انواع مسخ شدن آدمی به وسائل مختلف جامعهشناسان و جامعهشناسی اروپائی
از قرن نوزدهم تا حالا که روی این مسئله زیاد تکیه میکنند و هر چه زمان و
تمدن پیشرفت میکند، این مسئله به صورت خطرناکتر طرح میشود و در میآید و
احساس خطر به وسیله کسانی که خوب میفهمند و پیشبینی میکنند بیشتر
میشود، به این نتیجه تدوین شده (رسیدهاند): «انسان به وسائل مختلف الینه
میشود» (یعنی جنزده میشود، یعنی از خودش بیگانه میشود): یکی به وسیله
زندگی اجتماعی، که آن زندگی اجتماعی او را در شرایطی قرار بدهد که آن شرایط
به قدری مصنوعی است که این انسان را از بستر واقعی خودش که طبیعت است دور
کند. بنابراین جامعه مصنوعی و، به تعبیر دیگر، مجموعه علتها و مجموعه
شرایطی که اجتماع مصنوعی انسان را میسازد و موجب میشود که انسان از طبیعت
ببرد و فاصله بگیرد، با این فاصله گرفتن از طبیعت و غرق شدن و برده همه
شرایط مصنوعی غیرطبیعی شدن، آدمی را الینه میکند، یعنی نوع انسان را از
خودش بیخود میکند، یعنی انسان دیگر خودش را آن نوع طبیعی واقعی که هست حس
نمیکند. این خطر، به این معنا که انسان را از طبیعت میبُرد و بعد تبدیل
به یک موجود مصنوعی میکند، از دو هزار و ششصد سال پیش تاکنون احساس شده.
من نمیخواهم به این مسئله تکیه کنم و حتی به عنوان اعتقاد خودم طرح کنم؛
میخواهم به این کیفیت روی این مسئله تکیه کنم که انسان به میزانی که از
طبیعت- که سرشت درونی او، غرایز او و اندام او متناسب با طبیعت است- فاصله
میگیرد، از خودش و کیفیت انسانی خودش فاصله میگیرد، این فاصله گرفتن را
از دو هزار و ششصد سال (پیش) که ما میشناسیم، بعضی از اندیشههای بزرگ
احساس میکردند. تا آنجائی که ما میشناسیم، اولین متفکر بزرگی که در تاریخ
اعلام کرد و فریاد زد که، «جامعه شرایط مصنوعی زندگی (را فراهم میکند) و
اینکه انسان غرق ساختههای تصنعی خودش بشود، او را از طبیعت بیگانه میکند
و چون انسان جزء طبیعت است، به میزانی که از آن فاصله بگیرد، از خودش فاصله
گرفته»، لائوتسو در شش قرن قبل از میلاد مسیح یا اوائل قرن هفتم قبل از
میلاد مسیح (بود). من به آنچه که لائوتسو مردم را میخواند، موافق نیستم:
او میگفت، «ای انسانها! از هر چه که تصنعی است دور شوید؛ دور هم وقتی جمع
میشوید و قراردادها و قوانین و روابطی برای خودتان میسازید و خودتان را
در چهارچوب مشخص و محدود قوانین و سنتهای اجتماعی گرفتار میکنید، آزادی
طبیعیتان را- که آزادی انسانی است- و همچنین برخورداری از طبیعت را- که
سرچشمههای اصلی سرشت و ذات شما هست- از دست میدهید و بعد در این قید و
بندها، انسانی که از طبیعت فاصله گرفته بیمار شده، بنده سنت و قانون و حد و
مرز و دیوار شده، و این انسان درست مانند آبی که یکجا بماند میگندد،
میپوسد و این است که سرچشمه همه رذائل، همه فسادها و پستیها و زبونی نوع
انسان زندگی اجتماعی و مصنوعی اوست؛ برگردید به قانون «تائو» (ناموس خلقت)؛
برگردید مانند یک گیاه که چنین آزاد رشد میکند، چنین سالم میروید، چنین
بیرنج، بیاضطراب و بیدغدغه زندگی میکند و بر اساس قانون لایزال و ثابت
طبیعت دورانهای مختلف حیاتش را میگذراند و بعد هم آرام میمیرد، زندگی
کنید. چرا؟ زیرا از قانون طبیعت پیروی میکند. چرا انسان خودکشی میکند؟
رنج میبرد؟ دچار فساد میشود؟ همواره بیمار است؟ همواره رنجور است؟ همواره
مضطرب است؟ به خاطر اینکه از قانون طبیعت پیروی نمیکند و برخلاف قوانین
طبیعت قوانینی برای خودش میسازد: غذای سالمی را که طبیعت در اختیارش
گذاشته و مانند همه حیوانات باید بخورد تا سالم بماند و رشد کند، این، غذا
را میگیرد، بعد میپزد، بعد آن را میسوزاند، بعد با هم مخلوط میکند، بعد
چربش میکند، بعد تندش میکند، بعد میخورد، بعد مریض میشود، و بعد میآید
پیش دکتر؛ این مسیر را چرا طی کردیم و چرا بیمار میشویم؟ به خاطر اینکه
غذا را آنچنانکه طبیعت بما میدهد، نمیخوریم؛ آنچنان که خودمان تصنع به
خرج میدهیم، میخوریم و این تصنع برخلاف قانون «تائو» (ناموس طبیعت) است و
بنابراین انسان همواره از طبیعت و از خودش منحرف میشود و آزادیش را از دست
میدهد».
این حرف را که لائوتسو میگوید، از یک جهت قبول دارم و درست است و امروز
حرف لائوتسو درستتر است، ولی از یک جهت دیگر قبول ندارم و حرف کنفوسیوس را
قبول دارم که در رد حرفهای لائوتسو میگوید: حرفهای تو درست است؛ در
جامعه انسان بیمار میشود، مضطرب است، غمگین است، فساد همه جا را فرا
میگیرد و آزادیاش را در قید و بندهای سنتها و قوانین اجتماعی اسیر
میکند، اما این نه به خاطر اینست که اقتضای جامعه این است (بلکه) به خاطر
اینست که جامعه سالم نیست؛ اگر جامعه طبیعی و سالم داشته باشیم، این جامعه
سالم بر اساس همان قانون طبیعت زندگی میکند و ساخته میشود و بنابراین
انسان در جامعه سالم که قوانین و مقررات مصنوعی منافی با طبیعت و با سرشت
خلقت بر آن تحمیل نمیشود، در چنین جامعه آزاد و سالم، مسلماً آزاد و سالم
و طبیعی رشد میکند. اما چنین جامعهای که نیست و هنوز هم نبوده؛ بنابراین
حرف لائوتسو به واقع درست است، گرچه به ایدهآل و در حقیقت درست نیست.
همین جنگ بین لائوتسو و کنفوسیوس- که تقریباً با هم معاصرند؛ دو نسل پیاپی
همند؛ شاگرد و استادند- در ششصد سال پیش از میلاد مسیح، در قرن هجدهم به
صورت جنگ ژان ژاک روسو و ولتر باز دو مرتبه در دنیا زنده میشود. و من
معتقدم جنگ بین این دو نفر در اروپا، تقلیدی از جنگ قدیمی شرق است به نام
جنگ بین لائوتسو و کنفوسیوس- مدافعان جامعه بشری و مخالفین جامعه. ولتر هم
طرفدار زندگی اجتماعی است، طرفدار نظم و نظام اجتماعی است، و طرفدار صنعت و
کار است. و روسو معتقد به طبیعت است و میگوید «قوانین و قید و بندهای
اجتماعی فطرت آدمی را مسخ میکند و میمیراند». نه تنها ژان ژاک روسو، نه
تنها لائوتسو بلکه فلاسفه مادی و متفکران اجتماعی قرن نوزده- که
برجستهترین آنها در انجمن، گروه و یا نهضتی (به نام) نهضت سوسیالیستهای
اخلاقی که در قرن نوزدهم در آلمان بوجود آمد و بعد در سراسر اروپا اشاعه
پیدا کرد، (بودند)- (هم پیرامون الیناسیون بحث کردند).
نهضت سوسیالیستهای اخلاقی- که از شاگردان هگل تشکیل شد- پیش از سوسیالیسم
رسمی و پیش از مارکس، برای اولین بار طرفدار یک نوع سوسیالیسم مبتنی بر
اخلاق و انسانیت بودند. اینها معتقد بودند که انسان را چند چیز از خود
بیگانه میکند (این مبانییی که سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم داشتند،
مبانییی است که در جامعهشناسی امروز دنیا هم درست است، و همه قبول دارند،
اما نوع راهحلها در مکتبهای مختلف با هم اختلاف دارد). سوسیالیستهای
قرن نوزدهم- شاگردان هگل- معتقد بودند که انسان امروز به وسیله چند چیز
الینه شده، از خودش بیگانه شده. همواره متفکرین در آرزوی این بودند که
راهها و عواملی که انسان را از خودش بیگانه میکند، او را ناقص بار
میآورد، او را تحقیر میکند، او را مسخ میکند و باعث میشود انسان از
خودش بیگانه بشود(را) پیدا کنند و آن عوامل و آن راهها را بیابند تا آدمی
را معالجه کنند؛ چرا که بیمار بودن آدمی و ناقص بودن آدمی و همچنین هر روز
ناقصتر شدن آدمی، حقیقت و واقعیتی بود که همه، حتی ماتریالیستهای قرن
نوزدهم، حس میکردند- حتی آنها حس میکردند. سوسیالیستهای اخلاقی قرن
نوزدهم- که غالباً هگلی بودند و اکثریتشان مادی هستند و بیخدا- به
مسألهای که قابل تصویر نیست- خیلی خوشمزه است- معتقدند و آن اینکه
مسئلهای را در جامعهشناسی امروز مطرح کردند که مبنای اخلاق مذهب ما بر آن
پایه استوار است. ولی افسوس که ما از این مبنای مذهبی و مبنای اخلاق مذهب
خودمان باید دفاع کنیم که نمیفهمیم، که شایستگی دفاع را نداریم، که معنی
این حرفها را اصلاً حس نمیکنیم و بعد به صورت یک مسئله خرافی موهوم ذهنی
طرحش میکنیم که اصلاً قابل قبول برای انسان امروز نیست؛ در صورتی که مسأله
مدرنترین، نوترین و فوریترین نیاز انسان است، و آن الیناسیون انسان به
وسیله دو امر است:
(اول)، پول و دوم، زهدگرایی.
این هر دو مسأله، مسائلی است که پیغمبر اسلام از آغاز با هر دو مبارزه
میکرد؛ حضرت امیر با آنها به شدت مبارزه میکند.
در تاریخ اسلام مبنای اخلاق طبیعی اسلام بر مبارزه با گوشهگیری و زهدگرایی
افراطی است- که در مسیحیت و در مذاهب ودائی و بودائی هست- و همچنین بیم
دادن و بر حذر داشتن روحهای انسانی است از غرق شدن در مادیات؛ و بعد از
قناعت- قناعت مادی- تجلیل و تأیید (میکند)؛ اما امروز ما خیال میکنیم
مسأله قناعت، مسأله محکومیت دنیازدگی و محکومیت اقبال فرد انسانی به پول،
از نوع بیزاری از دنیا و از نوع زهدگرائی افراطی عباد مسیحی و ودائی و
بودائی و هندی است؛ در صورتیکه کیفیت تلقی مادیت در اسلامنشان میدهد که
از نوع تفسیری است که جامعهشناسان قرن نوزدهم از الینه شدن انسان به وسیله
پول میکردند؛ به خاطر اینکه زهاد مسیحی، و زهاد صوفیمنش هندی، مطلقاً
بیزار از طبیعتاند، مطلقاً از ماده متنفرند، مطلقاً معتقد به سرکوفتن همه
غرائز طبیعی آدمیاند و معتقدند که باید همه غرائز را کشت و همه گرایشها و
پیوندهای انسانی را با هر چیز- که انسان خودبهخود به طرفش کشش دارد- برید.
بودا داد میزند که،«پیوندی نه با زن و فرزند؛ پس چگونه پیوندی؟ با دوست؟
(نه)؛ همه پیوندهایت را قطع کن، همه پیمانهایت را بشکن، و به هر چه
میاندیشیدی میاندیش، و چون کرگدن تنها سفر کن؛ آز رفته، میل رفته، عشق
رفته، اندیشه زن و فرزند رفته، پیوند با دوست رفته، پیوند با سرزمین را از
دست داده، همچون کرگدن تنها سفر کن؛ آزاد از هر بند، آزاد از هر پیوند،
آزاد از هرگونه رابطه تو با هر چه در این دنیا هست و با هر کس که در این
دنیا هست، همچون کرگدن تنها سفر کن». این است پیغام زهدگرائی صوفیانه هندی
و آن است زهدگرائی و دنیاگریزی مسیحی که حتی میگوید: «خداوند هرگاه
میبیند که مردی یا زنی ازدواج میکند، از او ناامید میشود؛ زیرا آدمیان
باید با خداوند ازدواج کنند»؛ یعنی چه؟ چرا خداوند از دیدار و ازدواج زن و
مرد در روی زمین بیمناک است؟ «زیرا یادآوری نخستین پیوند میان زن و مرد در
ذهنش تداعی میشود و آن، پیوند حوا و آدم است و بعد یادش میآید که ازدواج
و پیوند این دو تن، اولین عصیان را بوجود آورد و حوا که ابزار دست شیطان
بود، آدم را به عصیان واداشت؛ بنابراین خداوند همواره چشم انتظارش به
آدمها، به مردان و زنانی است که حلقه ازدواج با خدا را در انگشت دارند». و
میبینیم که خواهران مسیحی حلقه دستشان است به معنای اینکه ما دیگر از
ازدواج با مرد صرفنظر کردیم، و به جای مرد، آنها با یک عشق بزرگتر
ازدواج کردند. خداوند در مسیحیت خوشحال میشود به این صورت که ببیند یک
انسان پیوندش را با انسانی دیگر، لذتش را از یک موهبت، و گرایشش را نسبت به
یک نعمت به خاطر او بریده؛ زیرا هر بریدنی در زمین یک «بستن»ی است در
آسمان. این، سخن «سن آگوستن» است.
این نوع زهدگرائی غیر از تکیه به قناعت و مبارزهای است که علی و ابوذر و
پیغمبر اسلام با زر میکنند؛ به خاطر اینکه در لحن دیگر، میبینیم همه
توجه قرآن به طبیعت است، همه توجهاش به نعمتهای مادی است، همه اعلامش
اینست که ما اینهمه زینت را، این همه نعمت را، در دسترس شما قرار دادیم.
کی (اینها را) حرام کرده!؟ (میگوید): بروید زمین را، آسمان را، و دریا را
بشکافید؛ مادیت را معروف و خیر لقب میدهد. اما در یک جای دیگر، میبینیم
که مبنای اخلاق ما بر قناعت و بر بیزاری از پول و از زراندوزی است. این،
مسأله گرایش انسان به زندگی عینی و مادی نیست، مسأله پولزدگی است؛ یعنی
بیمارییی که سوسیالیستهای اخلاقی قرن نوزدهم میگفتند. سوسیالیست یعنی
کی؟ یعنی (کسی) که اقتصاد را در جامعه و در جامعه بشری، اصیل و اصل میداند
(این، یعنی سوسیالیست)؛ زیربنای همه بشریت را، زیربنای مذهب و دین و معنویت
و اخلاق و هنر و ادب را- همه چیز را- اقتصاد میداند، ولی باز میگوید
بزرگترین بیماری انسان امروز پولزدگی است. این را با مسئله بیزاری از دنیا
و بیزاری از طبیعتی که در زهدپرستی هست، نباید اشتباه کرد؛ به خاطر اینکه
همین اسلام و همین پیغمبر اسلام اولین کسی است که در تاریخ مشرقزمین و در
تاریخ اسلام با زهدگرائی مبارزه شدید کرده: عبدالله بن عمروعاص- پسر همین
عمروعاص- و دو نفر دیگر تحت تأثیر تبلیغات مسیحی آمدند پیش پیغمبر که، ما
میخواهیم همه زندگیمان را، و هر چه پول داریم و زندگی داریم- همه را- در
راه خدا ببخشیم؛ گفت: از کجا میخوری؟ گفت: خوردن ما چیزی نیست؛ روزی یک
لقمهای نان یا یک بادام میخوریم؛ و پیغمبر (او را) منع کرد و گفت: من
پیغمبرم؛ میخوابم، کار میکنم، لذت میبرم، ازدواج میکنم، غذا میخورم،
مبارزهام را میکنم، و عبادتم را هم میکنم و شما حق ندارید که در این کار
غرق بشوید. این عبدالله بن عمروعاص باز تحت تأثیر آن تبلیغات رهبانان
مسیحی- که در عربستان نفوذ داشتند- یکروز تصمیم گرفت- چنانکه مسیحیت
همیشه تبلیغ میکند- خودش را از سرچشمه امید شیطان ببرد: تصمیم گرفت خودش
را اخته کند برای اینکه خیالش راحت باشد و خیال خدا هم از وضع این راحت
باشد؛ (ولی) پیغمبر اسلام به شدت مانعش شد. و این نشان میدهد که از آغاز،
پیغمبر اسلام یکی از بیمهائی که داشته احیای روح زهدگرائی و رهبانیت و
گوشهگیری و بیزاری از دنیا است- که مذاهب بزرگ عالم را به انحطاط و بشریت
را به سستی و زبونی کشاند- و نمیخواست که در تاریخ اسلام او، - در مذهب
او، در جامعه و امت او، دومرتبه این بیماری (مثل) قارچ رشد کند. علی بارها
با افسرانش که زهدپرستی را به صورت افراطی تبلیغ میکردند، مبارزه میکند و
حتی آنها را ترغیب میکند به خوب خوردن، خوب پوشیدن و خوب زندگی کردن. اما
علی در بعد از عثمان که روی کار میآید، میبیند جامعه پولزده شده؛
حقیقتپرستان و اصحاب پاک پیغمبر که هیچ چیز نداشتند جز یک شمشیر و یک دل
پر از ایمان و پر از پاکی، حالا که دیگر آن مدینه نیست، حالا که از همه
دنیا پول، غنائم جنگی و زکوات فراوان در مدینه میریزد و پُستهای پر آب و
نان و مقامات فراوان بر اینها عرضه میشود، هوس رفتن به طرف پول، زراندوزی
و انبار کردن ثروت در دلشان بوجود آمده. عبدالرحمن بن عوف- صحابی پیغمبر-
کاخ ییلاقی میسازد! این مسأله غیرعادی است.
در زمان پیغمبر، خالدبن ولید یکی از رؤسای قبائل مسیحی را اسیر گرفته بود؛
میخواست او را بیاورد به مدینه، دید یک قبای خیلی اعیانی دارد؛ بقدری این
قبا برای اصحاب پیغمبر جالب بود که اول قبا را از تن این در آورد و فرستاد
برای پیغمبر که تماشا کند، بعد خودش را آورد! تمام اعراب و اصحاب پیغمبر با
اعجاب روی این پارچه دست میکشیدند که این چه پارچهای است!؟ این چه جور
جنسی است!؟ این چقدر زیباست!؟ چقدر قیمتی است!؟ و پیغمبر فرمود که آن لباس
کرباسی و شال کرباس سعدبن معاذ در بهشت از این زیباتر است.
چنین آدمهائی و چنین مردمی که چنین پارچهای برایشان تماشائی بوده، حالا
بعد از بیست سال، بعد از سی سال، یک طبقه تازه به پولرسیده نوظهور- به قول
امروز آمبورژوازه- بوجود آوردهاند. آثار زندگی اشرافی، آثار مصرف افراطی،
و آثار پولپرستی در یک قشر رهبری جامعه اسلامی بوجود آمده و دیگر رهبری
اسلام، حقیقت اسلام، معنا و روح این مکتب به کلی در زیر پول فراموش دارد
میشود. با این چیز است که علی دارد مبارزه میکند، و با این پدیده تازه در
جامعه اسلامی است که رهبران اسلام به شدت مبارزه میکنند نه با دنیاگرائی و
طبیعتگرائی، یعنی زندگی مادی در روی زمین- این دو هیچ ربطی به هم ندارد.
اینها که سوسیالیست اخلاقی هستند، یعنی معتقد به اصالت اقتصاد هستند،
میگویند: «انسان امروز به میزانی که بیشتر تولید میکند و بیشتر ثروت
ایجاد میکند، در برابر پول مسخ میشود». چه جور در برابر پول مسخ میشود؟
به این صورت: درست مثل همان دیوانه، و مثل همان مریضی که خودش را ماشین حس
میکند، انسان پولزده میشود و به جای «من انسانی»، خودش را «من پولی» و
«من طلائی»، «من پول»، «من چک»، و «من سفته» احساس میکند. چه جور؟ من وقتی
که به صورت سالم طبیعی انسانی هستم، خودم را احساس میکنم که دارای این
اراده، این استعداد، این قوای مغزی، این قوای معنوی، این استعدادهای بزرگ
مادی و معنوی هستم (و اینها در کار، توانائی فراوان دارند) و مسئولیت
انسانیم را احساس میکنم و امکاناتم را حس میکنم؛ اما من که پولزده
میشوم، دیگر من، احساس و قدرت و امکانات و توانائی انسانی در خودم احساس
نمیکنم، و توانائی و امکانات و احساس و ارزش و فضیلت و احترام و حرمت را-
و همه چیز و همه چیز- به خود انسانیم منسوب نمیکنم، بلکه به پول منسوب
میکنم.
انسانی که به وسیله پول الینه میشود، یعنی پولزده میشود، پول را به جای
خودش حس میکند؛ وجود او مساوی است با موجودی او؛ موجودیش را به جای خودش
حس میکند؛ شماره حساب بانکیاش را وقتی میبیند بیشتر به خودش پی میبرد
تا وقتی که خودش را جلوی آینه میبیند؛ آن وقتی که جلوی آینه میایستد یک
شبح بیمعنی مجهولی را حس میکند که معلوم نیست کیست و هیچ وقت به این
نیاندیشیده، هیچ وقت این را نمیشناخته، و هیچ وقت به این نپرداخته؛ اما
وقتی که به آن حساب موجودی بانکیاش نگاه میکند، همه وجود خودش را و همه
شخصیت خودش را در جهان یکجا حس میکند. چرا؟ برای اینکه آن تصویرِ روی
آینه خالی از محتوی شده، تویش پول و موجودی بانکی ریخته شده. و این است که
انسان تبدیل میشود به طلا، انسان تبدیل میشود به چک، اعتبار، سفته، پول،
موجودی و مقدار سهام. اینها جای خصوصیات فطری آدمی را میگیرد، بطوری که
همه فضائل انسانی دیگر را به آن منسوب میکند. این است معنی پولزدگی انسان
امروز در قرن نوزدهم و از قرن نوزدهم تا حالا- که صد سال میگذرد، اما با
این سرعتی که تکنیک دارد، باید هزار سال حساب کرد که گذشته. انسان (امروز)
هزار برابر پولزدهتر شده از انسان قرن نوزدهم. در قرن نوزدهم آثار
سرمایهداری، آثار پولزدگی و بورژوازی، هنوز تازه بوجود آمده بود، ولی
حالا سرمایهداری از حد قله اوجش هم گذشته.
|