مسأله دوم: در احساس انسان ـ حتی انسانی که لباس ندارد ـ اولین مسالهای
که نقش بسته (تحقیقات مردم شناسی و ِاکولوژی قرن شانزدهم و بالاخص
تحقیقات اسپِنسر و لوی برول در قرن هجدهم نشان داده) قُدس، قِداست، و مُقدس
بودن است. یعنی این چیز مقدس است، آنهای دیگر پروفان هستند یعنی
معمولیاند، مادیاند، هیچ احترام ندارند، ارزشی ندارند. این شیء، این
مُهره، این شکل، این رنگ، این تکه کوه، مقدس است؛ چرا مقدس است؟ علت آن
دیگر معلوم نیست، در هر قبیلهای به یک علت مقدس است؛ یک علتی که علتش هم
خیلی بَدوی و ابتدایی است و بعد هم آن علت از بین رفته. اما تقسیم جهان
به جهان زبرین و جهان زیرین ـ که در همه فرهنگهای بَدوی و مَدنی این "دو
جهان" بودن هست ـ و مقدس و غیرِ مقدس بودن اشیاءِ این عالم، و خودِ این
اعتقاد به اینکه بعضی از پدیدهها مقدسند و قابل ستایشند و نباید به آنها
بیاحترامی کرد، باید دریک مَعبدی آنها را گذاشت، باید آن مَعبد را تزیین
کرد، باید با احترام و تشریفات در برابرش نیایش کرد، و باید از آنها تعظیم
و تجلیل کرد، اصولاً زاییدهٔ آن احساس اولیه انسان است که او از جنس این
عالم نیست و یک عالَم بالاتر و فراتر وجود دارد. این اعتقاد، این احساس،
این گرایش روح و فطرت انسان به طرف جهان دیگر، به طرف غِیب، به طرف آن
نمیدانم کجایی که من مال آنجا هستم، مال اینجا نیستم، که آنجا همه نیازهای
مرا برآورده میکند و اینجا نمیکند و آنجا مطلق است، این اعتقاد را در
انسان به وجود آورده که عالم مَملو از نیروها و همچنین مَملو از قدرتها و
موجودات مقدس نامَریی است و این اولین شکل مذاهب ابتدایی بَدوی است.
اما، آنچه که در طول تاریخ هیچ تغییر نکرده ـ فقط تلقیها تغییر کرده
بَرحسب تکامل فکر و علم انسان ـ احساس بدبینی انسان نسبت به " آنچه هست"
است، و تمایل انسان به گریز از "آنچه هست" است، و احساس و اعتقادِ انسان به
اینکه "آنچه هست" کمَش است و احساس به اینکه در این چهارچوبه عالم مادی
که او میبیند زندانی و غَریب است. این احساس غُربت در این جا، ناله، درد و
اندوه و یک غم مُبهم (نه غصههای معمول روشن) را در او به وجود آورده.
این غم مُبهم بر چهرهٔ انسان، در طول تاریخ سایه افکنده و این غم مبهم در
همه ادبیات و مذهبهای عرفانی و غیرِ عرفانی عالم و در همه هنرهای
متعالی، وجود دارد. این غم در حاالت یک فرد، در آن حاالتی که دچارِ احساس
عمیقتر و انسانیتر و خود آگاهتری هست، بیشتر است.
و آن غمی است که ما ناله این غربت را در پنج هزار سال پیش از زبان
قهرمانانی مانندِ گیل گَمِش میشنویم. پنجهزار سال پیش در زیرِ آسمان
سومراین قهرمان بزرگ سومر ناله میکند و فریاد میکشد که : "من مال اینجا
نیستم، من در زیرِ این خاک غریبم، در این آسمان غریبم و این آسمان بر
جانم تنگی میکند، ای خدایان مرا به آنجا بکشانید، ای خدایان مرا راه
بنمایید تا بدانم آنجا کجا است، ای خدایان راهِ مرا نشان بدهید تا از
اینجا نجات بیابم". این کلمه نجات، این کلمه فلاح، رستگاری و، به قول
بودا، این "موکشا" آرزوی همه فرهنگها و همه مذهبها در طول تایخ بشر است.
این نجات، زاییدهٔ این اعتقاد است که انسان در این جهانی که کم است و
ناقص است، زندانی است، و او از یک طرف با همین جهان خویشاوند است و به آن
نیازمند است، اما، احساسی ـ لااقل ناخودآگاه ـ داشته است که همهاش این
نیست، و آنجا که هستی تمام شود، احساس او ادامه پیدا میکند و آنجا که همه
چیز در دسترسش قرار میگیرد، باز آن غم و تزلزل و دغدغه در او ادامه دارد.
از این جهت است که امروز در روان شناسی طبقاتی میگویند، غمهای معنوی و
فلسفی مال بورژوا است! (این خیلی با معنی است و راست هم هست) بورژوا
کیست؟ یعنی کسی که از لحاظ زندگی مُرفه است، یعنی کسی که آنچه که ماده و
عالَم دارد از آن برخوردار است، اما (با این حال) او غمگین است.
همه مکتبها و مذهبهای اشرافی در تاریخ، مکتبهای ِانزوا، خَلوت پرستی،
اندوهگینی، بدبینی و رنج است. چرا ؟ برای اینکه اینها، از هر چه در عالَم
بوده است برخوردار شدهاند و از آنجا است که میخواسته ادامه پیدا کند،
دیگر عالم نداشته؛ از هر مایحتاجی که در عالم بوده این برخوردار بوده، اما
نیازهای دیگرش آنجا سر برآورده و دیگر عالم ـ عالم محسوس ـ قادر نیست به
آنها پاسخ بگوید. اینست که انزوا و تلخ اندیشی و بدبینی و آن غم فلسفی،
بیشترمال طبقاتی است که از زندگی بیشتر برخوردار بودند، این مساله، بی
نهایت عمیق است و این نشان میدهد که انسان بیشتر است از آنچه که هستِ آن
هست مادیای که میشناسد، که میبیند، که احساس میکند. این نشان داد و این
نشان میدهد که انسان همواره در برابرِ این عالَم خود را بیشتر و متعالیتر
احساس میکرده و از این احساس، بدبینی، و از این بدبینی، تلخی و غم ایجاد
شده، و از این بدبینی، تلخی و غم، احساس کمبود، وسوسه، آرزو، آرزوی نجات،
آرزوی تَقَرب و تَوَسل به آن "نمیدانم کجایی" که اینجا نیست، و نیاز به آن
چیزهایی که او به آن نیازمند است و این عالَم ندارد و نمیتواند داشته
باشد، در او پیدا شده. آن نمیدانم کجا، کجا است؟ آن "نمیدانم چه"هایی که من
به آنها احتیاج دارم اما این عالم ندارد چیست ؟ جوابِ به این سؤالها که
بشرِ ابتدایی یا متمدن امروز برای خودش همواره مطرح میکرده، جوابهایی است
که مذاهب مختلف و فرهنگهای مختلف و ادبیات و هنرِ مختلف را ساخته. اما
این سؤال، سؤال هر انسانی است در هر دورهای و در هر نژادی. این انسان،
برای اینکه آن ایدهآلهایش را، آن آرزوهای بلندتر از "آنچه هست"اش را،
آن کمبودهائی را که در این عالم احساس میکند و به آنها نیاز دارد و در این
عالم نیست را، و آن نیازهایش را، ِاشباع کند و برای تَقَرب به آن عالَم
نمیدانم کجایی که برترین است، برای شناختن و توسل به آن مقدسها که از جنس
این عالَم ـ که مقدس نیست ـ نیست، راههای مختلف و تلاشهای مختلف میکرده.
از این احساس، مذهب ابتدایی به وجود آمده و این است معنی "فِطری" بودن
مذهب.
این کلمه "فطرت" چقدر در قرآن خوب استعمال شده. من مخالفم با آن که بگویم
مذهب غَریزی است. غریزه و فِطرت نزدیک به هم هست ولی یکی نیست: فطرت یعنی
ساختمان آدم، و غریزه یعنی، حالات یا خصوصیات و نیروهایی که در سرشت انسان
و در فطرت انسان نهاده شده و انسان را به طورِ ناخودآگاه به جایی
میکشاند. ولی مذهب چنین نیست؛ مذهب یک غریزهٔ ناخودآگاهِ کور در انسان نیست
(مذهب غریزی نیست)، مذهب فطری است، یعنی به طورِ خودآگاه در ذات و نهادِ
انسان نهاده شده است که (به وسیله آن) او باید راهی را بپیماید و پیدا کند
برای رسیدن به نجات، برای رسیدن به آن نمیدانم کجایی که کامل است، چون
اینجا ناقص است، و احساس کمبود میکند، از جنس آن دنیا است و آنجا وطنش است
و اینجا غُربت است. در این عالم که غربت اوست، این ناله را ما از زبان و
از حلقومِ انسانهایی میشنویم که هیچ شباهتی به هم ندارند. آن آدمهایی که در
تاریخ با هم متناقضند، این نالیدن از این عالم را داشتهاند. من معتقدم و
مسلماً کاملاً روشن است که ناله گیلگَمِش که حماسه غم انگیزِ گلیگَمِش را
به وجود آورده ـ ناله از غربت این عالم، و ناله برای نجات از این عالم ـ
که نمیداند کجا است ـ است. و من معتقدم که این روح بزرگ و پُر از شگفتی و
پُر از زیبایی، علی، (همان ناله را نیز داشته است).
آیهای در ِانجیل هست که من خیلی این آیه را دوست دارم و فکر میکنم که اگر
همه انجیل تحریف شده باشد این سخن، بوی سخن یک پیغمبر را میدهد و فکر
نمیکنم کسانی که به تحریف یک کتاب آسمانی میپردازند این قَدر شُعور و ذوق
داشته باشند که چنین جملهای را بسازند! میگوید که:
"ای انسانها! (انسان بزرگ و مستقل میخواهد بسازد) ای انسانها! از
راههایی مَروید که رَوندگان آن بسیارند، از راههایی بروید که
رَوندگان آن کمَند!"
چرا که تاریخ، تکامل، مال کسانی است که خودشان راهِ تازه انتخاب کردهاند
یا راههایی را انتخاب کردهاند که هنوز انسانها، و تودهٔ مردمی که همیشه
دنباله رو هستند و همیشه دیگران برایشان فکر میکنند و تصمیم میگیرند از
این راهها نمیروند. از راههای بروید که روندگان آن کمند، از راههایی
مَروید که روندگان آن بسیارند. علمای قسطنطنیه برای اینکه به مَضمون این
آیه عمل بکنند هیچ وقت از توی خیابانها رد نمیشدند، از کوچه پَس کوچهها
رد میشدند! و این نشان میدهد که گاه یک زیبایی، یک عُمق، عظمت یک فکر،
یک سخن و یک اندیشه در اندیشههایی که لیاقت فهم آن عظمت را ندارند، به
چه صورت مُضحکی تَجلی میکند به چه صورت مُضحکی به نتیجه میرسد.
و علی یکی از آن شخصیتهای بزرگی است که به نظرِ من بزرگترین شخصیت انسانی
است ( پیغمبر را باید سوا کرد که رسالت خاصی دارد )، که از همه وقت،
امروز نا شناختهتر است و کاش ناشناخته میبود، بد شناختهتر است، و کاش
نمیدانستیم که کیست و مُحققین او را برای اولین بار میشناختند.
گاه علی را که توی این جنگها، یک قهرمان شمشیر زن است، توی شهر یک سیاست
مدارِ پُر تلاش حساس است و توی زندگی یک پدر و یک همسرِ بسیار مهربان و
بسیار دقیق است ـ و یک انسان زندگی است در همه ابعادش ـ میبینیم و گاه ـ
تاریخ میگوید ـ تنها، در نیمه شبها، توی نخلستانهای اطراف مدینه میرفته و
نگاه میکرده که کسی نبیند و نشنود و بعد سر در حلقومِ چاه فرو میبرده و
مینالیده! هرگز، من نمیتوانم قبول کنم که رنجهای مدینه و رنجهای عَرب و
جامعه عَرب و حتی جامعه اسلامی و حتی یارانش، این روحی را که از همه این
آفرینش بزرگتر است، وادار به چنین نالیدنی بکند، هرگز! دردِ علی خیلی
بزرگتر است و آن درد خیلی باید دردِ نیرومندی باشد که این روح را این
اندازه بیتاب بکند!
مسلماً این همان دردِ انسانی است که خود را در این عالم زندانی میبیند،
انسانی است که خود را بیشتر از این عالم میبیند و احساس خفِقان در این عالم
میکند. مسلماً هر کس که انسانتر است بیش از آنچه هست در خود نیاز احساس
میکند، زیرا انسان به میزانی که برخوردارتر است انسان نیست، بلکه انسان به
میزانی که خود را نیازمندتر احساس میکند، انسان است، و مسلماً علی بیش از
هر انسانی احساس نیازهای متعالیای که در این عالم نیست میکرده، و بیش از
هر کسی در این عالم احساس غربت میکرده، و بیش از هر کسی باید غَریبانه در
این آفرینش بِنالد و این ناله است که چنین روحی را، علی را، به چنین
نالهای وادار میکند.
این ناله را امروز، حتی امروز، از حلقومِ کسانی میشنویم که اصولاً به
ماوراءالطبیعه نه تنها معتقد نیستند بلکه عَمد دارند که ماوراءالطبیعه و
خدا را از ذهنها بِزُدایند، از بین ببرند، و انسان را یک موجودِ مادی از
جنس این جهان معرفی بکنند و عالَم قُدس و آن عالَم بَرین را، آن معنویات
ماورایی و اهورایی و خدایی و الهی را، اینها همه را در ادیان گذشته رد
بکنند.
سارتر چنین آدمی است؛ تمامِ زندگی فکری و فلسفیاش را گذاشته روی اینکه
انسان خودش را فقط و فقط انسانی در این زندگی احساس کند نه بالاتر از این
زندگی، به آن نیندیشد. در تمامِ آثارِ فلسفی سارتر اعتقاد به اینکه همه
حقیقتها و همه واقعیتهای انسانی و عالم و وجود در همین عالم ماده است و
نه بیش، به چشم میخورد؛ تمام فلسفهاش میخواهد این را ثابت کند که فقط
انسان است و این عالم ماده و دیگر هیچ! بنابراین چنین آدمی باید انسانی
خوش بین باشد نه بدبین، یعنی انسان را اهل همین عالم و از جنس همین عالم و
مساوی و برابرِ همین عالَم بداند، بنابراین باید انسانی باشد نسبت به
عالَم خوش بین، انسانی باید باشد، که آن ناله غُربت را نداشته باشد، آن
تزلزل و آن اضطراب و دغدغه برای نجات را نداشته باشد، برای اینکه جای
دیگری نیست که او تزلزل رفتن به آنجا را، یا غم نرفتن به آنجا و دور ماندن
از آنجا را داشته باشد. اما در تمامِ آثارِ ادبیش برخلاف آثارِ فلسفیاش
همواره مینالد که خیلی زیبا و جالب است و زندگی را استفراغ میداند! و این
عالم را پَست، احمق و ابله میگوید! چرا؟ اگر هر چه حقیقت است و هر چه
واقعیت است همین عالم است پس چرا احمق؟ چرا ابله؟ چه کسی حق دارد، این عالم
را احمق و ابله خطاب کند ؟ کسی که به یک عالم داناتر و اعلی و اَقدس و
اعقل معتقد است. و تو که بدان معتقد نیستی پس چرا نسبت به انسانی که اصولاً
از جنس طبیعت است و بیش از این هم دیگر نیست، مینالی؟ همه ادبیات سارتر،
نالیدن از کمبودِ این عالم است و از اینکه این عالم درک ندارد، فهم ندارد،
هم جنس انسان نیست، انسان بالاتر از همه این عالم است. اگزیستانسیالیسم
یعنی همین؛ یعنی همه عالم، ماهیتش قبل از وجودش است (یعنی اول یک چیزی، یک
قند شکن میخواهم بسازم؛ چگونگی ـ "ماهیت" ـ این قند شکن در ذهن من هست؛
بعد، قند شکن میسازم، یعنی به آن ماهیت، "وجود" میدهم )، غیر از انسان که
" اگزیستانس"اش یعنی "وجود"ش، قبل از ماهیتش است، یعنی اول انسان وجود
پیدا کرده ـ هیچ نبوده، پوچ (بوده)، اصلاً هیچ خصلت و هیچ معنی نداشته ـ
بعد این شخصیت انسانی را، یعنی ماهیتش را، بعد از وجودش به دست خود ساخته
است و میسازد. به حق و باطل این حرف کار ندارم، به این کار دارم که تو که
در عین حال به ماوراءالطبیعه معتقد نیستی، و به عالم بالاتر از این معتقد
نیستی، چرا در آثارِ هنری و ادبیات مانندِ علی و مانندِ کسانی که مانندِ
علی معتقد به زندانی بودن انسان در این عالمند و معتقد به بلاهت عالم ماده
و حماقت عالم ماده هستند و معتقد به یک دنیای ماوراییتر و یک دنیای
مقدستری هستند که آنجا شعورِ کُل، احساس کُل، حیات کُل، بصیرت کُل و عقل
کُل وجود دارد و آن عالم از جنس انسان است و انسان در اینجا زندانی است و
بیش از این عالم است، مینالی!؟ اما برخلاف، در آثارِ فلسفی، انسان را مساوی
با این عالم میشماری و میگویی بیش از این چیزی نیست؟ چرا؟ سارتر چه
ِاگزیستانسیالیست بشود و چه انسانهای دیگر، ماتریالیست، به هر حال باز وقتی
که میخواهد شعر بگوید، وقتی که میخواهد تنها احساس کند و وقتی که میخواهد
خودش را به عنوان "من" احساس بکند، احساس میکند که این کم است، و احساس
میکند که یک جایی باید بهتر از اینجا و یک چیزهایی باید مافوقتر از اینجا
و مقدستر از اینجا وجود داشته باشد. این احساسی است و این نالهای است که
در طول تاریخ از حلقومِ همه انسانها میبینیم و این سایه غم در همه فرهنگهای
متعالی انسان وجود دارد.
|