|
|
|
|
|
برای اینکه بعضی از خانمها و آقایان ممکن است دیشب نبوده باشند و مسائلی
که امشب مطرح خواهم کرد، موکول به مسائل دیشب است (یعنی اساس بحث را دیشب
عرض کردم )، فهرست وار بحث دیشب را تکرار میکنم تا بپردازم به دنباله
سخنم: موضوعِ صحبت من، همانطور که اعلام شده، عبارت است از "علی حقیقتی
در اساطیر". اساطیرِ انسان. دیشب عرض کردم که هر محققی برای شناخت علی از
دیدگاههای مختلف میتواند بررسی کند: یکی از دیدگاهِ تاریخ و مذهب تشیع است
ـ که علی مَظهرِ این مذهب است ـ؛ دوم از دیدگاهِ اسلام، تاریخ کلی اسلام ـ
که همه فِرَق اسلامی در آن مشترک هستند ـ که علی یکی از چهرههای بزرگ
اسلام اولیه است؛ و سوم، در آن موقع که تاریخ اسلام ـ که چهارده قرن بخش
بزرگی از بشریت را در برگرفته ـ شکل میگرفته، علی سهم بسیار بزرگ و اثرِ
بسیار عمیق داشته. بنابراین از نظرِ شخصیت و نقشی که در تاریخ اسلام ـ که
یکی از حساسترین و مهمترین دورههای تاریخی بشر است ـ داشته، یک محقق تاریخ
و مورخ، از نظرِ شخصیت تاریخی او و از نظرِ اثری که روی تاریخ بعدی
گذاشته، میتواند او را موردِ بررسی قرار بدهد.
ولی من در آنچه که اینجا مطرح میکنم، هیچ یک از این دیدگاهها را انتخاب
نکردهام، بلکه به عنوان انسان شناسی و شناخت انسان و خصوصیات وخصائل
ذاتی انسان ـ که در طول تاریخ حفظ شده ـ و آنچه که در اروپا "طبیعت انسانی"
یا "حقیقت کلی انسانی" یا " انسانیت مشترک میان همه انسانها" مینامند، در
برابرِ این خصوصیات و نیازها و این خصائلی که طبیعت ذاتی انسان به طورِ کلی
دارد، شخصیت علی را باید موردِ رسیدگی قرار بدهم و من کوشش میکنم، به
اندازهای که بتوانم، این مسأله را مطرح و روشن کنم که شخصیت علی در
انسانیت دارای چه موقعیت و مقامی است. همان طور که عرض کردم، این بحث
موکول است به شناختن هم انسان و هم علی که شناختن هر دو بسیار مشکل است.
در شب گذشته عرض کردم که چطور انسان مجهول است یعنی، هم علی در میان
پیروانش که همواره از او سخن میگویند مجهول است و هم انسان در تاریخ ـ
تاریخ علم ـ و بالاخص در دورهٔ اخیری که علم به سرعت گسترش پیدا کرده و
دقیق شده و درست شده و متد درست انتخاب کرده و این همه پیشرفتهای
شگفتانگیز در شناختن طبیعت و مَقولهها و پدیدههای مختلف معنوی و مادی
طبیعت و همچنین حیات و انسان کرده. در عین حال مجهولترین مسأله در علم،
خودِ انسان است و از قول جان دیویی گفتم که "هرگز انسان در طول تاریخ، به
اندازهٔ سه قرن اخیر ـ که سه قرن علم است ـ مجهول نبوده" و تصادفی نیست
که رییس مؤسسه انسان شناسی دنیا (یعنی هم فرانسه، هم اروپا و هم آمریکا)،
آقای الکسیس کارِل از طرف مؤسسه انسان شناسی و از طرف تنها کسی که رییس
این مؤسسه انسان شناسی هست ـ و اگر بگوییم انسان شناسی یک علم تازهای است
که در اروپا وضع شده، اولین بنیانگذارش کارل است ـ اعلام میکند خودِ او
که: "انسان در علم امروز و در برابرِ انسان امروز یک موجودِ مجهول است" !
بنابراین شناختن انسان و رابطهاش با شناختن علی، چون مُوکول به شناختن
انسان و معنی کردن این کلمه پیچیده هست، بسیار دشوار است.
در جلسه پیش عرض کردم که آنچه را که تاریخ و همچنین تاریخ فرهنگهای
گوناگون، تمدنهای گوناگون، تاریخ هنر و انواعِ گوناگون هنر و تاریخ مذاهب
و تاریخ فلسفهها، و آنچه که از آغازِ طلوعِ سرگذشت انسان بر روی زمین
تاکنون به دست آمده، و آنچه که در آن شک نیست، و همه این پدیدهها و
مسائلی که اینجا طرح کردم شاهدِ این حقیقتند، نشان میدهد که، انسان یک
موجودی است که از آغازِ تاریخ، هر وقت به خود و جهان میاندیشیده، و از
روزمرّگی و مشاغل روزمرّهاش فارغ میشده، دچارِ یک اضطراب و یک دلهُره
میشده و یک غم مُبهم بر روحش سایه میانداخته و آنچه را میدیده، کَم و
ناقص مییافته ـ حتی انسان بَدوی ـ و در این طبیعت احساس کمبود میکرده و
به میزانی که انسان رشد پیدا میکند و برخوردارتر میشود، این احساس کمبود
و نیاز به آن چیزی که در عالم نیست، در او قویتر و شدیدتر میشده و ناچار
اضطرابش و بد بینیاش هم بیشتر میشده. و احساس اینکه در آنجا که همه هستی
ـ که میبیند ـ تمام میشود، احساس او ادامه پیدا میکند و با احساس اینکه او
از جنس این عالم و پدیدههایی که در اینعالم در دسترسش هست، نیست، بلکه
دارای یک فطرت متعالیتر از جنس مادهٔ محسوس است، احساس کمبود در این عالم
و درنتیجه اضطراب در او پدیدار میشده و این اضطراب و این احساس کمبود،
احساس زندانی بودن و غربت را در او به وجود آورده و این احساس کمبود و
غربت، وطن را فرا یادش میآورد: مثل اینکه جایی هست که من مال آنجا هستم،
مثل اینکه جایی باید باشد که همه چیز ناقص نباشد، مثل اینکه جایی باید باشد
که آنچه را که من میخواهم و نیست، در آنجا هست.
این احساس، فطرتاً اندیشه او را کشانده به دنیای بهتر، جهان بالاتر و
کامل؛ جهانی که هر چه میخواهیم در آن هست، جهانی که آنچه در این عالم
نیست و عالم از آوردنش عاجز است در آنجا موجود است، و جهانی که در آنجا
همه پدیدهها هم جنس انسانند و شایسته زیستن انسان و از این جهت است که
اولین طرحی که در اندیشه بشر در آغازِ تاریخ پیدا شده و همه فرهنگهای بَدوی
نشان میدهند، اعتقاد به جهان بَرین و تقسیم عالم به جهان زیرین و جهان
برترین است. و این تقسیم بندی و این دوگانگی عالم در هیچ فرهنگی نیست که
وجود نداشته باشد و اصولاً همه فرهنگها و همه مذهبها و همه فلسفهها بر
دوگانگی وجود (وجودِ پَست، وجودِ ناقص، و وجودِ کاملتر و وجودِ مطلق و
دنیای پُر و دنیای شایسته و مُتِجانس با انسان و دنیای مقدس و دنیای زیبا
و خوب) مشترکند و بعد به اینجا رسیدم که انسان برای رفع نیازِ این کمبودش و
تخفیف احساس تلخش از اینکه در جایی زندانی است و گرفتارِ زیستن ـ که نه
در خورِ اوست ـ تلاشهای گوناگون میکرده و همواره این اضطراب در او محسوس
است. بالاخص در روان شناسی بورژوازی و روان شناسی طبقاتی نمونه دادم که
انسان ـ چه فرد، چه طبقه اجتماعی ـ به میزانی که از مشاغل و مشغولیتهای
روزمّرهٔ زندگی فارغتر و آسودهتر میشده و از مَواهب اولیه زندگی مادی
برخوردارتر میشده، به همان میزان آن اضطراب و آن دغدغه رسیدن و شناختن و
دست یافتن به آن عالم بالا و به آن زیباییها و معناها و مائدههای
آسمانی در او فراوانتر میشده و از این جهت است که دلهره، غم و بدبینی نسبت
به عالم از نظرِ جامعه شناسی امروز خاص طبقه مُرفه است، در صورتی که روان
شناسی پرولتاریا و طبقه غیرِ مُرفه، نشان میدهد که یک روان شناسی واقع
گرایانه دارند، یعنی فقط به آنچه که واقعیت دارد و محسوس است،
میاندیشند: نیازهایشان و آرزوهایشان، همین غذا، لباس، خانه و بهداشت و پول
و ثروت است. اما آنها که اینها همه را دارند نیازهایی دارند که در این
عالم نیست و همواره دغدغه داشتن آن مایحتاجی را که در عالم، وجود ندارد،
دارند و این انسانی که این احساس تلخ را دارد و این دلهرهٔ بودن در غربت
را دارد و این گرفتار شدن در جمعی را ـ که نه خویشاوندِ او هستند و نه با
او متجانساند ـ دارد، او را به تلاش وادار کرده. تلاشهایی که در طول
تاریخ بشر یک لحظه تعطیل نشده. این تلاشها برای نجات انسان بوده، که این
کلمه نجات، همان طور که گفتم، روح و جان همه مذهبها و همه فلسفههای قدیم
است و خودش نمایندهٔ اینست که قبلاً انسان احساس میکرده، که از وضعی که
دارد باید بالاتر برود و باید نجات پیدا کند و به بهترین و به بهتر برسد
و برای همین هم است که همواره در تلاش نجات بوده و فلاح. چنان که اصولاً
روح فلسفه آریایی، روح فلسفه چین و روح فلسفه هند "موکشا" است، یعنی رفتن
به طرف آن عالم مطلق "نیروانا " و نجات از این عالم "سامسارا، که ناپایدار
است، که پَست است، که پلید است، که پُر از رنج است، و رفتن به طرف
نیروانا، آتش خاموش، مطلق، بی دغدغه، بی اضطراب، و آنجا که روح آدم با همه
نیازهایش سیراب میشود، اساس فلسفه "وِدا" و فلسفه "بودا" در طول تاریخ
هند است. در فرهنگ آتن چنین تلاشی همواره هست: رفتن انسان و دست یافتن به
دنیای خدایان.
آتنی همواره در آرزوی آن بوده که خودش را از این زمین برساند به قله
"مونپارناس". همواره آتنی و تمدن و فرهنگ آتن متوجه قله مونپارناس است.
قله مونپارناس جایی است که زئوس خدای بزرگ، با نُه دخترش که هر کدام
مَظهرِ یکی از زیباییها و هنرهای زیبا هستند، در آنجا زندگی میکنند؛
آنجأ کجاست؟ بنابر اندیشه یونانی، آنجا جایی است که باید باشد و شایسته
انسان است، اما بر روی خاک نیست و بنابراین، باید از روی خاک نجات پیدا
کنیم و خودمان را برسانیم به قله مونپارناس، جایی که زیباییها و خوبیها
به طورِ مُطلق وجود دارد.
در مذاهب ابراهیمی ـ که از آدم شروع میشود تا خاتم و اسلام ما آخرین و
کاملترین مذهب از این سلسله مذاهب است ـ باز میبینیم که مسأله فلاح و
مسأله رجعت به طرف خدا و نجات از این عالم ماده، اساسیترین تلاش و
اساسیترین احساسی است که در این مذاهب وجود دارد و همچنین فرهنگ شناسی
بَدوی نشان میدهد که انسان بَدوی، انسان ابتدایی (انسانهایی که در هشت هزار
سال، ده هزار و بیست، سی هزار سال و حتی در غاری که در اسپانیا تازه کشف
کردهاند، سی و سه هزار سال پیش بودهاند) و همچنین انسانهایی که به صورت
بَدوی ـ بدون لباس، بدون خط، بدون زبان ـ امروز زندگی میکنند، اینها همه
در تلاش تماس و رسیدن به آن غیب بودند، به آنجایی که بهتر از این جا است و
آنجا شایسته انسان است و انسان باید خودش را به آنجا برساند، که اینجا
کمَش هست، و آنجا همه چیز هست و از این جهت است که بهشت همواره در ذهن
انسان، و در همه مذاهب وجود داشته.
حتی توی فلسفههای غیرِ مذهبی، باز "مدینه فاضله" وجود دارد: "اوتوپیا"ی
افلاطون وجود دارد؛ "شهرِ خدا" مال توماس مور وجود دارد؛ "سن سیته" مال
ژان ایزوله وجود دارد. اینها کسانی هستند که بهشت ماوراءالطبیعه را یا
مطرح نکردند یا اصلاً منکر هستند، ولی باز هم این نیازِ دائمی و اضطراب
واحساس خفِقان در این عالم، آنها را کشانده به ساختن و تصور کردن و فرض
کردن یک عالم زیبا و مُطلق، و به مدینه فاضله ساختن، شهرِ خدا ساختن، یا
شهرِ مُقدس ـ مثل ژان ایزوله ـ ساختن.
از تلاشهای گوناگون یکی مذهب بوده که مذهب پاسخ به این نیازِ انسان است که
خودش را در این تنگنا و در این غربت گرفتار میبیند و گفتم مذهب، دری را
میگشاید و راهی را مینماید برای رفتن و نجات انسان از این خانه تنگ و اندک
و فقیر، به آن سرای پاک و بزرگ و مقدس که همواره انسان در آرزویش بوده و
هنر ـ انواع و اَقسامِ هنر ـ تلاش انسانی بوده که در این خانه خودش را باز
اسیر مییافته و ناچار به زیستن و چون او احساس کمبود میکرده و این دنیا
را زشت احساس میکرده و به زیباییها و تعالیهای بیشتری نیاز داشته که در
این خانه برآورده نمیشده، برای این کار دست به خَلق ـ خلق هنر، خلق شعر،
خلق موسیقی، خلق نقاشی، تصویرهای گوناگون ساختن، دکورهایی که در عالم نیست
و ما خودِ مان میسازیم ـ میزده.
بنابراین همه هنرها عبارت است از دست زدن انسان به آفریدن و خلق کردن آن
زیباییها وخوبیهایی که در عالم نیست و او دلش میخواهد باشد. از این
جهت، انسانی که دست به کارِ هنری میزند، مسلماً احساس کمبود در درونش بوده
که دست به خَلق هنری میزند، منتهی اگر که اثرِ زیبا و خوب و متعالی
نمیآفریند، یا مال ضعف قدرت هنریش است که نتوانسته خوب بسازد، یا ضعف قدرت
فکری است که نتوانسته از این بهتر تصور بکند. ولی به هر حال هر کس دست به
هر کارِ زیبا، یا یک کارِ هنری که میزند، احساس میکند که به یک خوبی و
زیبایی نیاز دارد که در عالم در دسترس نیست و در اینجا نیست و باید
تکمیلش کند و میبینیم که این از جنس همان نیازی است که احساس مذهبی را در
انسان به وجود آورده، منتهی گفتم پنجرهای است به عالم دیگر (آن عالم
دیگر که باید باشد و در اینجا نیست، آن چیزهایی که باید باشد و در اینجا
نیست) و به بیرون که در اینجا که ما اسیر هستیم، که در اینجا که گرفتاریم
و نمیتوانیم از اینجا به خانه مان برویم، لااقل برای تَخفیف احساس زندانی
بودنمان و دیدن دائمی این خانه زشت که در آن گرفتار هستیم آن را به شکل
خانه مان که در آنجا همه زیباییهایی را که میخواستیم بوده و حالا در
دسترسمان نیست، تَزیین کنیم. از این نظر است که بزرگترین رسالت هنر،
تخفیف احساس غربت انسان در این عالم است و زیبا کردن جهانی که از آن احساس
زشتی میکند و تکمیل سرایی که در آن گرفتار است برای زیستن، اما همۀ
نیازهای او را برآورده نمیکند و برای آن نیازهایی که در این عالم نیست به
خَلق هنری دست میزند. من فرصت ندارم که تاریخ و انواع یکایک این
مقولههای هنری را اینجا بگویم و بگویم که چگونه هر یک از این انواع
نمایندهٔ احساس کمبودِ انسان در این عالم بوده و نیازی که او میخواسته
ولی نداشته است.
|
|
|
|