونه رای قبیله اوس و خزرج که به رئیسشان رای
میدهند و رای قریش که به شیخشان، میتواند بر رای پیغمبر فائق آید؟ چگونه
این مردمی که در سقیفه بر سعد اجماع میکنند و با یک جمله ابوبکر،
برمیگردند و بر او اجماع میکنند، رشد و آگاهییی دارند که پیغمبر را از
دخالت در سرنوشت سیاسیشان بینیاز سازد؟ تازه اینها مردم شهر پیغمبرند و
در کنار او و با او زیستهاند و جهاد کردهاند و از او اسلام آموختهاند و
آنها ابوبکر و عمرند؛ فردا که اسلام از مدینه بیرون رفت و این نسل گذشت،
آنگاه این بیعت چه سرنوشتی را برای رهبری مردم خواهند ساخت؟ چه کسانی رای
خواهند داد؟ چه کسانی انتخاب خواهند شد؟
اکنون که فداکارترین مهاجران اسلام و جانبازترین انصار پیغمبر، نسل
نخستین و پیشگامان ایمان، اینچنین علی را به خاطر مصالح و خویش کنار زنند و
خانهنشین کنند، نسل فردا و سیاست فردا - که در جو ایمان و تقوی و جهاد
پرورش نیافتهاند - با فرزندانم چه خواهند کرد؟ از هم اکنون فردای حسن و
حسین و زینب را میتوان دید و میتوان یقین دانست که سرنوشتشان چه خواهد
بود.
خانهنشینی علی آغاز یک تاریخ هولناک و خونین است و بیعت سقیفه، که آرام و
هوشیارانه آغاز شد، بیعتهای خونینی را به دنبال خواهد داشت، و فدک، سرآغاز
غصبهای بزرگ و ستمهای بزرگ فردا خواهد بود. فردا، سیاه و هولناک و خونین
است و فرداها و فرداها و فرداها، و غارتها و قتلعامها و شکنجهها. و
خلافتهای فردا، مصیبتی بزرگ برای اسلام، فاجعهای سنگین برای بشریت.
اما اکنون چه میتوان کرد؟ فاطمه هر چه در توان داشت کوشید تا نخستین خشت
این بنا را کج نگذارد؛ نتوانست. احساس کرد که مدینه پیغمبر گوشش در برابر
فریاد وی کر است و دلش در برابر سکوت علی سنگ! سکوتی که بر هر دلی که احساس
کند و علی را بفهمد و زمانه را بشناسد همچون صاعقه میزند و میسوزاند.
خودخواهی چه سخت و بیرحم است. به خصوص اگر با مصلحت مسلح باشد و خود را با
عقیده، بتواند توجیه کند. آنگاه صحابی فداکار و معتقد را نیز به حقکشی وا
میدارد، حتی به کشتن حق علی.
و فاطمه، خسته از یک عمر تحمل بار رسالت پدر و سختی مبارزه در جاهلیت قوم و
زندگییی سراسر شکنجه و خطر و فقر و کار و تلاش به خاطرآرمانی که از جبر
زمان دور است، و عزادار از مصیبت جانکاه مرگ پدری که با حیات او عجین شده
بود و غمگین از سرنوشت تحملناپذیر علی که پس از یک عمر جهاد با دشمن، به
دست دوست، خانهنشین شده است و قربانی قدرتی شده است که به نیروی ایمان و
شمشیر و فداکاری و اخلاص او به دست آمده است و اکنون، شکست خورده و نومید
از آخرین تلاشهای بیثمری که کرد تا «حق ابوالحسن» را به وی باز آورد و
آنچه را که فرو میریخت از سقوط مانع شود و نشد...، به زانو در آمد.
نه تنها تلاش، که تحمل نیز برایش محال است. نه تحمل آنچه در بیرون میگذرد،
که تحمل آنچه در خانهاش نیز میبیند و بالاخره، تحمل سکوت هولناکی که در
خانه مجاورش میشنود.
اکنون، آن «دریچه» نیز بسته شده است. از آن دو دریچهای که هر روز به روی
هم باز میشد و به روی هم میخندید و موجی از لطف و مهر و امید به خانه
گلین بیزیور در فاطمه میریخت، اکنون یکی بسته است. مرگ آن را برای همیشه
به روی فاطمه بست. سیاست نیز در خانهاش را بست و او اکنون در این خانه
زندانی. در کنار علی - که همچون کوهی از اندوه نشسته است و سکوت کرده،
سکوتی که انفجار آتشنشانی مهیب را در درون خویش به بند کشیده است - و در
میان فرزندان پیغمبر، که در سیمای معصوم و غمگینشان سرنوشت هولناک فردای
یکایکشان را میخواند.
اکنون زنده بودن، برایش دردآور و طاقتفرسا است. ماندن، بار سنگینی است که
دوشهای خسته و ناتوان فاطمه را یارای کشیدن آن نیست. زمان، سنگین و آهسته
بر قلب مجروحش گام برمیدارد و میگذرد: هر لحظهای، هر دقیقهای، گامی.
اکنون تنها مایههای تسلیتی که در این دنیا مییابد یکی تربت مهربان پدر
است و دیگری مژده امید بخش او که: فاطمه، از میان خاندانم، تو نخستین کسی
خواهی بود که به من خواهی پیوست. اما کی؟ چه انتظار بیتابی.
روح آزرده او - همچون پرندهای مجروح که بالهایش را شکسته باشند- در سه
گوشه غم زندانی و بیتاب است: چهره خاموش و درد مند همسرش، سیمای غمزده
فرزندانش و خاک سرد و ساکت پدر، گوشه خانه عایشه.
هر گاه پنجه درد، قلبش را سخت میفشرد و عقده گریه راه نفسش را میگیرد و
احساس میکند که به محبتها و تسلیتهای پدر، سخت محتاج است به سراغ او
میرود، بر تربت او میافتد، چشمهایش را که از گریههای مدام مجروح شده
است، بر خاک خاموش پدر میدوزد؛ ناگهان، آنچنان که گویی خبر مرگ پدر را
تازه شنیده است، شیون میکند، پنجههای لرزانش را در سینه خاک فرو میبرد،
دستهای خالی و بیپناهش را از آن پر میکند، میکوشد تا از ورای پرده اشک
آن را تماشا کند. خاک را بر چهره میگذارد، با تمام عاطفهای که پدر را
دوست میداشت آن را میبوید و لحظهای آرام میگیرد، گویی تسلیت یافته است؛
ناگهان با آهنگی که از گریه درهم میشکند، میسراید:
کسی که تربت احمد را میبوید چه زیان کرده است، اگر تا ابد هیچ
غالیهای را نبوید؟ پس از تو، بر من مصیبتهایی فرو ریخت که اگر بر روز
روشن میریخت شب میشد.
اندک اندک خاموش میشد، «خاک احمد» از لای انگشتان بیرمقش فرو میریخت و
او - بیآنکه مقاومتی کند - در بهتی لبریز از درد، بدان مینگریست و
آنگاه، همچون روحی، بیخنده و بیگریه، در سکوتی مبهوت فرو میرفت، آنچنان
که - به تعبیر راویان تاریخ - «گویی از این دنیا بیرون رفته و از زندگی
آسوده شده است.»
همه رنجهایش را بر مرگ پدر میگریست؛ هر روز گویی نخستین روز مرگ وی است.
بیتابیهای او هر روز بیشتر میشد و ناله هایش دردمندتر؛ زنان انصار بر او
جمع شدند و با او میگریستند و او، در شدت درد و اوج ضجههایی که دلها را
به درد میآورد و چشمها را به خون مینشاند، از ستمی که کردند شکوه میکرد
و حقی را که پایمال کردند به یاد میآورد. غم او دشوارتر از آن بود که کسی
بتوان تسلیتش دهد و او را به شکیبایی بخواند.
روزها و شب ها این چنین میگذشت و اصحاب ، گرم قدرت و غنیمت و فتح، و
علی، در عزلت سردش ساکت، و فاطمه، در اندیشه مرگ، انتظار بیتاب رسیدن مژده
نجاتی که پدر داده بود. هر روز که میگذشت برای مرگ بیقرارتر میشد، تنها
روزنهای که میتواند از زندگی بگریزد. امیدوار است که با جانی لبریز از
شکایت و درد، به پدر پناه برد و در کنار او بیاساید. چه نیازی داشت به چنین
پناهی، چنین آرامشی. اما زمان دیر میگذرد.
اکنون، نود و پنج روز است که پدر مژده مرگ داد و مرگ نمیرسد. چرا، امروز
دوشنبه سوم جمادی الثانی است، سال یازدهم هجرت، سال وفات پدر. کودکانش را
یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله وام کلثوم سه
ساله. و اینک لحظه وداع با علی چه دشوار است. اکنون علی باید در دنیا
بماند. سی سال دیگر! فرستاد"اُم رافع" بیاید، وی خدمتکار پیغمبر بود. از او
خواست که::
ای کنیز خدا، بر من آب بریز تا خود را شستشو دهم
با دقت و آرامش شگفتی غسل کرد و سپس جامههای نوی را که پس از مرگ پدر کنار
افکنده بود و سیاه پوشیده بود پوشید، گویی از عزای پدر بیرون آمده است و
اکنون به دیدار او میرود. به اُم رافع گفت:
بستر مرا در وسط اطاق بگستران.
آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند. لحظهای گذشت
و لحظاتی ...ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را
به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود. شمعی از آتش و رنج، در خانه علی
خاموش شد.
و علی تنها ماند با کودکانش. از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، گورش
را کسی نشناسد، آن دو شیخ از جنازهاش تشییع نکنند. و علی چنین کرد. اما
کسی نمیداند که چگونه؟ و هنوز نمیداند کجا؟ در خانهاش؟ یا در بقیع؟
معلوم نیست. آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه. مدینه در
دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند. سکوت مرموز شب گوش به گفتگوی
آرام علی دارد. و علی که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی
پیغمبر، بی فاطمه، همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه نشسته است. ساعتها
است.
شب، خاموش و غمگین زمزمه درد او را گوش میدهد، بقیع آرام و خوشبخت و مدینه
بی وفا و بدبخت ، سکوت کردهاند، قبرهای بیدار و خانههای خفته میشنوند.
نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی بر میآید از سر گور فاطمه
به خانه خاموش پیغمبر میبرد:
"بر تو، از من و از دخترت، که در جوارت فرود آمد و بشتاب به تو
پیوست، سلام ای رسول خدا. از سرگذشت عزیز تو، ای رسول خدا شکیبائی من
کاست و چالاکی من به ضعف گرائید. اما، در پی سهمگینیِ فراق تو و سختی
مصیبت تو، مرا اکنون جای شکیب هست. من تو را در شکافته گورت خواباندم و
در میانه حلقوم و سینه من جای دادی. "انالله واناالیه راجعون". ودیعه
را باز گرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدی است و اما شبم
بیخواب، تا آنگاه که خدا خانهای را که تو در آن نشیمن داری، برایم
برگزیند. هم اکنون دخترت ترا خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق
او همداستان شدند. به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او
خبر گیر. اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو
از خاطر نرفته است. بر هر دوی شما سلام، سلام وداع کنندهایکه نه
خشمگین است نه ملول."
لحظهای سکوت نمود، خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش احساس کرد، گوئی با
هریک از این کلمات، که از عمق جانش کنده میشد قطعهای از هستیاش را از
دست داده است. درمانده و بیچاره بر جا ماند، نمیدانست چه کند، بماند؟ باز
گردد؟ چگونه فاطمه را اینجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر،
گوئی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است، با هزاران توطئه و خیانت و
بیشرمی انتظار او را میکشد. و چگونه بماند؟ کودکان؟ مردم؟ حقیقت؟
مسئولیتهائی که تنها چشم براه اویند و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته
است؟ درد چندان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمیتواند
تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار میدهد، برود؟ بماند؟ احساس میکند که از
هر دو کار عاجز است، نمیداند که چه خواهد کرد؟ به فاطمه توضیح می دهد:
"اگر از پیش تو بروم، نه از آن رو است که از ماندن نزد تو ملول
گشتهام، و اگر همینجا ماندم ، نه از آنروست که به وعدهای که خدا به
مردم صبور داده است بدگمان شده ام."
آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه پیغمبر رو کرد، با حالتی که در احساس
نمیگنجید، گوئی می خواست به او بگوید که: "این ودیعه عزیز را که به من
سپردی، اکنون به سوی تو بازمیگردانم. سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار
بخواه تا برایت همه چیز را بگوید، تا آنچه را پس از تو دید یکایک برایت
برشمارد."
فاطمه این چنین زیست و این چنین مرد و پس از مرگش زندگی دیگری را در تاریخ
آغاز کرد. در چهره همه ستمدیدگان که بعدها در تاریخ اسلام بسیار شدند
هالهای از فاطمه پیدا بود. غصب شدگان، پایمال شدگان و همه قربانیان زور و
فریب، نام فاطمه را شعار خویش داشتند. یاد فاطمه، در توالی قرون، پرورش
مییافت و در زیر تازیانههای بیرحم و خونین خلافتهای جور و حکومتهای
بیداد و غصب، رشد مییافت و همه دلهای مجروح را لبریز میساخت.
این است که همه جا در تاریخ ملتهای مسلمان و تودههای محروم در امت
اسلامی، فاطمه منبع الهام آزادی و حق خواهی و عدالت طلبی و مبارزه با ستم و
قساوت و تبعیض بوده است. از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است ، فاطمه
یک زن بود، آنچنان که اسلام میخواهد که زن باشد. "تصویر سیمای" او را
پیامبر، خود رسم کرده بود واو را در کورههای سختی و فقر و مبارزه و آموزش
های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود.
وی در همه ابعاد گوناگون "زن بودن" نمونه شده بود. مظهر یک "دختر"، در
برابر پدرش. مظهر یک "همسر"، در برابر شویش. مظهر یک "مادر" ، در برابر
فرزندانش. مظهر یک "زن مبارز و مسئول"، در برابر زمانش و سرنوشت جامعهاش.
وی خود یک "امام" است. یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای، یک
"اُسوه" یک "شاهد" برای هر زنی که میخواهد "شدن خویش" را خود انتخاب کند.
او با طفولیت شگفتش، با مبارزه مدامش در دو جبهه خارجی و داخلی در خانه
پدرش، خانه همسرش، در جامعهاش، در اندیشه و رفتار و زندگیش، "چگونه بودن"
را به زن پاسخ میداد. نمیدانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ خواستم از
"بوسوئه" تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی، از
"مریم" سخن میگفت. گفت، هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره
مریم داد سخن دادهاند. هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران
ملتها در شرق و غرب، ارزشهای مریم را بیان کردهاند. هزار و هفتصد سال است
که شاعران جهان، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاقهشان را بکار
گرفتهاند. هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان، چهره نگاران، پیکره
سازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندیهای اعجازگر کردهاند.
اما مجموعه گفتهها و اندیشهها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این
قرنهای بسیار، به اندازه این یک کلمه نتوانستهاند عظمتهای مریم را باز
گویند که:
"مریم مادر عیسی است".
و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم، باز درماندم
خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمدۖ است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه ، فاطمه است
|