|
على، انسان تمام بخش ۱ دکتر علی شریعتی |
|
قبلاً باید عرض کنم که موضوع سخن امشب من، «انسان تمام»، یک بحث کاملاً فنی
و درسی و علمی است؛ به خاطر اینکه فکر میکردم در این شب و شب بعد- که
باید اینجا عرایضی بکنم-، غالباً یعنی اکثریت با کسانی خواهد بود که به
اینگونه مباحث آشنائی و دلبستگی دارند و برای آنها خستهکننده نیست. (گفتم) انسان تمام و نگفتتم «انسان کامل»؛ در صورتی که اصطلاح انسان کامل در ادبیات اسلامی، در عرفان و ادب و فلسفه ما فراوان تکرار میشود؛ و نگفتم «انسان تام»، به خاطر اینکه چنین اصطلاحی در جامعهشناسی اروپائی و در رشتههای گوناگون علم انسانشناسی هست؛ گفتم «انسان تمام»، به خاطر اینکه نمیخواستم بگویم که من درست آنچه را که جامعهشناسان اروپائی و انسانشناسان غربی درباره انسان تمام و انسان تام میگویند به فارسی برمیگردانم و با علی تطبیق میدهم، و همچنین نگفتم «انسان کامل»، به خاطر اینکه نخواستم بگویم که آنچه را میخواهم درباره علی اینجا طرح کنم، دنباله همان مباحثی است که عرفا، صوفیه و فلاسفه ما در طول تاریخ تحت عنوان انسان کامل طرح میکردند. اما در عین حال به هر دو اشاره خواهم کرد و خواهم گفت که چگونه و چرا متفکرین اسلامی و همچنین متفکرین اروپائی و بالاخص متفکران قرن اخیر به دنبال انسان تمام هستند. وقتی که بحث انسان تمام مطرح میشود، خودبهخود به ذهن میآید که این بحث، عکسالعمل رنجی است که امروز بشر از انسان ناقص و از نقصان انسان و انسانیت میبرد- و همین هم هست. در گذشته که میبینیم متفکرین همواره به دنبال انسان کامل میگشتند (در تمدن اسلامی و حتی در یونان و اومانیستها- یعنی طرفداران اصالت انسان) و از یک انسان مطلق، و از یک انسان مثلی در عالم مثل (انسانی که همه ابعاد انسانیش کامل است و به صورت کمال مطلق- که نیست، اما در جستجوی شناختنش همواره بودند- رسیده است) همواره (حرف میزدند)، نشان میدهد که، انسان در گذشته هم وسوسه شناختن انسان تمام و انسان کامل (را داشته) و همچنین آرزوی داشتن (آن) و آرزوی کمال انسانهائی که هستند به طرف آن انسان کامل که در اندیشه و در تخیلشان بوده (است)؛ در گذشته و حال این نیاز و این آرزو همواره در آدمی بوده. در مذاهب شرقی و همچنین در فلسفههای مشرق زمین، از چین و هند و ایران، بحث انسان کامل یکی از مباحث اساسی (این) مذاهب (و فلسفههای) بزرگ این سرزمینها است؛ بطوریکه آغاز هر مذهب بزرگی در شرق با فلسفه خلقت انسان در روی زمین شروع میشود. همه این مذاهب، از مذاهب چینی، هندی و ایرانی قصه آدم دارند؛ البته منطبق با اصول اعتقادی خودشان. در این قصه آدم، یعنی داستان خلق شدن انسان بر روی زمین، این مذاهب میخواستهاند معنائی و تعریفی برای انسان بدهند، و اول بار، قبل از اینکه مذهبشان را اعلام بکنند و راه نجات و هدایتی را که معتقدند به بشر بشناسانند، ناچار و منطقاً باید میگفتند که بشر چیست؟ باید معرفی میکردند که انسان- انسانی که هست- چه نقائصی، چه کمبودهایی و چه بیماریهائی دارد؟ برای اینکه بر اساس این نیازها، کمبودها، نقصها و بیماریهای انسان واقعی- یعنی انسان موجود- است که مذهب- هر مذهبی- میتواند راه علاج، راه هدایت و اصول تعلیم و تربیت خودش را عرضه کند، و همچنین وقتی میتواند نقص، بیماری، کمبود و نیاز انسان موجود را نشان بدهد که انسان ایدهآل- یعنی انسان مطلق-، انسان بیبیماری، بیکمبود، بینقص و عیب را- که در روی زمین نیست اما آدمی همواره آرزوی رفتن و شدن و داشتن آن انسان کامل را دارد-، معرفی کند. این است که در همه مذاهب در شرق، قصه خلقت انسان هست، و در این قصه خلقت انسان، فلسفه انسانشناسی متناسب با عقیده آن مذهب طرح شده، و در این فلسفه، ناچار همه این مذاهب انسان کامل و انسان مطلق را- در ضمن قصهای که درباره خلق آدم و خلقت انسان در مذهبشان عنوان میکردند- به عنوان الگوئی که آن مذهب به آدمیان نشان میدهد که باید شما همگی «چنین شوید» و همگی بر اساس این صفات کامل و مطلق و بر اساس این انسان فرضی ایدهآلِ بیکمبود و بینقص و بیدرد و بیبیماری خودتان را بسازید، معرفی میکردند؛ منجمله مذاهب ابراهیمی که آخرین و کاملترینش مذهب اسلام است. چنانکه میبینیم در تورات و کاملتر و دقیقترش در قرآن و در احادیث اسلامی قصه آدم داریم و خلقت آدم و حوا به عنوان مظهر نوع انسان- انسانی که خلق شده است- و کیفیت جنس انسان در این خلقت آدم، در قرآن (مطرح شده)، که به نظر من کاملترین و هوشیارانهترین و دقیقترین مسائل انسانشناسی در لابلای قصه و داستان، به نام داستان خلقت آدم، نهفته است و اگر با یک متد خاصی که معمولاً چنین بیانهائی را باید (با آن) معنی کرد، قصه آدم را- چنانکه در تورات و بالاخص در قرآن هست- حلاجی کنیم، میتوانیم نظر اسلام را درباره این سئوالها که انسان چیست؟ چگونه است؟ نقطههای ضعف و قوتش چیست؟ انسان موجود کدام است؟ تناقضهای نوع انسان کدام است؟ و همچنین انسان کامل چگونه انسانی است؟ (بفهمیم) و همه را از لابلای قصه آدم استخراج کنیم. من در یک سطح بسیار معمولی و ساده، چند سال پیش درباره قصه آدم فکر میکردم، و بیش از پنجاه نکته تازه که این نکتههای تازه هر کدام صفتی از صفات خاص نوع بشر را نشان میداد، از این قصه استخراج کردم و بعد با علوم انسانشناسی جدید در این صد، صد و پنجاه سال اخیر و همچنین با مکتبهای مختلف اصالت انسان از یونان باستان تا کنون (آخرین آنها سارتر و کنتی و کییر کهگارد (میباشد) که اینها معتقد به اصالت بشر و اصالت انسان هستند) مقایسه کردم و بعد به یک نتیجهای رسیدم که برای من خیلی شورانگیز بود و اینرا در یکی دو کنفرانس که راجع به اگزیستانسیالیسم، به فارسی و فرانسه دادم، گفتم: یکی از اتهامات و بزرگترین اتهامی که غرب به مکتب اسلام و مذهب اسلام میزند، «فاتالیسم اسلامی» است، یعنی اعتقاد به حقارت آدمی و اینکه اسلام به گونهای قضا و قدر و سرنوشت را معتقد است که برای خود بشر در آن ارادهای و مسئولیتی نمیماند و ناچار این اعتقاد، انسان زبون و ذلیل میآفریند. بنابراین بزرگترین تهمتی که در قرنهای اخیر به اسلام زده میشود، این است که اسلام انسان را قضا و قدری و برده ناتوان و بیاراده مشیتی که دست انسان نیست، میسازد و چون مسئولیت و اراده را از بشر سلب کرده، انسان را در حد حیوان و گیاه که بیمسئولیت و بیاراده هستند، پائین آورده. در صورتی که فلسفه خلقت انسان یا خلقت آدم در اسلام، به گونهای روشن تشریح شده و نشان میدهد که، انسان موجودی دارای اراده و مسئولیت مستقل است و این اراده شخص انسان حتی در برابر اراده خداوند عرضه و معرفی میشود. اینکه انسان در بهشت علیرغم فرمان خداوند میوه ممنوع را میخورد و عصیان میکند و بعد بر اساس این عصیان به زمین تبعید میشود و به وسیله خداوند محکوم میشود، کاملاً نشان میدهد که انسان در اسلام موجودی دارای اراده و مسئولیت خاص انسانی است و میتواند حتی در برابر نظام کائنات و حتی در برابر فرمان خداوند عصیان کند- چنانکه عصیان کرد و چنانکه موجود انسان در فلسفه خلقت انسان به نام موجودی عصیانگر شناخته شده. بنابراین عصیان در برابر خداوند که در داستان آدم به آن روشنی هست، نشان میدهد که، اسلام انسان را هم مسئول و هم دارای اراده میداند و این مسئولیت و این اراده نشان میدهد که، تهمت غربیها علیه اسلام- که در اسلام انسان اراده ندارد- واهی است. گذشته از این، در این فلسفه خلقت، نشان داده است که انسان از دو عنصر متناقض ساخته شده؛ انسان، بنا به فلسفه خلقت آدم در قرآن، موجودی است (که از) جامعه دو نقیض، دو اقصای متناقض و متضاد با هم، ساخته شده. آدم از (یکطرف) از پلیدترین و پستترین و متعفنترین ماده (از حماء مسنون، از یک گل متعفن بدبو، از یک رسوب، و از خاک)، آفریده میشود (و از طرف دیگر) روح خداوند به عنوان مظهر عالیترین، پاکترین، لطیفترین، مطلقترین و مستعد تکامل تا مرحله مطلق (روح خداوند به این معناست)، در درون این آدم دمیده میشود. بنابراین آدم (انسان) در اسلام مساوی است با لجن به اضافه روح خداوند. فاصله میان آدمها را هم میبینیم که از این حد و این فاصله- پستترین مرز و متعالیترین مرز ممکن در عالم وجود- در نوع انسان هست. بطوریکه یکی از خصوصیات ممتاز نوع انسان بر انواع دیگر حیوانات این است که فاصله (میان) انواع دیگر حیوانات (فلان حیوان بدش با فلان حیوان بسیار خوبش) کم است (بدترین نوع اسب، باز هم بکاری میآید و باز هم قیمتی دارد و بهترین اسب باز فاصله خیلی زیاد از بدترین اسب ندارد: هزار تومان، دو هزار تومان، یا سه هزار تومان اختلافش است)، اما نوع انسان چنین نیست: ما، در تاریخ و در جغرافیا- هر دو- میبینیم افراد انسانی را که هیچ تعبیری در زبان بشر برای نشان دادن میزان پلیدی و میزان فساد و انحطاط و درندگیشان وجود ندارد. آقای ژنرال آرگو به خانمش در فرانسه مینوشت که، من در آفریقا زندگی میکنم و روزها با پسرم میروم در جنگل به شکار عرب! یکی دیگر مینوشت که من روزها برای اینکه سر بچهام گرم بشود، میروم در جنگل به شکار سیاهپوست!- سیاهپوست شکار میکنم. و یکی هم نرون است که رم را، یک شهر پر از زن و بچه و پر از جمعیت را- جمعیت بیگناه- آتش میزند تا روی تپهای در بیرون شهر بنشیند و منظره شهر عظیمی را در میان زبانههای آتش تماشا کند و نقاشی کند (مدل نقاشی لازم داشته و برای مدل نقاشی دست به چنین کاری میزند!). یکی این نوع آدم- فرد آدم- است و یکی هم آن مرد که برای اینکه مملکتش و ملتش و مذهبش را از آتش نجات بدهد، خودش را آتش میزند؛ جوان بیست، بیست و پنج سالهای است؛ سر چهارراه مینشیند و بدون اینکه تکان بخورد، بنزین رویش میریزند و به آن کبریت میزنند؛ و این، تا وقتیکه به صورت ذغال در میآید جم نمیخورد. فاصله میان این دو انسان را چگونه با محاسبات ریاضی، با همه محاسباتی که ریاضی و فیزیک و علم امروز دارد، میتوان سنجید. و بسیار و بسیار از نمونههای لجنی در آدمیان و از نمونههای خدائی در آدمیان هست. این نوع و این کیفیت تلقی آدمی در فلسفه خلقت قرآن، نشان میدهد که، اسلام نه تنها انسان را برده و ذلیل کائنات و نه تنها فاقد مسئولیت و فاقد اراده نمیخواند، بلکه در اولین بار مسئله عصیان آدم را در برابر فرمان خدا طرح میکند؛ به خاطر اینکه به او بگوید «تو دارای چنین ارادهای هستی». و همچنین مسئله خلقت او را از لجن و روح خداوند طرح میکند تا به او بگوید که «تو در میان لجن و روح خداوند در راهی و آن راه را باید طی کنی». این کیفیت تلقی نوع انسان است در فلسفه خلقت قرآن که چون متأسفانه در مسیر صحبت من نیست باید از همین جا بگذرم. اما به یک بحث بزرگتر، کلیتر و عامتر میپردازم و آن اینکه انسان در طول تاریخ، در همه مذاهب، فلسفهها و اندیشهها همواره دنبال انسان کامل بوده و همواره رنج میبرده از عواملی که موجب نقص یکی از استعدادهای بشری میشود. حتی انسان ابتدائی، و حتی انسان تاریخی، از نقص انسان (همیشه رنج میبردهاند). انسان تاریخی اصطلاح خاصی است که توضیح میدهم: سه گونه انسان و سه گونه جامعه از لحاظ علمی وجود دارد: جامعه باستانی یا جامعه نیمهوحشی، جامعه مدرن (جامعه صنعتی امروز دنیا)، و جامعه تاریخی که جامعهای است که در گذشته دارای تمدن بوده (مثل ما، مثل بسیاری از ملل شرقی، مثل یونانیها و رومیها). انسان تاریخی، در جامعه گذشته، همواره رنج میبرده از کمبود و ناقص شدن آدمی و همواره اساس تعلیم و تربیتش بر تکمیل انسان و جلوگیری از نقص و عیب آدمی گذاشته میشده. اما یک مسألهای در دو قرن اخیر پیدا شده که اندیشههای بسیار بارز و روشن و دراک امروز دنیا را به شدت به خودش جلب کرده و آن این مسأله- که با هم متناقض هم هست- است که، انسان در قرنهای اخیر بیش از همه قرنهای گذشته مقتدر، متمدن، برخوردار از مواد و مواهب طبیعت و همچنین از گسترش علم، تعلیم و تربیت و تکامل اندیشه بشری بوده؛ انسان امروز بیش از همیشه و همه دورههای بشری مقتدر است، در سطح عمومی بیش از همیشه تعلیم و تربیت گسترده است، سواد عمومی بیش از همیشه است و برخورداری انسان امروز از نعمتهای مادی و همچنین نعمتهای معنوی (مثل سواد، مثل مطالعه آثار دیگران، مثل کتاب، مثل آثار هنری) در سطح بیشتری است تا گذشته؛ اما همین انسانی که از این جهت رشد، کمال، تکامل اجتماعی و فردیش موجب امیدواری و خوشبینی همه متفکرین شده، از جهت دیگر یک فاجعه دیگری- این عین تعبیر اوژن یونسکو است- در شرف تکوین و آثارش هم اکنون محسوس است و آن، «فاجعه مسخ شدن نوع انسان» است. چگونه انسان را چنین خطری، که خطر مسخ شدن نوعش است، تهدید میکند؟ مسألهایست به نام: «از خود به در آمدن انسان»، «جذب شیء دیگر و محو امر دیگری شدن» و «خود را حس نکردن». این بیماری «با خود بیگانه شدن» به صورت شدیدش در بیماران بیمارستانهای روانی هست: مثلاً بیماری احساس میکند که تبدیل شده به یک جت؛ خودش را فلان آقا، فرزند فلان مرد و فلان مادر حس نمیکند؛ خودش را واقعاً یک تاکسی، یک جت، یک درخت، یک خانه، یک ابزار و یک موتور سیکلت میبیند و به واقع خودش را اینطور حس میکند. مثلاً انسانی میبینيد کنار راهرو یا کنار خیابان ایستاده؛ میگویيد: چرا نمیروی؟ جواب میدهد: پنچر شدهام! و واقعاً خودش را چنین احساس میکند. پرستارش یا کسانی که با او سر و کار دارند، کفش او را باید با اداهای پنچرگیری در آورده یا پایش کنند تا او احساس کند که پنچریش گرفته شده! بعد به او میگویند راه بیافت و راه میافتد و بعد احساس میکند که عیبش واقعاً رفع شده و حالا میتواند حرکت کند. و درست مثل اتومبیلی که توی دنده گذاشته میشود و گاز میدهد و حرکت میکند، این هم همین کار را میکند؛ چون خودش را واقعاً یک اتومبیل احساس میکند. این بیماری روانی، امروز یکی از بزرگترین شمارههای انواع بیماری در اروپا است. میبینیم طی پیشگیری و بهداشت عمومی در اروپا، بیماریهای فراوانی را مانند حصبه و آبله و سل، از بین برده (بعضیهایش به قدری کم است- مثل سل- که انگشتشمار است)، اما بزرگترین رقم بیماریها را در بیمارستانهای اروپا یکی الکلیسم و دوم بیماریهای روانی از این گونه تشکیل میدهد. مسأله الکلیسم که روشن است چرا و چگونه (هست)، اما بیماری نوع دوم که شماره فراوانی و فراوانتر از همه انواع دیگر بیماری در اروپا میبینیم، به صورت شدیدش در بیمارستانها دیده میشود، اما به صورت مزمنش در بیرون بیمارستان، در همه کوچهها و خیابانها و خانهها و کارخانهها و ادارات اروپائی، حس میشود. این، بیگانه شدن انسان است از خودش. عنوانی که این نوع بیماری عمومی امروز انسان دارد، نشان میدهد- خود این کلمه- که معنی این بیماری و کیفیتش چیست: این بیماری «الیناسیون» است که من در درسهایم فراوان تکرار کردهام. الینه شدن آدمی یک اصطلاح قدیمی است؛ ما هم همین اصطلاح را داشتیم و همین الان هم داریم: ما کسانی را که دیوانه میشدند مجنون- یعنی جنزده- میگفتیم؛ چنانکه همین کلمه هم در فارسی دیوانه- منسوب به دیو- است. اعتقاد ما در گذشته بر این بوده که کسی که دیوانه است، آدمی است که جن یا دیو در وجدان انسانی او، و در تعقل او، رخنه و حلول کرده، و او اکنون خود را حس نمیکند، بلکه او جن یا دیو را به جای خودش حس میکند. پس یک انسان عاقل که خودش را به عنوان یک من انسانی مییابد، پس از تماس با جن و تماس با دیو، جن و دیو در او حلول میکندو جنزده و دیوزده میشود و بعد او بیمار میشود. چگونه؟ دیگر تعقل، احساس، صفات و کیفیات خودش را نمییابد، نمیبیند بلکه جن و دیو را به جای خودش حس میکند و چنین حرفها و چنین حرکاتی که از دیوانه میبینیم حرکات و سکنات و حرفهای خودش نیست، چون خودش نیست بلکه حرفها و حرکات آن جن است در او. این بحثی است که مادی و معنوی، مذهبی و ضدمذهبی، چپی و راستی، معتقدان به انواع مکتبهای جامعهشناسی و انسانشناسی که از همه لحاظ با هم تناقض دارند، در این امر با هم توافق دارند و آن اینکه «انسان به انواع وسائل و علل مختلف الینه میشود»؛ یعنی در اثر یک سیستم کار، یک شکل خاص زندگی و تماس با یک ابزار خاص موجب میشود که آن شکل زندگی و آن ابزار خاص کارش در وجدان انسانی او، و در خود انسانی او، حلول کند و بعد او خودش را، خودش حس نکند و به جای خودش آن ابزار را حس کند، یا آن شکل کار را حس کند و یا آن فکر را حس کند.
|
|||||||||||||||||||||
|
||||