|
|
|
|
|
از میان همه حماسههایی که برای پرومته ساختهاند ـ حتی امروز هم حماسهاش
را ساختهاند ـ، "پرومته در زنجیر" آخرین حماسهای است که ساخته آندره
ژید است. این، از میان صدها پرومته و حماسه پرومته که ساخته شده، پرومته در
زنجیر را ساخته، و هنوز هم تئاترِ پرومته نمایش داده میشود.
چرا؟ که انسان به پرومته و به بودن پرومته نیازمند است (یعنی بودن یک چنین
احساسی، یک چنین فداکاری بزرگی)، اما نیست. در حالی که بیماری تهدیدش
میکند، مرگ قطعاً ناتمامش میکند، و ضعف او را از بین میبرد، ولی باز انسان
به زیبایی نیازمند است، اما همه زیباییها نسبی است، همه زیباییها ناقص
است، همه زیباییها موقتی، مصنوعی، ناپایدار، نسبی و ناقص است، اما او
دنبال یک زیبایی مطلق است ولی نیست؛ وِنوس ـ مظهرِ زیبایی که در این
زیبایی هرگز ضعف، نقص، زشتی و زمان دخالت ندارد و مطلق است ـ میسازد. چرا؟
که بدین صورت، ولو با فریب (مگر خودمان نیستیم که بسیاری از نیازهایمان
را با یک فریب روانی برآورده میکنیم)، (زشتی خود را جبران کند). به عظمت،
به بزرگواری و بزرگی نیازمند است، اما همه بزرگیها نسبی است؛ بزرگتر
وجود دارد، اما بزرگترین وجود ندارد؛ انسانی که بزرگواری، عظمت روحی، یا
فکری مطلق داشته باشد، جاویدان باشد، هرگز نقص نداشته باشد، و هرگز
انحرافی در آن راه نداشته باشد، نیست، اما میسازد. به یک تاریخی احتیاج
دارد که محدود به زمان، محدود به مکان، محدود به خود خواهی، محدود به
زشتی و به فساد نباشد، اما هم تاریخ بشر، تاریخ همه اقوام، تاریخ همه
ملتها، و هم تاریخ زندگی همه قهرمانان تاریخ آلوده، ناقص، مُنحرف و نسبی
است؛ اگر یک جایش زیبایی، خوبی، تعالی و تقدس دارد یک جای دیگرش پلیدی،
آلودگی، ضعف و شکست است ـ همه قهرمانان تاریخ شکست میخورند، میمیرند،
ضعف نشان میدهند. تاریخ مجموعه زندگی انسانهای واقعی است که محدودند به
غرایزِ خودشان، به ضعفهای خودشان و محدودند به زمان و مکان و محیط خودشان،
اما او احتیاج دارد به تاریخی، شرح حالی و زندگی فردی که باید باشد، اما
نیست.
اساطیر، عبارت است از تاریخ آن چنان که باید باشد اما نیست؛ بنابراین
ساختن اساطیر، نیازِ انسانی است که تاریخ واقعی ـ که واقعیت دارد و تحقق
پیدا کرده ـ او را سیر نکرده. اساطیر میسازد، و میداند اساطیر دروغ است.
من یک قهرمانی به نام قهرمان نژادِ آریا را میخواهم؛ هر که را نگاه میکنم،
میبینم ناقص است، میبینم در یک جنگ شکست خورده، میبینم یک جای دیگر ضعیف
شده و از بین رفته؛ میگردم در سیستان یَلی را پیدا میکنم، رستمش میکنم که
از سه سالگی به جنگ میرود؛ رستمش میکنم که هیچ وقت شکست نمیخورد و اگر هم
یک وقتی ناچارم او را شکستش بدهم به دست پسرش شکست میدهم که باز یک
امتیازِ بزرگی برای خودش باشد، و هرگز به دست کس دیگری نباید شکست بخورد؛
یک انسانی که با سیمرغ و با مُرغان زندگی میکند و ارتباط دارد، انسانی که
وقتی توی چاهِ شغاد (چاهی که آن همه نیزه در آن به کار بردند) هم میافتد،
و بعد با اسبش درآن چاه فرود میرود، باز هم ضعف نشان نمیدهد و بعد
نمیمیرد. رستم الان در یکی از روستاها زندگی میکند و مشغول کشاورزی است،
چرا؟ که این قهرمان نباید بمیرد، این قهرمان ـ این انسان ـ نباید تا در
چاه میاندازندش از بین برود، باید جاوید باشد، مُخلـّد باشد، هیچ وقت در
هیچ جنگ نباید شکست بخورد، هیچ جا ضعف نشان ندهد، هیچ جا پلیدی نداشته
باشد. حتی رستم وقتی که میرود به توران ـ به سرزمین اَفراسیاب ـ آنجا عاشق
تهمینه میشود و بعد یک مرتبه توی داستان میبینیم تهمینه پهلوی رستم قرار
میگیرد. اینجا یک مرتبه انسان متوجه میشود که این مظهرِ قهرمان من دارد
دچارِ یک فساد میشود، دچارِ یک خطا، یک عشق غیرِ شرعی، و غیرِ قانونی
میشود، این یک هوس پرستی است که بر دامن متعالی قهرمان ما لکه میاندازد و
چنین بوده؛ چه کار کنیم؟ همان نصف شب فردوسی میرود دنبال موبد و میآیند
تهمینه را عقدش میکنند برای رستم، برای اینکه بعد فرزندِ رستم نامشروع
نباشد، و بعد زندگی رستم چنین لکهای که داستان واقعی میگوید داشته است،
نداشته باشد!
هر جایش که نقص دارد، اساطیر میسازد، هر جا که قهرمان میمیرد، اساطیر
دنبالش میکند؛ هر جا که یک ضعف و پلیدی نشان میدهد، اساطیر پاکش میکند؛ بعد
یک تاریخی میسازد به نامِ اساطیر، تاریخی که باید باشد و نیست و نمیتواند
باشد؛ درونش آدمهایی هستند که باید باشند و نیستند و نمیتوانند باشند؛ در
آن روابط و جریانات واحساساتی هست که باید باشد، اما نیست.
و میبینیم این روابط و این احساسات را، که هم در قدیمترین سرگذشت انسان
وجود دارد ـ و اساطیر اصلاً مال انسان ابتدایی است ـ و هم الان وجود
دارد. عشق کریستان را وقتی الان نگاه میکنیم، چنین عشقی امکان ندارد در روی
زمین وجود داشته باشد. در ایتالیا در یک شهرِ کوچکی به نام ِ وارونا یک
مقبرهای است؛ در این مقبره انسانهای فراوان از روشنفکرِ امروز، جوانها،
نویسندهها، شاعرها، هنرمندان و حتی پیرها با یک احساسی، با یک التهابی،
با یک تجلیلی و با یک حرمت عجیب شبهِ مذهبیای وارد میشوند که گویی این
آرامگاه ـ مَعبَد ـ برای آنها مقدس است. دو قبر کنارِ هم است؛ این دو
قبرِ کیست ؟ قبرِ رمئو و ژولیت (اصلاً هست، سنگی دارد و مَزاری و دَم و
دستگاهی) است. رمئو و ژولیت کی هستند ؟ هیچ کس و هیچ چیز. یک قصهای بوده
در قدیم، بعد یک نویسندهای به نامِ شکسپیر این داستان را به صورت تئاتری
درآورده ـ مثل لیلی و مجنون ـ که اصلاً وجودِ خارجی نداشته اما اینجا
مقبرهٔشان هست! مقبرهٔ دو آدمی که یک نویسندهای توی خانه خودش ساخته (این
دو نفر همان رومئو و ژولیت بودند، که اصلاً نبودند! وهیچ وقت هم نبودند،
خودِ نویسنده هم میگوید که نبودند)، یعنی این قدر به چنین احساسی با این
پاکی نیازمند است که داستان میگوید که رمئو و ژولیت وقتی که دیدند
نمیتوانند به وِصال برسند، هر دو انتحار کردند! برای اینکه در آغوش هم
بمیرند ! خوب، اینها در کتاب مُردهاند اما حاال مقبرهٔشان هست! این
مسأله اساطیری که نیست، این مسالهای است که در قرن هفدهم قصهاش پدید
آمده، بعد در قرن نوزدهم مَقبرهاش را درست کردند و همه کسانی که این
مقبره را درست کردند و همه کسانی هم که به زیارت این مَقبره میروند میدانند
که این تو هیچ نیست، این را درست کردهاند، اما نیاز به بودن زیباییها،
احساسهای پاک و روابط انسانی در این حدِ اعلای منزه بودن، به اندازهای
شدید است که یک اصل روان شناسی میگوید که : "نیاز، گاه به قدری شدید
میشود که تحقق خارجی پیدا میکند" و این نمونهاش است که تحقق خارجی پیدا
کرده و حتی برای کسانی که میدانند این تحقق خارجی دروغین است، نیاز به
چنین جایی، نیاز به چنین کسی، و نیاز به چنین داستانی، داستان را ساخته و
تا اینجا به آن عینیت داده و همه میدانند چنین نیست و دروغ است و فریب است
ولی حتی نیاز به دروغینش داریم، حتی نیاز به دروغین بودنش داریم، حتی نیاز
به یک عظمتی، به یک فداکاری بزرگی که پرومته دارد ـ و میدانیم پرومته
نیست و میدانیم او را ساختهایم ـ داریم، چنان که ژید میسازد و چنان که همه
اروپاییها این پرومته را از ژید ترجمه کردهاند و همیشه در تئاترها آن
را میبینیم.
بنابراین انسان به داشتن پرومته نیاز دارد، اما خوب، پرومته نیست؛ میسازیم
و همین ساخته شدهٔ دست خودمان را میپَرستیمش، دوستش میداریم و به آن
میاندیشیم که در ما احساس ایجاد میکند و در ما آن نیازِ دائماً تشنهمان
را تا حدی تخفیف میدهد. از این نظر، در طول تاریخ، همواره اساطیر با
تاریخ هست، اساطیر با انسان هست: یا یکی از شخصیتهای مَعیوب معمولی را که
یک اسمی دارد یا یک برجستگی معمولی را دارد، میگیرد و او را یک انسانی در
خیالش ـ آن چنان که باید باشد و به آن نیاز دارد ـ میسازد، یا نه، چنین
مایه خارجی واقعی عینی را هم ندارد، بنابراین اساطیر میسازد.
اساطیر مجموعهای است از نمونههای عالی هر احساسی، نمونههای عالی هر
تقدسی، نمونههای عالی هر جمال و زیبایی معنوی و مادی؛ پس نمونه سازی
میکند، اما "آنچه هست" نیست، "آنچه که باید باشد" است. نمونه سازی میکند:
نمونه اعلای عظمت را میسازد به صورت ربّالنوعِ "راما"، به صورت
ربّالنوعِ "فوتوشی شی" ـ در چین و ژاپن ـ و به صورت ربّالنوعِ "زئوس" یا
" ازیریس"، در رُم و در یونان.
انسان میخواهد انسانی را ببیند که سخن گفتن در خودِ زبانش یک زیبایی مطلق
دارد، و کلماتی که از دهان او بیرون میآید وسیله عمل معمولی روزمره
نیست، بلکه خودش یک خلق زیبای متعالی مُقدس است؛ چنین کسی نیست، زیرا هر کس
که سخن میگوید، این سخن برای بیان مسائل ِمعمولی است یا اگر زیبایی به
آن میدهد، زیباییهای معمولی است، یک تشبیه است، یک کِنایه است، و یا سخنی
است که در درونش حقیقتی نیست، با دروغ، با مصلحت و با تَظاهر توأم است:
سخنی که درونش مَملو از صداقت و برونش مَملو از زیبایی زبانی و کلامی باشد
نیست، "دِموستَنس" میسازیم، کسی که مظهرِ سخن است؛ "تیر" میسازیم که
مظهرِ سخن است. فداکاری در این حد وجود ندارد، پرومته میسازیم. محبت و عشق
به انسان و عشق به دیگران در حدی که با هیچ پلیدی، و حتی با هیچ ضعفی
آلوده نباشد، نیست؛ ربّالنوعِ فداکار برای انسان میسازیم. قهرمانی که
هرگزشکست نخورد و ضعف در هیچ صحنه نشان ندهد، میسازیم؛ برای اینکه همه
قهرمانان ما شکست میخورند، همه قهرمانان ما شهامتشان، قدرتشان، در مواقع
خاصی است و بعد این دوره که تمام میشود، قهرمانی هم تمام میشود، و جنگی که
همه قهرمانان میکنند، قهرمانیای که میکنند، همه در ِحدِ اعلای زیبایی
و مُنزه بودن و پاک بودن نیست، آلوده است؛ "هِرکول" میسازیم، یا "راما" ـ
در هند ـ میسازیم، یا "الخس" ـ در روسیه، در اروپای شرقی ـ میسازیم.
قهرمان مهربانی و محبت میسازیم؛ در هر یک از فرهنگها و هر یک از مذهبها
یک نمونه انسان پُر از محبت که سراسرِ زندگیش دوست داشتن است و عشق
ورزیدن است و خیر و برکت به دیگران است میسازیم؛ چرا که باید باشد، به
چنین کسی و به چنین فردی احتیاج داریم، اما نیست. یک انسانی را دوست
داریم و روحی را دوست داریم که در راه حقیقتش و در راه پاکی، در راه آنچه
که انسان آن را خوب و مقدس میداند، خودش را فراموش کند، و زندگیش را آتش
بزند و آیندهاش را سیاه کند و شکنجههای آن کَرکَس را تحمل کند؛ اما چنین
کسی در تاریخ پیدا نمیکنیم؛ میسازیم. این اساطیر، این نمونهسازیها و
این روابط پاک و این احساسهای مطلق که انسانها همواره میساختند و حتی امروز
میسازند (امروز رُمان، داستان، فیلم و تئاتر میسازند، و در آنجا به دروغ
و به فریب نشان میدهند)، یک عمل مثبت بوده، نه منفی، چرا که انسان برای
زیستنش نیاز دارد که همواره نمونههای اعلی و متعالی و مطلق و پاک را
بپرستد، دوست بدارد و همواره بدان مشغول باشد و به آن بیاندیشد. حتی
نمونههای اساطیری و حتی داستانهای خیالی اساطیری که در حدِ اعلای
انسانیت، در حدِ اعلای تقدس و در حدِ اعلای زیبایی هست، ولو واقعیت هم
ندارد ،همواره موجب اصلاح و تلطیف روح انسان میشده.
اندیشیدن به پرومته و قهرمانان امثال پرومته، همواره سرچشمه الهامِ
فداکاری در روحهای مردم بوده و از این جهت است که امروز در روان شناسی،
در روان شناسی اجتماعی و همچنین بالاخص در روان شناسی تربیتی برای این
نمونههایی که هر کدام مظهرِ یکی از زیباییها، مظهرِ یکی از عظمتها،
مظهرِ یکی از فداکاریهای بزرگ هست، ارزش فراوانی قایلند و اینها را
بزرگترین سرمَشقها، نمونهها و مربیهای اصلاح و تکامل روحی انسان
میدانند.
اما، انسان همواره دوست داشته که این نمونههای مختلف که یکی ربّالنوعِ
زیبایی است، یکی ربّالنوعِ تقدس است، یکی ربّالنوعِ محبت است، یکی
ربّالنوعِ تحمل است، یکی ربّالنوعِ شهامت است، یکی ربّالنوعِ زیبایی و
سخن است، یکی ربّالنوعِ فداکاری برای مردم است، اینها یکی بشود و این
کوشش در طول تاریخ اساطیر به چشم میخورد. چرا؟ برای اینکه آن ربّالنوع ـ
پرومته ـ که مظهرِ فداکاری برای انسان است ـ و از این جهت نیازِ ما را به
پرستش چنین فداکاریای، به دوست داشتن چنین احساسی، چنین زیبائیای و چنین
عظمتی در حدِ اعلائی اشباع میکند ـ از اینکه مثل هِرکول قوی نیست یا مثل
"هلدریس" دارای روح زیبایی نیست، یا مثل دِموستَنس خوب نمیتواند سخن بگوید
و در برابرِ خدایان از عمل خودش دفاع بکند، رنج میبرد ـ نباید چنین نقصی
هم داشته باشد. از این جهت است که در طول تاریخ اساطیر، خدایان کم کم، کم
میشوند و هر ربّالنوعای چند نوع را ـ از عظمتها و خوبیها ـ در خودش جمع
میکند.
همانطور که گفتم، این مظاهر، همین نمونههای خیالی، همین اساطیرِ خیالی و
ساخته شده و فریبنده، همه تابلوهایی بودهاند که سرچشمه الهام و تلطیف و
اصلاح و تربیت و تکامل اندیشه و احساس بشریت بودهاند و این مسألهای است
که همه بدان معتقدند. و این اسطوره اما، در تاریخ، صرف نظر از همه عقایدی
که ما داریم، و صرف نظر از تعصبی که داریم، به یک شخصی بَر میخوریم، که
نیازِ انسان را به نمونههای اعلای مطلق عظمتهایی که در روی زمین در
انسان نمیتواند باشد ولی باید باشد و نیست، جمع کرده؛ نیازی را که همواره
انسان تاریخ به داشتن و ساختن اَمثال هِرکول یا راما ـ که مظهرِ شکست
ناپذیری و مظهرِ قدرت و شهامت هستند ـ داشته، این ربّالنوع در خودش نشان
میدهد.
نیازِ انسان را به ِداشتن ربّالنوعهای سخن مانندِ "تیر" و مانندِ
دِموستنس ـ که در همه مذاهب بوده ـ او به زیبایی غیرعادیای که بشر امکان
ندارد در آن حد صادقِ و در آن حد زیبا و قشنگ حرف بزند، این احساس را و
این قدرت را و این استعداد را در خودش نشان میدهد؛ قدرت جنگجویی که مَظاهر
و نمونههایمختلف اساطیری داشته ـ در همه اساطیر، در همه ملتها، در همه
فرهنگها ـ در خودش حفظ کرده، یعنی نمونههای متناقض را در تاریخ ـ نه
درِاساطیر ـ پدید آورده: هم نمونه سخن را، هم نمونه شمشیر را و هم
ربّالنوعِ فداکاری مطلق به خاطرِ انسان را ـ که همواره انسانها در اندامِ
موهومِ پرومتهها میساختند ـ؛ به خاطرِ انسان از سعادت و از مقام و از
موقعیت و از خوشبختی و آرامش و قدرت خودش میگذرد و شکست خود و خاندان
خودش را برای دیگران، برای مصلحت دیگران، تحمل میکند و حتی مانند پرومته
زنجیر را! و حتی مانندِ پرومته کَرکَس را و خوردن جگر را!
|
|
|
|