|
|
|
|
|
مقدمه
روشنفکران متعهد مسلمان باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند:
روشنفکران جهان، برادران مسلمان، توده شهری، زنان، روستائیان و بچههامان!
و این یک "تمرین"، به عنوان برقرار کردن ارتباط ذهنی و انتقال این ایمان،
برای بچه ها، و به عنوان دعوتی در آغاز کردن این راه، برای بزرگ ها،
همفکرهای دست به قلم.
در این تمرین، من -ناشی ترین نویسنده و ناتوان ترین قلم در این راه -
دشوارترین اندیشه را انتخاب کرده ام، تا نویسندگان ورزیده و قلم های توانا
در انتخاب اندیشه های ساده تر تردید نکنند.
بچه های ما می فهمند
آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر
داره، "هنر" میبینند "عیب" هاشه، "حرف حسابی" میشنوند "چرند" هاشه،
"آروغهای بی جا و نفرت بار" شو، فلسفه و دانش و دین می فهمند، حتی "شوخی
های خنک و بیربط" او، از خنده روده بر میکنه! ملت ها هم همینجورند.
روزی که ما مسلمانها پول داشتیم، زور داشتیم، فرنگیها از ما تقلید می
کردند. استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فیلسوفها و دانشمندهای
اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا لباده ملاهای ما را به تن می کردند،
یعنی که ما هم بوعلی و رازی و غزالی ایم!
همون که باز، استادهای دانشگاههای ما امروز، تو جشنها، می پوشند، تا خود
را به شکل استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس
بیارایند! یعنی که ما هم شبیه کانت و دکارتیم! ببین که لباده های خودمان را
هم باید از دست فرنگی ها به تن کنیم!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا! تقلب که می کردند، مارک "الله" را روی جنس های
خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپا نیست کار بلخ و بخارا و طوس وری و
بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است. حتی روی صلیب،
مارک "الله" می زدند!
جنگهای صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحی
ها و یهودیها یکی شدند، مسلمان ها صد تا شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به
جان سنی، ترک به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان
تاتار ... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل. حیدری،
نعمتی، بالاسری، پائین سری، یکی شیخی، یکی صوفی، یکی امل، یکی قرتی...
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا، از آنجا
یک خط برو تا چین، این مثلث میهن اسلام بود، یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا "نماز جماعت" می
خوانند! توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها
کرد، رفت به سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوان های پوسیده...
"خدا" را از یاد بردند، به "خاک" را به جاش آوردند.
توحید توی کتابها مرد، بشکل کلمات "و شرک توی جامعه جان گرفت، بشکل طبقات.
دین فرقه فرقه شد و امت قوم وقوم و ما قطعه قطعه، هر قطعه ... و لقمه ای
چرب، نرم، راحت الحلقوم. سر ما را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی،
دسته بندی، به جنگهای زرگری، به بحث های بیخودی، به حرف های چرت و پرت، به
فکرها وعلم های پوک وپوچ، به عشق ها وکینه های بی ثمر، به گریه ها و ندبه
های بی اثر، به دشمن های عوضی، به خنده های الکی، بند کردند. چشم ما را به
لای لایی خواب کردند.
فرنگی ها مثل مغول ها: "آمدند و سوختند و کشتند و بردند و ..." اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده
بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلاً، برگشته بودیم به عهد بوق، به جستجوی
قبرها، باد و بروتهای استخوان های پوسیده، استخوان پوسیده ها و نبودیم که
ببینیم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی- دنبال نخود سیاه.
ملیت، نبش قبر، مذهب، شب اول قبر، حال: فراموشش کن، زندگی، ولش کن. هزار و
دویست و پنجاه سال پیش، پدر شیمی قدیم - جابر- در کلاس مسجد پیامبر، نزد
امام صادق، رئیس مذهب شیعه درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه
سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق، درس شیمی در کلاس مدرسه
حرام می شود. هزار و دویست سال پیش، ما برای اولین بار در یک جامعه اروپائی
- اندلس - بیسوادی را ریشه کن می کنیم، و هزار و دویست سال بعد، بیسوادی،
جامعه ما را ریشه کن می کند.
هشتصد سال پیش، اولین بار، دسته ای از جوانان ما، - "فتیه المغربین" -
آمریکا را کشف می کنند و هشتصد سال بعد، آمریکا پیر جوان ما را ... - چه
بگویم! آنها بیدار شدند و ما بخواب رفتیم. مسیحی ها و جهودها یکی شدند و ما
صدتا. آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟
یک دستهمان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیماند و نفهمیدند که در دنیا چه
خبرها شده است. یک دسته هم که فهمیدهاند دنیا دست کیست، نشستهاند و مثل
میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، اینها اداشان را در
می آورند!
و در چشم اینها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول
دارند، زور دارند. ما ها دیگر فقیر شدیم، خوبی هامان هم حقیر شده، آنها که
پولدار شدند، عیبهاشان هم هنر شده!
آنها می خواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیارند و میمونوار: و
استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، شهرهامان را، خانواده هامان
را و ... حتی بچه هامان را! آنها فقط از یک چیز می ترسند، از این می ترسند
که ما دیگر از آنها "تقلید" نکنیم.
چطور می شود که از انها تقلید نکنیم؟ کاری کنیم که بتوانیم خودمان
"بفهمیم". آنها فقط از "فهمیدن" تو می ترسند. از"تن" تو- هر چقدر هم قوی
بشی- ترسی ندارند، از گاو که گنده تر نمیشی، می دوشنت، از خر که قوی تر
نمیشی، بارت می کنند، از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت میشند!
آنها از "فکر" تو می ترسند.
اینه که بزرگهائی که "فکر" دارند، باید فقط به چیزهای بیخودی فکر کنند،
بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند و فقط و فقط بلد
نباشند "فکر" کنند! بچههایی باشند نونوار تر و تمیز، چاق وچله، شاد و
خندان، اما ... ببخشید!
شاد و خندان، اما ... ببخشید!
از چه راه؟ از این راه که عقل بچه هامان را از سرشان به چشمشان بیارند!
چطوری؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمریکائی، سمعی، بصری!
یعنی باید چشمات فقط کار کند، یعنی باید گوشات فقط کار کند، چرا؟ برای
اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند و پنهانی می کنند نبینی، برای اینکه
آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو صدا می کنند، نشنوی.
و آنها هر چه می کنند، هرچه میآرند و می برند هم "پنهانی" است هم "بی
صدا"!
اما بچه های ما، گربه سیاه دزد را، که در شب بی تابش ماه، پر از زوزه
روباه، از دیوار بالا میاد، از پنجه تو می پره، حتی از راه آب های پوشیده،
سوراخهای گرفته، دزدکی، یواشکی، تو میاد، هم خودش را، تو شب سیاه رنگ سیاهش
را می بینند، هم از میان زوزه ها، صدای پای نرم بی صدا را می شنوند.
عقل فرنگی به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو
بزاق دهانش است، چی می گم؟ علمش توی شکم است، هنرش زیر شکمش است، عشقش فقط
پرستش لذت است، آزادیش فقط آزادی غارت است، فقط زر را می شناسد، فقط زور را
می فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ما ها را می خواد میش کنه: شیر مونه بدوشه، شپممونه بچینه، پوستمونه بکنه،
دینمونه بگیره، دنیامونه بچاپه، پیرامونه خواب کنه، جوونامونه خراب کنه،
زنامونه بی شرم، مردامونه بی شرف، دخترامونه عروسک، پسرامونه مترسک،
بچههامونه بچه های خوشبختمون - نونوار، شیک و پیک، تر و تمیز، چاق و چله،
شوخ و شنگ، با تربیت، با ادب، اما چی؟ سمعی بصری!
حیوان ها سمعی بصری بار میاند، فقط میتوانند ببینند، بشنوند، اما نه! بچه
های ما " میفهمند"! برق هوش را در چشمهای تند بچه های برهنه حاشیه این
کویر نمیبینی؟
آری، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، انسان را، همه چیز انسان را، حرکت همه چیز
را، پوچی را، معنی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای
خدا را، حتی شهادت را و ...
"توحید" را، "یک، جلوش، تا بی نهایت - صفرها" را...
|
|
|
|