غزوه حنين – خبر سقوط مكه، قبائل دشمن را به وحشت انداخت؛ چاره اي
نداشتند جز اينكه تسليم گردند و يا با نقشه اي وسيع، همه نيروهاي مخالف دست
به دست هم بدهند و غافلگير بر محمد بتازند. مالك بن عوف كوشيد تا جبهه ي
مشتركي از همه ي قبائل ضد اسلام تشكيل دهد. بسياري از طوايف هوازن را بسيج
كرد، طايفه ي ثقيف دسته جمعي به آنان پيوستند، قبيله ي نصر و جشم نيز همگي
سلاح برگرفتند. بني سعد بن بكر و گروهي از بني هلال نيز به اينان ملحق شدند
و بار ديگر سپاهي از احزاب، بدينگونه بر ضد پيغمبر فراهم آمد. اينان با
آگاهي دقيق و روشن از اوضاع، يقين داشتند كه تنها چاره آنست كه با همه ي
هستي خويش بر محمد حمله برند و كمترين ضعف و ترديد، آنان را به سادگي نابود
خواهد كرد و از اين رو، براي آنكه همه ي پيوندهاي خويش را با زندگي بريده
باشند و در جبهه ي پيكار هيچ رابطه اي آنان را با پشت جبهه پيوند ندهد و جز
به پيش نينديشند زن و فرزند و اغنام و احشام و اثاث و اموال خود را هر چه
بود برداشتند و با خود آوردند.
پيغمبر در هشتم شوال، پانزده روز پس از ورود به مكه با سپاهيان خود و دو
هزار جنگجوي قريش بيرون آمد. دشمن در وادي حنين كمين ساخته و همه ي راه ها
و كمينگاهها و شكاف كوه ها را پر كرده بود. سپاه به حنين رسيد. طبق سنت
جنگي پيغمبر، شب را خفتند و در تبسم بي رنگ سحرگاه برخاستند. بانگ اذان
خاموش بود و اين از آغاز جنگ خبر مي داد. سپاه، همچون سيلي خروشان به سوي
دره سرازير شد. كمينگاه هاي دشمن پيدا نبود. دره گنگ بود اما خطري در خم هر
صخره اي و پيچ هر دره اي خفته بود و نفيرش در گوشها مي زد. سپاه همچنان در
بستر دره مي رفت. راه باريكتر شد، دوازه هزار سپاهي همه چشم شده بودند.
ناگهان انفجار موحشي دره را لرزاند و هزاران سايه، در تاريكي سحر، بر صف
طولاني سپاه زد.هنگامه ي مخوفي بود. تنگناي دره و تاريكي سحر مسلمانان را
با چشم ها و دستهاي بسته، در زير ضربه هاي بي امان مردان دست از جان شسته
افكنده بود. مسلمانان پياپي بر زمين مي ريختند و كشتار آنچنان بسيار بود كه
دو طايفه از مسلمانان، تا آخرين نفر نابود شدند؛ فرار از همه سو آغاز شد؛
پيغمبر كه بر استر سپيد خويش مي آمد ناگهان ديد كه رودخانه ي طولاني سپاه
پس زد و صفها به هم ريخت. سواران از دره مي گريختند. پيغمبر دردناكانه
احساس مي كرد كه همه چيزش به باد مي رود و پيروزي هاي بزرگش در دره ي حنين
مدفون مي گردد. ابوسفيان و ديگر قريش از شوق بيقراري مي كردند و كينه ها
دندان مي نمود.
پيغمبر در حاليكه سواران را مي ديد كه از دره سراسيمه بيرون مي پرند و
بشتاب از پيرامون وي مي گذرند، فرياد كرد: « كجا اي مردم؟ به سوي من
بشتابيد، من فرستاده خدايم، من محمد بن عبدالله ام» . صداي پيغمبر در سايه
روشنهاي پر فرياد سحر محو شد.
دوازده هزار سوار چنان شتابزده در صحرا پراكنده مي شدند كه انديشه ي پيروزي
بيهوده مي نمود. پيغمبر در اين هنگام كه سپاه عظيم قريش را در هم شكست مي
يافت و ياران را كه در هنگامه هاي بزرگ پيروز گشته اند، مي ديد كه او را در
دهانه ي دره با دشمنان به خون تشنه اش، تنها مي گذارند و مي گريزند، جز به
شهادت نمي انديشي. صفهاي دشمن همگي از كمينگاههاي خويش بيرون آمده و در
بستر حنين به هم پيوسته بودند و همچون «تني واحد» پيش مي تاختند و
مسلمانان را در زير باران تير و نيزه و شمشير بر زمين مي ريختند و بر روي
اجساد گرمشان فراريان را دنبال مي كردند.
پيغمبر تصميم گرفت خود را تنها بر صف دشمن زند و در قلب سپاه به سراغ مرگ
فرو رود. لحظه ها همچنان به شتاب مي گذشت و محمد در حاليكه سراپا از غضب مي
سوخت و براي شهادت بي تاب شده بود استرش را، هي زد. اما ابوسفيان بن حارث
بن عبدالمطلب پسر عموي پيغمبر، جلو پريد و زمام را محكم گرفت و با تمام
نيروي خويش مركب را نگاه داشت. علي بن ابيطالب كه پس از پريشان شدن سپاه و
تسلط دشمن بر صحنه ي پيكار خود را به شتاب به پيغمبر رسانده بود، شيفته وار
گرد وي مي چرخيد، گاه به سراغ خطري كه پيش مي آمد به سوي دشمن مي تاخت، گاه
فراريان را دنبال مي كرد و سر راه بر آنان مي گرفت و باز به شتاب نزد
پيغمبر بر مي گشت و همچون پروانه گردش چرخ مي زد. تاريخ نام كساني را كه در
اين لحظه هاي مرگبار، به پيغمبر وفادار ماندند، و ماندند تا با او بميرند
ثبت كرده است.
در آخرين دقايقي كه جنگ به سود دشمن پايان مي گرفت، پيغمبر ناگهان استر
سپيدش را خواباند و مشتي خاك بر گرفت و به خشم بر روي دشمن پاشيد و فرياد
كرد« رويتان زشت باد» و سپس گفت: حم... لا ينصرون. اصحاب را كه از هر گوشه
مي گريختند ندا داد « اي مردم كجا؟» و به عباس عمويش كه مردي تناور بود و
صدائي بسيار رسا داشت گفت « اي عباس فرياد زن، اي گروه انصار! اي همپيمانان
شجره»
عباس با صداي درشتي كه داشت چنان از جگر فرياد كرد كه پيام پيغمبر فضاي دره
را پر كرد و به گوش فراريان رسيد.
مدنيهاي دلير، ناگهان به خود آمدند و به ياد آوردند كه آنان تاكنون براي
پيغمبر تكيه گاه استواري بوده اند و اكنون نيز از ميان دوازده هزار سپاهي و
دو هزار خويشاوند خويش، تنها نام آنان را مي برد و به ياري آنان اميد بسته
است، به شتاب به سوي پيغمبر كه همچنان بر صحنه استوار مانده بود. بازگشتند
و فرياد برآوردند « لبيك، لبيك!»
هوا روشن شده بود، پيغمبر فرماندهي جبهه ي تازه اي را كه در برابر سيل
مهاجم دشمن تشكيل داده است، شخصاً به دست گرفت و پيشاپيش انصار خويش كه
اكنون تنها به عشق شهادت باز آمده اند و به دفاع از پيغمبر ميجنگند، مي
جنگيد و رجز مي خواند. سرنوشت جنگ به سرعت عوض مي شود.
مسلمانان به جبران فرار و شكست چند لحظه پيش و به انتقام كشته هاي بسياري
كه داده بودند، اكنون كه به پيروزي خويش اميدوار گشته اند دليري هاي شگفت
انگيزي مي كنند.
لحظه به لحظه نيرو مي گيرند و پيش مي روند و دشمن كه مي كوشد پيروزي بدست
آمد را نبازد، به سختي مقاومت مي كند.
مقاومت دشمن لحظه به لحظه ضعيف تر مي شود. پيغمبر در اين هنگام براي آنكه
به پيروزي سريع خويش و شكست قطعي دشمن مطمئن شود، اعلام كرد « هر كس كافري
را بكشد، جامعه و سلاحش از آن اوست» هزاران بدوي نو مسلمان، خود را بي پروا
در معركه افكندند و شمشيرهاي مهاجران و انصار- كه به خاطر خدا و حق فرود مي
آمد با شمشيرهاي قبائلي كه براي جامه و سلاح مي جنگيدند به هم آميخت و صفوف
نيرومند دشمن را در هم ريخت.
پيغمبر دستور داد دشمن را تا سر منزلش دنبال كنند. وي مي خواست براي آخرين
بار، سرنوشت آنان را عبرت توطئه گران سازد، تا خيال مقاومت در برابر اسلام
از سر قبائل مخالف بدر رود و زمينه براي تحقق هدف سياسيش فراهم گردد. وي مي
خواست با از ميان بردن استقلال قبائل و جامعه اي متشكل بر اساس يك مكتب
فكري مشترك و استقرار رژيم سياسي نيرومند و متمركز كه همه ي قبايل متفرق و
متخاصم را « امتي» واحد و مقتدر سازد ايجاد كند؛ چه، به خاطر نشر اسلام در
سراسر جهان، بايد ابتدا در گوشه اي از جهان براي آن پايگاهي استوار و
نيرومند پي ريزي كند.
گذشته از آن، پيغمبر مي داند كه سپاه دوازده هزار نفري امروز، با سپاه سيصد
و سيزده نفري « بدر» تفاوت فاحش دارد. اكثريت اين سپاه، جز آن كساني هستند
كه تنها به خدا مي انديشيدند و در راه حقيقت و به خاطر عقيده به سادگي جان
و مال خود را فدا مي كردند؛ امروز كساني به دورش جمع شده اند كه به هواي
غنيمت يافتن و اسير گرفتن يا از ترس غنيمت دادن و اسير شدن به او پيوسته
اند و چنين سپاهي تحمل شكست ندارد و جز پيروزيهاي پياپي و موفقيت هاي نظامي
و سياسي و اقتصادي چشمگير، عاملي پيوند آنان را با اسلام استوار نمي سازد و
ايمان را در روح هاي پست و متزلزلشان ريشه دار نمي كند.
پيغمبر نگران بود كه دشمن جبهه ي ديگري تشكيل دهد و يا خود را به حصارهاي
استوار « طائف» برساند، از اين رو دستور تعقيب و كشتار داد.
فراريان كه در چند نقطه باز به هم پيوسته بودند به مقاومت هاي سختي
پرداختند اما ديگر دير شده بود. سرعت عمل و پيگيري مسلمانان آنان را مجال
صف آرائي مجدد نداد، اما مالك بن عوف قهرمان اصلي، سپاه خود را به طائف
رساند و حصار گرفت و اين خطر بزرگي بود.
پيغمبر دانست كه اين داستان هنوز پايان نگرفته است، چون ناچار بايد به
مدينه باز گردد. ثمره ي تمام موفقيت هاي سياسي و نظاميش به باد خواهد رفت و
حتي مكه نيز سقوط خواهد كرد. فرمان داد اسيران و غنائم را در دره ي جعرانه
بگذارند و بيدرنگ به سراغ مالك روند. قلعه هاي طائف استوار است، قبيله ثقيف
سر سخت و اندوخته بسيار.
سپاه محمد نزديك شد؛ باران تير بر سرشان باريدن گرفت و هجده تن در نخستين
برخورد به خاك افتادند.
پيغمبر بيدرنگ دستور داد از تيررس دور شوند. وي پيش از وقت طفيل دوسي را
نزد قبيله ي خود كه فن بكار بردن دبابه و ضبر و منجنيق را مي دانستند
فرستاده بود تا از ايشان فن قلعه كوبي را فراگيرد.
اكنون وي با سلاح هاي مدرن قلعه كوبي كه در عرب بي سابقه بود آمده است، اما
پاسداران ثقيف آهن گداخته بر روي پوشش چرمين ضبر و دبابه كه در پناه آن به
پاي برج و باروها نزديك مي شوند مي ريختند و ناچار كاري از پيش نمي رفت.
قلعه و قلعه داران ثقيف تسخير ناپذير مي نمودند و لااقل دست يافتن بر آنان
به مدتي بسيار طولاني نيازمند است.
از طرفي محمد از مدينه بسيار دور است و گذشته از آن هزاران سپاهي ناهماهنگي
را كه به همراه دارد نمي توان براي چنين مدتي در پاي اين ديوارها نگاهداشت.
خطري كه بيش از همه آنان را تهديد مي كند كمبود خوراك و علوفه است. گرسنگي
از هم اكنون پديدار شده است. گروه بسياري نيز براي بازگشت به جعرانه بي
تابي مي كنند از طرفي چگونه مالك را و مردم لجوج ثقيف را رها كنند و از
كنار اين حصارها بي هيچ توقيفي باز گردند؟
پيغمبر اعلام كرد: هر كس از حصار فرود آيد آزاد است. به اين اميد كه لااقل
بندگان ثقيف و گروهي از كسانيكه از سرنوشت شكست و اسارت بيمناكند اين فرصت
را غنيمت خواهند شمرد.
اما بيش از بيست تن كسي تسليم نشد و اينان پيغمبر را آگاه كردند كه انبارها
براي مقاومتي طولاني آذوقه دارد.
هيچ راهي نيست، بازگشت خطرناك است و پيروزي محال، چه بايد كرد؟ آخرين حربه
آتش زدن نخلستان ها بود. پيغام دادند به خاطر خويشاوندي مكن، اگر مي خواهي
آن ها را براي خود نگاه دار، اما آتش مزن، مسلمانان دانستند كه عرب ثقيف
يهود بني قريظه نيستند. پيغمبر بيدرنگ دستور داد دست از نخل ها بداريد.
ديگر هيچ چاره اي نمانده است، ماه هاي حرام نيز نزديك است و ماندن بي ثمر،
پيغمبر مي دانست كه بايد بازگردد اما براي وي تخمل چنين بازگشتي سخت دشوار
است. بالاخره توانست تصميم بگيرد. اعلام كرد كه به مكه مي رود تا عمره
بگذارد و پس از گذاشتن ماههاي حرام باز خواهد گشت.
اكنون در تنگه جعرانه اند: شش هزار اسير و گله هاي گوسفند و شتر بي شمار!
زهير ابوصرد به نمايندگي هوا زني ها نزد پيغمبر آمد و گفت : در اين تنگه
عمه ها و خاله ها و دايه هاي تواند. اگر ما نعمان بن منذر ( پادشاه حيره)
يا حارث بن ابي شمر ( پادشاه غساني) را شير داده بوديم در چنين هنگامي به
لطف و كرمش چشم اميد داشتيم و تو از هر كه پرستاريش كرده اند بزرگوارتري!
پيغمبر گفت « سهم من و فرزندان عبدالمطلب از آن شما. هنگام نماز ظهر در
ميان جمع برخيزيد و درخواستتان را تكرار كنيد». چنين كردند. پيغمبر گفت «
سهم من و فرزندان عبدالمطلب از آن شما». مهاجرين همگي بيدرنگ گفتند سهم ما
نيز از آن رسول خدا، انصار نيز چنين كردند. اقرع بن حابس فرياد زد: اما من
و بني تميم نه! عيينه رئيس بني فزاره نيز چنين كرد. عباس بن مرداس نيز
فرياد زد: اما من و بني سليم نه؛ ولي بني سليم گفتند چرا؟ سهم ما از آن
رسول خدا، پيغمبر گفت « هر كه اسيرش را پس دهد از اسيراني كه در نخستين جنگ
بدست آورد شش اسير عوض خواهم داد». بدين طريق اسيران هوازن به رايگاه آزاد
شدند و بزرگترين قبيلهي خطرناك شبه جزيره دلش به اسلام نرم شد.
در اين هنگام به مالك بن عوف پيغام داد كه اگر تسليم شود خانواده و ثروتش
را بدو پس خواهم داد و صد شتر بوي نيز خواهم بخشيد. اين پيغام و نيز خبر
جوانمردي شگفت محمد نسبت به قبيله هوازن اين جوانمرد سر سخت را آرام كرد و
بيدرنگ از ميان مردم ثقيف گريخت و اسلام آورد و بزرگترين عامل خطر در حوزه
ي طائف از ميان رفت.
در اينجا پيغمبر براي « تأليف قلوب» بخش هاي بيشمار كرد آنچنان كه حتي
انصار نيز گله مند شدند كه پس سهم ما چيست؟ پيغمبر كه چنين انتظاري نداشت
سخت آزرده شد و گفت: سهم شما منم! انصار از شرم به گريه افتادند. پس از
مراسم عمره عتاب بن اسيد را بر حكومت مكه و معاذبن جبل را براي تعليم مردم
مأمور كرد و اواخر ذي القعده يا اوايل ذي الحجه به مدينه بازگشت.
سال نهم هجرت
ورود وفدها- اكنون قدرت اسلام بر سراسر جزيره سايه افكنده است. امسال سال
وفود است. هر روز مسجد مدينه شاهد ورود شخصيتها و هيأتهائي (وفدهائي) است
كه به نمايندگي قبيله ي خود پيوند خود را با محمد اعلام مي كنند و پيغمبر
در چند عبارت روشن و ساده، اصول اعتقادي و احكام عملي دين خويش را بر آنان
مي خواند و بدينگونه الحاق طايفه اي به « امت» و تعهد سياسي و نظامي و
اجتماعي مشترك ميان محمد و رؤساي قبايل اعلام مي گردد.
ورود هر يك از اين وفدها به مدينه و جريان مذاكرات آنان با پيغمبر و
برخوردشان با مسلمانان خود داستاني جالب است كه متأسفانه در اينجا مجال
بيان آن نيست.
حادثه ي جالب اين سال پناه آوردن كعب بن زهير شاعر معروب عرب است كه محمد و
اسلام را هجو كرده و تحت تعقيب بود.
در سايه روشن صبحگاه پس از پايان نماز صبح پيش روي پيغمبر نشست و گفت: اي
رسول خدا، اگر كعب بن زهير توبه كند و اسلام آورد او را خواهي پذيرفت كه او
را نزد تو آورم؟ پيغمبر گفت: آري ! گفت: من كعب بن زهيرم اي رسول خدا! و
سپس قصيده ي معروف « بانت سعاد» را خواند و به مسلمانان پيوست.
غزوه تبوك- قدرت روز افزون محمد، روم را به وحشت افكنده بود و اكنون خبر مي
رسد كه در مرزهاي شمال سپاهي بزرگ فراهم كرده اند و آماده حمله اند. اوايل
فصل پاييز گرماي عربستان كشنده است. پيغمبر به قبائل فرمان حركت داد و چون
از دوري راه و سختي سفر آگاه بود بر خلاف سنت نظامي خويش راه را و مقصد را
از هم آغاز اعلام كرد و كوشيد تا نيروي هر چه بيشتر بسراغ روم بفرستد و
خاطره ي جنگ مؤته را به فراموشي سپارد. منافقان كه از دشواري راه و خطر جنگ
با امپراطوري روم آگاه بودند، نه تنها به تخريب روحيه ي مردم مي پرداختند،
بلكه رسماً در خانه ها پنهاني انجمن مي كردند و براي كارشكني در بسيج سپاه
توطئه مي ساختند. پيغمبر كه در اين هنگام نرمش را خطرناك مي يافت براي ريشه
كن كردن اين كانون هاي فساد دستور داد خانه اي را كه گروهي در آن به توطئه
مشغولند آتش زنند و بدين طريق خطر داخلي از ميان رفت و منافقان خاموش شدند.
سپاهي عظيم كه ده هزار سوار پيشاپيش آن در حركت بود راه بيابان مخوف و
آتشبار شمال را در پيش گرفت و محمد كه اكنون مردي شصت ساله است خود
فرماندهي « جيش العسره» - سپاه سختي – را بر عهده دارد.
به « تبوك» كه رسيدند خبر يافتند كه روميان از برابر محمد گريخته و به داخل
مرزهاي خويش عقب نشسته اند. پيغمبر چندي در نواحي مرزي ماند و با قبائل
مرزنشين كه عمال سياست روم بودند پيمان بست. حاكم ايله كه مسيحي بود به
پيغام پيغمبر كه « يا تسليم شود و يا آمادهي جنگ باشد» به تسليم گردن نهاد
و اين قرارداد را امضاء كرد و تعهد نمود كه هر سال سيصد دینار جزیه
بپردازد.
بسم الله الرحمن الرحیم. این امانی است که از خدا و محمد پیغمبر فرستاده او
برای یوحنه بن روبه و مردم ایله که کشتی ها و کاروانهایشان و هر که از مردم
شام و یمن و مردم دریا با آنها باشد. در بحر و بر در پناه خدا و پیغمبر
است. هیچ محرمی را، ثروتش از مجازات معاف نخواهد کرد و بر محمد رواست که او
را از مردم بگیرد. جایز نیست که آنان را از آبی که به سوی آن می روند و
راهی که بر آنان روانند در خشکی و دریا جلوگیری کنند.
در پایان پیامبر یک ردای یمنی به عنوان موافقت با عقد قرارداد به وی هدیه
داد و این آخرین جنگ پیامبر بود.
اکنون حکومت اسلام قدرت و مسئولیت سنگینی یافته است. پیامبر نمایندگانی را
به سراسر شبه جزیره می فرستد، تا از مسلمانان زکات و از دیگران جزیه
بستانند، جز دو طایفه، همه قبایل ماموران مالیات را با خشنودی می پذیرند.
یکی از پیروزیهای مسلمانان در این سال مرگ عبدالله بن ابی عنصر خطرناک
منافق است که از آغاز ورود پیامبر به مدینه لحظه ای از نفاق و کار شکنی باز
نایستاد. اما محمد با وی همواره مدارا کرد و با این سیاست وی را در میان
قوم خود تنها گذاشت و موقع اجتماعیش را تضعیف نمود. پیامبر بر جنازه
عبدالله نماز گزارد و در مراسم تدفینش شرکت کرد.
مرگ ابراهیم تنها پسر پیامبر در این سال بود و این حادثه پیامبر را سخت
داغدار ساخت. خورشید در این هنگام گرفت و مسلمانان گفتند که خورشید به
همدردی محمد گرفته است. پیامبر آن را تکذیب کرد و گفت : خورشید و ماه از
نشانه های خداوندند و بر مرگ کسی گرفته نمی شود و هر گاه دیدید ماه و
خورشید گرفت خدا را یاد کنید و نماز بگزارید.
بالاخره ثقیف که از همه سو خود را در محاصره اسلام می دید و مالک بن
عوف،قهرمان «حنین» آنان را سخت در تنگنای گرفته بود تسلیم شد و نمایندگان
خویش را به مدینه فرستاد. اینان پس از مذاکرات مفصل حاضر شدند که نماینده
محمد را برای شکستن بت معروف خویش «لات» بپذیرند و بدین ترتیب آخرین پایگاه
مقاوم داخلی تسلیم وی گردید.
هنگام حج فرا رسیده است. تاکنون محمد تنها در مراسم عمره شرکت کرده است.
هنوز در مراسم حج، مشرکان نیز بر سنت پیشین خویش با مسلمانان شرکت میکنند.
در این سال محمد ابوبکر را با سیصد تن به حج می فرستد و علی را نیز مأمور
می کند که هنگام اجتماع زوار از مسلمانان و مشرک ایات سوره برائت را بر
مردم اعلام کند تا مشرکان بدانند که پیمانهای قبلی نقض شده است و دیگر
مشرکان حق شرکت در مراسم حج را پس از این سال ندارند. محمد میخواهد نخستین
و آخرین حج خویش را هنگامی برگزار کند که حج مظهر قدرت معنوی و سیاسی اسلام
از لوت شرک پاک شده باشد. در آخرین سال حیات پیامبر ، آرزوی وی که استقرار
حکومت سیاسی و معنوی اسلام بر سراسر شبه جزیره بود تحقق یافته بود.
والسلام.
اين متن توسط آقاى حسين باصفا در اختيار اين سايت قرار گرفته است
آخرين فصل از زندگى رسول اكرم را در بخش وفات
پيامبر مىتوانيد دنبال كنيد
|