|
|
|
|
|
اینها مال قرن نوزدهم بود. قرن نوزدهم قرن ماتریالیسم (مادیگری) و قرن
(هجدهم، قرن) ناتورالیسم (طبیعتگرائی) بود. و قرون وسطی، قرن مشیت الهی و
جبری بود که مسیحیت تبلیغ میکرد. بعد جبر مادی و جبر طبیعی آمد و آن جبر
را از بین برد و جبر دیگری را جانشین کرد. کشیشها در قرون وسطی میگفتند،
ما طوری ساخته شده بودیم که خدا میخواسته، ارادهای از خودمان نداشتیم.
حالا (قرن نوزدهم) اینها هم همان را میگویند، منتهی به جای خدا، طبیعت و
ماده را گذاشتهاند، یعنی اربابمان را عوض کرده و پائینتر آوردهاند، یعنی
به طبیعت و ماده نزول ارباب دادهایم! در قرن بیستم دیگر «مادیگری» به کلی
لنگ است و نمیتواند از لحاظ علمی یک تکیهگاه باشد و «طبیعتگرائی» قبل از
مادیگری به کلی مضمحل شده، چون متعلق به قرن هجدهم است.
سه مکتب دیگر وجود دارد که باز انسان را به عنوان یک خودآگاه انتخابکننده
آگاه، نفی میکند. این سه مکتب عبارتند از: «بیولوژیسم»، که آخرین نظریه
است، و پیش از آن «سوسیولوژیسم» و پیش از آن «ایستوریسم» یا تاریخیگری است.
ایستوریسم به این معنی است که انسان و همه افراد انسانی- هر کس، هر «من»-
عبارتست از کالائی که به وسیله تاریخ ساخته شده است. چگونه؟ آنچنانکه
تاریخ او، اقتضا میکرده است. پس من که این خصوصیات را دارم، به خاطر این
تاریخی است که پشت سر من تا بدایت امتداد دارد. تاریخ ایران و اسلام و تشیع
به هم یک بافتی دادهاند که تاریخ گذشته مرا ساخته و وارد این قرن شده؛
منهم که در انتهای این تاریخ به دنیا آمدهام و رشد و پرورش پیدا کردهام،
خصوصیاتی دارم که همه را تاریخ خودم به من داده که اگر به جای اینکه
انتهای تاریخ ایران و اسلام- که الان قرار گرفتهام- ، در انتهای تاریخ
انقلاب کبیر فرانسه، رنسانس، قرون وسطی، و یا امروز غرب قرار گرفته بودم،
یک زبان دیگر، فکر و احساسات دیگر، و اخلاق و روش دیگری داشتم پس آن «من» و
این «من»، دو انسان هستند؛ به خاطر اینکه دارای دو تاریخ هستند. پس باز
خصوصیات من دست ارادهای به نام اصالت تاریخ افتاد، که دست من نیست. پس
چگونه انتخاب میکنم؟ آنچنانکه خودم میخواهم؟ نه، آنچنانکه تاریخ در من
انتخاب میکند. الان که من به فارسی حرف میزنم و شما به فارسی میشنوید-
به عنوان زبان گفتگویمان- به عنوان اینکه جبر تاریخی است، قبول کردیم و بر
اساس آن هم حرف میزنیم و نمیتوانستیم حرف نزنیم. اسلامی را که گرفتیم، ما
انتخاب نکردهایم، تاریخ انتخاب کرده و ما در آن انتخاب شرکتی نداشتهایم.
در محیطی پرورش پیدا میکنیم، زائیده میشویم و رشد میکنیم که تاریخ،
ساخته و پرداخته. همانطوری که رنگ پوستمان را طبیعت میدهد و ما انتخاب
نکردهایم، رنگ روحمان را هم تاریخ میدهد و ما انتخاب نکردهایم.
جبر دیگر، سوسیولوژیسم است. سوسیولوژیسم یعنی مکتب اصالت سوسیته یا
سوسیولوژی، جامعهگرایی. سوسیولوژیسم میگوید، درست است که طبیعت در ما
مؤثر است، اما نه زیاد؛ درست است که تاریخ در انسان و ساختمانش مؤثر است،
اما نه چندان. آنچه که واقعاً من را میسازد، محیط اجتماعی و نظام اجتماعی
حاکم بر من است.
من، اگر سخاوتمند هستم یا خیلی غیرتمند و خیلی پرحماسه، به خاطر این است که
در نظام فئودالیته رشد کردهام؛ اگر چهارپولی و دوپولی و ششپولی هستم، به
خاطر این است که در یک نظام بورژوازی رشد پیدا کردهام، اگر یک آدم
اسبسوار و بزنبهادر هستم، به خاطر این است که در یک نظام ایلی زندگی
کردهام؛ و اگر طور دیگری هستم، به خاطر این است که در یک نظام دیگری
بودهام نظام اجتماعی یعنی روابط اجتماعی روابط تولیدی و نظام مالکیت و
ابزار تولید و مجموعاً روابط طبقاتی و شکل و فرمالیته حاکم بر جامعه من که
همه جامعه را میسازند، عواملی هستند که من فرد انسانی را میسازند،
آنچنانکه خود تصمیم میگیرند.
پس وقتی من بد میشوم، محیط اجتماعی است که بدی را در من میآفریند یا
انتخاب میکند، و وقتی خوب میشوم، محیط اجتماعی است که در من، خوب بودن را
خلق کرده و مرا بدان خوانده، مال من نیست. در سوسیولوژیسم، فرد وجود ندارد؛
در سوسیولوژیسم انسان به عنوان یک «من» انتخابکننده نمیتواند باشد، هر کس
طوری است که جامعهاش آن طور او را میسازد. پس هر کس انسان نیست، چون دیگر
نمیتواند خودش انتخاب کند. انسان کسی است که بتواند بگوید «من»، «خودم».
انسان کسی است که میتواند بگوید «من این را به خاطر این دلائل انتخاب
کردم»، و با اینکه میتواند انتخاب نکند، باز انتخاب کند. این مرحله،
مرحله انسان بودن است.
مولوی میگوید:این که گوئی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم
اما سوسیولوژیسم میگوید خود این تردید را هم جامعه در تو به وجود آورده
است. بعضی از عوامل جامعهشناسی و اجتماعی تورا به انتخاب این میخوانند، و
بعضی از عوامل دیگر محیط، تورا وادار میکنند که چیز دیگری را انتخاب کنی.
و تو چون الان گرفتار دو دسته از عوامل اجتماعی هستی، تردید پیدا میکنی.
الان یک عده تردید دارند که مذهبی باشند یا غیرمذهبی؛ کدام را انتخاب کنند؟
دین را یا بیدینی را؟ میگویند این تردید به خاطر این نیست که تو میتوانی
دین را انتخاب کنی یا بیدینی را، بلکه بدین خاطر است که یک عده از عوامل
اجتماعی میخواهند تو را متدین بار بیاورند و یک عده دیگر از عوامل اجتماعی
که به تازگی از غرب آمده و وارد نظام اجتماعی جامعه ما شده و در توهم وجود
دارند، میخواهند تورا از دین دور کنند. و بنابراین تو الان عروسکی هستی در
دست این عوامل؛ اگر دین را انتخاب کردی، معلوم میشود که عوامل اجتماعي
ديني در تو پيروزشده و اگر بيديني را انتخاب كردي، معلوم میشود که عوامل
وارداتی بر عوامل سنتی فائق آمده. پس تو بازیچه تصمیمی هستی که نظام
اجتماعی تو، در تو میگیرد. پس «تو» وجود ندارد، «من» وجود ندارد.
و آخرین جبر، بیولوژیسم است، یعنی اصالت زیستشناسی، که کوشش میکند تا
انسان را از چارچوب خشک و متحجر ماتریالیسم تا حدی بالا بیاورد و خود این
نشان میدهد که دانشمندان قرن بیستم دیگر نمیتوانند در تعریف خشک و تنگ
ماتریالیسم قرن نوزدهم و هجدهم و هفدهم، انسان را بفهمند و توجیه کنند.
بیولوژیسم عبارت است از اصالت مجموعه خصوصیات فیزیولوژیک (بدنی) و
پسیکولوژیک (روانی) انسان، که در یک بافت پیچیده بسیار تکاملیافته، انسان
را میسازند، و هر کسی بر اساس قوانینی که بیولوژی آن قوانین را میسازد،
زندگی میکند.
درست است که بیولوژیسم سطحش هم از ماتریالیسم و هم از ناتورالیسم بالاتر
است و انسان را متعالیتر از یک پدیده معمولی طبیعی یا مادی تلقی میکند،
ولی باز انسان را به عنوان یک خودآگاه آزاد نفی کرده است. وقتی میگویم
«من»، من بازیچه ناخودآگاه و مجبور خصوصیات بیولوژیک خودم هستم؛ پس من،
نیستم. میگوید، آدمهای مثلاً لاغر، آدمهای باهوشند، و آدمهای چاق،
آدمهای مهربانند. پس معلوم میشود آن کسی که هوشیاری به خرج میدهد، مال
خودش نیست، مال وزن بدنش است! و آن آدمی که مهربانی و لطف میکند، ما نباید
از او ممنون باشیم، که مال شکمش میباشد، مال خود انسانیش نیست، شکل
ساختمان بیولوژیکش اقتضا دارد و اصلاً نمیتواند نسبت به ما محبت نکند.
میبینیم، بیولوژیسم در عین حالی که ادعا میکند برخلاف قرن نوزدهم انسان
امروز را در حد بسیار بالائی تلقی کرده، باز میبینیم آن انسان خداگونهای
که هدف مذهب بوده و در آغاز گفتم، نفی شده.
الان روشن است چهار زندانی که گفتم چیست. مجموعه این مکتبهای مختلف را
میشود در چهار جبر خلاصه کرد: اول، انسان با اراده خودآگاه آفریننده، در
جبر اول زندانی است: جبر طبیعت، همان که ناتورالیسم روی آن زیاد تکیه
میکند که تا حد زیادی هم درست است.
جبر دوم، جبر تاریخ است؛ همان که فلسفه تاریخ روی آن تکیه میکند. از امرسن
میپرسند، «تاریخ چیست؟» میگوید «چه چیز تاریخ نیست؟- هر چه هست ساخته
تاریخ است». اصالت تاریخ، عبارت از اینست که آفریننده چگونگی من و ماهیت من
انسان، تاریخ من است. تاریخ من دست من نیست، پس من دست خودم نیستم.
سوم، سوسیولوژیسم- اصالت جامعه- است. این بحث که فرد وجود ندارد و جامعه
فرد را میسازد، نظریه سوسیولوژیسم است. اتفاقاً، من نه میخواهم
ناتورالیسم را نفی کنم، نه سوسیولوژیسم را و نه ایستوریسم را؛ هر سه را
قبول دارم. اما بدین معنی قبول دارم که انسان- اصل حرفم همین جا است- ، این
موجود، میتواند انتخاب کند. این موجود در طول تکامل خودش، واقعاً
پدیدهایست طبیعی و مادی، واقعاً پدیدهایست ساخته تاریخ، واقعاً
پدیدهایست ساخته آنچه که محیط و جامعهاش او را ساخته؛ در یک جامعه ایلی،
شکل زندگی ایلی یک خصوصیات روحی و فکری روی افراد گذاشته، و کسی که به شکل
ایلی زندگی میکند، نه به خاطر اینست که این شکل زندگی را انتخاب کرده؛
هیچکس انتخاب نکرده، این نظام اجتماعی و تولیدی خاص بوده که آنها را ناچار
چادرنشین و بیابانگرد کرده، نظام تولیدیشان اقتضا دارد، و نظام طبیعی باعث
شده که عدهای دیگر به صید و شکار بپردازند و شکارچی بشوند و در جنگلها
زندگی کنند، یا ایلات خصوصیات دیگری پیدا کنند و بعد وارد مرحله کشاورزی
بشوند و در مرحله کشاورزی اسکان یابند و وقتی که روستا نشین و شهرنشین
شدند، دیگر خصوصیات، روابط، سنت، اخلاق و روحیاتشان فرق کند، و این فرق
کردنها به خاطر این نیست که انتخاب در کار بوده، به خاطر شکل نظام تولیدی
است که این خصوصیات را در او اقتضا کرده. یعنی بشر واقعاً آنچنان ساخته شده
که طبیعت او را ساخته و واقعاً آنچنان است که تاریخ او را میسازد و واقعاً
آنچنان است که جامعهاش او را میسازد، و اگر محیط را عوض کنی انسان تغییر
پیدا میکند.
یکی از هنرمندان تهران که روی طرح نقاشی قالی کار میکند و هنرمند بسیار
بزرگی است، میگفت از من دعوت کردند که بروم در زندان،آنجا به زندانیان
قالیبافی تدریس کنم (درست دقت کنید، که چقدر انسان استعداد تربیتی دارد و
چقدر عامل خارجی در چگونگی او مؤثر است). میگفت، من طی کردم که اگر به کسی
قالیبافی ظریف هنرمندانه یاد دادم و او یک هنرمند خوب شد، برایش تقاضای
بخشش میکنم و شما باید بپذیرید، قبول کردند. کسانی را که من تعلیم
میدادم، بیشتر، مجرمین جنائی بودند که شرارت و خشونت از نگاههایشان پیدا
بود. اینها را آوردیم، شروع کردیم به تعلیم دادن قالیبافی. این ظرافت
بافتن قالی که با چشم، با نوک انگشتان و با آن ظرافت که باید نقشی را
ببافد، این لطافت شناختن رنگها که باید رنگها را خوب بشناسد وترکیب
رنگها را حس کند و بفهمد، و این زیبائی که در این نقش ظریف و هنرمندانه
قالی، او میشناخت و بعد میبافت و خودش خلق میکرد، روح را به قدری لطیف و
رقیق میکرد و به قدری تلطیف میداد که همین آدمی که شاید از خون و کشتن
لذت میبرد- همین آدم- ، بعد از مدتی که با هنر سر و کار داشت، یک لطافت
روحی پیدا کرده بود که گاهی که ما دور هم مینشستیم و من شعر- مثلاً شعر
عرفانی- میخواندم، میدیدم که قطرات اشک از گوشه چشمان همین آدم، یواش
یواش میریزد. روحی آنچنان خشن و سخت، اینقدر نرم و اینقدر لطیف میشود.
عامل خارجی است که آن خشونت را به او تحمیل کرده، نظام اجتماعیش فرق داشته
و الان که محیطش فرق کرده، این لطافت را در او پدید آورده. نه در این لطافت
باید ممنونش بود و نه در آن خشونت باید محکومش کرد. این یعنی سوسیولوژیسم،
و درست هم هست.
اما حرف من اینست. نمیخواهم سوسیولوژیسم یا ماتریالیسم یا ناتورالیسم و یا
اصالت تاریخ را در تأثیرش روی انسان نفی کنم، میخواهم تثبیت کنم، تأیید
کنم، اما حرفم اینست که انسان، در طول تکامل «شدن»ش، در طول انتقال از بشر
بودن به انسان شدنش، از این جبرها نجات پیدا میکند، رها میشود. مثلاً
اصالت جغرافیا، (به این معنا) که حتی ابنخلدون میگفت هر جامعهای و راست
هم میگفت، در قرن نوزدهم آنهمه اهمیت در جامعهشناسی پیدا کرد؛ اما امروز
آنطور نیست. امروز به میزانی که انسان تکامل پیدا میکند، در آن بُعد، از
این جبرها بیرون میآید. مقصودم این نیست که این جبرها وجود ندارد، یا
اینکه اصلاً اثر ندارد و انسان همیشه در طول تاریخ خودش، چنانکه
میخواسته است و انتخاب میکرده است و میساخته است، زندگی میکرده، بلکه
میخواهم بگویم انسان که به شکل حیوان، اسیر سوسیولوژیسم است، اسیر
ناتورالیسم و ایستوریسم است، وقتی که در حال انسان شدن است، به تدریج از
این جبرها آزاد میشود.
خوب از ناتورالیسم چطور در میآید؟ این را از همه روشنتر میتوانیم
بفهمیم، برای اینکه الان در قرن نجات از ناتورالیسم هستیم. یکی از جبرهای
طبیعت، بر ما، آب و هوا بوده. ما در کویر زندگی میکردیم، آب و هوای کویری
ما را در خود میفشرد، در کنار دریا طور دیگر میشدیم، در شرق طور دیگر و
در غرب طوری دیگر. شرايط کوهستانی با شرایط بری و دشت برای ما فرق داشت و
ما را متفاوت بار میآورد. اما امروز میبینیم، صنعت و تمدن جدید، انسان را
هر روز از تحمیل و از جبر پدیدهها و نیروهای طبیعت، بیشتر، رها میکند.
امروز انسانی که در کویر و صحرای آفریقا زندگی میکند، میتواند علیرغم
شرايط طبیعی که بر او جبراً تحمیل شده، شرايطی برای زندگی خودش مهیا کند و
شهرهای مدرنی بسازد و مثل یک آمریکائی که در آمریکای شمالی زندگی میکند،
زندگی کند. و این نشان میدهد که انسان میتواند از جبر جغرافیا، یا جبر
طبیعت به معنای اعم، نجات یابد. یکی از جبرهای انسان، جاذبه زمین بوده که
همیشه او را به زمین میچسبانده است. جاذبه زمین به قدری برای ما طبیعی
بوده که ما آن جاذبه را جزء بدن خودمان حساب میکردیم. خیال میکردیم این
خود ما هستیم که به زمین میچسبیم و به جهت وزنمان است، و وزن را هم جزء
ذات خودمان میدانستیم. ولی امروز میبینیم که، این دیوار جبری که همواره
مجال پرواز ما را تا سه چهار متر محدود کرده بود، به چه سادگی شکسته شد، و
چگونه هر لحظه میشکنندش و ما دیگر اسیر جبر جاذبه زمین نیستیم. امروز اسیر
جبر تولید کشاورزی اقلیمی نیستیم. میبینیم که پشت سر هم این دیوارها فرو
میریزد و به میزانی که تکامل و تمدن پیش میرود، از این جبرها بیشتر بیرون
میآئیم.
انسانی که تنها در یک شرایط خاص در کنار رودخانه و جنگل و امثال اینها که
آب و همه شرایط برایش وجود داشت میتوانست زندگی کند و اگر این شرایط نبود،
میمرد، امروز میتواند در کویری که حتی گیاه از روئیدن میهراسد، تمدن
عظیم صنعتی بنا کند. این، از جبر طبیعت بیرون آمدن است. به چه وسیله انسان
از جبر طبیعت بیرون میآید؟ به وسیله شناخت جبر طبیعت و قوانین حاکم بر
طبیعت و تأثیر قوانین جبری طبیعی بر انسان. شناخت اینها علم است. و شناخت
طبیعت یا علم، به انسان امکان داده که با استعداد آفرینندگی و شناخت علمی
که او را هدایت میکند، تکنولوژی بسازد. تکنولوژی فقط یک کار دارد؛ انسان
را از جبر طبیعت نجات دهد. به تکنولوژی و تکنیک این همه حمله میشود که
انسان را مسخ کرده، قربانی کرده- و راست هم هست- اما این تکنیک میتواند
نجاتدهنده انسان باشد. انسان برای تأمین غذایش، پوشاک اش و خانهاش مجبور
بود در شبانه روز ده یا دوازده ساعت کار کند. جبراً باید کار میکرد، این
جبر اول بود، جبر طبیعی. تکنولوژی میزان تولید را بالا میبرد و ساعات کار
او را از دوازده ساعت به یک ساعت تقلیل میدهد و یازده ساعت انسان را آزاد
میکند. ولی اگر میبینیم باز هم انسان امروز با تکنولوژیای که دارد بیش
از انسان بیتکنیک گذشته کار میکند، این نه به خاطر صنعت است، به خاطر
بورژوازی است که بیش از تولید صنعت، مصرف انسان را زیاد میکند و مرتباً
(مصرف را)تصاعدی بر انسان تحمیل میکند. پس تکنیک دست نجاتدهندهای است که
انسان را به کمک علم از تمام عوامل بسیار فراوانی که به آزادی انسان فشار
میآورند و او را در جبر قوانین جغرافیايی و قوانین علمی و قوانین طبیعت
میفشرند، رها میکند.
از جبر تاریخ چگونه میتوان نجات پیدا کرد؟ اگر انسان بتواند بشناسد و حس
کند که واقعاً بازیچه قدرت عظیمی به نام تاریخ است، و بتواند با علم
تاریخشناسی و یا فلسفه تاریخ، حرکت تاریخ و قوانین حاکم بر حرکت تاریخ را
کشف کند، و اگر کشف کند که تاریخ چه عواملی دارد و چگونه این عوامل در
ساختمان فکری، ارادی، احساسی و اخلاقی «من» انسان و ما انسانها اثر دارد،
میتواند راه نجات خودش را از زندان دوم که تاریخ است، بیابد. و الآن
میبینیم انسان به این مرحله، بیش و کم، رسیده است. اکنون در آسیا و آفریقا
و در آمریکای لاتین، جامعههائی را میشناسیم که از نظر سیر حرکت تاریخی،
چند مرحله را، بدون طی کردن آن و با یک پرش، پشتسر گذاشتهاند. به این
معنی که از نظر مراحل تاریخی، این جامعه طی قرون، از مرحله یک به مرحله دو
میرسد، و جبراً بعد باید به مرحله سه برسد، و بعد جبراً به مرحله چهار
میرسد، و جبراً به مرحله پنج خواهد رسید... این حرکت تاریخ جامعه است.
مثلاً، این جامعه در چه مرحله است؟ در مرحله سه؛ بسیار خوب، پس معلوم
میشود که جبراً باید به مرحله چهار برسد، بعد به مرحله پنج و بعد مرحله
شش. اما همین جامعه، به میزانی که خودآگاهی تاریخی پیدا میکند و به میزانی
که روشنفکران جامعه میدانند که این مرحله خاص تاریخی آنها چگونه است که
ساخت چه جبر تاریخی است، این جامعه میتواند از مرحله سوم جبر تاریخی، با
یک پرش و بدون اینکه مرحله چهارم و پنجم را طی کند، به مرحله ششم منتقل
شود. این، در آمدن و فرار کردن از سیر علت و معلولی جبری است که بر حرکت
تاریخ در طول زندگی یک جامعه، حاکم است و همه جامعهها جبراً باید همه این
مراحل را طی میکردند تا میرسیدند به مرحله ششم.
در طول تاریخ، و همیشه هم، جامعهها همینطور بوده و بر اساس همین حرکت
تاریخی، حرکت میکردهاند. اما انسان امروز به میزانی که خودآگاهی تاریخی
پیدا میکند، تاریخ را میشناسد، حرکت تاریخ را کشف میکند، خودش را
میتواند از این حرکت جبری تاریخ کنار بکشد و بعد یکی از این مراحل تاریخی
را که میخواهد، انتخاب کند. این است که گاه در همین دنیای خودمان،
جامعههائی را میبینیم که در مرحله بدوی قبایلی چادرنشینی بودند، در مرحله
بردگی بودند، و ناگهان با یک انقلاب علیه تاریخ، خودشان را به یک مرحله
پیشرفته و بالاتر از مرحله بورژوازی رساندند. این عصیان علیه تاریخ است.
این، رها شدن و رها کردن جامعه است از جبر تاریخ به وسیله شناخت جبر تاریخ،
حرکت تاریخ و کشف قوانین جبری تاریخ.
سوم، جبر سوسیولوژی است. باز شاهدیم که در گذشته هر فردی آنچنان پرورش پیدا
میکرد که جامعهاش اقتضا داشت. اما امروز برعکس، به میزانی که جامعهشناسی
وسعت پیدا میکند، به میزانی که روابط اجتماعی و روابط طبقاتی را کشف
میکند، به اندازهای که فلسفه سیاست و حکومت را میفهمد و به میزانی که
خودآگاهی اجتماعی مییابد، به قول «یاسپرس»، انسانهای ساختهشده جامعهها،
تبدیل میشوند به انسانهای سازنده اجتماعها. در گذشته وقتی شما یک جامعه
ایلی، یا یک جامعه فئودالی و یا یک جامعه عقبمانده روستائی را نگاه
میکردید، افراد آن جامعه، کوچکترین شکی درباره نظام حکومتشان، نظام
مذهبیشان، اعتقاداتشان و سنتهاشان نداشتند و اصلاً نمیتوانستند داشته
باشند. اینها را چیزهای ابدی، چیزهای لایتغیر، لایزال و جبری و حاکم بر
همه چیز، درست مثل آفتاب و مثل آسمان، میدانستند. اصلاً اینکه ممکن است
این مذهبشان غلط باشد، پس مذهب دیگری را انتخاب کنند، یا ممکن است این نظام
و این حقوقی که این خان دارد یا خانهای دیگر دارند، درست نباشد و میشود
علیهاش عصیان کرد، میشود قصر را گرفت، میشود یک جور دیگر زندگی کرد،
اصلاً به فکرشان نمیتوانست برسد، چون طوری ساخته شده بودند و جوری
میاندیشیدند که نظام اجتماعیشان قالبریزی کرده بود. اما انسان امروز
میتواند آگاهانه مذهب خودش را انتخاب کند، همچنانکه میتواند آگاهانه آن
را نفی کند.
مذهب یکی از عوامل و از قدرتهائی است که جامعه به فرد، عرضه میکند یا بر
او تحمیل میکند. اما انسان امروز نسبت به مذهب و نظامهای اجتماعی که
همیشه بر او حاکم بوده، در حال اختیار است، میتواند نفی کند، میتواند
انتخاب کند یا در آن شک کند. نظامهای تولیدی، نظام اقتصادی، نظام مالکیت،
سنتها، روابط اجتماعی، روابط طبقاتی، حقوق و مزایای خانوادگی و گروههای
اجتماعی، همه در برابر انسان خودآگاه امروز به صورت گذشته نیستند که
واقعیتهای لایزال و ابدی و لایتغیر و حاکم و مقدس و آسمانی و نازل شده از
عالم غیب باشند، نه، بلکه به صورت پدیدههائی در کنار آدم هستند که انسان
میتواند دربارهشان بیندیشد و تصمیم بگیرد، انتخاب کند یا نفی. و میبینیم
که نفی میکنند و انتخاب دیگری میکنند و تغییر میدهند و اصلاح میکنند و
انقلاب میکنند، تغییر تیپ میدهند، تغییر مذهب میدهند. و همه اینها نشان
میدهد که انسان امروز آزادی خودش را از زندان سوم که زندان جامعه است، بیش
و کم به دست آورده و هر روز دارد بیشتر به دست میآورد. و این رهائی از بند
نظام اجتماعی حاکم بر خویش را انسان به وسیله جامعهشناسی و به وسیله علوم
اجتماعی، مطالعه روی نظامها و مقایسه نظامهای اجتماعی به دست آورده است.
و میبینیم که از سومین زندان نیز انسان به وسیله علم میتواند رها شود و
با تکنیک مبارزه اجتماعی، درست مثل تکنولوژی و ماشین که وسیله مبارزه با
طبیعت است؛ زیرا که ایدئولوژی هم تکنولوژی مبارزه با نظامهای اجتماعی است،
به وسیله و بر اساس علم جامعهشناسی.
|
|
|
|