چهار جبر است که انسان را از خودآگاهی، از انتخاب و از آفرینندگی مانع
میشوند. این جمله «دکارت» خیلی معروف است: «من فکر میکنم پس من هستم» این
شک دکارت است. اول در همه چیز شک کرد، بعد گفت، اما در این که من دارم شک
میکنم، نمیتوانم شک کنم، پس من هستم که شک میکنم، پس من هستم. بعد روی
این جملهاش معروف شد که «من فکر میکنم، پس من هستم»، و بر اساس این جمله،
همه مکتبش را اثبات کرد.
حرف دوم، حرف «ژید» است: «من احساس میکنم، پس من هستم». حرف سوم، حرف
«آلبر کامو» است: «من عصیان میکنیم، پس من هستم» و این درستتر است. این
سه ملاک «هست» بودن، هر سه درست است؛ او که فکر میکند، پس هست که فکر
میکند؛ آنکسی که احساس میکند، پس هست که احساس میکند؛ و کسی که میشورد
و عصیان میکند، پس هست که عصیان میکند، اما سه تا «بودن» وجود دارد، و
عالیترین هستنی که خاص انسان میباشد، «من عصیان میکنم پس من هستم» است.
آدم تا وقتی که در بهشت بود و عصیان نکرده بود، آدم نبود، فرشته بود. اما
انسان در بهشت و در زندگی مصرفی بهشت، عصیان میکند و بعد از خوردن آن میوه
(میوه خرد و بینش و عصیان)، از آن بهشت طرد میشود که بهشت برخورداری از
مصرف حیوانی بود، نه بهشت موعود (آن بهشت موعود، ضد بهشتی است که از آنجا
طرد شده)، و بعد به زمین میآید و وظیفه دارد که با تلاش و با جهاد و با
مبارزه و با کشمکش، زندگی خودش را تکفل بکند، همانطور که وقتی پدر و مادر
بچهشان را عاق میکنند، یا از خانه بیرونش میکنند، علامت اینست که
مسئولیت زندگی خودش را به خودش واگذاشتهاند. این درست، ترجمه حرف سارتر،
به نام «Délaissement»- اصل اگزیستانسیالیسم- (است)؛
یعنی انسان یک «به خود واگذاشته شده» است. یعنی مسئولیت زندگی خودش را در
طبیعت، خودش دارد، برخلاف همه حیوانات که طبیعت غرایزی بر آنها تحمیل کرده
و آنها(را) اداره میکند، و خودشان هرگز زندگی خودشان را نمیتوانند
انتخاب بکنند. انسانی که به خودآگاهی رسیده و به عصیان علیه بهشت و حتی به
عصیان علیه اراده خداوند رسیده، موجود تازهایست که در عالم خلق شده. و
همین انسان است که بعد با عبادت و با اطاعت- که باز، آن عبادت و آن اطاعت،
اطاعتی است که انتخاب کرده- میتواند به نجات برسد. اطاعت انسانی که از
همان اول عابد عبد ناخودآگاه است، و مثل یک جانور نمیتواند عصیان کند،
بیارزش است. اطاعت انسانی که به عصیان رسیده، آن چیزی است که خواسته شده.
بنابراین انسان عبارتست از موجودی در طبیعت، که فقط و فقط اوست که میتواند
انتخاب کند؛ عصیان که میکند، علامت اینست که میتواند انتخاب کند. حرف
کامو که من «Révolte» میکنم و بر علیه نظام حاکم بر
خودم، بر طبیعت و بر جامعه میشورم، و میتوانم نفی کنم و به جایش چیز
دیگری را انتخاب کنم، همین است. این، یعنی انسان «هست» شده. اما حرف دکارت
که میگوید «من فکر میکنم پس من هستم»، یا حرف ژید که «من احساس میکنم،
پس من هستم»، «هست» بودن را اثبات کرده، اما انسان بودن را هنوز اثبات
نکرده است.
انسان، موجودی خودآگاه است، بدین معنی که در تمام طبیعت تنها این موجود
میباشد که به خودآگاهی رسیده است. تعریف خودآگاهی عبارتست از:
ادراک کیفیت و سرشت خویش، کیفیت و سرشت ساختمان جهان، کیفیت و سرشت رابطه
خویش با جهان. بشر به میزانی که به این سه اصل آگاهی پیدامیکند، انسان
میشود.
دوم، انتخابکننده است؛ یعنی تنها موجودی (است) که میتواند در طبیعت بر
خلاف طبیعت، برخلاف نظامی که بر او حاکم است و برخلاف حتی نیازها و
ضرورتهای بدنی و روانیش و نیازهای طبیعی و کششهای غریزیش، عصیان کند و
میتواند چیزی را انتخاب کند که نه طبیعت مجبورش کرده و نه بدن و فیزیولوژی
او اقتضای انتخاب چنین چیزی را دارد. و این عالیترین مرحله انسان شدن است.
این، یک نوع کاریست که خاص خداوند است. حیوانات دیگر، درست دستگاههائی
هستند که گرایش غریزی که در درونشان نصب و خلق شده، آنها را بدین طرف یا
آن طرف میکشاند. درست سالی یک مرتبه شور جنسی در گوسفند پیدا میشود و
نمیتواند پیدا نشود و بعد هم نمیتواند اعمال غریزه جنسیش را در آن فصل
انجام ندهد، و بعد هم که از آن شور افتاد دیگر به کلی مسأله جنسی را فراموش
میکند. عشق در گوسفند پیدا میشود، بعد ابراز میشود و بعد فروکش میکند،
و این یک خصوصیت جبری تحمیلی طبیعت بر اندام گوسفند است. هر وقت طبیعت او
خواست و اقتضا کرد، به وجود میآید و هر وقت اقتضا کرد که فروکش کند، فروکش
میکند.
اما انسان است که، نه تنها برخلاف طبیعت بلکه برخلاف طبیعت خودش عصیان
میکند. برخلاف غریزه خودخواهی، به خودکشی دست میزند، بر خلاف غریزه طبیعی
که او را به صیانت خودش و به حفظ بدن خودش و زندگی خودش میخواند، او به
فداکاری دست میزند و خود را برای یک فکر یا دیگران نابود میکند. او
انتخاب کرده، و بر خلاف همه خصوصیات طبیعی که او را به انتخاب رفاه و زندگی
و خوراک و پوشاک و مصرف میخوانند، میتواند اعتراض و عصیان نماید و به
زهدگرائی و پارسائی تن بدهد. اینها علامت اینست که تنها این موجود است که
میتواند انتخاب کند، علیرغم همه عللی که او را به انتخاب چیزی دیگری
میخوانند.
سوم، انسان موجودی است که خلق میکند. خلق از کوچکترین شکل تا عظیمترین
صنایع و آثار هنری، تجلی قدرت آفریدگاری در فطرت آدمی است. تنها انسان است
که میسازد. اینست که بعضی از تعریفها به این شکل در آمده که انسان،
حیوانی است ابزارساز. ولی انسان، سازنده است، نه فقط ابزار، بلکه بیشتر از
ابزار.
سازندگی انسان بدین معنی است که او احساس میکند نیازهای او به میزانی
تکامل پیدا کرده که چیزهائی میخواهد که در طبیعت نیست. این خودش، علامت
اینست که انسان به وجود آمده. انسان تا وقتی که آنچه در پیرامونش هست،
برایش کافی باشد، حیوانی است طبیعی، در جستجوی مائدههائی که طبیعت، روزمره
در اختیارش قرار داده. از اینجا منزلش با منزل حیوان ماقبل خودش در تکامل
جدا میشود و به مرحلهای میرسد که میبیند برخلاف نیازهای طبیعیش،
نیازهائی او را به دغدغه و حرکت و تلاش وا میدارند که مایحتاجش را برای
رفع آن نیازها در طبیعت نمییابد. یعنی نشان میدهد که این انسان به قدری
تکامل پیدا کرده که از مجموعه امکانات طبیعت بیشتر شده؛ امکاناتش و احساس
احتیاجش از مجموعه قدرتها و آفرینندگی طبیعت مادی، گسترش و تکامل بیشتری
پیدا کرده و در این جا است که به قول هایدگر، انسان به «تنهائی» میرسد.
انسان وقتی به تنهائی میرسد که احساس میکند دیگر جنسش از جنس طبیعت مادی
نیست و هنگامی احساس میکند که اینجائی نیست، که احساس کند نوع ساختمان
فطری او با نوع ساختمان حیوانات دیگر اختلاف دارد و احساس کند،
ایدهآلهائی او را به طرف خودش میکشاند که آن ایدهآلها در طبیعت وجود
ندارد. یکی از کارهائی که میکند اینست که به خلق دست میزند. از یک مقدمه
کوچک شروع میکند، میخواهد روی پشت بام برود، میخواهد پرواز کند، اما
طبیعت به او پر نداده، نردبان میسازد و روی پشت بام میرود. از این جا
ابزارسازی شروع میشود تا کشتی، هواپیما و سفاین فضائی... یا امثال اینها
در صنعت.
صنعت، مجموعه آفرینندگیهای انسانی است که میکوشد تا طبیعت را در مهمیز
اراده خودش قرار بدهد و میکوشد تا با امکانات بیشتری که آفرینندگی او به
او میدهد، به آنچه در طبیعت هست، ولی نمیتواند به آسانی در دسترس او قرار
بگیرد، برسد: نفت در زمین است، اما، با امکاناتی که طبیعت به او داده
نمیتواند از آن استفاده کند یا اینکه از این گیاه، به این شکل نمیتواند
با امکاناتی که دارد استفاده کند؛ صنعت حفاری و تصفیه نفت یا صنعت کشاورزی
به او امکانات تازهای میدهند که طبیعت نداده.
خلقت دوم، از نوع و جنس دیگری است. این خلقت هنری است و تعریف «انسان حیوان
ابزارساز است» در اینجا دیگر لنگ میماند و این یکی از تجلیات خدائی و روح
انسان است. هنر- درست مثل صنعت- عبارتست از تجلی استعداد خلاقیت آدمی، در
طبیعت. صنعت عبارتست از آفرینندگی انسان برای اینکه انسان را به آنچه در
طبیعت هست، برساند، در صورتیکه هنر عبارتست از آفرینندگی انسان برای
اینکه انسان از چیزهائی برخوردار بشود که به آن نیازمند است، اما در طبیعت
نیست. پس هنر، یک نوع کار ماوراء صنعتی است که انسان میکند، تا طبیعت را،
بر اساس آنچه که میخواهد ولی در طبیعت نیست، تزیین کند. و میکوشد تا نقصی
را که در طبیعت میجوید و کمبودی را که در طول تکامل روح و نیاز خودش در
طبیعت احساس میکند، به وسیله خلقت هنری جبران نماید. اینست که هنر،
عبارتست از: ادامه کار طبیعت برای بخشیدن آن چیزی به طبیعت که باید برای
انسان داشته باشد، و ندارد. پس سازندگی و هنرمندی یکی از خصوصیات انسان است
که تجلی بعد سوم روح انسانی (آفرینندگی) اوست.
پس به این تعریف رسیدیم: آن انسانی که از آن صحبت میشود (و باید همه بشویم
و باید هرچه زودتر و هر روز بیشتر در انسان شدن تکامل بیابیم، و این، جهت
کار ما را در تعلیم و تربیت، در جامعه، در زندگی فرهنگی و در روابط اجتماعی
تعیین میکند)، عبارتست از: یک موجود سهبعدی، موجودی با سه استعداد؛ اول
آگاهی نسبت به خود، جهان و رابطه خود و جهان (خود و جهان را حس کردن، وضع و
جایگاه خود را در جهان یافتن و فقط انسان است که این آگاهی را دارد)؛ دوم،
انتخاب کردن، آزاد بودن؛ سوم آفرینندگی است در صنعت یا هنر.
پس، این خودآگاه آزاد آفریننده، انسان است. و میبینیم که این سه صفت، سه
صفت خاص خداوند است. خداوند، وجود خودآگاه دارای اراده سازنده یا آفریننده
است. آن انسانی هم که از او صحبت میکنند و شبیه خداوند است، همینطور است.
به این اصطلاح مشبهه نمیخواهم صحبت کنم که شرک باشد، «شبیه» به این معنی
است که انسان موجودی است که برخلاف طبیعت، استعداد این را دارد که صفات
برجسته خداوند را در وجود خودش بکارد، پرورش بدهد، و تکامل پیدا کند. «و
تخلقوا باخلاق الله» بدین معنی است که با خوی خداوند خو بگیرید. یعنی
اینکه انسان در زمین جانشین خداوند میشود؛ (البته) انسان، نه بشر. بشر که
جانشین خداوند نمیشود، جانشین میمون میشود، دنبال او و به دنبال تکامل او
است. این انسان است که میتواند برخلاف همه طبیعت، موجودی بشود که هم
بتواند عصیان کند، هم انتخاب کند، هم آگاهی پیدا کند، و هم علیرغم طبیعت،
خلق کند. این کار را خدا میکند در حد مطلق و انسان میکند در حد نسبی
خودش.
حال، این خودآگاه انتخابکننده آفریننده را چهار جبر و چهار زندان در خود
میفشرند و از خودآگاهی و از انتخاب کردن در زندگی و از آفرینندگی مانع
میشوند. متأسفانه فاجعه بزرگ انسان امروز اینست که ایدئولوژیها هم به
میزانی که بسیاری از نیازهای انسان را برآورده میکنند، به انسان
خودآگاهیهای نسبی میدهند و به جامعه بشری تکامل و قدرت میدهند، خود
انسان را فراموش میکنند، و این فاجعه بزرگی است. ایدئولوژیها چگونه خود
بشر را فراموش میکنند؟
در اروپا آقای «عبدالقادر مالک»ی هست که از نوادههای همان «عبدالقادر»
مجاهد معروف الجزایر است، منتهی این یک چیز مبتذلی است. او یک سخنرانی در
«کلژدوفرانس» در پاریس کرد، به اسم «فاتالیسم اسلامی». و در آن، درباره
تحقیر انسان در مکتب اسلام و عقیده اسلامی صحبت میکرد، که در آنجا انسان
مبتذل و پست است و اصلاً موجودی منحط میشود. اعتقاد به مشیت، به قضا و
قدر، اعتقاد به اینکه فقط با عبادت انسان میتواند نجات پیدا کند،
نتیجهاش ذلت و امثال اینهاست. بعد من در آنجا اعتراض کردم، گفتم که این
فاتالیسم اسلامی که میگویی، فقط در مورد خودت صادق است، برای اینکه
واقعاً ملاک و مظهر تمام صفاتی هستی که خودت گفتی! و الا اگر که مسأله منطق
باشد، انسان در این تعریفی که کردم، جانشین خداوند میشود و در این تعریفی
که کردم، فرمان مییابد که صفات خداوند را به خودش بگیرد و با این تعریف،
دعوت میشود به اینکه: میتواند خودآگاه انتخابکننده آفریننده جهان بشود،
در جهان. آیا در اینجا انسان تحقیر میشود یا در این ایدئولوژیهای مدرن
که با وجود ابعاد مترقی و منطقیای که دارند باز انسان را قربانی میکنند؟
ماتریالیسم «جنس و ذات انسان را از جنس و ذات ماده میداند. در همین اول
تعریف او را در چهارچوب تکاملی که در ماده بودن محدود است، حبس میکند. اگر
انسان موجودی باشد فقط و فقط از جنس ماده، امکان ندارد بیش از آنچه که
ابعاد ماده بودن گنجایش دارد، تکامل پیدا کند و این محدود کردن سیر تکاملی
آدم است، در پدیدههای مادی، در ابعاد ماده بودن.
«ناتورالیسم» نیز قربانیکننده دیگری است که در قرن هجدهم و تا اوائل قرن
نوزدهم خیلی رشد کرد. ناتورالیسم میگوید، اصالت متعلق به موجودی است زنده
به نام طبیعت اما ناخودآگاه، و انسان هم یکی از کشتها و کاشتهها و
ساختههای ناخودآگاه طبیعت زنده است. و بنابراین انسان ساخته شده است،
آنچنانکه طبیعت او را میسازد، و بنابراین من اگر آزادم احساس میکنم،
انتخاب میکنم و چیزی میسازم، طوری میسازم، طوری انتخاب میکنم و طوری
میفهمم که طبیعت فهم مرا، انتخاب مرا و قدرت سازندگی مرا ساخته. پس باز
آزادی انسانی را در مقدار امکاناتی که طبیعت به سرشت و استعداد آدم داده،
محدود کردهاند. یعنی همواره انسان را به عنوان پدیدهای که در طبیعت
روئیده، اما تکامل یافتهتر از پدیدههای دیگر، نه از نوع آنها، میدانند.
همین محدودیت است که آزادی «من» را به عنوان موجودی که میتوانم آنچنانکه
میخواهم، بیندیشم و آنچنانکه میخواهم، اختیار کنم و آنچنانکه میخواهم،
بسازم، قربانی میکند.
اگزیستانسیالیسم «هایدگر» یا «کییر کهگارد» یا «سارتر»، با اینکه
اینها، غیر از «کییر کهگارد»، غیرالهی هستند و با وجود اینکه مخالف با
اعتقاد به متافیزیک هستند، چرا سارتر میگوید که انسان موجودی است دارای
فطرت و ساختمانی مخالف و مغایر با همه موجودات طبیعت؟ این خیلی عجیب است که
سارتر به خدا و متافیزیک معتقد نباشد، و در عین حال، انسان را موجودی غیر
از همه موجودات طبیعت بداند. نه تنها غیر موجودات طبیعت، بلکه ضد موجودات
طبیعت میداند و میگوید، همه موجودات طبیعت اول ماهیتشان ساخته شده یا
بوده و بعد وجود پیدا کردهاند، بر خلاف انسان، که اول وجود پیدا کرده بعد
ماهیتش به وجود آمده. چرا اینرا میگوید؟ برای اینکه به قول خودش: «خدا
را که برداشتیم ناچاریم انسان را در مادیت و در طبیعت طبیعی و یا طبیعت
مادی بسازیم و بگنجانیم»؛ در نتیجه انسان را قربانی کردهایم، انسان بودن
را قربانی کردهایم. ناچار یک چنین چیزی میسازد که، همه موجودات، ماهیتشان
مقدم بر وجودشان است، برخلاف انسان که وجودش مقدم بر ماهیتش است. بدین معنی
که وقتی یک نفر میخواهد صندلی بسازد، اول صندلی نیست. از نجار میپرسید
«چه میخواهی بسازی؟» میگوید «صندلی»؛ میگوئید «صندلی چیست؟» او توضیح
میدهد که «صندلی عبارتست از چنین چیزی، که چهار تا پایه دارد و یک پشتی و
چوب و رنگش هم اینست». وقتی این حرف را میزند از ماهیت صندلی صحبت میکند،
در حالیکه هنوز صندلی وجود پیدا نکرده. بعد شروع میکند و با تیشه و اره و
چوب، صندلی میسازد، و در این حال او دارد به آن ماهیت صندلی که وجود دارد-
اما خود صندلی هنوز وجود ندارد- ، وجود میدهد.
اما برای انسان برعکس اینست. اول وجودش پیدا شده؛ همین بشری که الان هست،
چیست؟ هیچ! هنوز معلوم نیست! اما هست، وجود دارد! چگونه؟ چگونگیش بعد معلوم
میشود؛ چه جور؟ بعد معلوم میشود؛ چگونگیش بسته به این است که خودش چگونه
خودش را بسازد.
پس برخلاف موجودات دیگر که اول معلومند که چه هستند و بعد وجود پیدا
میکنند، انسان معلوم نیست که چیست؛ وجود پیدا کرده، اما دارای ارادهایست
که خمیر بیشکل خویشتن را آنچنانکه خود میخواهد بُعد میدهد و رنگ میزند
و شکل و جنس، یعنی ماهیتش را، بعد از وجود خودش میسازد. اینست که طبیعت یا
خدا، وجود ما را به ما داده، اما ماهیتمان را خودمان با اراده خودمان باید
بسازیم؛ زیرا به قول سارتر، اگر اراده و انتخاب کردن را از انسان بگیریم،
انسان را از انسان گرفتهایم، و بعد همه چیز او فرو میریزد. ترس سارتر هم
به خاطر همین است- و ترس درستی هم هست- که اگر ماتریالیسم را مبنا بگیریم و
یا ناتورالیسم را- آنطوری که امروز گرفته شده- ، خود به خود انسان را در
چهارچوبهای بودن متحجر و محدود، همواره محبوس کردهایم. و هر کس، تکامل
انسانی را در حدی متوقف بداند، به انسان بودن خیانت کرده.
«وحدت وجودیها» هم انسان را قربانی میکنند، در صورتیکه این، یک
ایدهآلیسم خداپرستانه است. وحدت وجود یا جبر الهی (Providence)
که بعضی از جبریون خود اسلام هم به آن معتقد شدند، جبری است که در فلسفه
هند و بعضي فرق تصوف است و همچنین در مذهب کاتولیک که: خداوند آنچنانکه
خود، هستیش اقتضا کرده است هر کسی را ساخته و چگونگی او را و اراده او را و
بدی و خوبی او را قبلاً مشخص کرده و در پیشانیش نوشته و وقتی انسان به دنیا
میآید، جز آنچه که مشیتش بر او تعلق گرفته نمیتواند چیز دیگری بشود و
باشد. این جا هم باز انسان را قربانی یک جبر پیش از انسان میکنند. وقتی که
حافظ میگوید:
چو قسمت ازلی بیحضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضا است خرده مگیر
یعنی ترا صدا نزدند که «آقا؛ اینطور دوست داری یا آنطور!؟» خودش ما را
درست کرده، همانطور که خودش خواسته، بعد هم ول داده روی زمین، حالا هر طور
که هست، هست! از ما که اجازه نگرفتهاند که چطور باشد! اختیار که به ما
ندادند. به قول یکی دیگر از شعرا که آن شعر را تصحیحش میکرد، و اگر آن
فلسفه درست باشد این درستتر است که: ... اگر «همهاش» نه به وفق رضا است،
خرده مگیر! چون جبر است. در برابر جبر چه میتوان؟ حتی معترض بودن غلط است،
اعتراض غلط است. مثل اعتراض کامو میشود که میگوید «من اعتراض میکنم»؛
میگویند به کی؟ به خدا؟ مگر خدا را قبول داری؟ میگوید نه؛ میگویند پس به
چه کسی اعتراض میکنی؟ اگر یک طبیعت ناخودآگاه وجود دارد و ما هم ناخودآگاه
ساخته شدهایم و روئیدهایم، تو به کی اعتراض میکنی؟ فقط به انسان مسئول
یا به یک مسئولیت باید اعتراض کرد، تو که آن مسئولیت را در جهان قبول
نداری، همینطوری اعتراض میکنی؟! بعد یک چیز خنکتری میگوید: میگوید من
اعتراض میکنم؛ میگویند برای چه و به چه کسی اعتراض میکنی؟ میگوید به
هیچکس. مثل این میماند که آدم در هوا همینطوری مشت بزند! بعد میگوید که
«من اعتراض میکنم زیرا نمیتوانم اعتراض نکنم»!
وقتی مشیت الهی بدون اراده و انتخاب خود انسان باشد، انسان مسئول نیست. و
انسانی که مسئول نیست، انسان نیست.
|