|
|
|
|
|
عذر میخواهم و اعتراف میکنم که امشب سخن من ـ آنچه مُسلّم است ـ یک سخن
خسته کنندهای خواهد بود؛ علتش از نقصی است که ممکن است در بیان من بیشتر
از همیشه باشد ـ چرا که موضوع، موضوعِ بسیار حساس و بینهایت پیچیده است و
من در برابرِ چنین موضوعی احساس عجز میکنم؛ روش و طرزِ نگاهِ من به
مسالهای که میخواهم اینجا مطرح بکنم: طرزِ نگاه و روش خاصی است که پختگی
کافی را برای بیانش ندارم.
موضوع بینهایت مهم است: سخن گفتن دربارهٔ علی بینهایت دشوار است؛ زیرا به
عقیدهٔ من، علی یک قهرمان، یا یک شخصیت تاریخی تنها نیست. هر کس دربارهٔ
علی از ابعاد و جهات مختلف بررسی کند، خود را نه تنها در برابرِ یک فرد، یک
فردِ برجسته انسانی در تاریخ، میبیند، بلکه خود را در برابرِ یک
معجزهای و حتی در برابرِ یک مسأله علمی، یک معمای علمی "این خلقت" احساس
میکند. بنابراین دربارهٔ علی سخن گفتن برخلاف آنچه که در وهله اول به
ذهن میآید، دربارهٔ یک شخصیت بزرگ سخن گفتن نیست، بلکه دربارهٔ یک
معجزهای است که به نامِ انسان و به صورت انسان در تاریخ ٔمُتجلی شده
است. علی را از جهات مختلف باید دید، و در ابعادِ مختلف باید شناخت. یک بار
به عنوان یک شیعه، از نظرِ اعتقادی که ما به علی و شخصیت علی و نقشی که علی
در تاریخ اسلام داشته است، و حق و مقامی که داشته است، از این نظر، رسیدگی
میکنیم و میخواهیم بشناسیمش این طرزِ نگاه یک سلسله مسایل خاصی را در
برابرِ محقق مطرح میکند و خوشبختانه به نسبت ابعادِ دیگرِ علی این بُعدش
شناختهتر و روشنتر است؛ اگر چه این بُعد به طورِ مطلق یعنی به نسبت خودِ
علی باز هم شناخته نیست). و گاه به عنوان یک مورخ، علی را میخواهیم بررسی
کنیم و بشناسیم، یعنی نقشی که علی در یکی از دورههای حساس و مهم تاریخ
بشر یعنی تاریخ اسلام داشته است. در اینجا باز مسائل تازهای در برابرِ ما
مطرح میشود:
رُلی که علی داشته، نقشی که داشته، پیروزیها و شکستهایش، موقعیتش در
جامعهای که در آن جامعه بوده، کیفیت رهبری سیاسی و اجتماعیش، رابطهاش
با مردم، آزادی خواهیاش، شخصیت اجتماعی و سیاسیش، مقایسهاش با رقبای
سیاسیاش، و همچنین مقام و موقعیتی که حضورِ او، وجودِ او، در تاریخ
اسلام، و در زمان حیاتش، و همچنین حیاتی که پس از مَماتش در تاریخ اسلام
شروع شد. اینها مسائلی است که در برابرِ مُحقق مطرح میشود و باید به یک
صورتی خاص رسیدگی بشود.
«علی» و «انسان»
مسأله دیگر یعنی نقطه نظرِ سوم برای شناختن علی که از آن دیدگاه
علی را باید رسیدگی و بررسی کرد، به عنوان یک دید و نگاهِ انسان شناسی
است. ما نه شخصیت و نقش او را در تاریخ اسلام و نه حق و مقامش را در
تاریخ اسلام به عنوان شیعه، بلکه از یک دیدگاهِ دیگر، یک موجودِ شگفتی را
به نامِ علی در بشریت میبینیم و میخواهیم و میکوشیم تا او را بشناسیم.
در اینجا مسائلی که در برابرِ ما مطرح میشود با مسائلی که به عنوان یک
مورخ، یا به عنوان یک مسلمان، یا به عنوان یک شیعه در برابرِ مُحقق مطرح
است، شبیه نیست، یک سلسله مسائلی است که باید از نظرِ روان شناسی، از
نظرِ فلسفه و بالاخص از نظرِ انسان شناسی موردِ رسیدگی واقع بشود. از این
جهت است که من میگویم، متاسفانه تا کنون کار نشده و از این جهت است که من
میکوشم تا به عنوان یک انسان شناس، یک انسانی را به نامِ علی با همه
شگفتیها و معجزات و ابعادِ پیچیدهٔ شخصیت او موردِ رسیدگی قرار بدهم.
بنابراین، این شخصیت بزرگ را، در تاریخ بشریت و همچنین در نقش بشریت قرار
میدهیم و موردِ مطالعه قرار می دهیم. و آن این است: «علی» و «انسان».
انسان با خصوصیاتش، با ایده آلهایش، آرزوهایش و کیفیت ساختمان معنویش
دارای خصایل ویژهای است، دارای آرزوهای خاصی است که در این آرزوها، در
این امیدها و در این خصایل خاص بشری، این شخصیت بزرگ و معجزه آسا به نامِ
علی، موقعیت ویژهٔ خودش را دارد. از این جهت پاسخ گفتن به این مساله مهم
که علی، در بشریت و در انسانیت، چه مقامِ خاصی دارد، بسیار مشکل است؛ زیرا
مقدمتاً هم باید علی را شناخت که خود ـ چنان که گفتم ـ یک مُعضل فلسفی و
یک معمای علمی است و نه یک بیوگرافی و یک شرح حال از یک شخصیت بزرگ؛ و دوم
اینکه شناخت او موکول به شناختن یک موجودِ پیچیده و مَجهول دیگرى به نامِ
انسان است، که مجهولترین موجود در علم، انسان است! از این جهت است که من
این عیدِ غدیر را نه تنها به شیعه و نه تنها به مسلمانان بلکه به «انسان»
تبریک میگویم.
به من دستور دادهاند که دو شب در اینجا صحبت کنم؛ مبحثی را که باید
قاعدتاً در یک جلسه تمامش بکنم، در نیمه راه ناچارم قطع کنم. این سلسله
مسائلی که اینجا مطرح میکنم، عنوان نتیجه گیری دارد، بنابراین نیمه دوم
مباحثم را که آمدن روی خودِ موضوعِ خاص است ـ که مطرح کردم و عنوان شده ـ
به فردا شب موکول میکنم.
بنابراین، امشب، فقط میپردازم به انسان و فردا شب بعد از شناخت انسان، با
یک دیدِ خاص، و با یک معنای خاص میپردازیم به «علی» که در برابرِ این
انسان و برای این انسان چه نقشی و چه مقامی دارد ؟ و در آخر، به عنوان
آخرین نتیجه میپردازم، به معنای «امام».
انسان در تمدن امروز
انسان، شاید یک موضوعِ خیلی کهنهای باشد و در وهله اول این طور به نظر
برسد که یک موضوعِ بسیار بدیهی را مطرح کردهایم، در صورتی که درعلم
انسان، در میان سراسرِ علومِ همه پدیدههایی که در علومِ انسانی مطرح است،
مجهولترین مساله، انسان است! وقتی تعریفهای مختلف را از زمان ارسطو تا
الان دربارهٔ انسان میشنویم و میخوانیم، میبینیم حتی علم امروز ـ که بشر
این همه پیشرفتهای خارقالعاده در رشتههای مختلف علمی کرده است ـ هر
پدیدهای را در عالَم بهتر از انسان میتواند تعریف کند. زیرا به قول
اَلکسیس کارل: "انسان تاکنون همواره به بیرون میپرداخته، و همواره
درجستجوی سر در آوردن از عالَم و از اشیاء و از پدیدههای مادی بوده و
هرگز متوجه این نشده که قبل از شناختن عالَم بیرون، درون را باید شناخت".
بالاخص در سه قرن اخیر، به نسبت علومِ سابق، به میزانی که علوم تَرقی کرده
و به میزانی که انسان خودآگاهی و معرفت دقیق و درست نسبت به اشیاء و
طبیعت پیدا کرده، ولی به قول جان دیویی: "امروز انسان کمتر از سابق انسان
را میشناسد زیرا بیشتر از سابق اندیشه و کوششعلمی خود را مَصروف عالَم
بیرون کرده". زیرا فلسفه، مذهب و علومِ قدیم، شعارِشان این بود (گر چه
نمیگویم به این شعار همه فلاسفه و علماء رسیدند، شاید نه فلاسفه رسیدند و
نه علماء) که معنی زندگی و هدف عالَم و خصوصیات انسان و رسالت انسان را در
این عالَم تعیین کنند، بشناسند. این شعارِعلم و فلسفه در قدیم است.
اما در سه قرن اخیر، فرانسیس بیکن شعاری را انتخاب کرد که تاکنون علم هنوز
آن شعار را حفظ کرده، و آن اینست که: "علومِ سابق و فلسفههای سابق همه
هدفشان این بود تا انسان فقط معرفتش زیاد بشود و آگاهی بیشتر نسبت به حقایق
عالَم پیدا بکند، اما علم امروز باید این هدف را از خودش دور کند، و این
رسالت را از دوشش بیندازد و رسالتی دیگر بگیرد ـ چنان که گرفت ـ و رسالت
دیگرِ علم عبارت است از توانایی". فرانسیس بیکن اعلام کرد که "تنها علمی،
علم است و موردِ قبول و تنها فلسفهای، فلسفه است و موردِ قبول که منجر به
قدرت انسان در زندگی بشود". و چنان که الان میبینیم علم در این سرعت و
پیشرفت شدیدی که در زندگی کرده است، فقط به قدرتمند شدن انسان کمک کرده و
مقصود از قدرتمند شدن انسان هم اینست که او را بر طبیعت مسلط کرده و
مقصود از تسلط بر طبیعت هم اینست که طبیعت برای زندگی روزمرهاش و برای
برخورداریهای غَریزی او از مادیات و از نَعمات مادی که در روی این خاک
هست بیشتر مُستَعِد بشود.
این کوشش موجب شده که همه رشتههای فلسفی و همه رشتههای علمی در سه قرن
اخیر، مُنجر به قدرتمندتر کردن انسان بشود، یعنی مُنجر به صنعت بشود.
بنابراین هدف فلسفهها و علومِ سابق، معرفت انسان بود به عالَم، اما هدف
علم امروز منجر شدن علم و کوششهای علمی به صنعت است! برای اینکه صنعت
تنها وسیلهای است که علم را تبدیل به قدرت انسان در زندگی میکند.
در قدیم هر کس که دانشمندتر بود، آگاهتر و خودآگاهتر بود؛ اما بیکن
میگوید این ارزش ندارد. "هر کس که دانشمندتر است یعنی اینکه مقتدرتراست،
یعنی مسلحتر است، یعنی فقط سرمایهدارتر و ثروتمندتر است". از این جهت در
قدیم ـ مثلاً ـ آتن دانشمندتر بود اما رُم قویتر بود. امروز دانش، تنها و
تنها، هدفش مُقتدر کردن انسان در زندگی و در روی خاک است. این قدرت، این
شعار، گر چه یک شعارِ مقدس است، زیرا یکی از خدمات علم باید برخوردار
کردن هر چه بیشترِ انسان از مواهب مادی باشد، اما انحصارِ علم در چنین
رسالتی، خیانتی به علم و خیانتی به انسان بود؛ چنان که امروزعواقب چنین
حصری برای علم و برای اندیشه انسانی کاملاً پدیدار شده. زیرا رسالت بالاتر
و مقدستر از مُقتدر شدن انسان در زندگی ـ که علم باید آن رسالت را به
دوش بکشد ـ خوبتر شدن انسان در زندگی است و علم تنها ـ چنان که بیکن میگوید
ـ به قدرتمندتر کردن انسان در زندگی و در طبیعت کمک میکند و هرگز، برای
"چگونه انسان خوبتر بشود"، هیچ چارهای نیندیشید و برای همین هم هست که
"انسان امروز از هر موقعی و هر دورهای در تاریخ مقتدرتر است بر طبیعت،
اما از همه دورههای تاریخ که انسان تمدن و فرهنگ داشته ضعیفتر است بر
خودش"، "از همه دورههای تاریخ، انسان آشناتر است نسبت بر طبیعت، و از
همه دورههای تاریخ، ناآگاهتر و نادانتر است نسبت به خودش". چنانکه یک حکیم
قدیم را اگر میگفتیم زندگی چیست؟ اگر میگفتیم انسان چیست؟ و اگر
میگفتیم عالم عَبَث است یا عَبَث نیست؟ لااقل پاسخی داشت و لااقل رسالت
خودش را در پاسخ گفتن به این مسائل اساسی که انسان همواره دنبالش بوده و
باید حل بشود و باید علم حل بکند، احساس میکرد. اما امروز از یک عالِم اگر
یک چنین چیزی بپرسیم میگوید، "اینها مسائلی است که هیچ وقت ما به آن
نخواهیم رسید و هیچ وقت حل نخواهد شد و اینها را باید مُعَطل گذاشت و به آن
نیندیشید و تنها هدف من و رسالت من اینست که چگونه پدیدهای را یا رابطه
بین پدیدهها را کشف کنم، استخدام کنم، تبدیل به صنعت کنم و آن را تولید
کنم وانسان را برخوردارتر کنم از کالا". بنابراین، هدف همه کوششهای معنوی
ـ فکری انسان، تبدیل شدن به صنعت است، و هدف صنعت تولید است و مصرف، یعنی
همه کوششهای عَمیق و مقدس معنوی و عقلی و منطقی انسان خلاصه شده است در
مصرف هر چه متنوعتر و هر چه بیشتر. اینست که تمدن امروز یک تمدن مصرفی
است؛ اصالت مصرف شاخصه تمدن امروز است. در هر شکل از حکومتها و در هر شکلی
از اشکال اجتماعی که در کشورهای متمدن دنیا حساب کنیم، در این مشترکند
که، "اصالت مصرف، مکتبشان و مذهب علمیشان است!" و این مسالهای است که
هیچ کس شکی در آنِ ندارد. این مساله، انسان امروز را کاسته، انسان امروز
را کوچک کرده و انسان امروز را مُقتدر کرده، اما بد کرده! در صورتی که قبل
از اینکه انسان مقتدر شود، باید خوب میشد.
دو تا اصطلاح است که من ناچارم برای بیان مطللبم این دو کلمه را معنی کنم
(به آن معنای خاصی که استعمال میکنم) که غالباً اینها مُترادف استعمال
میشود در صورتی که مترادف نیست: یکی "خدمت" به انسان است و یکی "اصلاح"
انسان است. این دو تا، دو تا معنی است، دو تا مَقوله است: گاهی ما به یک
فرد یا یک اجتماع خدمت میکنیم، مثلاً اینکه یک شهر را آسفالت میکنیم؛
مثلاً اینکه به یک انسانی صد تومان یا هزار تومان پول میدهیم، یک خانه
برایش میخریم و در اختیارش میگذاریم؛ این خدمت کردن به جامعه و خدمت کردن
به یک فرد است، اما این اصلاح نیست. گاه، این خدمت ـ بدون اصلاح ـ ممکن است
مُنجر به یک خیانت بشود: اگر من قبل از اینکه یک انسان را اصلاحش بکنم،
به او خدمت بکنم، در این خدمت به انحراف بیشتری کمک کردهام. بنابراین قبل
از خدمت به انسان باید درصددِ اصلاح انسان باشیم. و علم تنها به انسان
خدمت میکند و هیچ گونه رسالتی را برای رهبری و خوبتر شدن و اصلاح انسان
تعهد نمیکند. کدام علم، امروز در دنیا هست که اصلاح اخلاقی انسان را تعهد
بکند؟ کدام رشته علمی است که تعقیب آن رشته علمی، انسان متعالی بسازد؟ هیچ
رشتهای. همه رشتهها انسان خودآگاه و آگاه بر طبیعت میسازد، برای مقتدر
شدن. بنابراین، علم، تنها "خدمت" به انسان میکند در صورتی که رسالت مقدستر
علم و فوریتر و مقدمترِ علم، اصلاح انسان است و شناختن انسان. زیرا خانه
برای فرد ساختن ـ هر چه خانه زیبا باشد و خوب باشد و لوکس باشد ـ قبل از
اینکه آن شخص را که در این خانه میخواهد زندگی کند بشناسیم که چه تیپ
است، برای چه میخواهد اینجا زندگی کند، چه جور میخواهد زندگی کند، چه
حساسیتهایی دارد، و چه جور آدمی هست، بی معنا است. و ما متأسفانه قبل از
شناختن انسان و قبل از اینکه هیچ معنایی برای زندگی و برای انسان تصور کرده
باشیم، به ساختن تمدن و ساختن شکل زندگی لوکس و مقتدر و نیرومند و شگفت
پرداختیم. اینست که گاه ممکن است که تمدن ما از این هم شگفتتر و عظیمتر
بشود، اما این تمدن چون بر اساس شناختن زندگی انسان و رسالت انسان و معنای
انسان در حین زندگی مبتنی نیست، با همه عظمتش، با همه شگفتی و با همه
اهمیتش ممکن است انسان را در آن مَسخ کند! من گفتم "ممکن است" اما متفکری
که در چنین ساختمانی امروز زندگی میکند، نمیگویدٔ "مَسخ نشده است" و
"ممکن است مَسخ بشود"، میگوید "مَسخ شده است".
قهرمانان نویسندگان، هنرمندان و مُجسمه سازان مدرن را اگر نگاه کنیم، همه
قهرمانان آنهامَسخند و اینها تصادفی نیست! این را ما که از دور تازه تمدن
اروپا را میشناسیم، نمیتوانیم قضاوت کنیم؛ از کسانی که خودشان در این تمدن
و در این علم زندگی میکنند باید بپرسیم که تو چگونه خود را مییابی؟ و
انسان در چنین راه و روشی چه جور انسانی است؟
در رُتِردام، اگر کسانی از خانمها و آقایان رفته باشند یک مجسمهای هست که
بی نهایت قابل مطالعه است: در میدان عمومی این شهر یک مجسمهای از سنگ
دیده میشود، ولی طبیعی نیست، خودِ این مجسمه یک اسکلت است؛ ساعدِ مجسمه روی
مَفصلش قرار نگرفته، آمده روی وسط بازویش، بدون مفصل، ایستاده، این ساعد
هم روی وسط بازو قرار گرفته و مفصل از اینجا آزاد است؛ زانوها همین طور
است، مچ پاها همین طور است، تمامِ انگشتان از هم در رفته است، گَردن همین
طور است و سر همین طور؛ به طوریکه از دور وقتی نگاه میکنیم احساس میکنیم که
این مجسمه الان فرو میریزد.
مجسمه رتردام، مجسمه انسان امروز است! انسان پس از جنگ و انسان مدرن را
نشان میدهد که مقتدر شده ـ آن طور که بیکن گفت ـ و چنان اقتدار پیدا کرده
که صلابت یک سنگ را یافته، اما در عین حال دارد فرو میریزد و هر آن احتمال
اینکه متلاشی بشود هست.
|
|
|
|