Go to Homepage

زيباترين روح پرستنده امام سجّاد

بخش ۲

دکتر علی‌ شریعتی



Print

زندگى نامه
شریعتی در یک نگاه
فهرست مجموعه آثار
كتب و مقالات
سخنرانى‌ها
اشعار
انتشارات
گالرى عكس‌ها
ویدئو و صوتى‌
دفتر يادبود
كاوشگر سايت
تماس
صفحه اوّل
English Site
راههاي به اين آساني، چرا آدمي به كارهاي مشكل بپردازد. اين نيز نوع دوم دعا است براي در رفتن از زير بار مسئوليت هايي كه مذهب و انسانيت و عقل و اخلاق اجتماعي و زندگي فردي برعهده انسان مي گذارد، جانشين همه، دعا است. نوع سوم و چهارم دعاهايي هستند كه به آنها - صددرصد- معتقديم و نوع مترقي و علمي و حقيقي دعايند.اين دو جور دعا، دو جلوه از دعا در تشيع علوي، در اسلام است.

دعا، گاه به عنوان خواستن چيزي از خداوند است، چيزي كه جانشين تفكر، علم و مسئوليت و اراده و رنج، كار و زحمت نمي شود، بلكه خودش در رديف اين مسئوليت ها و عوامل است براي كسب آن چيزي كه انسان بدان احتياج دارد. مي خواهي و مي گيري. اين چيزي است، كه هم اسلام بدان معتقد است و هم علم. "كارل" به عنوان يك عالم سخن مي گويد، و مسلماً از ما عالم تر است. بنابراين از خداوند چيزي مي خواهد [بايد] شرايط گوناگون اين خواهش، اعمال، مسئوليت ها، نوع خواستن و همه شرايط، همه دعوت ها و همه وظايفي را كه براي به دست آوردن آن لازم بوده است انجام دهد. همه اينها بايد فراهم باشند تا دعا، به عنوان عامل كسب يك نياز بتواند عمل كند، آنچنانكه در زندگي پيشوايان خود ما وجود دارد. خود پيغمبر و خود علي و خود حسين دعا مي كردند، معلوم هم هست كه اينها چكاره هستند. [كارشان] در رفتن و در گوشه اي نشستن و آنجا دعا كردن، نبوده است. همانطوري كه گفتم: نمي گفتند:

"خدايا ما آدم هاي اينجوري را بر همه دنيا مسلط كن". آدم هاي بي عرضه اي كه كوچكترين تكاني نمي خورند، كه نكند ضرري بخورند.در برابر بزرگترين فاجعه هايي كه امروز مسلمان ها مي بينند، و حتي وجدان هاي انساني اي كه مسلمان نيستند و خدا را قبول ندارند در برابر آن فاجعه ها فرياد مي زنند و دادشان بلند شده است، مسلماني را مي بينم كه سكوت مي كند، صدايش را در نمي آورد، خبرش را نمي شود، و ككش هم نمي گزد. [اما] اگر يكي از رفقايش چند روز دور و برش نيايد دلواپس مي شود و اگر كوچكترين ضربه اي و ضرري به دم و دستگاه خودش بخورد، فريادش به عرش مي رود، و احساس مسئوليت مي كند، و آنجا ديگر كوچكترين تأخيري نمي كند. وقتي كه مي بيند، اسلام الآن مثل يك پرنده ي اسير پرشكسته اي در دست بازهاي جنايتكار خونخوار دنياست و به هر شكلي كه خواسته باشند با آن بازي مي كنند. [اما] براي او فاجعه هايي كه هر روز صورت مي گيرد، حتي به عنوان يك خبر روزنامه، كنجكاوي برانگيز نيست، دعا چه اثري دارد، كه بگويد: "خدايا به كرم خودت ما را ..." ما را چي؟ ... دعا قانون دارد، سنت دارد. درس احد چيست؟ پيغمبر اسلام خودش رهبر است، پرچمدارش علي است؛ و سربازانش مهاجرين و انصارند، پنجاه نفر تيرانداز را در يك گوشه گماشته و گفته: "شما بايد اين كار را بكنيد". اين پنجاه نفر فقط ديسيپلين نظامي را انجام نداده اند، پيغمبر به آن شدت شكست مي خورد. در صورتي كه در همان احد، پيغمبر بعد از اينكه همه مقدمات را انجام داد، به كناري رفت و براي موفقيت مسلمين دعا كرد.اين پنجاه نفر، يك ديسيپلين را انجام ندادند، فقط يك ديسپلين نظامي را.

دعاي علوي همين است تمامي مقدمات را به انجام مي رسانند. حتي در جنگ خندق، پيغمبر از يك ماه پيش، از دو ماه پيش، دستور مي دهد كه علف هاي بيابان هاي اطراف مدينه را جمع كنند، خارها را جمع كنند، مزرعه ها را پيش از وقت درو كنند، ميوه ها را كال بچينند، حتي برگ هاي خرما را ، نخل ها را بكنند، بعد خندق بكنند. خودش هم براي خندق خاك و سنگ مي كشيد و تمام مقدمات را به انجام مي رساند، حتي از "بني قريظه" يهودي، بيل و كلنگ و وسايل فني قرض كرد، خريد، قبلاً بودجه اين كار تهيه شد. پايگاه ها درست بود، صف درست و مشخص بود. تمام قدرتي كه در فكر مسلمين و در امكانات اجتماعي و اقتصادي مسلمين و امكانات انساني آنها بود، انجام شد، بسيج گرديد، بعد دعا شد. همانجا هم اگر باز يكي از طرفداران و پيروانش - كه پشت سر خود پيغمبر به جبهه آمدند - يكي از وظايفشان را درست انجام نمي دادند، و لياقت مجاهد بودن در اين صف را نمي داشتند، دعاي خود پيغمبر اسلام اثر نمي داشت. چرا علي شكست مي خورد؟ چرا پيغمبر شكست مي‌خورد؟

"دعا" به عنوان مكمل، و به عنوان يكي از عوامل همه اين تجهيزات و همه اين اسباب و همه اين وسايل، نقش دارد. چيزي مي خواهي و مي گيري، به تو مي دهند. نفس دعا به عنوان عامل اثر گذارنده در نفس و ذات و ماهيت و رفتار و خلق و خوي نيايشگر مطرح است. اين نوع ديگري از دعا است. يعني دعا به عنوان وسيله اي كه از خدا چيزي بگيريم. يك مسئله است، كه اسلامي هم هست، علمي هم هست. اما مسئله، ديگري كه متأسفانه در باره اش كم صحبت شده و يا صحبت نمي شود اين است كه: اساساً دعا غير از اينكه وسيله كسب موارد احتياج براي دعا كننده مي شود، نفس آن يعني نفس نيايش و پرستش، عامل تربيتي و تربيت كننده ي روح و ذات نيايشگر است و در اينجاست كه اساسي ترين مسائل مطرح است.

متأسفانه در تاريخ، بشر يا رو به رشد عقلي مي رود، و بسياري از استعدادهاي موجود در فطرت و احساس و عرفان و اشراق آدمي به عنوان اسرار و سرمايه هاي معنوي روح آدمي، فلج مي شود. به قول "كارل" به آنتروپي دچار مي شود، و كم كم نيز در اثر عدم استعمال ضعيف مي شود، و از بين مي رود. چون اعضاي رواني و معنوي انسان هم مثل اعضاء بدني در اثر استعمال و عدم استعمال رشد پيدا مي كنند، و يا از بين مي روند. در مقابل انسان هايي هستند كه به رشد معنوي و احساسي و عرفاني و اشراقي و درون گرائي مي پردازند، و در عشق و عرفان و پرستش، به مقام هاي بزرگ و و كرامات بسيار با ارزش مي رسند، اما رشد عقلي شان ضعيف مي ماند، اين است كه متأسفانه ما به عنوان انسان، در طول تاريخ گاه دچار تمدن هاي عقلي مي شويم: مثل يونان، مثل رم، مثل تمدن امروز دنيا؛ و در مسير به دست آوردن قدرت و علم و منطق و رشد و آگاهي، احساس انسان بودن و همه سرمايه هاي معنوي انساني را از دست مي دهيم. فلج چنانكه امروز مي بينيم.

مي خواستم يكي از مسايل اساسي را تحت عنوان " انسان امروز"، "جامعه امروز" مطرح كنم. اين عنوان يعني چه؟ مي توان از وضع كنوني چنين سخن گفت: "جامعه متمدن" ، "انسان وحشي ". مسأله پيچيده اي كه الآن در دنيا هست. مسلماً وضع بشريت كنوني در تمدن و علم و رشد عقلي و منطقي و آگاهي اجتماعي و در اينكه مي تواند زندگي كند و بهتر از هميشه مي داند كه چگونه بايد زندگي كند، و نيز در تسلطش بر طبيعت بي سابقه، بي نظير و شگفت انگيز است، رشد قدرت علمي انسان و تكنولوژي وي و روابط اجتماعي و مصرف و پيشرفت ابعاد گوناگون زندگي فردي و اجتماعي انسان امروز به چه جايي رسيده است كه رشدي را كه در بعضي از رشته هاي تمدن بين سال هاي ۶۰ تا ۷۰ كرده، در طول تاريخش از آغاز تا اين سالها نكرده است. اما الان شما فاجعه ها، پليدي ها و بيشرمي هايي را در تمدن امروز، از رهبران بزرگ ، از شخصيت هاي بزرگ، از ايدئولوگ ها و از بنيانگذاران انقلاب و نهضت هايش مي بينيد، كه چنگيز از ياد آوردنشان شرم دارد.

در جائي كه تجلي آزاد وجدان ها و مغزهاي تمدن بزرگترين قدرت هاي امروز جهان است، و نامش سازمان ملل متحد است، يعني همه بشريت امروز به صورت آزاد در آنجا متجلي و معرفي مي شود، طرحي مي آيد مبني بر اينكه بمباران كردن زن و بچه بي تقصيري كه در زير چادرها، توي بيابان به عنوان آواره و بي پناه و بي وطن، زندگي مي كنند منع شود، طرح رد مي شود؛ كسي كه خودش مي خواهد اين كار را بكند، طرح را رد نمي كند، غرب طرح را رد مي كند. يك كس ديگر، يك جائي را بمباران مي كند. تقاضا مي رسد كه اين زن ها و بچه ها، پيرزن و پيرمرد و بچه هاي كوچك را كه يك وقتي وطني داشته اند و حالا بيرونشان كرده اند و گناهي ندارند بگوييد بمباران نكنند، مي گويند: نخير نمي شود. يعني بمباران كنند، بزنند. كي چنگيز چنين بود؟

اين وجدان قرن بيستم است. سازمان ملل متحد است، جايي است كه اعلاميه حقوق بشر در آنجا به تصويب رسيده است، قرني است كه حتي براي حقوق حيوانات و حمايت از حيوانات، مؤسسات بزرگ دفاع و حمايت از حقوق حيوانات وجود دارد. اين قرن، قرني است كه لطافت روحي پيدا كرده است. گاهي براي اينكه حقوق اجتماعي يك انسان، يك فرد، جريحه دار شده، تمام دنيا به لرزه در مي آيد. گاه نيز ملتي را كه امروز هست، در طي دو سه هزار سال گذشته نيز بوده است، فردا مي گويند نيست. هم شرق و هم غرب اسلحه مي دهند تا وي را درو كنند. اين كار مال همين قرن بيستم است. سازمان ملل هم سازنده ي آن است در عقل و بينش عقلي رشد يافته است . به طوري كه تصميم مي گيرد كه به كره ماه برود و مي رود، پروژه مي دهد كه تا دو سال ديگر به مريخ برود سرساعت مي رود، نپتون و زهره را دور مي زند، و برمي گردد. اين قدرت است. قدرت تعقل.

همين انسان وقتي بر اشراق و عشق و فضيلت تكيه مي كند، به كراماتي مي رسد كه معجزه آسا و شگفت انگيز است، به عمق لطافتي از روح مي رسد كه هيجان آور است. كسي مي شود مثل حلاج، مثل بودا، كه عظمت روحي شان اصلاً براي ما قابل تصور نيست. اما مثل هند مي شود كه دو تا كلنل انگليسي بر پانصد ميليون هندي حكومت مي كنند. گرسنه است اما گاو را مي پرستد و براي اينكه جنايت نكند و خون نريزد آن را نمي كشد. مي بينيم مردم سرزميني كه پنج هزار سال پيش بهترين دائرة المعارف را داشته اند، امروز از بي سوادي رنج مي برند، از فقر، گرسنگي و بيماري رنج مي برند؛ گرسنگي وجوع و قحطي قتل عامشان مي كند، چون از لحاظ شعوري، و عقلي و از لحاظ تسلط بر طبيعت عاجزند.

بدينسان بشر هميشه بين رشد عقلي و احساسي در نوسان بوده است. به معنويت رو مي كند، ضعيف مي شود و حتي زلزله و ميكرب و باد سرد و باد گرم نابودش مي كند و قحطي و سيل، موجوديتش را به خطر مي اندازند. به رشد عقلي مي پردازد، آدم قدرتمندي مي شود كه منظومه ي شمسي را به خطر مي اندازند. اما حتي به اندازه ي يك گرگ هم احساس حيواني هم ندارد.

در زمينه هاي معمولي نيز همين جور است، ما خودمان هم در زمينه هاي معمولي، مطالعات و بحث ها و كارهاي فكري و كارهاي اجتماعي مان، همين طور هستيم: در اينجا – حسينيه ارشاد - كه بيشتر با نسل جوان تحصيل كرده سر و كار دارد، نسلي كه در مغزش مسائل گوناگون ضد مذهبي مطرح است، شك مطرح است و عقايد مذهبي به صورت تقليدي و موروثي و تعبدي برايش مسأله شده است، و نمي تواند آنها را بپذيرد و حتي آن هم كه مذهبي است، مي خواهد در همه اعتقادش به صورت منطقي و حلاجي شده و مستدل و علمي، دو مرتبه تجديد نظر كند يا كساني اند كه اصلاً متزلزلند و كساني ديگر كه صددرصد منكرند، مدعي اند و آمده اند كه پس از طرح مسأله جواب بشنوند در اينجا، به هر حال، وقتي مسايل مذهبي را مطرح مي كنيم خود به خود مسير گفتگو به سوي بحث هاي عقلي مي رود و طبيعتاً در چنين محيطي، از چنين مستمعي نمي شود درخواست كرد كه درباره ي مسايل احساسي و اشراقي و عرفاني، با زبان همين مسايل به حرف ماگوش كند، ناچار عميق ترين مسايل احساسي و اشراقي هم بايد به صورت مسايل عقلي و استدلالي و علمي، حلاجي شود تا بتواند آنها را بپذيرد؛ وقتي كه بيشتر توجه معطوف به اين مسايل مي شود، از يك بعد ديگر مذهب، يعني مسايل كاملاً عاطفي و احساسي وعميق و زيبا و اشراقي، باز مي مانيم، از آنها به كلي بيگانه و دور مي شويم. لاغر مي شويم و احساس مي كنيم كه پرنده اي هستيم كه يك بالمان رشد كرده، و بال ديگرمان جوجه وار، لاغر و ضعيف مانده است، چنانكه در بعضي از محافل احساسي و اشراقي و عرفاني مي بينيم كه به مسايل عاطفي و نيايش و عبادت، زياد مي پردازند، و از لحاظ احساسي و عبادي و اخلاقي بسيار اشباع مي شوند، اما در آنجا مسايل علمي و عقلي به قدري ضعيف است كه اگر شاگردي يك "چرا" بگويد همه وحشتشان مي گيرد، كه گفته است: "چرا؟" مثل اينكه فاجعه اي ايجاد شده است هيچكس قدرت تحمل يك عقيده مخالف را ندارد، يك تعبير مخالف را نمي تواند بفهمد، مسئله ديگري نمي تواند به گوشش برسد، اصلاً نمي فهمد كه دنيا چقدر است و از كجا تا به كجاست. و اسلام نيز از كجا تا به كجاي دنيا امروز است: از محله خودش بالاتر را نمي فهمد.

مي بينيم آدمي، به هر طرف كه توجه مي كند، از طرف ديگر غافل مي ماند و من هميشه احساس مي كنم كه ضعيف بودن بشر مال همين است. اينجاست كه هميشه آدم، مثل بچه كوچكي كه تازه راه افتاده بايد مواظب خودش باشد، كه توي حوض نيفتد، توي چاه نيفتد و گاه توي مستراح نيفتد. هميشه آدم بايد مواظب باشد و خيال نكند حالا كه ديگر دوره جواني گذشته و دوره ي هوس ها گذشته است پس ما بيمه هستيم. نخير، آدم هايي بودند، كه تا چهل سال روزه گرفتند، بعد با مدفوع سگ روزه شان را شكستند. اين ضرب المثلي است كه همه گرفتارش هستيم. همين جاست كه بايد خودمان را در حمايت قدرتي بالاتر از اراده خودمان قرار دهيم. يكي از كارهاي نيايش همين است.

انسان، گرفتار چهار زندان است. زندان اول طبيعتي است، كه ما را بر اساس قوانين خودش مي سازد. انسان يعني آن اراده و آن "من"، كه مي تواند انتخاب كند، كه مي تواند خلق كند، كه مي تواند بينديشد و بسازد. اين طبيعت ما را مثل حيوان، و مثل نبات بر اثر قوانين خودش مي سازد. دوم تاريخ است، تاريخ دنباله جريانات گذشته، بر روي من و ماهيت من اثر مي گذارد. سوم، جامعه است. نظام اجتماعي ايران، روابط طبقاتيش، اقتصادش و تحولاتش و امثال اينها روي من اثر مي گذارد. چهارم، زندان خويشتن است، كه آن "من" انساني آزاد را در خود زنداني مي كند.

با علوم طبيعي مي شود از زندان اول، كه طبيعت است آزاد شد. وقتي با هواپيما پرواز مي كنيد، از زندان جاذبه آزاد شده ايد، در صورتي كه هميشه دو متر بيشتر نمي توانستيد بپريد. وقتي در كوير، يك آبادي ايجاد مي كنيد، بر زندان طبيعت: "اقليم" پيروز شده ايد، وقتي بيماري اي را كه هميشه قتل عام مي كرد نابود مي كنيد، بر طبيعت مسلط شده ايد، مي بينيم كه تك تك از زندان طبيعت آزاد مي شويم. الآن انسان به نسبت گذشته از بند طبيعت، خيلي آزادتر است. با فلسفه تاريخ، جبر تاريخ، علم كشف قوانين تاريخي، و هم چنين جامعه شناسي علمي مي شود از زندان جبر اجتماعي و جبر تاريخي از زندان هاي دوم و سوم كه جامعه و تاريخ باشند تا حدي زيادي آزاد شد. بنابراين مي توان با علوم طبيعي از زندان طبيعت و با فلسفه تاريخ از زندان تاريخ، و با جامعه شناسي علمي و اقتصادي و سياسي از نظام و جبر اجتماعي (زندان جامعه) آزاد شد: با علم.

اما بزرگترين زندان - كه همان "نفس" در فرهنگ و در اخلاق ماست - "زندان خويشتن" است. مي بينيم انساني كه از آن سه زندان آزاد شده، امروز بيشتر زنداني خودش گشته است، در اينجا با علم نمي شود از خويشتن آزاد شد، چون علم وسيله‌اي بود كه ما را از زندان هاي ديگر آزاد مي كرد. حالا اين "خود" عالم كه مي خواهد علم را وسيله كند، "خود"ش زنداني است.

با عشق، تنها با عشق، مي توان از چهارمين زندان آزاد شد؛ با "ايثار را فهميدن"، با به اخلاص رسيدن - اگر بتوان - قدرتي كه در درون هر انساني هست و آن همان شعله ي خدايي است، همان شعله ي خدايي كه در درون هر انساني است، همان روح خدا كه در آدمي دميده شده، اما خاموش شده، فسرده شده، فراموش شده است و براي همين هم هست، كه رسالت پيغمبران "ذكر" است. "اِنَّما اَنتَ مُذَكِّر" چيست؟ و "اِنّا نَحنُ نَزَّلنا الذِكرَ"؟ اين قرآن را، اين وحي را، اين رسالت را، ذكر مي گوييم. ذكر چيست؟ پيغمبر چيزي نمي آورد كه به انسان بيفزايد، وحي چيزي به آدم اضافه نمي كند، آدم همه سرمايه هاي خودش را دارد؛ هر چيزي را كه خداوند بايد به او مي داده، داده است، در درونش و سرشتش گذاشته، خود خداوند در سرشت آدم نشسته است، پيامبر آمده كه فقط به ياد بياورد. توي زندگي روزمره اين درگيري ها، دشمني ها، كينه ها، خواست ها، اين لذت هاي پوچ و پست و پايين - دنيا- بي معني، دائماً و روزمره ترا به قدري مشغول كرده است كه فراموش مي كني، بعد وقتي نگاه مي كني، مي بيني كه يك هفته است راجع به چيزي مشغولي، و رنجش را مي بري و حسرتش را داري و لذتش را مي بري، كه اصلاً به اندازه يك [عطسه] گوسفند و به اندازه آب بيني يك بز (به قول علي"ع") ارزش ندارد ولي متوجه اش نيستي. يادت مي رود.

اما وقتي آن ضربه رسالت، وحي، به درون انديشه ات بخورد، و ترا به يادت بياورد: كه با كي قوم و خويشي؟ كدام روح در توست؟ كدام امانت بر پشت تو است، و شاگرد چه آموزش و كدام آموزگار هستي؟ يك مرتبه متوجه مي شوي كه چه گوهر بزرگ و نابي داري، اما در لجن مي لولي، و مثل زاغ لجن خوار شده‌اي و به چه شعفي! آن وقت است كه بيرون مي آيي، با يك ضربه انقلابي، زندان چهارم را مي شكني: "زندان خويش" را. اين زندان با استدلال عقلي، با منطق، با علوم، با خون شناسي و عصب شناسي، روان شناسي، پزشكي، فلسفه تاريخ، جامعه شناسي، فقه و امثال اينها شكسته نمي شود، ولي با عشق شكسته مي شود. عشقي كه بتواند ايثار را معني كند، عشقي كه بتواند آدمي را تا قلهء بلند اخلاص برساند، عشقي كه بتواند به انسان بفهماند كه خودت را نفي كن، تا به اثبات برسي. اينها كلماتي است كه جز عشق نمي فهمد. اينها كلماتي است كه جز عشق نمي گويد و اينها معاني‌اي است، كه جز كسي كه عشق را مي فهمد، نمي فهمد. به قول "كارل": "دوست داشتن را هر كس بفهمد، خدا را به آساني استشمام بوي گل مي فهمد، اما كسي كه فقط فهميدن عقلي را مي فهمد، خدا برايش مجهولي است دست نايافتني."

حالا به تعريف نيايش رسيده‌ايم: "نيايش عبارت است از تجلي دغدغه و اضطراب انساني، زنداني مانده در خويش، كه به زنداني بودن خويش آگاهي يافته است و آرزوي نجات، و عشق به رستگاري، او را بي تاب كرده است. نيايش، تجلي روح تنها، و تنهايي است". تنها و تنهايي به آن معني كه كسي دور افتاده باشد. بنابراين تنهايي به معني "بي كسي" نيست، بلكه به معناي جدايي است، به معناي بي كسي نيست، به معناي بي "او"يي است. انساني كه خودش را تنها و غريب ، در زندان طبيعت و در زندان تنگ تر "خويش" كه جدارهايش جداره هاي وجود "من" است زنداني احساس مي كند، جز با ضربه ي انقلابي عشق، و جز با حيلهء عشق، و جز با التهاب پرستيدن، و جز با خواستني عاشقانه - "دعا" - راه نجات از آن را ندارد. چون كسي كه عشق را نفهمد اگر هم به ميزاني قدرت علمي اش قوي بشود، كه زندانبان طبيعت گردد و حتي طبيعت را اسير خودش بداند باز به اندازه يك حيوان اسير خودش خواهد بود.
 




كليه حقوق محفوظ ميباشدد