|
|
|
|
|
ميخواستم بگويم كه اصولاً از همه محدودههاي فرقهاي و مذهبي بيرون بيايیم
و به بررسي جهاني كه الان در آن زندگي ميكنيم، و طبيعت و هم انساني كه در
اين طبيعت زندگي ميكند بپردازيم. طبيعت و انسان دو موضوع اساسياند كه در
آنها شكي نيست. براي مطالعه اين دو موضوع و رابطهشان با هم، و زندگي انسان
و حركتش بايد تمام مكتبها و تجربههايي را بررسي كرد كه در تاريخ، به نام
دين يا به نام فلسفه، يا رشتههاي مختلف فكر و عمل بشري عرضه شدهاند. در
بررسي همه اينها با هم، به سه جريان اساسي ميرسيم، بقيه مسايل يا همگي
منشعب از اين سه جريان اصلياند و فرعي هستند و يا اساساً از قضيه پرتاند
و ارزش درجه دوم دارند، اما آن سه جريان اساسي: يكي عرفان است و ديگري
برابري و سوميآزادي:
عرفان به معناي اعمّش، در شرق و غرب هميشه وجود داشته است. اما علت اينكه
ميگويند عرفان از شرق برخاسته و خصوصاً يك قيافه شرقي به آن دادهاند، اين
نيست كه فقط شرقي گرايش عرفاني دارد، علت اين است، كه چون تمدن در شرق آغاز
شده و اينجا زاينده انديشهها و فرهنگها و مذهبهاي بزرگ بوده، خود به خود
عرفان هم بايد از اينجا شروع ميشده است. اما در نيمكره غربي وحشينشين،
انسان هنوز به مرحله تمدن نرسيده بوده، بنابراين خود به خود نميتوانسته
است داراي عرفان متعالي باشد. والا اصولاً عرفان، جزو فطرت آدمياست. حتي
به نظر من همين دارويني كه اين همه به واسطه مادي بودن كارهايش كوبيده
ميشود، بزرگترين اثباتكننده معنويت انسان است. داروين به زبان علمي
ميگويد كه: «تكامل در غير انسان يعني در نباتات و حيوانات به صورت مادي و
فيزيولوژيك و بدني بوده است: نباتات گسترش يافته، بعد آمیبها و حیوانات به
وجود آمدهاند و هر نوعی به نوع کاملترش تبدیل شده است آنگاه انسان اولیه
که کاملترین حیوان بوده، تکامل یافته و مثلاً مويِ كف دستش ريخته و
پيشانياش وسيع شده، و چانهاش عقب رفته و دمش افتاده و روي پايش ايستاده و
انسان به وجود آمده است». اما از اين لحظه به بعد تكامل اين انسان، نه از
نظر بدن، بلكه در درون و در معناي انسان ادامه پيدا خواهد كرد. فصل جدا
كننده انسان از حيوان ما قبلش- كه يك انسان ميمون مانند بوده است- پديد
آمدن حس عرفاني است، حسي كه اصلاً مرحله انساني با آن شروع ميشود.
بنابراین همين انسان ابتدايي هم، چه در شرق و چه در غرب، يك حس عرفاني
دارد، نهايت اينكه چون عرفاني ابتدايي است ارزش مكتبي و علمي ندارد و الا
همان احساسي كه اين انسان نسبت به يك سنگريزه و به يك بت دارد، همان احساس
تقدسي كه نسبت به بعضي اشياء دارد، و همان رابطه مرموزي كه با آنها در وجود
خود احساس ميكند، زاييده احساس عرفاني و خصلت عرفاني اوست. منتهي چون اين
انسان بدوي است، اين سمبلها نيز ارزشي ندارند. علت آنكه عرفان در شرق تا
اين اندازه عمق و عظمت پيدا كرده آن بوده است كه خود تمدن و فرهنگ در حد
بالا قرار داشته است.
پيشرفت هر مذهبي بستگي به پيشرفت پيروان آن مذهب دارد. اين مطلب را ما به
خوبي حس ميكنيم و ميبينيم كه هندوهايي كه در نظر مسلمانها- تا همين صد
سال پيش- مظهر انحطاط و عقبماندگي و شرك و گاوپرستي و جهل بودند، هم اكنون
راجع به مذهب هندو كتابهايي مينويسند كه واقعاً ما را اشباع ميكنند، و
اين كتب قابل مقايسه با كتابهايي نيستند كه راجع به اسلام نوشته ميشوند.
رادها كريشنان راجع به تقدس گاو يك توجيه فلسفي دارد كه ما الآن راجع به
توحيد چنين كتابي نداريم. در حال حاضر متفكرين هندو، راجع به شرك و خدايان
بيشمار هند يك جور تلقي و توجيه و تفسيري دارند كه در دنيا در حد عاليترين
افكار فلسفي قابل طرح است، در صورتيكه ما، يك مذهب بسيار مترقي داريم- كه
اقلاً از لحاظ تاريخي دو هزار سال از مذهب هندوها جلوتر و كاملتر است-
ولي چون دست ما افتاده، يك چيز مبتذلي شده است. به هر حال عرفان يك جريان
فكري است كه از فطرت نوعي انسان سرچشمه گرفته است. مقصود از عرفان در معني
كلياش، احساس دغدغه دروني بشري در اين جهان طبيعي است. به طوري كه هر كس
آن دغدغه را ندارد معلوم ميشود كه هنوز وارد عرصه نوعيّت انسان نشده است،
فقط دمش افتاده و موهايش ريخته است. والا امكان ندارد كه انسان در زندگي
مادي و اين جهاني، و در رابطه با اين آسمان و اين طبيعت احساس اضطراب
نداشته باشد. این احساس اضطراب ناشی از کمبودی است که در رابطه او و طبيعت
وجود دارد. یعني به ميزاني كه انسان، انسان ميشود نيازهايي را احساس
ميكند كه ديگر طبيعت نميتواند آن نيازها را برآورد. چرا؟ چون طبيعت
خانهاي است كه انسان و گاو، حيوان و نبات همه با هم در آن زندگي ميكنند،
و اين طبيعت براساس نیاز حیوان ساخته شده است. انسانی که در این طبیعت به
وجود آمده است نيازهايي دارد كه طبيعت، يعني خانه مشترك او و حيوان،
نميتواند آنها را برآورد. از اين جاست كه كمبود و احساس بيگانگي با جهان
و احساس غربت در اين دنيا در وي ايجاد ميشود. و اين تشنگي و غربت، نياز و
عطش را در او به وجود ميآورد. نياز و عطشي كه دو سرچشمه اصلي تجلي روح
عرفاني در بشرند. پس طبيعي است كه انسان براي برآوردن نياز و عطش خود به آن
چه كه در اين جهان نيست بينديشد و براي برآوردن احتياجهاي متعالياي كه
ماوراء مادي است، و هم براي رفتن به آن جاهايي كه احساس ميكند جاي اوست،
به فراسوي طبيعت توجه كند. زيرا انسان به همان اندازه كه بيشتر از طبيعت
رشد ميكند، با طبيعت بيگانه ميشود و در نتيجه احساس غربت و تنهايي
ميكند. و براي جلوگيري از اين تنهايي، و براي فرار از اين غربت به دنيايي
كه اين جا نيست، توجه ميكند.
در يك كلمه دنيايي كه اين جا نيست ،غيب است. بنابراين به تعبيري بسيار
خلاصه ميتوان گفت كه عرفان تجلي فطرت انسان است براي رفتن به غيب، كشف و
شناخت غيب. اما غيب كجا است؟ جواب به اين سئوال ما را دوباره به يك فرقه
خاص و يك مكتب عرفاني و صوفيانه خاص مياندازد. من نميخواهم بدان جا بيفتم
و به طور كلي ميگويم آن چه مشترك است اين است كه نوع انسان اصولاً غيبجو
است و اساساً عامل حركت و تكاملش هم، همين غيب جويي او است. اگر آن چه
مشهود و محسوس است براي انسان بس باشد وي متوقف ميماند، اما چون بس نيست
به حركت ميآيد و اين حركت تكامل او را تضمين ميكند. بنابراين درست برخلاف
آن چه ماديون ميگويند كه گرايش انسان به غيب او را منحط ميكند، گرايش
انسان به آن چه وجود دارد او را منحط ميكند. رفتن به سوي ارزشهايي كه در
طبيعت وجود ندارد، انسان را از حد محدود طبيعت فراتر ميبرد و تكامل معنوي
و نوعي و ذاتي او را تضمين ميكند. بنابراين عرفان چراغي است كه در درون
آدم روشن ميشود.
رابطهاي است كه انسان مادي را به يك موجود غيرمادييي تبديل ميكند كه از
تمام فضاي طبيعت فراتر رفته و از سطح طبيعت بيشتر اوج گرفته است. رابطهاي
است كه او را به سوي آن چه كه اين جا نيست، ميراند. و اين تكامل معنوي
اوست. تمام مذاهب غير از احكاميكه راجع به زندگي و اقتصاد و سياست و اخلاق
و امثال اينها دارند، واجد يك ريشه عرفانياند. اساساً جوهر هر ديني همين
احساس عرفاني است، چه اين دين شرقي باشد يا غربي، چه شرك باشد يا توحيد
فرقي نميكند، چون اينها به نوع ودرجه تكاملي مذهب است.
اگر اين احساس عرفاني از آدم گرفته شود، بلافاصله انسان به صورت يك حيوان
كاملتر و هشيارتر و قويتر و مسلطتر بر طبيعت و بر احتياجاتش در ميآيد،
در صورتيكه انسان بيشتر از اين است. احساس عرفاني است كه انسان را فضيلت و
كرامت ميدهد و به ميزاني كه انسان متكاملتر باشد اين نياز و عطش در وي
شديدتر است. همان طور كه به چشم هم ميبينيم، انسانهايی كه كاملترند،
ناراضيترند. انسانهايي كه تكامل معنويشان بيشتر است و نيازهايشان
متعاليتر، مواهب مادي برايشان كوچكتر است و عجز طبيعت هم از سير كردن
آنها بيشتر. و اين يك امر بديهي است. حتي وقتي آدمهاي مادي را درنظر
ميگيريم كه تكامل انساني پيدا كردهاند ولي به خدا و غيب معتقد نيستند
مثل: داستايوسكي و سارتر، و يا آلبركامو، ميبينيم كه اينان از لحاظ فکری
مادی هستند، اما از لحاظ روحي مادي نيستند. چون انديشه و احساس روحيشان
تكامل پيدا كرده است، و از نبودن خدا احساس تأسف ميكنند. اين مطلب خيلي
جالب است كه سارتر ديگر مثل قرن نوزدهميها نميگويد كه خدا نيست و دين يك
خرافه و عامل بدبختي انسان است، بلكه ميگويد نبودن خدا، انسان و زندگي و
همه هستي را احمق و بيسرانجام و بيمعني كرده است، ولي چه كار كنيم كه اين
طور است. معلوم ميشود كه سارتر وقتي خدا را از طبيعت برميدارد، طبيعت را
تنگ و احمق و بيشعور و بي احساس،و نارسا براي نياز و زندگي انسان تصور
ميكند. وي بيگانگي و غربت انسان را در طبيعت تأييد ميكند و فقط به خدا
معتقد نيست. حتي معتقد است كه اگر خدا را برداريم هر كاري مجاز است، زيرا
اوست كه فقط ميتواند خير و شر را توجيه كند، والّا وقتي او وجود ندارد،
مثل خانهاي است كه هيچ كس و هيچ چشمي در آن نيست، در اين خانه اين مطلب
كه: شما چه طور مينشينيد؟ چه طور لباس ميپوشيد؟ چه طور رفتار ميكنيد؟
بيمعني است، مؤدب يا غير مؤدب نشستن در خانهاي كه چشمي وجود ندارد تا
ناظر شما باشد يعني چه؟ تقسيمبنديهاي بين مؤدب نشستن، و غيرمؤدب نشستن،
زشت بودن و زيبا بودن، خوب رفتار كردن و بد رفتار كردن، حرف خوب زدن و حرف
بد زدن، وقتي است كه ناظری وجود دارد. اگر در طبيعت يك چشم بينا وجود
نداشته باشد، كه نظارت كند، بين كسي كه خيانت و يا خدمت ميكند، بين كسي كه
خودش را در راه ارزشي و ايماني نابود ميكند و كسي كه ديگران را در راه
وجود خودش نابود ميسازد، فرقي نيست و اينها همه مثل هماند، زيرا ملاك
مطلقي كه خارج از اين اعمال باشد، وجود ندارد. همين نكتهها نشان ميدهند
كه نبودن مذهب و خدا براي اين گروه يك كمبود است، ولي به هر حال از لحاظ
فكري چون بدان معتقد نيستند، به اين كمبود و تنهايي انسان و اين محكوميت و
بدبختي و غربت تمكين ميكنند. اين امر نشان ميدهد كه رشد فطرت انسان
بالاتر از رشد طبيعت و مرز طبيعت است و اگر آن دغدغه عرفاني در انسان
نباشد، انسان از لحاظ معنوي ميخشكد و منجمد ميشود. چنان كه تمدن امروز
نيز بدون خدا رشد كرده، و به صورت جامعه متمدن با انسان وحشي درآمده است.
الآن علم، كه بدون خدا رشد كرده، واقعاً تمدن ايجاد نموده است، اما جامعه
متمدن، نه انسان متمدن. در صورتيكه ما درگذشته انسانهاي متمدن، اما جامعه
وحشي و عقب مانده داشتيم. عرفان رشد فرهنگي و معنوي و كرامت وجودي انسان را
تا اوج مطلق، تا خدا، تضمين ميكند.
اين يكي از سه جريان فكري است. اما عرفان در شرق بعداً وارد مذهب شد و مذهب
نيز كمكم به صورت يك دستگاه روحانيت در آمد و يك طبقه را تشكيل داد، و چون
جزو طبقه حاكم بود، از لحاظ وضع اجتماعي به ديگر طبقات حاكم وابسته شد، و
در نتيجه و متأسفانه عرفان و مذهب تبديل به خرافات و توجيهاتي شدند به نفع
طبقه حاكم و عليه مردم و رشد انسان و فطرت آزاد انساني. و به صورت بندي
درآمدند بر پاي تكامل معنوي و مادي انسان. ناچار روحهايي كه به دنبال
آزادي ميگشتند، خود به خود در برابر اين چنين مذهبي ايستادند و چارهای هم
نداشتند. ما از آزادیخواهی که در اروپا به وجود آمده است توقع نداریم که
حقیقت اسلام را از قرآن و حقیقت مسیحیت را از تاریخ در بیاورد، چون وقتی که
خود روحانیون این حقیقت را در نمیآورند، شما چطور از یک نویسنده یا از یک
سوسیالیست یا از طبقه کارگر اروپایی توقع دارید که این حقیقت را در بیاورد؟
بدین ترتیب، افکار جدیدی که به دنبال آزادی انسان و دنبال رشد علم و عقل
بودند، خود به خود در برابر مذهب ایستادند، و مذهب هم كه به دست متوليهاي
منجمد شده قرون وسطايي افتاده بود- و در اين شكل نقش ارتجاعي و ضد انساني
داشت- در برابر اين نهضت جديد قرار گرفت و خود به خود سرنوشتش در اروپا و
بعد هم در همه دنيا به اين صورت درآمد كه عنوان شد: اساساً آزاد شدن انسان
موكول و منوط به رهاكردن قيد و بندهايي است كه مذهب بر دست و پاي وي نهاده
است. البته مقصودم از قيد و بندهاي مذهب آن چيزهايي است كه دستگاههاي
روحانيت در اسلام و مسيحيت، و در مذهب يهود و هندو، و همه جا بر دست و پاي
افكار و انديشه انسان زدهاند.
|
|
|
|