اكنون از يك طرف ديگر به اين سه جريان نگاه كنيم. يعني به نقاط ضعف آنها
بنگريم.
نقطه ضعف مذهبِ موجودِ رسمياين است كه واقعاً انسان را از انسان بودن خارج
ميكند و به صورت يك بنده گداي ملتمس، براي نيروهاي غيبي كه خارج از قدرت
اويند در ميآورد، انسان را از اراده خويش بيگانه و خلع ميكند. اين مذهب
رسمي است كه ما الان ميشناسيم.
نقطه ضعف سوسياليسم اين است كه آن را به مادهگرايي وصل كردهاند و در عمل
هم به صورت دولتپرستي و اصالت دولتش درآوردهاند. و اصالت دولت هم بعداً
به صورت اصالت رئيس دولت و رهبر درآمده است و اكنون اگر رهبر يك آدم عمله
بيشعوري مثل استالين باشد بايد تمام افكار فلسفيمان را در رابطه با
سوسياليسم كه يك بحث علمي است از آقاي رهبرمان بياموزيم! و هر چيز نوشت
ديگر وحي مُنزَل است.
اگزيستانسياليسم نيز نقطه ضعفش اين است كه هر چند به اصالت وجودي انسان و
آزادي او تكيه ميكند، ولي وقتي خدا را و مسائل اجتماعي را نفي ميكند و به
وجود خود انسان بر ميگردد، انسان را در هوا معطل ميگذارد. وقتي من آزادم
كه هر چيزي را انتخاب كنم و هيچ ملاك ديگري هم وجود ندارد. اين سئوال مطرح
ميشود كه به چه دليل خوب را انتخاب كنم و بد را نفي نمايم؟
اگزيستانسياليسم هيچ دليل و پاسخي براي سئوال من ندارد. من اكنون در مسيري
هستم كه هم ميتوانم خود را فداي مردم كرده و يا مردم را فداي خود نمايم،
آزادي هم دارم، كدام را انتخاب نمايم؟ اگزيستانسياليسم نميگويد كه كدام را
انتخاب كن زيرا دليلي كه بگويد كدام را انتخاب كن وجود ندارد، زيرا نه
سوسياليست است و نه خداپرست. نتيجتاً انسان را آزاد ميكند و به صورت
اگزيستانسياليستهاي اروپا در ميآورد كه آزاد براي هر كثافتكاري فردياند.
چرا كه آزادي فردياي كه جهتش مشخص نباشد، باز به صورت ذلت و تنزل در يك
منجلاب فساد و كثافت در ميآيد و نتيجه قطعياش يك نوع آزادي كثيف ميباشد.
اما در رويه مثبشان:
اگر عرفان وجود نداشته باشد و انسان دغدغه نداشته باشد، اساساً انسان نيست.
نطق و فكر و هوش علامت انسان بودن نيست. امروز ثابت شده است كه آن حرفهاي
قبلي كه حيوانات با غريزه كار ميكنند و انسان است كه با عقلش كار ميكند
مزخرف است. الآن حيواناتي را ميبينيم كه به قدري هوشيارانه مقدماتي را
ميچينند تا به نتيجه برسند كه سقراط و افلاطون هم به گردشان نميرسند، در
هر حادثهاي هم ابتكاري تازه ميزنند كه نميشود گفت غريزي است. همچنين
نطق. به نظر من آنچه كه واقعاً انسان را از همه حيوانات جدا ميكند آن
دغدغه در برابر غيب است. يعني آن نارسايي طبيعت نسبت به وجود و نياز او و
گريز وي از آن چه هست به سوي آن چه كه بايد باشد. به اين كه هست يا نيست
كاري ندارم آن چه كه بايد باشد. اين امر اصلاً همان جلوه معنوي و متعالي
انسان است. عشق نیرو و حرارتي است كه از كالريها و پروتئيني كه وارد بدن
من ميشود زائيده نميشود. يك منبع نميدانميدارد كه تمام وجود مرا ملتهب
ميكند و ميگدازد و حتي به نفي خويش وادار ميكند. عشق ارزشهاي متعاليتر
و بالاتر از سود من به من ميبخشد، و در هيچ توجيه فيزيكي و مادي و
بيوشيمي هم نميگنجد و اگر عشق از انسان گرفته شود، وي به صورت يك موجود
منفرد و منجمدي در ميآيد كه فقط به درد دستگاههاي توليدي ميخورد. مهندس
و دكتر ميشود، ولي آدم بودن به معناي عاشق بودن، به معني يك انرژي
غيرمادي (كه با همين انرژي، انسانها تاريخ و انقلابهاي بزرگ را
ساختهاند) در درون و فطرت آدم ميميرد و آن التهاب از بين ميرود. من
سئوالي در ارشاد مطرح كردم و از بچهها پرسيدم، چند نفر جواب دادند، گفتم
نه! ميخواستم درگيري فكري ايجاد كنم و به اين دليل جواب نميدادم. يكي از
همين مومنين ولايتي اعتراض كرد. شخصي بلند شد و خواست كه از همان اول جواب
را بگويم و همه را راحت نمايم. من گفتم آقاجان من نيامدهام كه همه را راحت
كنم، من آمدهام كه راحتها را ناراحت كنم، مگر من ترياك و هرويينم كه همه
را راحت كنم. من از آنهايی نيستم كه جوابهاي نوشته شده دارند. اگر واقعاً
كسي ميخواهد خدمتي انجام دهد بايد آدمهاي راحت را ناراحت، و آدمهاي آرام
را ناآرام کند و در ميان آدمهاي منجمد تضاد و درگيري ايجاد كند. والله در
ميان بعضي از اين مردم ايجاد شك كردن خدمتي است هزار مرتبه بزرگتر از ايجاد
يقين. زيرا آن يقيني كه اين جوري به افراد تلقين و تنقيه شود، ماده مخدر
است و چنين يقيني ارزش ندارد. هفتصد ميليون مسلمان يقيني داريم كه دو پول
ارزش ندارند. آنكه بعد از شك و دلهره و اضطراب و درد به وجود ميآيد، ارزش
دارد.
ايمان بعد از كفر
آري بعد از كفر و بعد از انتخاب ارزش دارد، والا در طول تاريخ همهاش يقين
بوده و هيچ ارزشي هم نداشته است. اين آيه «كانَ النّاس اُمَّهً واحِدهً» به
يقيندار حمله ميكند. اصلاً پيغمبران براي ايجاد بحث كردن آمدند، والا
مردم در خريتشان آرام ميچريدند. بايستي حتيالمقدور خلاصه كرد تا اين سه
زمينه اساسي جريان روحي و فكري انسان، اصالت وجود، اصالت عدالت و اصالت عشق
و عرفان مشخصتر شود. عرفان به دنبال عشق است. عشق به معناي آن انرژي
غيرمادي است كه در انسان حركت ايجاد ميكند و بر آن اساس مبتني است. نهضتِ
بعد براساس عدالت طبقاتي و عدالت مادي بين انسانهاست و سومي به معني
آزادي و اختيار انسان...
بنابراين فكر ميكنم كه بايد اين سه جريان اساسي را در سه كلمه خلاصه كنيم
(همه جريانات ديگر بشري يا پرتاند و يا فرع از همين سه اصلاند): يكي عشق
كه ريشه تجلي مكتبهاي عرفاني است و مذهب هم جلوهاي از همان است. دوم
عدالت مادي بين ملتها و طبقات در رابطه استعماري و رابطه استثماري داخلي.
و سوم اصالت وجود انسان به معناي تكيه كردن و برگشتن به درون ذاتي و نوعي
ارزشهاي انساني، و اعطا كردن اختيار و آزادي به خودِ من انساني، براي رشد
و كمال آن، و چشم گشودن به خود ذات آدم، و گرايش به آن «منِ وجودي» كه در
درون نظام سرمايهداري از بين ميرود، و در درون نظام مذهبي، به قول آنها،
نفي ميشود، و در درون نظام سوسياليستي يك بُعدي ميشود. به نظر من براي
روشن شدن بهتر است فرد را مثال بزنيم- هر كدام از اين سه جريان، به همان
صورتيكه الآن وجود دارند، يك عامل تكامل انسان است و در همان حال عامل
انحراف انسان است. يعني توجه دادن به يك جهت متعالي است و غفلت از جهات
ديگري كه بايد پيمود. يك نوع هدايت ناقص است.
عرفان براي انسان يك حساسيتهاي معنوي و ارزشهاي متعالي، رواني و روحي
ايجاد ميكند كه وجود و روح او را رشد و كمال ميدهد، ولي او را از بعضي از
فاجعههايی كه در پيرامونش ميگذرد غافل و بياعتنا و كور ميكند. درست مثل
مردي كه در گوشه خلوت روحاني و معنوي خويش، تا آسمان و تا سدره المنتهي، به
معراج معنوي و روحاني ميرود، اما در پشت همان ديوار خلوتگاهش، ظلم و فاجعه
و فقر و بيناموسي و جهل و فساد و انحطاط انسان، همه معنويات انسان
ميگذرد، ولي او اصلاً خبردار نميشود، يعني رابطهاش را به طور كلي با
واقعيت محيطش قطع ميكند. اين است كه اين نجات و رستگاري انسان به يك نوع
خودپرستي تبديل ميشود، و هركس در تلاش اين است كه تنها به بهشت برود، اما
اين چه جور آدم بهشتي است كه از يك آدم كثيف مادي، و حتي از يك حيواني كه
غريزه احساس ترحم نسبت به ديگران دارد، نسبت به سرنوشت ديگران قسيالقلبتر
است. درست است كه از طريق عبادت و اخلاص و رياضت كه راه خدا و بهشت است
ميرود، اما بهر حال خودپرستي است، و حتي اگر به بهشت هم برسد باز آدم
خودپرستي است و آدم خودپرست از حيوان پايينتر است. بهشت حيوان هم دارد.
بهشت رفتن مهم نيست، انسان بودن و به بهشت رفتن مهم است والا... به هرحال
مسئله اين است كه من هيچ وقت نميتوانم خود را واقعاً از ارادت و ايمان و
اعتقاد به مردي مثل شمس تبريزي و مولوي دور نگه دارم. وقتي در برابر اينها
قرار ميگيرم، مانند اين است كه در برابر يك خورشيد قرار گرفتهام، يك چنين
عظمتي دارند. وقتي مولوي را ميبينم، مثل اين است كه وي در صدر همه موجودات
انساني كه تاكنون ميشناسيم، از لحاظ رشد معنوي، روحی، شخصيت انساني قرار
گرفته است، اما وجود او در جامعه بلخ يا قونيه يا جامعه اسلامي زمان خويش
با غيبتش هيچ فرقي ندارد، زيرا او به قدري در محدوده قرنطينه معنوي و الهي
خودش محبوس است كه در پيرامونش نه ظلم، نه جنگ مغول و نه جنگ صليبي را و
هيچ چیز را حس نميكند. مانند گوتيه شاعر فرانسوي زمان جنگ است كه ميگويد:
«من ترجيح ميدهم كه بخوابم تا بنشینیم، و ترجیح میدهم که بنشینم تا
بایستم و ترجیح میدهم در خانه بمانم تا به كوچه بروم، و از جنگ كه گويند
همه جهان را فرا گرفته است، با خبر نميشوم، مگر اين كه گلولهاي شيشه
پنجره خانهام را بشكند. » به هر حال چگونه ممكن است كه انسان، از يك طرف
رشد معنوي پيدا كند، و از طرف ديگر، در برابر يك چيز معنوي بسيار ساده و
بديهي، اين قدر بيتفاوت باشد؟
آن كسي كه يك بُعدي قضاوت ميكند، عرفان را از ريشه خرافه و پوچ و
تخديرآميز ميداند، ولي ما ميخواهيم دور يك مسئله بگرديم و همه ابعادش را
نگاه كنيم. از طرفي ميبينيم كه ايجاد يك رابطه متعالي كرده است، در هيچ
مكتبي به اندازه عرفان، انسانِ متعالي ساخته نميشود.
مكتبهاي عرفاني ما
انسانهايی را به ما عرضه كردهاند، كه شبيه آنها را در هيچ مكتبي، و در
هيچ انقلابي نميبينيم. انقلابهاي بزرگ، قهرمانهاي بزرگ ساختهاند، ولي
وقتي شخصيت انساني آنها را با شخصيت عرفاني خود مقايسه ميكنيم، اصلاً
قابل قياس نيستند تا با هم اسمشان را ببريم. نفي كردن آن خودخواهيها،
ضعفها، هوسهاي شخصياي كه در هر وجودي هست، و اساساً مبارزه با تمام
نيروهايي كه طبيعتِ مرا ميسازد و سرانجام ريشه آن عشق و عرفان و التهاب
وجودي و ذاتي انسان، اينها همه چيزهاي كوچكي نيستند. معذالك ميبينيم كه
از طرف ديگر يك انسان منفي و پوچ ايجاد كرده است كه بهترين چشم روشني براي
جلادها، و ظلمها، و ارتجاعها و استعمارها و امثال اينهاست. و گردنكشان
تاريخ هميشه مديون اين بزرگان بودهاند، زيرا به كاسه و كوزه هيچ كسي كاري
نداشتهاند.
|