ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی
«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛
نویسنده و شرقشناس فرانسوینژاد زاده تونس.
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود»
و «کلمه»، بیزبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با «نبودن»، چگونه میتوان «بودن»؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای «گفتن»،
که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا،
که همچون زبانههای بیقرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند...
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته میشوند
و
در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای
دهشتناک عذاب برمیافروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد.
و عدم چگونه میتوانست «مخاطب» او باشد؟
هر کسی گمشدهای دارد،
و خدا گمشدهاي داشت.
هر کسی دو تا است و خدا یکی بود.
هر کسی، به اندازهای که احساسش میکنند، «هست».
هر کسی را نه بدانگونه که «هست»، احساس میکنند،
بدانگونه که «احساسش» میکنند، هست.
انسان یک «لفظ» است، که بر زبان آشنا میگذرد،
و «بودن» خویش را از زبان دوست، میشنود.
هر کسی «کلمه»ای است:
که از عقیم ماندن میهراسد،
و در خفقان جنین، خون میخورد،
و کلمه مسیح است،
آنگاه که «روحالقدس» ـ فرشته عشق ـ خود را بر مریم بیکسی، بکارت حسن،
میزند و با یاد آشنا، فراموشخانه عدمش را فتح میکند و خالی معصوم رحمش
را ـ که عدمی است خواهنده، منتظر، محتاج ـ از «حضور» خویش، لبریز میسازد و
آنگاه، مسیح را که آنجا، چشم به راه «شدن» خویش بیقراری میکند، میبیند،
میشناسد، حس میکند و اینچنین، مسیح زاده میشود، کلمه «هست» میشود، در
«فهمیده شدن»، «میشود». و در آگاهی دیگری، به خودآگاهی میرسد، که کلمه،
در جهانی که فهمش نمیکند، «عدمی» است
که «وجود خویش» را حس میکند، و یا «وجودی» که «عدم خویش» را.
و «در آغاز،
هیچ نبود،
کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود».
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او راببیند،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد
و جبروت نیازمند ارادهای که در برابرش، به دلخواه، رام گردد
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور،
اما کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود
و چگونه میتوانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود
و چگونه میتوانست مهر نورزد؟
«بودن»، «میخواهد»!
و از عدم نمیتوان خواست.
و حیات «انتظار میکشد»،
و از عدم کسی نمیرسد.
و «داشتن» نیازمند «طلب» است.
و پنهانی بیتابِ «کشف»،
و «تنهایی» بیقرار «انس».
و خدا از «بودن» بیشتر «بود»،
و از حیات زندهتر
و از غیب پنهانتر
و از تنهایی تنهاتر
و برای «طلب»، بسیار «داشت»
و «عدم» نیازمند نیست
نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر
نه میشناسد، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس میبندد
و نه هیچگاه بیتاب میشود
که عدم «نبودن» مطلق است
اما خدا «بودن» مطلق بود.
و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمیخواست
و خدا «غنای مطلق» بود و هر کسی، به اندازه «داشتنهایش»، میخواهد.
و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بیانتهای غیب مخفی شده بود.
و خدا زنده جاوید بود
که در کویر بیپایان عدم «تنها نفس میکشید».
دوست داشت چشمی ببیندش، دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانهای گرم از عشق، روشن از آشنایی، استوار از ایمان و پاک از خلوص
خانه گیرد.
و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد
و دریاها را از اشکهایی که در تنهاییاش ریخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را ـ
که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود ـ
بر پشت زمین نهاد؛
و جادهها را ـ که چشم به راهیهای بیسو و بیسرانجامش بود ـ بر سینه
کوهها و صحراها کشید،
و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت
و دریچه همواره فروبسته سینهاش را گشود،
و آههای آرزومندش را ـ که در آن از ازل به بند بسته بود ـ
در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.
با نیایشهای خلوت آرامش، سقف هستی را رنگ زد،
و آرزوهای سبزش را در دل دانهها نهاد،
و رنگ «نوازش»های مهربانش را به ابرها بخشید،
و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید،
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،
و عطر خوش یادهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت،
و بر پرده حریر طلوع، سیمای زیبا و خیالانگیز امید را نقش کرد.
و در ششمین روز، سفر تکوینش را به پایان برد.
و با نخستین لبخند هفتمین سحر، «بامداد حرکت» را آغاز کرد:
کوهها قامت برافراشتند و رودهای مست، از دل یخچالهای بزرگ بیآغاز،
به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند،
و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند و، بیتاب دریا
ـ آغوش منتظر خویشاوند ـ
بر سینه دشتها تاختند
و دریاها آغوش گشودند و... در نهمین روز خلقت،
نخستین رود به کناره اقیانوس تنهای هند رسید و اقیانوس،
که از آغاز ازل، در حفره عمیقش دامن کشیده بود،
چندگامی، از ساحل خویش، رود را، به استقبال، بیرون آمد و رود،
آرام و خاموش،
خود را،
ـ به تسلیم و نیاز ـ
پهن گسترد،
و پیشانی نوازشخواه خویش ر
پیش آورد،
و اقیانوس
ـ به تسلیم و نیاز ـ
لبهای نوازشگر خویش را
پیش آورد
و بر آن بوسه زد.
و این نخستین بوسه بود.
و دریا، تنهای آواره و قرارجوی خویش را در آغوش کشید،
و او را، به تنهایی عظیم و بیقرار خویش، اقیانوس، بازآورد.
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود
و خدا مینگریست.
سپس طوفانها برخاستند و صاعقهها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی
برکشیدند و:
بارانها و بارانها و بارانها!
گیاهان روییدند و درختان سر بر شانههای هم برخاستند و مرتعهای سبز پدیدار
گشت و جنگلهای خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و
پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر
کردند...
و خداوند خدا، هر بامدادان، از برج مشرق بر بام آسمان بالا میآمد و دریچه
صبح را میگشود و، با چشم راست خویش، جهان را مینگریست و همه جا را میگشت
و هر شامگاهان، با چشمی خسته و پلکی خونین، ازدیواره مغرب، فرود میآمد و
نومید و خاموش، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرومیبرد
و هیچ نمیگفت.
و خداوند خدا، هر شبانگاه، بر بام آسمان بالا میآمد و، با چشم چپ خویش
جهان را مینگریست و قندیل پروین را برمیافروخت و جاده کهکشان را روشن
میساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف میآویخت، تا در شب ببیند و نمیدید،
خشم میگرفت و بیتاب میشد و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها میکرد تا
آن را بدرد و نمیدرید و میجست و نمییافت و...
سحرگاهان، خسته و رنگباخته، سرد و نومید، فرود میآمد و قطره اشکی درشت،
از افسوس، بر دامن سحر میافشاند و میرفت
و هیچ نمیگفت.
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو
میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر
نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در
فضا میافشاندند و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و
در آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش،
اما نمیشناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب
مانده است،
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی «نمیخواست»، کسی «نمیدید»، کسی «عصیان نمیکرد»، کسی عشق نمیورزید،
کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست
«انسان» را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.
برگرفته از هبوط در كوير مجموعه آثار ۱۳ |