|
|
|
|
|
و این سخنی است که از زمان ارسطو است، که همه آثارِ هنری از نقاشی، از
موسیقی، از مجسمه سازی، و از همه آثارِ هنری و ادبی، دو نوعند : یا آثارِ
فُکاهی هستند که اینها آثارِ مُبتذل و پَست و معمولی روزمره هستند. یا
آثارِ مُتعالی و انسانی و خوب هستند، که اینها آثارِ غم انگیز، و
تِراژدیاند؛ چرا تِراژدی متعالی است؟ چرا؟ برای اینکه ساخته آن احساس
انسان است در حالتی که دچارِ یک غم بزرگ شده و آن غم، کمبودِ این عالم ـ که
در آن گرفتار است ـ و غم دور ماندن از آن نمیدانم کجایی که مال آنجا هست،
میباشد.
از این دغدغه، از این اضطراب و از این کمبود، دو جِلوه در تاریخ میبینیم:
یکی "هنر" است و یکی "مذهب". هنر، عبارت است از پنجرهای از این عالم به
آن عالم مطلقها و مقدسها و زیباییهای زیبا و مقدس و مُتعالی؛ و مذهب، دری
است به طرف آن عالم. یعنی انسان همواره احساس میکرده که در این اطاقی که
زندگی میکند، این اطاق شایستگی او را ندارد. درست است که بسیاری از نیازهای
او را این اطاق و این خانه برآورده میکند ولی در ذهنش یک عالم بزرگتر، یک
فضای عظیمتر، و یک آسمان افراشتهتر بوده و هست و همیشه دغدغه آنجا را
داشته و غم ماندن در این خانه را، این تلاش دائمی و این غم دائمی و
فعالیت و کوشش دائمی برای تَوَسل، تَقَرّب، شناختن و نجات از این خانه
همواره در انسان هست و بوده. در هر انسان، در هر مذهب، در هر نژاد، در هر
قبیله، در هر دورهای و در هر زمانی پیش از تاریخ و بعد از تاریخ، من آثارِ
دقیق و شواهدِ دقیق دارم، خوب، گاه به صورت هنر میساخته؛ هنر اصلاً از
اینجا پیدا شده: از احساس کمبود پیدا شده.
هنر عبارت است از خلق، آفرینش: هر آفریدنی زاییدهٔ احساس کمبود و نیاز به
آن چیزی است که در این عالم نیست و من میآفرینم که اگر میبود احتیاجی به
آفریدن نبود. ما اگر همیشه از دَر و دیوار سمفونی میشنیدیم، هیچ وقت سمفونی
نمیساختیم، چنان که هیچ وقت ما آب نمیسازیم چون آب هست. اگر که زیبایی
وجود داشت ما این همه تلاش برای ساختن زیبایی نمیکردیم؛ بنابراین من به
زیباییهایی احتیاج دارم که در این عالم نیست اما به وسیله خلق هنری
میآفرینم. به "سخن گفتن"ای، غیر از سخن گفتن روزمرهام، احتیاج دارم و چون
این سخن گفتن روزمره همه احساسهای مرا کفایت نمیکند دست به خلق زبان خاصی
به نامِ شعر میزنم. و چون همه اشکالی که در این عالم هست، کفایت زیبایی
پرستی و زیبایی شناسی، و نیازِ مرا به زیباییها نمیدهد، دست به خلق
زیباییهایی که در این عالم احساس میکنم که نیست و من به آنها احتیاج دارم
میزنم و میآفرینم. بنابراین هنر عبارت است از پنجرهای از این خانه
مُحقر که انسان شریف در آن گرفتار شده به طرف آن نمیدانم کجایی که همه
خواستهای مطلق ما در آنجا است. چرا؟ برای اینکه هنر معتقد است که، یک
مبنای عمیق فلسفی ندارد، یک مبنای احساسی دارد: در این خانه من گرفتارم،
این خانه زشت است، این خانه نسبی است، این خانه به من کمبود میدهد، این
خانه زیباییهای لازم را ندارد، بنابراین من پنجره را باز میکنم به طرف آن
بیرون، آن عالم بالاتر و ماوراءتر و زیباتر از این خانه. اما مذهب "در"
را از این خانه باز میکند تا انسان را از این خانه ـ خانهای که خاک است ـ
بیاورد بیرون، و در این راهی که اسمش مذهب است ببرد تا خدا! تا خدا!!
بنابراین مذهب عبارت است از یک نجات معقول از اینجایی که من در آن احساس
غربت میکنم، و هنر عبارت است از اشباعِ کاذب نیازهایی که من دارم و در
این خانه نمییابم.
انسان خودش را در این عالم زندانی احساس میکرده و هر کس انسانتر است،
احساس زندانی بودن در او بیشتر است؛ دلیلش اینست که از زمان ارسطو تا
حال، تِراژدی و آثارِ غم انگیزِ هنری و ادبی آثارِ متعالی هستند. خودِ ما
وقتی که به مسایل روزمرهٔ معمولی پَست نزدیک ـ یعنی دنیایی ـ میپردازیم
احساس شَعَف، نشاط، و امثال اینها داریم؛ در آن حالتی که یک انسان به
پایکوبی و بِشکَن و جفتک و... میپردازد، در حالت خیلی معمولی و در یک
احساس بسیار مبتذل است. اما وقتی که احساس عمیق در او به وجود میآید و یک
تأمل بسیار عمیق در او به وجود میآید، همواره با یک "غم" توأم است. با
یک اضطراب، اضطراب لطیف اما بینهایت عمیق، توام است! اینست که آثارِ غم
انگیز، آثارِ متعالی است و اینست که ما غم را دوست داریم، و هر انسان
متعالیتر، آثارِ هنری غم انگیز را بیشتر دوست دارد. چرا؟ اگر فیلمها را،
اگر پیِِسها را، اگر شعرها را بگذاریم و تقسیمشان کنیم به مُبتذل و
متعالی، تمامِ آثاری که متعالی، آثارِ زیبا و آثارِ عمیق و انسانی هستند غم
انگیزند، اما تمامِ آثارِ پَست و مُبتذل، بدون استثناء، همواره آثارِ
نشاط انگیز هستند. چرا ما دوست دارِ یک شعرِ غم انگیز هستیم؟ چرا
انسانهایی که متعالی هستند، تصنیفهای شاد را هیچ وقت مطالعه نمیکنند، و
بیشتر آثارِ شعری اندوهگین را مطالعه میکند؟ در تمامِ اروپا آمار گرفته
شده: فیلمهای کُمِدی را بیشتر افرادِ مبتذل، و افرادی که از لحاظ فرهنگ
پایین هستند، میروند و مشتریش هستند، ولی آثارِ غم انگیز را نُخبهها، و
کسانی که از لحاظ فرهنگ بالاتر هستند میروند. برای همین هم هست که وقتی
میخواهند فیلمها را به کشورها صادر کنند، فقط آثارِ کمدی را به کشورهایی
که از لحاظ فرهنگ در سطح پایین هستند، میبرند، و برای آنهایی که از سطح
فرهنگ بالاتر هستند، آثارِ غم انگیز را میبرند. چرا ما پاییز را دوست
داریم؟ به خاطرِ اینکه در آنجا احساس پایان میکنیم، یعنی آن دردِ دائمی
ِنجات را در غروب بیشتر احساس میکنیم و احساسهای عمیقتر، غروب را بیشتر
با خودشان خویشاوند میبینند.
این انسان که به هر شکل دارای چنین حالتی است، خودش را زندانی این زندان
احساس میکرده، برای اینکه دردِ اسارت در این زندان را در خودش تخفیف
بدهد، زندان را بر گونه خانه خودش میآراید، یعنی هنر! گاه در تلاش باز
کردن در است برای نجات از این زندان، برای رفتن به وطن خودش و خانه خودش؛
این تلاش، مذهب است. بنابراین مذهب و هنر زاییدهٔ یک احساس و یک فطرت هستند
و برای همین هم هست که همواره در طول تاریخ، هنرها بدون استثناء در آغوش
مذهب بودهاند. این سخن مال تاریخ علم است، مال تاریخ هنر است، و این سخن
را برای اولین بار دورکِیم از لحاظ جامعه شناسی مشخص کرده که چه جور همه
هنرها، اصولاً جزیی از مذهب بوده، بدون استثناء. حتی هنرِ دِکوراتیو، یعنی
تزیین ساختمان، مال مذهب است، مال وقتی است که بشر هنوز خانه نداشته و
بیابان گَرد بوده، ولی او آثارِ مقدسش را که جنبه مذهبی برایش داشته، در یک
جایی، شکاف کوهی، که خیلی زیبا درست میکرده، در آنجا محفوظ نگه میداشته،
مِحراب برایش درست میکرده، تزیین میکرده، رنگ میکرده و آنها را زیبا نشان
میداده. بنابراین هنرِ معماری و هنرِ تزیین ساختمان قبل از اینکه انسان
خانه بسازد، برای رفع نیازِ مذهبیاش به وسیله مذهب به وجود آمده، چرا که
هنر و مذهب ـ هر دو ـ خویشاوندِ هم هستند: یکی برای تخفیف دردش، جواب
فریبندهای به انسان میخواهد بدهد (این زندانش را در خانهاش درست کند، در
آن خانهای که میدانم آنجا زندان من است و مثل اینکه این جوری باید
باشد)، و یکی تلاش برای نجات از این زندان است یعنی مذهب.
آن وقت، در طول تاریخ، انسان، برای رفع این نیازِ خودش (غیرِ از مذهب، که
گفتم باز کردن درِ این زندان است برای نجاتش، و نشان دادن سرمَنزلی است
که این سرمنزل به طورِ خودآگاه یا ناخودآگاه در طول تاریخ همواره او را
متزلزل داشته و بیتاب نجات میکرده) و برای جبران کمبودی که در این عالم
احساس میکرده، همواره دست به ساختن و دست به آفرینش و خلق میزده، حتی
ذهنی. یکی از راههایی که از تَجلیهای اساسی انسان برای رفتن از این جا،
و برای جبران احساس کمبود در اینجا میباشد، کمال مطلوب ساختن است. کمال
مطلوب ساختن یعنی چه ؟ این کمال مطلوبها را خودش نمیشناخته، آنقدر فرهنگ
نداشته که جا و تصویرِ کمال مطلوبها را، به صورت مشخص بفهمد؛ اما این حالت
او که مال اینجا نیست و نیازهای متعالیتر دارد که عالم از برآوردنش عاجز
است، ذهن و اندیشه او را وادار میکرده که کمالهای مطلوب فرضی را در ذهنش
خلق کند. برای این کار، داستان میساخته که این داستان سازی از ابتدای
تاریخ تا همین الان وجود دارد. چرا داستان میسازد؟ چرا در داستان قهرمانان
یا حوادثی خلق میکند که در این عالم چنان حوادثی یا چنان قهرمانانی یا
چنان روابطی ممکن نیست وجود داشته باشد؟ برای اینکه آنچه همواره انسان را
سیر میکند، و آنچه که همواره در تزلزل و در اضطراب و در آرزویش بوده،
مطلق است. مطلق چی؟ زیباترین زیبا، پُر جلالترین جلال، عظیمترین عظمت، بی
مرگی، خُلود و جاودانگی (همیشه این تزلزل انسان به این چیزها و به این
معانی است)، عشق پاک مطلق بدون آلایش به هیچ آلودگی، محبت و فداکاری در حدِ
مطلق، قهرمانی بی شکست، قهرمان بی شکست در حدِ مطلق، پاکی و پارسایی مطلق
که هرگز به هیچ ضعفی و پلیدیای ممکن نیست آلوده بشود، بی نهایت بودن،
مطلق بودن، کاملترین و کامل مطلق ـ انسان مطلق ـ بودن؛ اینها همه، همواره
معانیای بوده که او را وسوسه میکرده و او را بیتاب میکرده و او را از
جنس خودش میدانسته و همیشه در آرزوی رفتن به طرف این مطلقها و برخورداری
از این مطلقها بوده. اما آنچه که میدیده، پلید بوده: اگرعشق بوده آلوده
به پلیدی بوده و او عشقی را نیاز دارد که به هیچ پلیدی و هوسی و انحرافی
آلوده نمیشود، بنابراین داستان میسازد: آن جور عشقی که میخواهد باشد و
نیست. یکی از این راهها (این است که) تصویرِ عالم ایدهآلاش را میسازد،
یعنی شهری، یا جامعهای که آن بهترین شهر و بهترین و عالیترین جامعه است:
"اوتوپیا"، شهرِ خیالی، میسازد. این شهرِ خیالی از زمان افلاطون هست و تا
همین الان هم میسازند. شهری را که ممکن نیست روی زمین تحقق پیدا کند، در
ذهنش میسازد. همواره شهرِ خیالی میساخته. در تمامِ فرهنگهای بشری بهشت وجود
دارد: بهشت عبارت است از یک زندگی ایدهآل و مطلق که در هیچ فرهنگی نیست
که نیست. اصولاً اعتقاد به بهشت جزءِ فطرت انسان است، اعتقاد به مدینه
فاضله، جزءِ فطرت انسان است. منتهی در تصورِ آن که چه جور هست، به میزان
فرهنگ، معنویت و کمالش، نوع و شکل بهشتش فرق میکرده و اِلا در اینکه باید
این زندگی، یک زندگی بالاتر و هم جنس او داشته باشد، هیچ کس شک نداشته.
بزرگترین جلوهٔ انسان، جلوهٔ این روح و این احساس خاص انسان که همواره در
ذات فطرتش بوده، اساطیر است. اساطیر عبارت است از مجموعه شخصیتها، مجموعه
مَظاهر، مجموعه زندگیها، مجموعه احساسها، مجموعه پیوندها و پیوستگیها و
روابط انسانی در حدِ اعلای کمال، که چون در روی زمین این اساطیر وجود
نداشته برای ِاشباعِ آن نیاز و دلهرهٔ دائمی و وسوسه دائمی و آرزوی
دائمیاش در ذهنش میساخته، و بعد همین سمبلها را، همین مَظاهر را، همین
رَبّالنوعها را، و همین الههها را میپرستیده.
بنابراین نتیجهای که میخواستم از این بحث امشب بگیرم و، با کمال معذرت،
این را ناچار در نیمه باید رها کنم برای دنباله بحث در شب بعد، اینست که
این بدون استثناء مربوط به یک مذهب خاص نیست، به یک فرهنگ خاص و تمدن خاص
نیست، مربوط به انسان است: همواره احساس کمبود در این عالم میکرده؛ این
احساس کمبود، احساس غربت در این عالم را به وجود آورده؛ این احساس غربت،
اضطراب و غم را در او به وجود آورده؛ این احساس کمبود و غربت، وطن را، و
آن غیب را در ذهن او بیدار کرده (به آن جایی که من مال آنجا هستم اما
نمیدانم کجاست)، چه جور جایی است، ولی به هر حال مال اینجا نیستم)؛ و این
اضطراب دائم هنر را برای جبران کمبودی که در این عالم احساس میکند به وجود
آورده؛ و نقش و رسالت مذهب برای پاسخ گفتن به این کمبودها و نجات او از
این غربت در تاریخ و نشان دادن راه برای انسان، برای نجاتش از این غربت به
وطنش بوده است.
یکی از راههایی که نشان میدهد انسان دائماً مضطرب است، غمگین است، احساس
کمبودِ دائمی در هستی میکند ـ ولو به خدا، مثل سارتر، معتقد نباشد ناچار
به این معتقد هست ـ این است که انسان از این عالم بزرگتر است و انسان
همواره مطلق دوست است، مطلق پَرست است و همواره دغدغه دست یافتن و داشتن
مَظاهرِ کمالهای مطلوب مطلق را ـ در همه ابعادِ معانیش ـ داشته، و این
احساسش در هنر، در نقاشی، در ادبیات، در همه فرهنگها و در همه مذهبها،
در طول تاریخ کاملاً مُتجلی است و یکی از چهرههای تَجلی چنین احساسی که
انسان داشته، اساطیر است که این انسان غریب را وادار میکرده تا احساس تلخ
زیستن در این عالم تنگ را و عالم اندک را با ستایش و پرستش دنیای اساطیر و
دنیای خدایان و رَبّالنوعهای معانی مأورایی که در این عالم وجود ندارد
و بدان نیازمند است، تَخفیف بدهد.
فردا شب خواهم گفت که چه جور در طول تاریخ همه فرهنگها و همه نژادهای
عالم، انسان در همه مرحلههای مختلف زندگی تاریخیاش ـ از گیلگَمِش تا
سارتر، از انسان بَدوی قبل از تاریخ تا انسان متمدن امروزِ اروپا ـ در تلاش
ساختن اساطیر است، و این اساطیر چه نقشی در زندگی معنوی انسان داشته و در
این داستان علی کیست.
والسلام.
|
|
|
|