|
عرفان، برابرى، آزادى بخش ۴ دکتر علی شریعتی |
|
سوسياليسم نيز چنين حالتي دارد: جواني را ميبينم كه سوسياليسم، چه مادي و
چه غيرمادي- كه عموماً مادي است- سراپاي وجودش را فراگرفته است، اين جوان
بينهايت وسواس دارد كه ارباب پنج تومان از سي توماني را كه كارگر ميگيرد
نخورد، و اگر خورد، او حاضر است كه تمام زندگي، جان، هستي، عشقش را براي
احقاق حق يك مظلوم، يك كارگر، يك دهقان بدهد. اما وقتي همين جوان را به
عنوان يك انسان مورد بررسي قرار ميدهيم، ملاحظه ميكنيم وي كه فقط به
مسايل سوسياليستي و رابطه اقتصادي بين دو طبقه ميانديشد، در اثر توجه يك
جانبه و انحصارياش به اين رابطه طبقاتي در داخل جامعهاش، محصور در يك
موضوع خاص شده و همه ارزشها و ابعاد و نيازهاي وجودي و انساني وي به كلي
تعطيل گرديده است. آيا اين درست است؟ من هر وقت كه فلان شاگرد يا كسي را كه
ميشناسم، يا دوستم را ميبينم كه اين همه دلهره و اضطراب و ناآرامي براي
مساله استثمار طبقاتي دارد، و همه مسايل جهان را فقط از دريچه همين رابطه
ميسنجد و شب و روز جز به اين مسئله نميانديشد، برايش متأسف ميشوم كه او
كه در اين حد از استعداد و ايثار و فداكاري و معنويت گرايي است، و اين قدر
جان باخته براي يك معنيو ايده و آرمان است، چرا از آن همه تجربياتي كه در
فرهنگ و تاريخ و مذهب و بهرحال در زندگي انسان براي رشد ابعاد ديگر انساني
وجود دارد، محروم است، و جز به اين مسئله نميانديشد؟ و بعد هم به صورتي
در ميآيد، كه يك نقل قول فلان سياستمدار در فلان جا، كه نقل قول ساده
روزنامهاي است، در او التهاب و اشباعي بيشتر از تمام مثنوي ايجاد ميكند.
همه آن حرفها و تمام اين ارزشهاي معنوي در تاريخ بشر برايش پوچ و بي معني
هستند و تمام اين رشدهاي اخلاقي در افراد انساني براي او مجهولاند. انساني
كه از لحاظ او سوسياليست نيست، ولي فداكار و قهرمان و ضد استعمار است، و از
لحاظ معنوي در اوج بيباكي است، و همه زندگي ماديش را فداي عقيدهاش
ميكند، براي او يك پول ارزش ندارد، و اصلاً نميتواند ارزش او را بفهمد.
ميبينيم سوسياليسم هم انسان را از همه شاخهها و انشعابات گوناگون
وجودياش، خلع ميكند، همه آنها را ميتراشد و فقط يك شاخه را نگه ميدارد
و آن را آن قدر گسترش ميدهد كه از ريشه و تنه بيشتر رشد مينمايد و انسان
را يك بُعدي ميكند، حتي در يك بُعد بسيار عالي و متعالي، درست مانند
عرفان. منتهي آن در جهت حساسيت اجتماعي، و اين در جهت حساسيت وجودي و
جهاني. به هرحال باز يك دريچه است به بيرون. حالا انساني كه در پرستش آسمان
و غيب و يا در مكتب سوسياليسم و در ديكتاتوري بيگانه از خودش است و
اصلاًاراده ندارد. در نظام اقتصادي، بيگانه و پول زده شده است و گويي پول
او را خورده است و لذتها و مصرفپرستي، به قدري بيگانهاش كردهاند كه
وجود ندارد. چنانچه لذتها و مصرفها را از او بگيريد اصلاً خودش هيچ است،
و باقيماندهاش صفر. اين انسان را كه امروز ماشين، سرمايهداري، ديكتاتوري،
نظامهاي اداري و زندگي مادي و مصرفي، او را از خودش بيگانه ميكنند،
اصالت وجود به خودش بر ميگرداند، و اين بزرگترين ستايشي است كه اصالت وجود
از انسان ميكند. اصالت وجود، با آزادي انسان، و رشد فطرت، و آن من متعالي انساني را دوباره مطرح ميسازد و بر آن تكيه ميكند و آن را ميشناساند. اين يك نوع بازگشت به خودآگاهي انساني است كه در طول زمانها و قرنها به كلي از بين رفته بود. بنابراين يك نوع رستگاري، و خواندن به فلاح و آزاد كردن انسان از اين نظامها و بندهاي فكري و مادي است. اما يك وجهه معنوي ديگرش اين است كه اكنون، مني كه آزاد شدهام، چه كار بايد انجام دهم؟ اگزيستانسياليسم ديگر براي اين سئوال جوابي ندارد. در اين جا دو مرحله وجود دارد- كسي كه ميخواهد دست مرا گرفته و عوامل فرار مرا از زندان فراهم كند، بايد برنامه و جهت و هدفي براي بعد از آزاد شدنم داشته باشد، در غير اين صورت، آزاد كردن من خدمتي به من نخواهد بود. وقتي كه در بيرون كاري براي من نيست، شايد آزادي، تبديل به آوارگي شود، و در آن جا ديگر معلوم نيست كه آزادي خدمت به من باشد. اگر آزادي به صورتي در بيايد، كه ملاك و جهت نداشته باشد، آوارگي است، و بعد تبديل به پوچي ميشود و بعد به صورت اگزيستانسياليسم غربي در ميآيد كه ايدهآلش در نپال و در تنگه خيبر به دنبال حشيش گشتن است. به هر حال اين سه جريان اساسي و واقعي و حقيقي در عمق خصلت انسان هست و اساس نياز وجود انسان است، به صورت سه تجلي: از يك طرف عشق و عرفان است و از طرف ديگر عدالتخواهي به شكل نهضتهاي قرن نوزدهم و بيستم است. و از طرف سوم، اصالت وجودي است كه الآن روشنفكران اروپايي به دنبالش هستند، براي فرار از اين نظامهايی كه انسان را نفي ميكنند، و براي بازگشت به انسان. بنابراين كاملترين انسان يا مكتب كه ميخواهد انسان را به فلاح ببرد، انسان و مكتبي است، كه اين ابعاد اساسي را در خود داشته باشد. اگر اين سه بعد اساسي در يك مكتب وجود داشته باشد، بُعدهاي منفي هيچ كدام از مكتبها در آن نخواهد بود، زيرا يك بُعد، بُعد منفي بُعد ديگر را جبران ميكند. وقتي كه اين سه بعد جدا از هم به صورت مكتب در آمدند، آن جهت منفياش وجود خواهد داشت، و اگر اين سه بُعد با هم باشند، جهات منفيشان ديگر نميتواند وجود داشته باشد. اگر مكتبي مرا بيشتر از يك سوسياليست، به مسئوليت اجتماعيام توجه دهد، ديگر عرفان مرا از مسئوليت اجتماعي غافل نخواهد كرد. يعني اگر عرفان مرا از مسئوليت اجتماعي بري نمايد، و فقط به تكامل وجودي و معنوي خود مشغول كند، اعتقاد به برابري كه يك بُعد ديگر مكتب من است، مرا غافل از مسئوليت اجتماعي در برابر ديگران نخواهد كرد. خلاصه آنكه: از يك طرف سارتر مرا به آزادي وجودي خود ميخواند، و از طرفي ديگر، سوسياليسم مرا به مسئوليت اجتماعي ديگران ميخواند، و از طرفي عرفان و عشق، رابطه مرا با عالم وجود، زندگي، سرنوشت نهايي وجودي و نوعي ميخواند، و اين التهاب ماوراي زندگي اجتماعي و ماوراي حتي منِ فردي وجوديام را به من ميدهد. اكنون اگر من كه در قرن بيستم زندگي ميكنم، در اين زندگي امروز در مكتبي هر سه را در برداشته باشم، اين مكتب رشد هماهنگ و متعادل و چند بُعدي مرا تضمين خواهد كرد. و اگر نمونه بخواهيم، به نظر من اسلام ارزشش در اين است كه روي هر سه بُعد هماهنگ با هم تكيه ميكند. اسلام ريشه و روحش و ( مانند همه مذهبهاي ديگر: مثل مسيحيت و غيره) جوهرش عرفان است. اما تكيهاش به مسئله عدالت اجتماعي است و سرنوشت ديگران، و حتي سرنوشت فرد ديگر، و ميگويد اگر يك فرد ديگر را زنده نگه داشتي و احياء كردي، مانند اين است كه همه انسانها را احياء كردهاي، و اگر يك فردي را كشتي، مانند اين است كه همه انسانها را كشتهای يعني نسبت به رابطه من و ديگران، اين اندازه حساسيت دارد، و يا مسئله ربا كه يك امر اجتماعي و طبقاتي است، بهصورتيكه از رباخوار نفرت دارد، از مشرك و منافق ندارد. در اين جا تكيهاش به مسايل اجتماعي و رابطه من با جامعهاي است كه در آن زندگي ميكنم و نشان ميدهد كه به اين امر حساسيت دارد. درمورد مسئله وجودي كه سارتر از آن صحبت ميكند اسلام درست برخلاف آن مذهبهاي رسمي، و حتي عرفاني است كه انسان را از وجود خود در برابر خدا، غافل ميكنند و انسان را در برابر وجود خدا نفي مينمايند. چون توحيد اسلامي، تنها توحيدي است كه وجود انسان را در برابر خدا، اثبات ميكند. هيچ كس نيست كه خداي اسلام را آگاهانه و آنطوريكه خود اسلام معرفي كرده- نه آن طوري كه وراثت احساس ديني در شيعه و سني و در همه ايجاد كرده است- بشناسد، و ايمانش را از اسلام گرفته باشد، و در برابر خدا، به وجود متعالي خود، و به خويشاوندی خود با خدا پي نبرد، و تعالي درجه كمال خويش را از سطح حيوانات كامل شده، به سطح درجه خدايي احساس نكند. اين همه كرامتي كه به فرد داده ميشود، در رابطه انساني توحيدي است. با خداي توحيد اسلامي است، كه انسان اين همه عظمت و رشد و كمال پيدا ميكند. در عين حال كه عشق وجود دارد، خشوع و عظمت و كرامت را نيز به او ميدهد. و بدين حد ميدهد که از سرحد موجودات فراتر میرود. این غیر از آن خدای قوی است که فقط خويش را اثبات ميكند. به قول فويرباخ که ميگويد: «انسانهاي فقير خدايان قوي دارند، انسانها هر چه فقيرند، بدبختترند، خدايشان قدرتمندتر و قويتر است». اين رابطه انسان و خداوند مذاهب عرفاني و همين مذاهب موجود رسمياست. در صورتيكه برعكس آن، انسان توحيدي به اندازهاي كه به فقر خويش پي ميبرد، به غناي خويش پي ميبرد، به ميزاني كه به خشوع ميرسد، غرور و افتخار و كرامت در خود احساس ميكند، به ميزاني كه به عبوديت خداوند تسليم ميشود به عصيان در برابر هر قدرت، نظام و رابطه ديگر ميرسد. بنابراين در اسلام، يك رابطه واقعاً متضاد، ميان انسان و خدا وجود دارد، و آن نفي و اثبات شدن، هيچ شدن و همه چيز شدن در عين حال است، و اصلاً محو شدن و تبديل به يك موجود خدايي شدن در زندگي مادي و طبيعي است. و مجموعهاش اين است كه اگر احساس تعصب فرقهاي و مذهبي نشود ميگوييم كه خود علي كه براي ما شناخته شده است نمونه و تجلي كامل اين سه بعد است. هم به عنوان عشق، يعني آن انرژي ماورايي، كه انسان را به دغدغه و التهاب و ناسيري و ناسيرابي در زندگي مادي ميكشاند. وي منبع فوران اين عشق است و در هيچ كس ديگر آن همه التهاب وجود ندارد. به قدري التهاب وي شديد است كه گاهي غش ميكند، و در بيابان فرياد ميزند، كه البته ما بيشعورها خيال ميكنيم كه به خاطر دردهايي است كه در مدينه به جانش ريختهاند و يا براي فدك است، در صورتيكه خود وجود ملتهب است، و مثل يك آتشفشان فرياد ميزند و بودن و زيستن برايش غيرقابل تحمل است. عشق تا اين حد او را از سطح زمين و زمان به طرف غيب پرتاب ميكند. سپس، بُعد ديگر، او را تا حدي سياسي و حساس و روزمره و عيني ميكند و پايين ميآورد، كه نسب به سرنوشت يك يتيم، يا زني كه در حكومت امپراطوري او مظلوم واقع شده است- يك زن يهودي- چنان حساسيتي نشان ميدهد كه هیچ سوسياليست و سياستمدار مسئولي آن اندازه حساسیت عيني نشان نميدهد. به اندازهاي كه ميگويد، از اين درد- كه در حكومت من زني مظلوم و مورد تجاوز واقع شده است- اگر مُردم، سرزنشم نكنيد، زيرا كه درد اين فاجعه آن قدر هست كه يك انسان را بكشد. و بالاخره از لحاظ وجودي، يعني بهترین تجلي وجود انسان، به معناي يك موجود انساني، فراتر از همه موجودات است و به عنوان آخرين رشد ارزشهاي عيني، مادي و فطري انسان، همين انسان عيني- و نه انسان هوايي و رب النوعي- وي كاملترين است و تكيهاي كه در مكتب و زندگياش به اين ارزشها و كرامتها، ميكند، از همه روشنتر است. اگر واقعاً مكتب را از اين سه بُعد- يعني بُعد اصالت وجودي و اصالت عدالت، و اصالت عرفان- به عنوان چراغ دروني ذات انساني- نگاه كنيم، به نظرمن، به بهترين وجه، نيازمندي زمان خود را رفع كردهايم. بچه ما، سوسياليست كه ميشود، ديگر آن احساس عرفاني و حالت معنويش، نابود ميشود. عارف مسلک كه ميشود، ديگر به قدري در برابر مسايل اجتماعي، بيغيرت ميشود كه اصلاً همان عرفانش نيز، نفرتانگيز ميشود. وقتي از هر دو دست برميدارد، و به آن منِ وجودي انسان، و آزادي اگزيستانسياليستي ميرسد، تبديل به هيپي و اگزيستانسياليست فرنگي و كافهنشين، و پوچگراي منفي ميشود. باري اين سه نياز، در ذات آدميو ذات زمان ما هست. من معتقدم كه اگر به هر كدام، و در هر كدام از آنها بيفتيم- در چالهاي افتاده، و از دو بُعد ديگر انساني غافل مانده ايم. تكيه هماهنگ و آگاهانه به اين مكتب، تنها كشف اسلام نيست و تنها حقيقتپرستي نيست. بلكه اگر از اين سرچشمه، اين هر سه مايه را براي رفع نياز انسان امروز بگيريم، و با اين سه چشم، اسلام را نگاه كنيم، در عين حال به مسئوليت اجتماعي خود نيز عمل كردهايم.
|
|||||||||||||||||||||
|
||||