|
|
|
|
|
اساساً به وجود آمدن اين فكر جديد در اروپا، از ابتدا، به خاطر مسائل
انساني و برابري و عدالت و اصالت انسان بود، مسايلي كه جزو افكار و
ايدهآلهاي هميشگي انساناند. ولي چون در قرن هيجدهم و نوزدهم ماشين به
وجود آمد، ماشين تضاد طبقاتي و ظلم و غني بودن و فقير بودن طبقهها را
تشديد كرد و اين وضع به خلاف وضع گذشته بود كه براي يك زميندار بيست يا سي
دهقان كار ميكردند: يك دهقان در سال چقدر ميتوانست توليد كند؟ فرض كنيد
پنج خروار گندم توليد ميكرد، از اين پنج خروار، يك خروار به بذر و
مصرفهاي اوليه ميرسيد، يك خروار مربوط به آب و زمين و فراهم كردن آنها
بود، يك خروار را خود دهقان ميگرفت، سه خروار، بنابراين ارباب دهقان را
چقدر استثمار ميكرد؟ دو پنجم و بيشتر از اين نميتوانست او را استثمار
كند، چرا؟ چون دهقان بيشتر از اين اصلاً نميتوانست توليد كند. پس استثمار
در گذشته هميشه يك حالت ثابت و سطح پايين داشته است. اگر كسي، خيلي
ميخواست استثمار كند بايد افرادي زيادتري را به خدمت ميگرفت، يعني چون
نميتوانست توليد را بيشتر كند، بايست توليدكنندهها را بيشتر كند تا مثلاً
هزار دهقان باشند و از هر كدام دو خروار استثمار كند كه رويهم رفته دو هزار
خروار گندم استثمار نمايد. اين كار نيز امكان نداشت زيرا زمين و آب آنقدر
آزاد نبود كه شخص هر اندازه دلش ميخواست دهقان بدان جا بياورد. پس چون
زمين و آب و ميزان كار دهقان محدود بود، توليد هميشه ثابت ميماند. البته
يك سال به خاطر بارندگي پنجاه من زيادتر ميشد و يكسال به خاطر قحطي صد من
كمتر، ولي به هر حال توليد هميشه ثابت بود، اما از قرن هيجدهم و نوزدهم
ماشين وارد ميدان شد و توليد را صد برابر افزايش داد، يعني همين دهقان وقتي
كارگر شد و بغل دست ماشين ايستاد، سرعت كار ماشين ده، بيست و صد برابر
گرديد. پنج كفاش كه براي يك ارباب كار ميكردند در روز ميتوانستند ده الي
پانزده جفت كفش بسازند، ولي همانها وقتي با ماشين كار ميكردند
ميتوانستند در روز هزار جفت كفش بسازند، يعني توليد صد برابر شد در
صورتيكه حقوق كارگر در هيچ جاي دنيا صد برابر نشده، به فرض دو يا سه برابر
شده است، بقيه را ارباب ميبرد در صورتيكه در گذشته دو پنجم را ميبرد. اين
استثمار باعث گرديد كه در يك طرف انبوه ثروت افزايش يابد و در طرف ديگر فقر
زيادتر شود. دهقان درگذشته ميتوانست در خانهاش چند گاو و گوسفند و مرغ
نگهدارد و خوراكش را از آن جا داشته باشد. در يك مزرعه كوچك خودش بكارد. هم
چنين غالباً وسيله توليد مثل الاغ و بيل و كلنگ متعلق به دهقان بود
بنابراين در عين حال دهقان يك نوع مالك بود. اما وقتي كه دهقان كارگر
ميشود صبح كه از خانه بيرون ميآيد غير از لباس كارش و غير از اين كه ريشش
را ميتراشد چيز ديگري براي همراه بردن ندارد و فقط بازوي كارش را هشت ساعت
به كارخانه ميبرد و كرايه ميدهد و مثلاً در ازايش بيست تومان ميگيرد و
بر ميگردد، و هر روز هم ماشين او را بيشتر به خود جذب ميكند بطوريكه يك
دقيقه فرصت غفلت ندارد. در صورتيكه دهقان انسان آزادي است كه در يك سال پنج
ماه كار ميكند و كارش را نيز خودش انتخاب مينمايد و احساس آزادي دارد.
اما براي كارگر ديگر آن احساس آزادي، و حتي امكان يك دقيقه تأمل، يك دقيقه
فرار از كار نيست.
بدين ترتيب تضاد طبقاتي به اوج خود رسيد و حتي از اين هم بدتر شد.
سرمايههاي قديم كه در هزاران شعبه و كارگاه و تجارتخانه و امثال اينها
پراكنده بود، اكنون مرتب در دست پنج، ده و بيست نفر متمركز ميشد و ديگران
مرتب خلع سلاح ميشدند و به صورت تودههاي انبوه كارگر درميآمدند. در اين
حال آن فكر و آرزوي هميشگي مذاهب و انسانها براي عدالت و برابري به صورت
فاجعهآميز و نفي انسان درآمد و انسانها و جامعهها و ملتها به دو قطب
متخاصم وحشتناك كه خون يكديگر را ميمكيدند تبديل شدند و هدف نيز معلوم
نبود و آن معناها و ارزشها و معنويات از بين رفته بود. عكس العمل وجدان
آزاد انسان خود بخود مبارزه با اين رابطه بود، اين است كه مبارزه سرتاسر
اروپا و بعد هم آسيا و آفریقا را فراگرفت و امروز این طرز فکر در آسیا و
آفریقا و امريكاي لاتين بيشتر از خود اروپا كه مادرِ آن است وجود دارد.
براي مبارزه با اين نظام سرمايهداري و براي مبارزه با اين بهرهکشي
وحشتناك از انسانها و براي مبارزه با مسخ شدن كارگر در نظام ماشين و مسخ
شدن سرمايهدار در نظام سرمايهداري كه او را تبديل به يك موش سكهپرست
كرده است و هيچ چيز جز جمعآوري احساس نميكند، و اين انسان كارگر را هم به
صورت يك ماشين در آورده است كه آن قدر بايد كار كند تا مستهلك شود و به دور
انداخته شود و هيچ فرصت و مجالي هم براي رشد معنوي و انسانيش ندارد،
مكتبهاي مختلف بوجود آمد. اين مبارزه به اسمهاي مختلف در سطح جهان شروع
شد ولي متاسفانه اين نهضت و گرايش به طرف مردم و براي عدالت طبقاتي و تنظيم
عادلانه روابط انسانها در دنيا در برابر مذهب رشد پيدا كرد، زيرا مذهب در
دست دستگاههاي حاكم، و طبقه روحانياي بود كه اساساً در طول نظام حاكم رشد
پيدا كرده بودند. مذاهب وقتي روي كار ميآمدند طبقه حاكم نداشتند. يكي از
خصوصيات اسلام هم همين است- من امروز در يكي از نوشتههاي گروههاي انقلابي
در امريكاي لاتين نيز همين مطلب را ميديدم- كه جزو افتخاراتش يكي هم اين
است كه ما مولد و متفكر نداريم و تقسيم نشدهايم به انقلابياي كه كار
ميكند و متفكري كه فكر ميكند و ايدئولوژي درست ميكند براي اين كه
همهمان يكي هستيم همان كسي كه ايدئولوژي را تبليغ ميكند عمل هم مينمايد
و همان كس كه عمل مينمايد فكر نيز ميكند: همه ما يكي هستيم. اين مطلب يك
امر بديهي و حل شده در اسلام است. اصلاً مجاهدين صدر اسلام و اصحاب پيغمبر
كدامشان متفكرند، كدامشان مجاهدند، كدامشان عاملاند و كدامشان روحانياند؟
اصلاً اين تقسيمبنديها وجود ندارند. اين جا هر كس، هم اسلام را تبليغ
ميكند هم خودش ميجنگد و هم در مزرعه يا درخرماكاري يا در شترداري عملگي
ميكند. يعني هم كارگر است و هم مبارز عملي است و هم متفكر است. بعدهاست كه
تقسيم بندي پيدا ميشود و روحاني به صورت يك طبقه رسميدرميآيد. اين طبقه
رسميچون معمولاً بايد به نفع وضع طبقاتي و هم پيوندهاي طبقاتيش كار كند،
مذهب رسمي را به ريش آنها ميبندد و مردم را تخدير ميكند و بدين ترتيب
خود به خود مذهب رسمي در برابر اين نهضت ميايستد. در اروپا تا آخرين
رمقش- و الان نيز- بعد هم در امريكاي لاتين، و در هر جا كه اين نهضت شروع
كرد، مذهبهاي رسميدر برابرش ايستادند و آن را به اسم دين نه به اسم ديگر
كوبيدند.
بنابراين مطلب در افكار عمومي اين طور مطرح شد: كه اساساً مذهب وسيلهاي
است براي توجيه وضع موجود به ضرر مردم و به نفع يك اقليت و عملاً هم
ميبينيم همين طور هست. يك نهضتي است كه با مذهب اصلاً كاري ندارد و
ميخواهد يك عدهاي را از بهرهكشي نجات بدهد، آن وقت مذهب آن نهضت را
تكفير ميكند، معلوم ميشود كه اين جا ديگر مذهب نيست و مسئله عرفان و
معنويات دروغ است، بلكه وسيلهاي است براي تحكيم و تثبيت اين وضع. متاسفانه
در اروپا اين نهضت، كه البته عدالت خواهانه و طرفدار برابري طبقات و افراد
مردم بود- يعني همان ايدهآلهايي كه در ذات مذهب هم وجود داشته است- به
صورت يك نهضت عليه مذهب در آمد. نهضت سوسياليسم، به صورتهاي مختلف:
مارکسیسم وحتی ضدمارکسیسم و سندیکالیسم و صورتهای ديگر، در اروپا به وجود
آمد و در دنيا رشد پيدا كرد.
نهضت سوم- كه بعد از اين نهضت است- به خصوص بعد از جنگ بين الملل دوم رشد
پيدا كرد. چون عرفان در مذهب وجود داشت و مذهبها از صحنه زندگي مردم اروپا
كنار رفتند و در مذاهب ملاها ماندند با تبعه خودشان- كه آنها هم در زمان ما
ديگر آخرهاي كارشان است. وقتي مذهب از صحنه زندگي اجتماعي امروز و از صحنه
فكري نسل جوان به كنار رفت، سوسياليسم به جايش آمد. اما آن هدفهايي هم كه
سوسياليستها درقرن نوزدهم در اروپا داشتند به نتيجه نرسيد، زيرا ما در صد
سال پيش در اروپا انقلابي سوسياليستي داشتيم، كارگرها انقلابي بودند و
سرمايهداري داشت از بين ميرفت، اما اكنون پس از صد سال، كارگرهاي اروپا
ديگر آن طور نيستند. به خصوص آلمان كه نهضت كارگريش از همه جلوتر بود الآن
از همه عقب ماندهتر است. بهطوريكه طبقه كارگر آلمان حتي از كاتوليكها و
پروتستانهاي آنجا واقعاً دست راستيترند در تمام سي سال بعد از جنگ، يك
اعتصاب كارگري در آلمان وجود ندارد در صورتيكه صد سال پيش، قبل از ماركس
رهبرشان پرودون بوده است. به هر حال سرمايهداري اروپا توانست آن انقلاب
سوسياليستي را به كلي منتفي كند. فعلا سوسياليسم كشورهاي ديگرمانند چين و
شوروي نيز كارش به بن بست رسيده است، يعني هدفهايی كه آزاديخواهان قرن
نوزدهم احساس ميكردند، تحقق نيافته است. آزاديخواهان قرن نوزدهم احساس
ميكردند كه اگر نظام سوسياليستي در جامعه وجود پيدا كند، ديگر انسان از
بند ماديگري آزاد ميشود و تضاد طبقاتي و تضاد منافع نخواهد بود، اين
تضادها كه نباشد جنگ نخواهد بود، جنگ و تضاد و استثمار كه نباشند، همه
نيروهاي انسانها با هم جمع ميشوند و براي تكامل و رشد معنوي شان به كار
خواهد رفت، اما همه اينها آرزوهايي بود كه سوسياليستهاي قرن نوزدهم
داشتند، وديديم كه همان نظام سوسياليستي كه ميخواست انسانها را آزاد كند
پس از به وجود آمدن همه را برده يك رهبر كرد و به صورت فردپرستي و
حزبپرستي و بعد به صورت دولتپرستي درآمد. پرودون در يكي از نامههايش به
ماركس نوشته است كه: «ما اگر ميخواهيم كاري انجام دهیم باید خیلی
متواضعانه باشد و فقط برای آگاهی خلق این کار را بكنيم، و دو مرتبه
پيغمبربازي راه نينداخته و خود را به صورت آمر و ناهي مردم، به آنها تحميل
نكنيم و بنيانگذار يك دين و فرقه تازه در دنيا نشويم زيرا من از اين كه يك
مكتب تو فردا به صورت كيشدولت دربيايد و دولتپرستي جانشين خداپرستي شود،
ميترسم». و ديديم همانطور شد كه او پيشبيني ميكرد.
انعكاس سرخوردگي از اين امر در افكار و روحهاي آزاد، به صورت مكتب جديدي
جلوه كرد كه به قول خودشان هم نفيكننده مذهب است، كه انسان را به عبوديت
در برابر خدا يا خدايان ميكشاند، و هم نفيكننده ماركسيسم است، كه انسان
را به عبوديت در برابر دولت ميكشاند. چون وقتي همه ثروتها در دست دولت
باشد و دولت هم بدان صورت سلسله مراتبي تعيين شود، و اين سلسله مراتب هم به
يك سلسله مراتب ثابت و بوروكرات تبديل گردد، به صورت يك باند هميشه حاكم در
خواهد آمد. در اين نظام ديگر هيچ انساني نميتواند كاري بكند و هيچ وقت نيز
نميتواند خود را نجات دهد زيرا ديگر ثروت و امكانات مالي براي هيچ كس وجود
ندارد و همه به صورت كارمند وابسته به يك تشكيلات وحشتناكي در ميآيند كه
به پيشوا ختم ميشود. و عجيب است كه همين مكتبي كه اولين نظريهاش نفي
شخصيت در تاريخ است، - چون ميگويد شخصيت در تاريخ هيچ نقشي ندارد- به صورت
بزرگترين مكتب براي رشد و پيدايش شخصیّت در ميآيد. و حتي مكتبهايشان به
اسم اشخاص ميشود. ماركسيسم، لنينيسم، تيتيسم، كاستريسم، تروتسكيسم،
ماوئيسم، كه بسياري از اينها مردهاند. ولي ما كه مذهبي هستيم، اگر با كسي
از محمديسم و محمدي و علوي گفتگو كنيم اصلاً نميفهمد كه از چه سخن
ميگوييم زيرا ما مذهبيها، با اين كه متهم به پيغمبرپرستي هستيم و پيغمبر
را بالاتر از همه بشر ميدانيم، به اين اندازه عقده شخصيتپرستي نداريم،
ولي آنها كه شخصيت را نفي ميكنند و ميگويند كه شخصيت و قهرمان اصلاً
كوچكترين دخالتي در زندگي بشري و تاريخ ندارد، مكتبشان به صورت رهبرپرستي،
و يك شكلِ ديگري از فاشيسم درميآيد.
جنگ بين الملل دوم، كارهاي خيلي اساسي انجام داد. يكي آنكه دو مرتبه مذهب
را در دنيا به صورت جدي مطرح كرد، ديگر آنكه علم را از آن همه ادعا انداخت
و سوم آنكه ماركسيسم را از سكه انداخت زيرا ماركسيسم نتوانست به مشكلات
اقتصادي و انساني پاسخ گويد. و از همين جا مسئله رشد اگزيستانسياليسم مطرح
شد. البته اگزيستانسياليسم در قرن نوزدهم و حتي پيش از آن نيز وجود داشت،
در همان عرفان ما نيز وجود دارد (چرا كه اصلاً عرفان يك فلسفه وجودي است)
ولي به اين صورت جديد كه الان در دنيا مطرح شده است و تكيهاش به خود آدم و
انسان است. ميگويد كه همه تاريخ براي صحبت كردن از غيرانسان است و يا
اصالت خداست كه ميخواهد انسان را تابع او قرار دهد اين است كه
اگزيستانسياليسم بر ميگردد به تكيه كردن روي وجود خود انسان و به وي
ميگويد: خود را بپا و ببين چيست به خود برگرد و نگاه كن. چرا كه چشم انسان
هميشه به بيرون از خويش بوده است: به خدايان، به ارواح طيبه و خبيثه. و
اكنون در نظام امروز نيز، كه مذهب را رها كرده، به زندگي مادي چسبيده است و
همه وقتش دنبال به دست آوردن فلان چيز و زياد كردن چيز ديگر و... صرف
ميشود، از خودِ خويش به بيرون رفته و دنبال مسائل خارج از خويش و در پي
مسائل اعتباري است. در اينجا چيزي كه فراموش شده است، خود انسان است و من
است به عنوان يك وجود. كه اصلاً بدان نميانديشيم و متوجه مسخ و معيوب شدن
و تعطيل شدن ارزشهاي وجودي خود نيستيم. بنابراين اگزيستانسياليسم نيز نوع
ديگري از اصالت دادن به وجود انسان است. پس سه جريان شد:
جريان اول: جرياني معنوي است در رابطه انسان و هستي. عرفان، كه آن رابطه
عظيم را در جهانبيني انسان مطرح ميكند.
جريان دوم: در سوسياليسم، در كمونيسم، و در همه مكتبهايی عرض وجود ميكند
كه درباره برابري انسان، نفي تضاد صحبت ميكنند. اينها فقط به تنظيم رابطه
طبقاتي دو گروه و دو قطب در متن يك جامعه: تنظيم رابطه دهقان و ارباب،
سرمايهدار و كارگر، و رابطه اجتماعي فكر ميكنند. در صورتيكه عرفان رابطه
جهاني و انسان و هستي را مطرح ميكند.
جريان سوم: اگزيستانسياليسم است كه ميگويد اين هر دو رابطه باز انسان را
فراموش ميكنند و يا درگير با آن موضوع خارجي مينمايند، مسئله عدالت و
سرمايهداري و جنگ سياسي و طبقاتي در سوسياليسم و رابطه غيبي و معنوي و
امثال آن در عرفان. اما هر دو خود انسان را رها كردهاند. پس به خود انسان
برگرديم و آن چيزي را كه هم مذهب و هم سوسياليسم ميخواهند از انسان بگيرند
بچسبيم. بچسبيم به آن آزادي انساني. من داراي آزادي و اختيار هستم. اما
سوسياليسم همه ابتكارات را گرفته و به دولت تحويل داده است و به جاي من
تصميم ميگيرد. و او است كه براي من برنامهريزي ميكند و سرنوشت مصرف و
توليد مرا تعيين مينمايد و در يك سلسله مراتب تشكيلاتي و برنامهريزي
نفيام ميكند، و بنابراين آزادي مرا نيز ميگيرد. مذهب هم هر چيزي را كه
ميخواهد از خداوند، كه يك وجود خارج از ذات او است، ميخواهد، و بنابراين
آزادي انسان را سلب ميكند. به خود انسان برگرديم و بگویيم تو موجودي. تو
در اين طبيعت هستي، بيگانه با طبيعت، و خدايي نيز وجود ندارد و رابطهاي
نيز نيست، بنابراين به ارزشهاي ذاتي خود كه در ذات نوعيات است بچسب و
آنها را رشد و تكامل ده و آن دغدغه وجودي خود را سيراب كن و به او بپرداز
و بدان پاسخ گو. تو فقط و فقط يك چيز بيشتر نيستي و همه ارزشها نيز از آن
زاييده ميشوند و آن اختيار و آزادي مطلق تو است. همه ارزشها وقتي وجود
دارند كه اين آزادي وجود داشته باشد اما اگر اين آزادي را از تو بگيرند آن
ارزشها نيز نخواهند بود و تو به صورت بندهاي براي قدرتهاي ديگر خواهي
بود: دولت يا خدا.
|
|
|
|