|
|
|
|
|
کتاب آقای سارتر به نامِ «استفراغ» ـ که یکی از مشهورترین آثارِ قرن بیستم
است ـ زندگی انسان امروز را در آنجا نشان میدهد، اسم این «استفراغ» است.
قهرمان ژان ایزوله که سمبل انسان امروز است یک شاهزادهای است غَرق طلا و
شکوه و جلال، اما از دردی مینالد که درمان ندارد. خودش، ژان ایزوله، در
تفسیرِ این قهرمان میگوید: این قهرمان "فرانسه" است؛ فرانسه است که سراپا
طلا، سراپا قدرت و تمدن و سراپا زَر (یعنی همه مَواهب زندگی؛ یعنی همان
آرزوی فرانسیس بیکن در علم، عملی شده و تحقق پیدا کرده) میباشد، اما از
دردی مینالد که درمان ندارد! ژان ایزوله میگوید این شاهزاده، فرانسه است؛
اما امروز، "همه تمدنها" است، "انسان متمدن" است.
قهرمان دیگر مال الیوت است و او خیلی خوشمزهتر انسان امروز را، انسان
مقتدرِ امروز را، معرفی میکند: «ترزیا» ـ قهرمان رُمان الیوت ـ یکی از
الهههای یونان قدیم است؛ این الهه خنثی است یعنی هم زن است و هم مَرد؛ این
قهرمان، انسان امروز است که مقتدر شده، دو برابرِ انسان دیروز شده! اما
این چه جور دو برابری است؟ مثل یک خنثی؛ خنثایی است که دو برابرِ انسان
معمولی است، دو برابرِ انسان گذشته است، اما یک جور دو برابر شدن است که
عقیم است و ضعیفتر است و از لحاظ انسانی پایینتر از انسان گذشته است که
نصف این بود! چرا همه این کارها شده؟ چرا تمدن؟ و چرا علم؟ و چرا این
نبوغی که به این قدرت و شگفتی شکفت، انسانی این جوری ساخت؟ مجسمه رتردام
ساخت؟ چرا زندگی با این جلال، با این قدرت، و با این برخورداری "استفراغ"
شد؟ چرا این تمدن بزرگ "بیماری"ای دارد که به قول کامو "طاعون" است؟ و چرا
انسانی که دو برابرِ انسان گذشته شده خنثی است؟ چرا؟ به خاطرِ اینکه به
نظرِ من قبل از هر کاری، علم باید انسان را میشناخت و زندگی انسان را معنی
میکرد، و بعد متناسب با نیازِ انسان و متناسب با رسالتی که انسان در
زندگی اینجاییاش دارد، دست به تمدن و دست به کشفیات و اختراعات و صنعت
میزد. اما انسان را هیچ نشناخته و هیچ معنایی برای زندگی انسان روی زمین
نداده، همواره دارد ساختمان میسازد بدون اینکه بشناسد این کسی که آن جا ـ
در این ساختمان ـ زندگی میکند چه احتیاجات واقعی و اصیل دارد! دیدیم که
همیشه از این ساختمان صحبت میکند که مدرنتر از ساختمان پیش است و کاملتر از
ساختمان پیش است ـ و درست هم هست ـ اما اگر بپرسیم آن کسی که اینجا
میخواهد زندگی کند چه جور آدمی است؟ میگوید: به من مربوط نیست، به حکمت
الهی قدیم مربوط است که در این بارهها صحبت میکردند، آن هم که به نتیجه
نرسید پس هیچی وِلش کنیم! پس این تمدن را برای کی میسازیم!؟
قبل از اینکه تمدن بسازیم، قبل از اینکه روش علمی را تعیین کنیم، و قبل از
اینکه، رسالتی برای علم یا فلسفه تعیین کنیم، قبلا باید همه نیروهایمان
متمرکزِ این معنا بشود که انسان چه موجودی است و چه خصوصیاتی دارد و چه
نیازهای اصیلی دارد و چه ابعادِ متنوعی دارد، و بعد بر اساس این شناخت،
زندگیش را برنامه ریزی کنیم و بر اساس این شناخت، تمدن را بسازیم و بر
اساس این شناخت، رسالت علم را تعیین کنیم.
مقصودم از این مقدمه این بود که، قبل از شناختن تمدن، قبل از بررسی
فلسفهها، قبل از بررسی و قضاوت دربارهٔ هنر، قبل از قضاوت و بررسی
دربارهٔ ادبیات، دربارهٔ زندگی، دربارهٔ حتی مذهب و حتی فلسفه، انسان باید
شناخته بشود، مذهب، راهِ زندگی و نجات و کمال بشر است و پاسخ گفتن به
عمیقترین و متعالیترین نیازهای انسان است، ولی برای تعریف مذهب قبلاً
باید انسان را بشناسیم و اگر انسان را بشناسیم، میتوانیم بهترین مذهب را
برایش انتخاب کنیم، و بفهمیم که از میان مذاهب کدام متناسبتر با چنین
موجودی است دارای چنین نیازهایی.
من در اینجا امشب میکوشم، تا انسان را آن جوری که از مطالعات و از نظریات
خودم و همچنین از نظریات دیگران استنباط کردم، بشناسانم و بگویم که
مقصودم از انسان چیست؟ و این نیازهای اصیل او که در طول تاریخ همواره با او
بوده چیست؟ و بعد نشان بدهم که علی در برابرِ این انسان و در برابرِ
زندگیای که انسان باید بر روی این خاک داشته باشد، چه کسی است و چه
موقعیت و مقامی دارد؟
شناخت انسان
برای شناختن انسان از نظرِ مذاهب و بالاخص از نظرِ مذهب اسلام، قبل از هر
کاری باید به سراغِ فلسفه خلقت رفت، اغلب مذاهب بزرگ فلسفه خلقتی دارند
که در آن ساختن و آفریده شدن انسان را بیان میکنند که چگونه ساخته شده. در
این داستانهای خلقت، و فلسفههای خلقت، بیشترقَصد این بوده است تا چگونگی
انسان را مذهب نشان بدهد. در اسلام، من معتقد هستم ـ چون رشته تحقیقم و
تدریسم تاریخ ادیان است ـ که یکی از زیباترین چهرههای اسلام ـ که
متاسفانه ندیدم زیاد به آن توجه کرده باشند ـ فلسفه خلقت انسان در اسلام
است؛ به قدری این شگفتی و عظمت دارد که انسان مُتحیر میشود! در فلسفه
خلقت انسان صدها نکته برای شناختن انسان به صورت سمبل و رمز نهفته است،به
طوری که استخراج همین سمبلها و همین رمزها عبارت است از استخراج معنی
واقعی انسان در همه ابعادش.
در اینجا نمیتوانم فلسفه انسان در اسلام را برسم و رسیدگی کنم، برای اینکه
پارسال من روی این مسأله کار میکردم و بیش از پنجاه نکته تازه در شناختن
انسان از توی قصه آدم در قرآن و در روایات یافتهام، که اگر فرصتی در آینده
باشد طرحش خواهم کرد. اما بر روی یک مسالهای که همه میدانیم تکیه
میکنم:
انسان: اجتماع ضدین!
از نظرِ اسلام، انسان یک جمع ضدین است! یک سرش پستترین و منفورترین و
متعفنترین ذات را دارد که ممکن نیست از آن پستتر و کوچکتر و حقیرتر
کلمهای در زبان بشر پیدا بشود: از "صلصال کالفخار" و از "حماء مسنون" است
(از گِل است، از لَجن است). این، یک سر و یک بُعدِ انسان است.
آن وقت (در کنارِ) همین لجن و همین حماء مسنون ـ که ساخته شدهٔ خدا است ـ
مقدسترین و متعالیترین معنایی که در ذهن بشر ممکن است مُتِصوّر شود،
درون او را ساخته، فطرت او را ساخته و بُعدِ دومِ او را ساخته و آن، "خدا"
یا "روح خدا" است. مسلماً در اینجا تعبیرِ ادبی است والا "خدا "، "روح
خدا"، مثل یَدِ خدا که میگوییم معنای تعبیرِ ادبی است. یعنی از یک طرف
ساختمان انسان یک لجن متعفن است، از آن طرف دیگرش روح خداوند است که در
او دَمیده شده. بنابراین این موجود دارای دو بُعد است که یک بُعدش در
پستترین و مُنحطترین سطح قرار دارد و یک سرش در آخرین قله امکان تعالی
و عظمت است، که روح خداوند است که در انسان و در آدم دَمیده. این انسان
کُلی است، این انسان حقیقی است. انسان موجود، یعنی انسان عینی خارجی ـ
یعنی ما همهمان ـ میان این دو قطب: قطب "لجن و خاک"، و قطب "خدا و روح خدا
" در حرکت هست. این مسیرِ انسان است، این مسیرِ زندگی انسان است؛ مسیری
که آغازش حماءٍ مسنون، لجن، پستی، حقارت، زَبونی و گِل رسوبی است (عادت
دارد به رسوب، عادت دارد ته نشین بشود، دلش میخواهد همین جوری بیفتد)، و
یک سرمَنزلش مطلق روح خدا است! بنابراین در این داستان، هم زندگی انسان، هم
رسالت انسان در روی این زمین و هم خودِ انسان معنی شده. بنابراین انسان
موجودی است که در راهِ طی کردن فاصله میان خاک تا خدا است. این راه نامش
"مذهب" است، و آن مقصد و سرمنزل، "انسان" است.
این معنی که اسلام از انسان دارد، عظیمترین و شریفترین معنیای است که
برای انسان ممکن است وجود داشته باشد، و حتی در میان همه مکتبهای انسان
پَرستی (یعنی اومانیسم)، از آتن تاکنون، در این سه هزار سال ـ که فلاسفه
مختلف اومانیست، انسان پرست و اصالت انسانی بودند ـ هرگز معنیای با این
عظمت در هیچ یک از مکتبها نبوده. یکی از آن مکتبهای اومانیستی بسیار معروف
و مشخصترین مکتب اومانیستی امروز، "اگزیستانسیالیسم" آقای سارتر، یا
هایدگر است. من اگر فرصت داشته باشم خواهم گفت که چگونه سارتر، هایدگر، یا
مارسل که اصالت اْنسانی هستند و انسان را مجزا از طبیعت میدانند و انسان
را یک تافته جدا بافتهای در عالم خلقت میدانند، و حتی معتقد هستند که
انسان به قدری عظمت دارد که نیازی به واجبالوجود و خدا ندارد، اینها
معنیای حقیرتر از معنی اسلام در داستان آدم، برای انسان قائلاند.
بنابراین، رسالت انسان از لحاظ اسلام این است. هم تاریخ، هم روان شناسی
انسان در تاریخ، هم فرهنگهای بشری و هم همه ادبیات و هنرِ انسان در طول
تاریخ، این معنی را نشان میدهد. چه جور؟ نشان میدهد که انسان در همه شکلهای
زندگیش، چه (زمانی که) به صورت بَدوی و بیاباننشین زندگی میکرده ـ حتی
لباس و خانه نداشته، قبل از ِاسکانش بر روی زمین و زندگی کشاورزی ـ و چه
امروز، آنچه که وجهِ مشترک همه دورهها و همه انواعِ تمدنها و فرهنگها و
مذهبها در طول تاریخ بشری هست، اینست که انسان هر وقت از روزمرگی، زندگی
معمولیاش و گرفتاریش (مثل شکار، مثل غذا خوردن، مثل جنگیدن و مثل این
اشتغالات روزمرهاش) فارغ میشده و گوشهای مینشسته و به خودش فکر میکرده و
به این عالم فکر میکرده، در اینجا دچارِ یک اندوه، دچارِ یک تزلزل و یک
دغدغه میشده و این تزلزل و دغدغه در تمامِ آثارِ هنری تاریخ بشر وجود دارد.
این تزلزل و دغدغه ناشی از اینست که انسان ـ حتی انسان بَدوی و انسان
اولیهای که برای ما اثری از ادبیات، از نقاشی، از طرزِ ساختمان زندگی، از
افکار و عقایدش در دسترس ما گذاشته ـ نشان داده که در همان حال احساس
میکرده که من مثل اینکه از جنس این عالم نیستم، احساس میکرده که من مثل
اینکه از جنس این درخت، این کوه، این جانوران و این پرندهها نیستم،
احساس میکرده که یک چیزِ زیادیای بر همه اینها دارد، و احساس میکرده که
بیش از آنچه در دسترسش هست به یک چیزی که نمیدانم چیست محتاج است، و
نمیدانسته که چیست. این احساس بیگانگی خودش با این عالم، دغدغه و اضطراب
دائمی در او به وجود آورده و این اضطراب و دغدغه، بدبینی را به وجود آورده
(بد بینی نسبت به همه چیز. به همین زندگی مادی، به این عالم)، و این
بدبینی نسبت به این زندگی و نسبت به این عالَم جزء فطرتش است؛ چرا که در
همه ادوارِ تاریخی وجود دارد، چرا که در همه انواعِ نژادهای گوناگون وجود
دارد و هیچ فرهنگی نیست که از اندوه و اضطراب و بدبینی نسبت به آنچه که
واقعیات محسوسش است خالی باشد. این احساس کم بینی و کمبودی که نسبت به
این عالم در خودش احساس میکرده و اینکه احساس میکرده مثل اینکه از این عالم
زیادتر، بزرگتر و شریفتر است، جزء ذات فطرتش بوده، به دلیل اینکه هیچ وقت
این احساس تعطیل نشده. این اعتقاد، که آنچه در نظرِ او هست، کم است و
نیازهایی دارد که گر چه به روشنی نمیداند آن نیازها چیست، اما میداند که
این عالم و آنچه که محسوس و در دسترسش هست، این نیازها را برآورده نمیکند.
این اعتقاد و این احساس، بد بینی را در او به وجود آورده، احساس کمبود را
در او به وجود آورده، و احساس غربت را در این عالم به وجود آورده. احساس
غربت در این عالم و احساس نامتجانس بودن با ماده، جزء ذات احساس او است.
حتی در انسان فیلسوف غیرِ الهی امروز، این احساس، فکرِ اولین طرح "جای
دیگر" را در مغزش مُنقَّش و متصور کرده؛ احساس اینکه من مال اینجا نیستم،
احساس اینکه من در این عالَم غریبم، و احساس اینکه اینجا مثل اینکه کمَم
است، اولین طرح عالم دیگر را که از این بالاتر است ـ که من از آنجا هستم،
که آنجا شایستگی مرا دارد، و آنچه که من نیاز دارم در آنجا هست ـ در مغزش
به وجود آورده.
برای همین است که وقتی در تاریخ فرهنگها نگاه میکنیم، فرهنگهای بَدوی را
که نگاه میکنیم میبینیم، اولین طرح فلسفیای که در مغزِ انسان ابتدایی
طرح شده، اعتقاد به دو جهان بودن است! با همین نام در پنج هزار سال پیش از
میلاد مسیح کلمه "هدس" یا "هُدِس" را داریم که قبل از سومریها ـ و
سومریها از آنها گرفتهاند که معلوم نیست چه قومی هستند ـ معتقد به جهانی
به نام هدس یا هدس ـ مال هفت هزار سال پیش در بین النهرین ـ بودهاند،
یعنی عالم "نه اینجا"، آن "جای بالاتر" که در ادبیات و فرهنگ بَدوی تاریخ
ما هست و این نشان میداده و نشان میدهد و ثابت کرده که اولین فرض در
فلسفه انسان ابتدایی که در ذهنش از جهان نقش بسته، دنیای دیگر است، ولو آن
دنیای دیگر را نداند چیست، ولو هیچ گونه تصویری، نقشی از آن دنیای دیگر
در ذهنش نتواند مُجسم کند آن احساس در این عالَم، احساس نامتجانس بودن با
این عالم، احساس کمبود در این عالم کردن، او را وادار به اعتقاد به یک
عالم بهتر که متجانس با او هست کرده و برای همین هم هست که اولین طرح، طرح
ثنویت عالم است یعنی دو جهان بودن است، در انسانی که حتی اولین آثارِ
تمدن را فاقد بوده!
|
|
|
|