|
صالحات و حسنات در قرآن بخش ۱ دکتر علی شریعتی |
|
س ـ شما در اکثر صحبتهايتان، حتي امشب هم، به اين جريان سه بعدي
تکيه کرده ايد که حتي در سيماي اسلام و سيماي ضد اسلام هميشه يک جريان سه
بعدي وجود دارد؛ اگر ممکن است مقداري در اين مورد توضيح دهيد. ج ـ مقصود از سه بعدي چيست؟ چون از اين سه بعديها زياد داريم! س ـ البته شما در بحثهاي مختلف با بيانهاي مختلفي اينها را ارائه دادهايد. ج ـ يکي از رفقا خيلي با حسن نيت ميگفت که: شما اين را در نوشتهها و گفتهها خيلي تکرار ميکنيد؛ آخر چرا اينقدر تکرار ميکنيد؟ گفتم که: من براي اينکه زياد تکرار کردهام، زياد متأسف نيستم، (بلکه) بخاطر اين متأسفم که غير از اين سه مطلب چيزهاي ديگري هم گفتهام که اصلاً لازم نبوده! اصلاً بيخود حرفهاي ديگر زدهام و وقت را گرفتهام. ميخواهم بگويم غير از همين بحث، اصلاً چيز ديگري نيست، يعني من حرف ديگري ندارم، اگر علماء دارند بگويند! س ـ اين سه بعديها قاعدتاً بايد در يک نظام خاصي باشند، زيرا منظور شما از اين سه بعد، چه در تفسير سوره قدر که فرمودهايد، چه در تفسير سوره ناس و چه در جاهاي ديگر هميشه سه بعد زر و زور و تزوير بوده است. و در اسلام هم، البته با بيانهاي مختلف(دکتر: بيانهايش مهم نيست)، عليه آنها سه بعد (دکتر: ضد زر و ضد زور و ضد تزوير) مطرح کرده ايد. من ميخواهم بطور کلي در مورد اين سه بعد پايه ـ که واقعاً زير بنا است ـ يک بينش بدهيد. ج ـ من چون معلم بودم، خاصيت معلمي باعث شد که حرفهايم را فرموله کنم. حرفهاي متفرق زياد ميزنم، ولي از آخر بايد آنها را فرموله کنم و اين فرموله کردن، بخاطر تعليم و آموزش است، براي اينکه(اگر) شما همه بحثها را تصادفاً نباشيد يا اصلاً نخواسته باشيد (گوش بدهيد)، از آخر معلوم باشد که قضيه چه شد. جمع کردن و خلاصه کردن و در آوردن آنها بهصورت يک شعار، يک فرمول و بهصورت چهار تا اصل، چيزهائي است معين و مشخص. اين، هم براي انتقال فکر به ذهن، هم براي مشخص شدنش خيلي لازم است. اين، کار معلمي است، يعني يک معلم بايد اين کار را بکند. مثلاً يکمرتبه ـ که مربوط به اين مسأله نيست ولي دلم ميخواهد اينرا بگويم، براي اينکه خيلي مربوط به اساس بحث مي شود ـ در همانجا خوابم برده بود؛ بعد در خواب يکمرتبه ديدم(آدميزاد خوابهايش هم مثل بيداريش است که مشغولياتش به صورت ديگر در آنجا منعکس ميشود) جمعيت زيادي از همين بچههاي خودمان اينجا هستند و من راجع به انسان و زندگي و ... صحبت ميکنم؛ يکي از بچهها با اعتراض گفت: آقا! اينهمه راجع به زندگي و مسئوليت انسان و ... صحبت ميکنيد، اصلاً زندگي يعني چه؟ اين، يک سئوال خيلي مشکلي است؛ مگرنه؟ براي اينکه از آن سئوالهائي است که مثلاً بگويند تعريف وجود را بکنيد. واقعاً (پاسخ به آن) مشکل است ولي در خواب يک نوع قدرتي به آدم دست ميدهد که در بيداري نيست؛ چنانکه بعضيها در خواب مثلاً روي تيغه (ديوار) راه ميروند که اگر بيدارشان کنيد، ميافتند! من، با آنکه چيزي در ذهنم نبود، با يک اطمينان عجيبي در برابر سئوال او فوري گفتم: يادداشت کنيد (يعني ميدانم و(پاسخ) هم همين است): نان، آزادي، فرهنگ، ايمان و دوست داشتن (پنج تن آل عبا). بعد که بيدار شدم، چون وسيله نداشتم يادداشت کنم، هي تکرار کردم که از يادم نرود. بعد فکر کردم، ديدم هر کدام از اين کلمات را که برداريم ناقص است؛ هر کلمه را زيادي بگذاريم، لازم نيست(زيرا) در اينها هست. و هر کدام از اين کلمات را برداريم و معادلش را بگذاريم، (باز نارسا است): بجاي فرهنگ، دانش را بگذاريم، باز ادبيات و هنر و ساير رشتههاي معرفت انساني را ندارد و يا جابجايش بکنيم، غلط در ميآيد: اول نان بگوئيم، بعد ايمان را پيش از آزادي. اگر آزادي نباشد، ايمان هم چيز دروغيني است بنفع قدرتهاي ضد آزادي. و اگر ايمان پيش از فرهنگ باشد، ايمان يک عده بيفرهنگ چه خواهد بود!؟ بنابراين به ترتيب: نان، آزادي، فرهنگ، ايمان و دوست داشتن. اين، پنج بعد زندگي است. براي اينکه آدم اين پنج اصل را بگويد، چقدر بحث لازم است؟ ميبينيد وقتي که اين فرموله ميشود، (بحث زيادي) لازم نيست، آنکه فرموله ميشود، انتقال و بيان و فهم و تصور کلي از همه اين مسائل خيلي ساده ميشود. براي فرمولسازي (براي شما که در کارهاي معلمي و تبليغي و فکري و ... هستيد) يک فرمول دارد و آن اينکه وقتيکه ميخواهيد اين فرمولها را فرموله کنيد و بهصورت يک شعار و يک اصل درآوريد، اول، جمله بايد کوتاه باشد، اگر طولاني باشد، بدرد نميخورد و اثرش از بين ميرود. دوم: با کلمات ساده و روشن باشد؛ (اگر) اصطلاح فني و فلسفي و ... داشته باشد، تأثيرگذاريش از بين ميرود. سوم: خوشآهنگ باشد، يعني براي تأثيرگذاري آهنگ بيان طوري باشد که آدم احساس ميکند که اصلاً زيبا است. چهارم: اين کلمات حتي يک نوع هماهنگي، يکنوع اشتقاق (شبه اشتقاق)، يکنوع هموزني و يکنوع احساس اينکه کلمات از هم گرفته شدهاند، در بيان داشته باشد. مثلاً وقتي که ميگويم: زر و زور و تزوير، اين سه کلمه بقدري با هم هماهنگ است که يک خواننده اول خيال ميکند هر سه از هم مشتقاند، درصورتيکه کلمه زر و زور هيچ ربطي به هم ندارد و تزوير هم اصلاً عربي است. اين اشتراک حروفي که بين همه است، تأثيرگذاريش را بيشتر ميکند. اين، يک بحث فني است. اگر بجاي زر و زور و تزوير بگوييم: پول و زور و تزوير (هماهنگي) از بين ميرود، و يا (بگوئيم) ثروت و زور و پارسائي باز خنک ميشود و ببينيد که چقدر افتضاح ميشود ولي مثل اينکه زر و زور و تزوير همين است و آدم در برابرش اصلاً قانع ميشود. يا اگر بجاي عبارت طلا و تيغ و تسبيح (يعني بجاي زر، طلا و بجاي زور، تيغ و بجاي تزوير، تسبيح) بگذاريم نقره و تيغ و تسبيح يا اسکناس و تيغ و تسبيح، جور نميآيد و خراب ميشود. بايد حتماً طلا و تيغ و تسبيح باشد تا اشتقاق ظاهري داشته باشد. خيلي ابعاد گوناگون دارد: استبداد (زور) و استثمار(زر) و استحمار (تزوير). در خود سوره ناس هم همينطور است: اله الناس ـ ربالناس ـ ملکالناس، مگر همين سه بعد را نميگويد؟ رب يعني ارباب، سينيور، فئودال و صاحب مردم که بيشتر جنبه مالکيت در دوره فئوداليته دارد اله در اينجا معني آن بعد معنوي و روحانيت را دارد و ملک هم که معلوم است. همينطور است سمبلهايش در جامعه: فرعون ـ قارون ـ بلعم باعورا. در مني هم سه شيطان هست. در حيوانات گرگ ـ روباه ـ موش (هست). و همينطور است ملک و مالک و ملا. اين ابعاد گوناگون براي اينست که مسأله درست جابيفتد. حالا چرا روي اين سه بعد تکيه ميکنيم؟ اينها ارزشهاي گوناگون دارد، در حاليکه مارکسيسم به يک بعد آن تکيه ميکند، و ليبراليستها و دموکراتها، آزاديخواهها، انقلاب مشروطه و انقلاب کبير فرانسه به يک بعد ديگر تکيه کردند. آنها خيال ميکردند که اگر زور را از بين ببرند( در مشروطه و در انقلاب کبير فرانسه)، ملک را از بين ببرند و تيغ را از دست او بگيرند، ديگر راحتند، در صورتيکه طلا باز دو مرتبه تيغ ميتراشد، تزوير تيغ ميتراشد و فوراً جايش را پر ميکند. و اين مارکسيستها خيال ميکنند که اگر زر را بگيرند، ديگر زور و تزوير وجود ندارد، در صورتيکه زر را از مردم گرفتهاند، ولي خودشان هم تيغ دارند، هم طلا دارند و هم تسبيح دستشان است! کميسيون جهتيابي ايدئولوژيک دارد بخشنامه ميکند ـ حتي به استادها ـ که اينجور عقيده داشته باشيد، همه بايد همينجور نقاشي کنند، همين جور چيز بنويسند، همينجور شعر بگويند، همين جور فيلم بسازند، همينجور فکر کنند و همينجور عقيده داشته باشند. معلوم ميشود که او هم تسبيح را گرفته و هم بلعم با عورا شده براي اينکه يک بعد را خلع سلاح کردن و دو بعد ديگر را گذاشتن، (باعث ميشود) دو بعد ديگر يک بعد خلع سلاح شده را بسازد و بازسازي کند. پس مثلث را بايد در سه بعدش شکست. گذشته از اين، اين سه بعد نشان ميدهد که در هر نظامي يکي از اين ابعاد زيربنا است؛ هميشه که پول زيربنا نيست، گاهي هست که زور زيربنا است. ما، در تاريخ خودمان ديدهايم که زورمنداني گدا و لات ريختهاند و آمدهاند سلسلههاي سلطنتي درست کردهاند و بعد تمام املاک و تمام ثروتها را از مردم گرفتهاند و خودشان فئودال شدهاند. در اينجا مبنا چه بوده است؟ مبنا زور بوده که بعد زر را بدنبالش آورده. وقتيکه ما جامعهشناسي را، تاريخ را، همه مصيبت انساني و آفات ضد انساني را در اين سه بعد ميشناسيم و ميشناسانيم و ميفهميم، طبيعي است که اصولاً بايد مبارزه ما در هر سه جبهه باشد. البته اينکه بکدام جبهه بيشتر بايد تکيه کرد و بکدام ضلع بيشتر بايد تکيه کرد، بحث تاکتيک و استراتژي است که مجتهد، رهبر و آگاه به (تناسب) زمان و مکان و اوضاع و احوال آنها را انتخاب ميکند. ولي ايدئولوژي اينست که اين هر سه، سه شعبه از يک شرکتاند که هر کدامش را ببنديد، باز آن دو شعبه ديگر، درش را باز ميکنند. (پس) بايد در هر سه جبهه قطب فاجعه را کوبيد، طاغوت را در هر سه بعدش بايد کوبيد. اينست که مبارزه با اين سه بعد مسلماً نميتواند يک مبارزه يک بعدي باشد، بايد حتماً مبارزه سه بعدي و بر نفي هر سه بعد باشد، يعني مبارزه بايد سه بعد داشته باشد که درست نفي اين مثلث ـ جبهه تثليثي ـ باشد. در يک کلمه، اسلام و مذهب را اصلاً کنار ميگذاريم (فرض کنيد مسأله براي خودمان مطرح نيست و ميخواهم بطور مطلق حرف بزنم)، تعهد قبلي و اعتقاد قبلي خودمان را کنار ميگذاريم، و بشريت را در طول تاريخ بررسي ميکنيم که بطرف چه نيازهايي و چه آرمانهايي پيشرفته، پيش ميرود و برايش جان ميدهد و براي تحقق آن تلاش ميکند و چه عواملي انسان را ميشکند، مورد حمله قرار ميدهد و بزانو درميآورد. طبيعي است که آن سه بعد را هم در شرق و هم در غرب ميبينيم: بعدي که انسان را از لحاظ فکري نابود و منحرف ميکند و به جمود و قهقرا ميکشاند، بعدي که از لحاظ استثمار و بهرهکشي و بوسيله قدرت و پول و مالکيت انسان را به بردگي اقتصادي ميکشاند و بعدي که از لحاظ زور و قدرت سياسي سرها را به بند بندگي سياسي خودش ميکشاند. غير از اين سه بعد ديگر نداريم؛ هرچيز ديگري که داريم، وابسته به يکي از اين سه بعد و خدمتگزار يکي از اينها است. خوب، طبيعي است که بشر هم در مبارزه با اين سه بعد است که آرمان جوئي ميکند و بسوي ايدهآلهاي خودش پيش ميرود و جان فشاني ميکند و نياز اصليش اين است. مبارزه در برابر زور اسمش آزاد شدن انسان است: آزادي سياسي؛ يعني قدرت حکومت و قدرت حاکميت آزادي مرا براي انتخاب فکريم، انتخاب زندگيم، ابتکارم و تجلي وجوديم بند نکند، در بند نکشد، زندان نکند، محروم نکند و محکومم نداشته باشد. مبارزه انسان در برابر حکومت زور و حاکميت تيغ ـ بعد فرعوني ـ اسمش ليبراليسم، دموکراسي و آزادي است؛ يعني در برابر قدرت حاکميت، قدرت مردم را جانشين بکنيم يا براي تعديلش به مردم تکيه بکنيم و يا مردم را بهصورت نيرويي در بياوريم که منشاء حکومت خودش باشد و خودش بتواند بر خودش حکومت کند و حکومت خود بر خود هيچوقت اسمش زور نيست. پس تلاشي که انسان در طول تاريخ ميکرده براي اينست که از زير مهميز تيغ دربيايد. يکي از آرمانهاي هميشگي انسان است، که در بعضي جاها به نسبت رسيده اند، در بعضي جاها هنوز نرسيده اند و در بعضي جاها تلاشي کرده اند که برسند اما بدتر شده است: توسني کردم ندانستم که من ـ هرچه کمند را بيشتر بکشم تنگتر گردد کمند (بعضيها توسني کردند، کمند خان بيشتر سفت شد!). بعد دوم بعدي است که مالکيت و سرمايه بر کار انسان حاکم است: عدهاي بخاطر داشتن ميخورند بدون اينکه کار کنند و عده اي بخاطر اينکه ندارند کار ميکنند و نميخورند. اين رابطه، رابطه ضد انساني است که حاکميت پول ايجاد کرده، و يک عده را دارنده و يک عده را مزدور کرده، فلسفه مزدوري فلسفه پيچارگي و خود فروشي انسان است، (زيرا) کار جوهر معنوي وجود آدمي است و آنرا روز بروز با پول فروختن و مزدش را شب گرفتن و رفتن دو سير گوشت گرفتن، اين، سقوط انسان است بدرجه يک حيواني که روزمره زندگي ميکند. اين رابطهـ بردگي اقتصادي ـ را کي ايجاد کرده است؟ حکومت پول و سرمايه بر نيروي کار انساني. بنابراين نفي سرمايهداري امروز(بوروژوازي)، نفي مالکيت فئودالي در ديروز و نفي بردگي در پريروز، تمامي، تلاشِ انسان بوده براي نجات از حکومت پول، حکومت طلا. اين، يکي از ابعاد اساسي آرمان و جهاد انسان است. بعد سوم: تمام تلاش انسانهاي روشن و آگاه براي اينست که از جهل، جاهليت، تاريکي، فريب، بيسوادي، انحطاط و خرافهپرستي بيرون بيايند، (در حاليکه) همه (تلاش) قدرتهاي ضد انساني براي اينست که انسان را بنام دين، بنام هنر، بنام فلسفه، بنام فرهنگ، بنام تبليغات و بنام رسانههاي گروهي از آزاد انديشيدن که هدفش رسيدن به روشنايي، رسيدن به حقيقت و رسيدن به آگاهي است، باز بدارد و انسان را بوسيله فکر و دين، در اشکال گوناگون، به انحطاط و جمود، شخصيتپرستي، ملاپرستي، بتپرستي، فتيشپرستي و مجسمهپرستي و ...(بکشاند):اتعبدون ما تنحتون ـ او مي سازد و ما ميپرستيم! بنابراين تلاش انسان براي رسيدن به نور و رسيدن به آگاهي، تلاش اساسي انسان و بعد اساسي وجود انسان است، اينهمه مبارزه براي علم، مبارزه براي آگاهي، مبارزه در راه حقيقتپرستي، مبارزه براي نابود کردن ارتجاع، نابود کردن جاهليت، نابود کردن جهل، نابود کردن پاسداران جهل و خرافه و دروغ، همه تلاش انسان براي رفتن از ظلمت بسوي نور ـ بقول قرآن ـ است. اين چقدر تعبير قشنگي است: يکي از رسالتهاي پيغمبر خارج کردن انسان و مردم است از ظلمات و بردنشان بطرف نور، اين مسأله نجات از زير مهميز استحمار است، نجات از زير سلطه تزوير و تسبيح است. فرق ميکند، ديروز ملا بود، امروز ايدئولوگ است، نويسنده است، هنرمند است، هنرپيشه است و فيلم است ـ اسمهايش فرق ميکند. بنابراين، آزادي طبيعتاً براي نابود کردن فرعون، براي نابود کردن تيغ يا از دست او گرفتن است و برابري (قسط) براي نابود کردن رب(ربهاي انساني؛ چون رب هيچکس نيست غير از خدا)، و آزاد شدن نيروي کار از سلطه مالکيت و سلطه سرمايهدار. هرکس به اندازهاي که دارد بخورد، نظام قاروني است؛ هرکس به اندازه اي که کار ميکند بايد بخورد، نظام انساني است. و انسان و تودهها هميشه براي اين تلاش ميکردند. بنابراين آگاهي براي مبارزه با استحمار در اشکال نو و کهنهاش، آزادي براي مبارزه با تيغ و برابري ( براي مبارزه با طلا ضرورت دارد) اين سه بعد چيست؟ طبيعي است وقتي که سه شيطان در مني هست، عمل شما يک عمل سهگانه ميشود،(يعني) بايد هر سه را بزنيد؛ مگر اينطور نيست؟ اين، نفي توحيد نيست؛ چون موحد هستيد بايد هر سه را بزنيد، زيرا سه تا شرک است. (اين عمل) با يک تيغ، با يک ضربه، با يک جمره، و با سنگريزه است؛ همه اين سنگريزه ها را از کجا جمع کردهايد؟ از مشعر جمع کرده ايد. يک سنگ ـ سنگ توحيد ـ است که (با آن) ميزنيد بر سر هر سه سمبل شرک. بنابراين، اين تثليث و اين سهگانگي جبهه نه تنها با توحيد منافات ندارد، بلکه رسالت توحيد نفي سه بعد شرک است. آزادي (به خودي) خود يک چيز مثبت نيست، (بلکه) آزادي يعني نفي استبداد، نفي فرعون، برابري يعني نفي استثمار، آگاهي يعني نفي استحمار (شب که برود، ديگر روشن است). بنابراين موحد در نابود کردن سه بعد و سه جبهه و انتخاب سه جهت و جبهه به تثليث نميرسد، بلکه به توحيد ميرسد، يعني رسالت يکانگياش ايجاب ميکند که هر سه را از بين ببرد. مگر عليدر سه جبهه نميجنگد ؟ (اينها چيزهاي من درآوردي نيست). او سه جبهه جنگ دارد: قاسطين و مارقين و ناکثين، که هر کدام سمبل يک جبهه و جناح اجتماعياند. اتفاقاً با اين سه بعد هم تناسب دارد، براي اينکه قاسطين کساني بودند که بنام بنياميه ميخواستند حکومت عرب را به دست بگيرند، ناکثين جمليها بودند، و خوارج هم که اصلاً مظهر استحمارند. (يعني) در آن واحد هم قرباني استحمارند و هم عامل استحمار؛ چون قرباني استحمار و عامل استحمار هر دو يکي است. در استحمار اينجور است يعني آنهائيکه خودشان بدبختاند، خودشان هم عامل خيانتاند، براي اينکه خريت عبارتستاز: هم وحشيگري و هم بدبختيو بيچارگي. کسي که به جهل و تعصب جاهلانه ميافتد، يک بيمار است و در عين حال، آزاردهنده است و به حق و حقيقت ضربه ميزند. اينها براي اينکه نميفهمند واقعاً قابل ترحماند، اما در عين حال کسانيکه عليرا ميکشند، همينها هستند. علييي که از آنهمه مهلکههاي زر و زور و شرک ـ همه ـ جان بدر برده، اينجا نتوانست جان بدر ببرد. س ـ از نظر خود من يکي از معانييي که ميگوئيم قرآن براي دورانهاي مختلف است، اينست که با پيشرفت زمان و بالا رفتن سطح فکر بشر، برداشتهاي ما فرق ميکند، يعني اگر کسي در پانصد سال پيش شاهنامه فردوسي را ميخوانده همانرا ميفهميده که امروز فهميده ميشود، ولي در قرآن اين موضوع مطرح نيست. حالا ميخواستم نظر شما را در مورد يک برداشت شما از قرآن، مثلاً سوره قدر، بدانم که چطور ميشود هزار و پانصد سال اين برداشت را هيچکس نداشته در حاليکه از طرف امامان و پيغمبر اسلام هم توضيحاتي در اين امور داده نشده است؟ آيا داده نشده است؟ آيا اين به معني اين است که معني اين سوره واقعاً هزار و چهارصد سال نامفهوم بوده؟ يا اينکه به نسبت فهم مردم و فهم جامعه برداشتهايي از آن بوده که نميتوان گفت در زمان خودش غلط بوده، ولي با توجه به بالا رفتن سطح فکر و تغيير شرايط ما ميتوانيم آن توجيه را داشته باشيم؟ نظر شما چيست؟ ج ـ اين مطلبي که شما گفتيد خيلي حساس است؛ مسأله سادهاش اينست که امروز وقتي من ميگويم قرآن چنين مسألهاي را در اينجا مطرح کرده، بعد يک روشنفکر که حرف و استدلال مرا گوش ميدهد و ميبيند ظاهر کلمات هم همين معني را ميدهند و توجيه انحرافي هم نکردهام(برداشتم) مترقي است و اصلاً خودش هم که بخواند ـ بعد از اين که مطرح کردم ـ همينطور ميفهمد(نبايد) به اين دليل متوسل شود و بگويد: چطور آقاي بروجردي که شصت سال در فقه اسلام و تحصيلات فلان اينهمه زحمت کشيدند اينرا نفهميدهاند، تو که لاغر هم هستي فهميدهاي!؟ مسأله ديگري که به ذهن ميآيد، اينست که چطور ميشود اين معني که در طول هزار و چهارصد سال با اينهمه نوابغ و کارهاي زياد مکتوم مانده، تازه کشف شود؟ (حسن يا حسين کشفش کردهاند، مسأله ديگري است). اولاً اين نه تنها هيچ استبعاد ندارد، بلکه اين جزء ذات جاويدان بودن قرآن است. جاويدان بودن قرآن از نوع تعريفهائي نيست که (به صورت) جملهاي براي ساعت اورينت و روغن نباتي قو و ... ميکنند و همينطور بگويند: الاسلام يعلو و لايعلي عليه ... از اين چيزها نيست. اگر قرآن جاويدان است به اين معنا جاويدان است و جز اين نميتواند جاويدان باشد که: در مسير زمان معاني و بطنهائي از آن استخراج شود و فهميده شود که قبلاً در نسلهاي پيش مکتوم مانده يا مسائلي در قرآن مطرح شود که در گذشته اساساً موضوعيت نداشته و موضوعيتش بايد تحقق پيدا کند، يعني در تاريخ تکامل بشري پديد بيايد؛ بعد ميبينيم قرآن مسأله را مطرح ميکند. اين يکي، يکي هم همان مسألهاي است که شما گفتيد(و پاسخ آن چنين است): نه، خود مفهوم يک مطلب در قرآن در طي تکامل ذهنيت و واقعيت اجتماعي تکامل پيدا ميکند. حالا چطور؟ مثال: در قرآن دو تا کلمه و اصطلاح داريم: يکي حسنات با اشتقاقات مختلفش (يحسنون، محسنين ) و يکي صالحات با اشتقاقات مختلفش (عمل صالح و ...). صالحات و حسنات يعني صالحه و حسنه هر دو در ذهن ما مترادف است: حسنه کار خوب است و صالحه هم کار خوب است. آب انبار ميسازد، هم باقيات صالحات (کارهاي خوب) است و هم جزء حسنات (کار نيک) است ـ واقعاً هم همينطور است. بنابراين در طول تاريخ هروقت ميگفتند: والعصر انالانسان لفيخسر الاالذينآمنوا و عملوا الصالحات، معني ميکردند، که، قسم به عصر، انسان اصولاً در زيانکاري است. پس سرمايهانسان چيست؟ عصر و زمان است، و هر روزي که بر او ميگذرد مثل اينکه دارد عصر را خراب ميکند و از عصر ميخورد؛ مثل اختاپوسي که سرش را به دمش آورده و خودش را از پائين دارد ميخورد. زندگي آدم اين است، مشغول پير شدن است. الاالذين آمنوا: (مگر) آنهايي که ايمان مکتبي، فکري، و ايدئولوژيک دارند، و عملواالصالحات: مسأله عمل است و رسالت و مسئوليت و کاريکه از نظر اجتماعي ميکنند؛ چکار ميکند؟ صالحات، يعني کار خوب ميکنند. همه تفسيرهاي ما اينطور معني ميکردند و تا همين حالا هم همينطور معني ميکنند و غلط هم نيست. و بالوالدين احسانا: کسانيکه به پدر و مادرشان کار خوب ميکنند. اين را کار خوب ميگفتند و آنرا هم کار خوب در برابر کار بد ميگفتند؛ کار بد چيست؟ کارهاي بد که معلوم است چيست، همه اينها کار بد است: خيانت به مردم کار بد است، قماربازي کار بد است، غيبت کار بد است، خيانت به مملکت کار بد است. بعد کمکم تکامل اجتماعي بجائي ميرسد(درست دقت کنيد که به کجا ميرسد) که عمل صالح را يعني صالحات را در برابر حسنات قرار ميدهد و حسنات را در برابر صالحات. يعني صالحات ميشوند ضد حسنات و حسنات ميشود ضد صالحات. وضع اجتماعي اينطور ميشود. در گذشته اختلافشان اصلاً اينطور نبود يا اگر بود در حالت خيلي خفيف بود، اما حالا اختلافشان بهصورت خيانت و خدمت، آگاهي و تخدير، جهل و علم، مسلمان و نامسلمان درآمده؛ يعني چه؟ وقتي ميگوئيم حسنه يعني کار نيک ـ تمام شد. تعريف کار نيک چيست؟ کار نيک خدمت به فرد يا جمع يا جامعه يا بشريت يا همسايه يا پدر آدم يا پسر آدم و يا قوم و خويش آدم در هر سطحي (ميباشد). اينها سطح خدمت و حسنه را تعيين ميکند؛ اما نوع و جوهر حسنه چيست؟ عبارتست از خدمت انسان به يکي از اين ابعاد در حالت بودن آن؛ يعني چه؟ مثلاً يک فرد ميخواهد داماد بشود، پول ندارد؛ خوب، هزار تومان جمع ميکنيم و کمک ميکنيم و ميگوئيم برو داماد بشو. به آدمي که دلش ميخواسته داماد شود، کمک کردهايم و پول دادهايم، رفته داماد شده. اين، حسنه است. يا مردم يک ده آب ندارند که بخورند؛ خوب، ميرويم ده بيست هزار توماني خرج ميکنيم، يک چاه ميزنيم، لولهکشي ميکنيم تا آب تميز و تصفيه شدهاي بخورند. اين، حسنه است. بنابراين شما به اين آدم در حالت بودن او(همانطور که هست) خدمت کردهايد، يعني وجودش را پذيرفتهايد، همان حالتش را پذيرفتهايد و در همان مسير به او خدمت کرده ايد. يا وارد ده شدهايد، کمکي به آن کردهايد، نيازي داشته رفع کردهايد، اما ده را همانطور که هست قبول کردهايد. اما عمل صالح عوض کردن، تغيير دادن و دگرگون کردن بودن آن فرد يا آن جامعه و يا آن ده است در مسير يک ايدئولوژي خاص؛ درست روشن است؟ کسي گرسنه از اينجا راه ميافتد و توي جاده دارد ميرود؛ به او نان ميدهيد و ميگوئيد بخور؛ پابرهنه است. پالتوتان را در ميآوريد و تنش ميکنيد، يا سوار ماشينش ميکنيد؛ اينها همه خدمت و حسنه است. اما وقتي که نه پول و لباس داريد که به او بدهيد و نه اصلاً ماشيني داريد که(سوارش کنيد)؛ يقهاش را ميگيريد و جهت و راهش را عوض و کج ميکنيد و ميگوئيد: آقا جان راه از اينور است؛ هيچ کمکي و هيچ حسنهاي به او نکرده ايد، نه پولي به او ميدهيد و نه چيزي داريد به او بدهيد. اما اينجا کاري کردهايد، کار تغيير دهندگي و دگرگون کردن بوده. حسنه در همانگونه که هست، به بودن او خدمت کردن و تقويت کردن است. بنابراين، اگر در بودني غير صالح بود، حسنه بهصورت سيئه، شر و خيانت درميآيد ـ خدمت هم هست، اما بهصورت خيانت در ميآيد. |
|||||||||||||||||||||
|
||||