پیغمبر مرد، علی خانهنشین شد، میراث فاطمه که تنها منبع زندگی او و همسر و
فرزندانش بود مصادره شد و قدرت به دست ابوبکر و عمر افتاد و سرنوشت اسلام و
مردم به دست سیاست سپرده شد و عبدالرحمن بن عوف مالپرست و عثمان اشرافی و
خالد بن ولید لاابالی و سعد بن وقاص خشن و بیتقوی کارگزاران اصلی خلافت
رسول شدند و علی در خانه نشست و به جمعآوری و تدوین قرآن پرداخت - که از
آینده ترسیده بود - و بلال مدینه را ترک گفت و در شام گوشه گرفت و برای
همیشه خاموش شد و سلمان با این لحن گوشهدار و تعبیر پر معنای فارسی -که
احساسش را بهتر میتوانست بیان کند - به آنها که شتابان و موفق، از سقیفه
باز میگشتند گفت: کردید و نکردید! و سپس، غمگین و نا امید به ایران بازگشت
و در مدائن منزوی شد و ابوذر، انیس پیغمبر، و عمار، عزیز پیغمبر، بیکاره
شدند.
اما فاطمه از پا ننشست. در زیر کوهی از اندوه که بر جان عزادارش حس میکرد،
مبارزه با خلافتی را که غصب میدانست و خلیفهای را که ناشایست میشمرد،
ادامه داد. برای بازپس گرفتن فدک از تلاش باز نایستاد، این تلاش همه به
صورت حمله و انتقاد بود، میکوشید تا به همه ثابت کند که خلیفه در این کار
خواسته است از او انتقام سیاسی بگیرد و بر علی ضربهای اقتصادی فرود آورد.
فدک مزرعه کوچکی است و اگر بزرگ هم بود برای فاطمه کوچکتر از آن بود که بر
سرآن به کشمکش بپردازد، اما فدک به عنوان نشانهای از غصب و زور رژیم تازه
برایش اهمیت یافته بود؛ با طرح مساله مصادره فدک میکوشد تا حکومت را محکوم
کند، تا اثبات کند که آنها در را ه مصالح خویش چگونه حقایق را انکار
میکنند: از انتساب سخنی به پیغمبر و یا مسخ و توجیه سخن پیغمبر نیز دریغ
ندارند؛ میخواست به افکار عمومی برساند که اینها که سنت رسول را شعار
خلافت خویش ساختهاند تا کجا به خاندان رسول ستم میکنند و حقی را که در
اسلام هر فرزندی دارد و هر پدری، از شخص پیغمبر و فرزندش باز میگیرند و
میگویند پیغمبر فرزند میگذارد اما ارث نمیگذارد. فدک برای فاطمه یک
مساله سیاسی شده بود و وسیله مبارزه و پافشاری فاطمه از این رو بود، نه به
خاطر ارزش اقتصادی آن، آنچنان که دشمنان دانا و دوستداران نادان فاطمه تلقی
میکنند.
فاطمه از پا ننشست، هر چن مرگ پیغمبر جانش را به آتش کشیده بود و ضربههای
پیاپی بر او سخت کارگر افتاده بود و هر چند مهاجران بزرگ و انصار پیغمبر،
جز چند تنی که از شماره انگشتان دست کمتر بودند، همگی به خلافت جدید رای
داده بودند و یا کودتای انتخاباتی سقیفه را پذیرفته بودند.
فاطمه دیگر به باز گرداندن قدرت چندان امیدی ندارد و میداند که حق علی از
دست رفته است و طراحان نیرومند انتخابات که از دیرباز زمینهسازیها و
نقشههای پخته داشتهاند بر اوضاع مسلط شدهاند، اما استقرار قدرت و سلطه
حکومت و سکوت و تسلیم مردم، فاطمه را از مسئولیت مبارزه به خاطر حق و علیه
باطل مبری نمیسازد. باید برای پیروزی هر چند با امیدی ضعیف تلاش کند، باید
با نظام حاکم مبارزه کند، اگر توانست آن را مغلوب سازد و اگر نتوانست،
لااقل محکوم. اگر باطل را نمیتوان ساقط کرد، میتوان رسوا ساخت؛ اگر حق را
نمیتوان استقرار بخشید، میتوان اثبات کرد، طرح نمود، به زمان شناساند،
زنده نگاه داشت؛ لااقل مردم بدانند که آنچه بر سر کار است، ناحق است و ظلم
است و آنچه مطرود و شکست خورده و زندانی، حق است و عدل و آزادی.
این است که مدینه اکنون شاهد شگفتترین منظرههای تاریخ است: در کنار مسجد
پیغمبر، در دل تاریک شبهای سیاه، مردی، همسرش را، همسر سیاه پوش عزادارش
را بر مرکبی مینشاند و در کوچههای پیچاپیچ و خلوت شهر میگرداند.
پیاده علی است و سوار، فاطمه، دختر محبوب و مبارز پیغمبر. هر شب بدینگونه
از خانه بیرون میآید و علی و همراهش، به سراغ انصار میرود؛ اینها مردمی
صمیمیتر و بیطرفترند. مهاجرین بیشتر از قریشاند و همدیگر را دارند و یک
بافت سیاسی دیرینه آنها را به هم پیوند میدهد و اکنون خلیفه از آنها است و
شیخ با نفوذ آنها؛ همه در حکومت او سهیماند، اما انصار در حکومت جدید سهمی
ندارند. کاندیدای آنها سعد بن عباده بود که مدینه را ترک کرد و در راه شام
به وسیله جنیان ترور شد. آنها هم در برابر استدلال ابوبکر که مهاجر بود و
خویشاوند رسول خدا و شیخ قریش، تسلیم شدند که گفته بود رسول خدا دوست
میداشت که خلیفهاش از قریش باشد و از خویشان و خاندان رسول خدا و آنها هم
به حرمت گفته رسول خدا و حرمت خاندان او، از خلافت چشم پوشیدند و حکومت را
به ابوبکر وا گذاشتند که از قبیله پیغمبر بود و پدر زن پیغمبر و خود
صمیمانه ربقه اطاعت خویشاوند پیغمبر را بر گردن نهاده بودند، وانگهی آنها
اکثریت دارند، آنها همه مردم مدینهاند.
و اکنون فاطمه، شخصاً به سراغ آنها میرود؛ هر شب، همراه علی، به مجالس
آنها سر میزند. با آنها حرف میزند، فضایل علی را یکایک بر میشمارد،
سفارشهای پیغمبر را یکایک به یادشان میآورد، با نفوذ معنوی، شخصیت بزرگ
انسانی، آگاهی سیاسی، شناخت دقیقی که از اسلام و روح و آرمانهای اسلام
دارد و بالاخره قدرت منطق و استدلال استوار خویش، حقانیت علی را ثابت
مینماید و نشان میدهد بطلان انتخاباتی را که شده است. اثبات میکند فریبی
را که خوردهاند.آشکار میسازد و عواقبی را که براین شتابزدگی سطحی و غافل
گیری سیاسی بار خواهد شد بر میشمارد و آنان را از آینده ناپایدار و
تیرهای که در انتظار اسلام و رهبری امت است بیم میدهد.
راویان تاریخ که این داستان را نقل میکنند حتی یک بار هم نشان نمید هند
که در مجلس در برابر منطق فاطمه و تفسیر و تلقیای که از این حادثه دارد،
مقاومت کرده باشند، همگی به او حق میدادند، همه به لغزش بزرگ خویش پیش او
اعتراف میکردند، همه فضیلت علی و حقیقت او را اقرار داشتند و فاطمه از
آنها قاطعانه میخواست که
«شما ابوالحسن را بر باز گرفتن حقی که در راه آن میکوشد یاری
کنید».
اما همگی عذر میآوردند که:
ای دختر رسول خدا، ما با ابوبکر بیعت کردهایم و این کار دیگر
خاتمه یافته است؛ اگر همسر تو و پسر عموی تو علی، پیشی میگرفت و زودتر
مطالب را گفته بود، ما احدی را در کنار او قرار نمیدادیم و برای دیگری
از او نمیگذشتیم.
و علی با شگفتی و لحنی معترضانه از آنها میپرسید:
من رسول خدا را در خانهاش رها کنم و دست از غسل و کفن و دفنش
بردارم و از خانه بیرون بروم و بر سر حکومتش بر نزاع مشغول شوم؟
و فاطمه که میدید علی این بار هم مثل همیشه، قربانی عشق و وفادار
ماندنش به پیغمبر شده است میگفت:
ابوالحسن جز کاری که میبایست میکرد و سزاوار بود نکرد و آنها کاری
کردند که... خدا حسابرسشان خواهد بود و طلب کارشان.
دیگر همه چیز پایان یافت.
فاطمه تن به مرگ داد. احساس کرد که بیش از آنچه در تصور آید تنها است.
احساس کرد که چهرههای آشنایی که سالها در پیرامون پدرش بودند و همه جا با
او همگام و همراه، با وی سخت بیگانه شدهاند. اصحاب وی اکنون در هوای دیگری
دم میزنند؛ مدینه دیگر شهر پیغمبر نیست. سیاست و حکومت بر شهر ایمان، خیمه
زده است و روح بزرگ و نیرومندی که به کالبد بدویت عرب، احساس و ایثار و
حقپرستی و خضوع در برابر حقیقت و حساسیت نسبت به فضیلتهای انسانی و
زیباییهای «زندگی جهاد و ایمان و تقوی» میدمید و عادات کهنه و سنتهای
قومی و پیوندهای خونی و قبیلهای و غرورها و خودپرستیها و فضیلتکشیها
و دستهبندیها و مصلحتبازیهای پست و محافظهکاریهای حقیر را در زیر
ضربات مدام سخنش - که تازیانه اهل یقین بود و آتش انقلاب و تعهد و مسئولیت
و مبارزه و پیشرفت و تجلیهای روح و معنویت و تحرک مداوم زندگی، نابود
میکرد و میسوزاند، اکنون در کنار خانه فاطمه آرمیده است، یاران عزیز او -
که در زندگی، پایگاهی خانوادگی یا طبقاتی نداشتند اما در چشم و دل پیامبر
جایگاهی بلند یافته بودند و اشرافیت و حیثیت خویش را تنها با ایمان و اخلاص
و در آگاهی و مبارزه کسب کرده بودند از چشم کشتیبانان سیاست جدید دارند
میافتند و شخصیتها و زرنگها پیش میافتند!
گوشها چنان به غوغای قدرت و حکومت و «خودپایی» مشغولند که دیگر آوای نرم و
ضعیف عاطفه و دوستی و اخلاص را نمیتوانند شنید.
شخصیت ابوبکر و خشونت عمر و شمشیر خالد و نبوغ عمرو عاص، ناگهان، حصاری
بلند گرداگرد مدینه کشیده است و توده را - مرعوب یا مجذوب و اصحاب را -
آگاه یا ناآگاه - در میان گرفته است و خانه فاطمه از حصار بیرون مانده
است. صدای فاطمه به کسی نمیرسد.
دشمنان فاطمه، در اینجا بسیار نیرومندترند از دشمنانی که در مکه با آنان
مبارزه میکرد. پدرش - که در مکه، یک تنه با یک شهر پیکار میکرد، در حالی
که جز دختر خردسالش کسی همراه و پشتیبان نداشت- در مسجدالحرام کانون قدرت
دشمن رویاروی دارالندوه - سنای قریش- سیصد و سی و اند شفیع و معبود قریش
را و تمام عرب را سنگهای گنگ و بیشعور میخواند و بیاندکی تردید یا ضعف
فریاد میزد که همه را به یاری خدا خواهم شکست و پدرانشان را به بلاهت نسبت
میداد و مقدساتشان را به خرافه؛ آری، پدرش که سرچشمه الهام و قدرت و
قاطعیت بود و میگفت و راست میگفت که: هر گاه ما بر سر قومی فرود آییم بدا
به حال آن قوم، دیدیم که در اوج قدرت خویش و در آخرین روزهای زندگیاش که
از همه وقت محبوبتر، مقتدرتر و پرنفوذتر بود، نتوانست سپاه اسامه را حرکت
دهد؛ با آن همه فرمانهای صریح و تاکید و تکرار، دعا و نفرین و تلاشهای
رقتآور، در تب و بیماری مرگ سپاهی که اعزام کرده بود، در پایگاه جزف -
حومه مدینه - ایستاد و یک گام بر نداشت.
چه میگویم؟ حتی در خانه خویش، در میان نزدیکترین یاران خویش، نامهای
نتوانست بنویسد، وصیتش را نتوانست بر زبان آرد و آنچه گفت نتوانست از تحریف
و توجیه محفوظ نگاه دارد.
و همسرش، علی، قهرمان نامی زمان، کسی که در خندق که در آن همه قبائل دشمن،
همچون تنی واحد، بر مدینه کوچک هجوم آورده بودند و احزاب کفر و دین، شرک و
توحید، یعنی عرب و یهود، در یک صف آمده بودند تا نهضت اسلام جوان را
ریشهکن کنند و پایگاه «انقلاب محمد» را بر سر مجاهدانش ویران کنند و -
چنانکه بیتردید میگفتند - خاکش را در توبره اسبهایشان ببرند، (در حالی
که) جوانی بیست و چند ساله [بود]، تنها با یک ضربه، سرنوشت جنگ را عوض کرد؛
کسی که در احد، در لحظات مرگباری که قریش بر دره چیره بود و مسلمانان،
پراکنده و فراری و اصحاب بزرگ پنهان و نومید و پیغمبر، در پایگاهش تنها و
مجروح و بیمدافع، همچون گردبادی از جان و تن خویش بر گرد پیغمبر چرخ میزد
و همچون تندبادی بیدرنگ به صحنه باز میگشت و جبهه فشرده دشمن را که بر
اجساد شهیدان، به سوی پیغمبر پیش میتاختند متلاشی میساخت و باز به سراغ
محمد باز میگشت و گردش چرخ میزد و باز به صحنه پیکار باز میگشت و در
همین حال سر راه بر فراریان میگرفت و بر نشستگان نهیب میزد و سپاه
پراکنده را گرد میآورد تا جبهه تازهای فراهم آورد و فراهم آورد و از
شکستخوردگان و نومیدان و فراریان سد مقاومتی تشکیل داد و قریش پیروز را که
از شنیدن خبر مرگ پیغمبر و دیدن انبوه شهیدان و شکست مجاهدان و آشامیدن خون
حمزه مست شده بودند به دست شستن از پیکار و ترک صحنه ناچار کرد؛ کسی که
شکست رقت بار حنین را جبران کرد و پیروزی خیبر را تضمین؛ کسی که در
صحنههای پیکار، شمشیرش همچون داسی که در مزرعه گندمهای رسیده افتد،
کشتزارهای مرگ و خون را درو میکرد و انبوه سپاه خصم، در پیش مرکبش به روی
هم میخفت، اکنون اینچنین خاموش و غمگین در گوشه خانه نشسته است و سایه
هراسی - که هرگز در سیمای علی کسی سراغ نداشت - بر سرش خیمه زده است و
اندیشه او را به افقهای سیاه و سرزمینهای پر از بیم و هول میکشاند. چه
شده است که شمشیر پر آوازه همسرش که هر گاه از جهاد باز میگشت، از خون
سیراب بود و چون به خانه میآمد، در کنار شمشیر خونین رسول خدا، علی آن را
به او میداد و با آهنگی سرشار از حماسه و فخر میگفت: «فاطمه، شمشیر را
بشوی»، اکنون این چنین بیجان شده است و پس از ده سال، به بسترش خزیده است؟
حتی میبینید که به خانه علی هجوم میآورند و او از عزلت خاموشش گامی بیرون
نمینهد،... در این مبارزه تازهای که آغاز شده است، مبارزهای که در آن
پیغمبر، ناتوان ماند و علی، پرچمدار پیروزمندش - که به صحنه پیکار شکوه
میداد و حماسه و دلاوری را جان میبخشید - شکست خورد، فاطمه تنها چه
میتواند کرد؟
همیشه مبارزه در جبهه داخل سخت تر و بیچاره کنندهتر است از جبههای که
دشمن خارجی در مقابل است. اکنون جنگی آغاز شده است که در برابر، ابولهب و
ابوجهل و ابوسفیان و هند و عتبه و امیه بن خلف و عکرمه نیستند- این
چهرههای پلید شناخته شده صریح و عاری از فخر و معنی و ایمان و آرمان
انسانی، اینها که پیداست تنها به خاطر حفظ قدرت و منفعت و نگهداری زر و زور
و کاروانهای تجاری و بازارهای بردهفروشی خویش میجنگند، جنگ ارتجاع و
انقلاب، بردگی و حریت، اسارت و نجات، ذلت و سیادت و پلیدی و پاکی و بالاخره
جنگ دشمنان انسانیت و پاسداران جهل و تاریکی است با چهرههای انسانیت و
پیامآوران آگاهی و روشنایی.
چیست؟ در این سو علی است و فاطمه، همچنان که در مکه بود، در بدر و احد و
خیبر و فتح و حنین... بود؛ و اما در آن سو، ابوبکر است، نخستین کسی که
بیرون از خانواده پیغمبر، به او گروید، یار غار او، همگام هجرت او، پدر
همسر اوام المومنین، کسی که در بیکسی و غربت پیغمبر به او دست یاری داد و
همه ثروت خویش را در راه ایمان به او نابود کرد و در مدینه چنان تهیدست شد
که پیش یهودیان پست و مردم بیگانه و حقیر مدینه کار میکرد و کسی که همه
مردم، بیست و سه سال تمام، یعنی از نخستین سال بعثت تا مرگ پیغمبر او را
همه جا در کنار او دیدهاند.
و عمر، چهلمین کسی که در مخفیگاه پیغمبر - خانه ارقم بن ابی ارقم - به
اسلام گروید و با پیوستن او و حمزه به جمع اندک و ضعیف یاران نخستین
پیغمبر، مسلمانان نیرو گرفتند و آشکار شدند و از آن هنگام، همه نیروی خویش
را وقف پیشرفت این نهضت کرد و از نزدیکترین یاران پیامبر و برجستهترین
مهاجران بود و مردم او ر - که پدر حفصه، امالمومنین، نیز بود - از
رهبران بزرگ و اصحاب کبار رسول خدا میدانستند و در کنارشان، ابو عبیده
مهاجر بزرگ و پیشگام است و عثمان، مهاجر ذو هجرتین اسلام است و داماد
ذوالنورین پیغمبر. مرد باحشمت و مقدسمآب و وابسته به دو خانواده بزرگ قریش
و کسی که با ثروت بسیارش در جمع یاران فقیر پیغمبر، در امور خیر کمکهای
موثری کرده است و در میان توده مردم، به عنوان یکی از اصحاب قدیم و مهاجران
بزرگ و دوستان و خویشان نزدیک پیغمبر در او مینگرند.
و خالد بن ولید که در جهاد با دشمنان اسلام قهرمانیها کرده است و در مؤته
که سربازی ساده بود، نه شمشیر بر سر رومیان شکست و «سیف الله» لقب داشت. و
عمروعاص، یکی از چهار نابغه معروف عرب که سالها است به مسلمین پیوسته و در
مرزهای شمال، به قدرت امپراطور روم ضرب شصت اسلام را نشان داده است، و سعد
بن ابی وقاص، نخستین کسی که در اسلام تیری به روی دشمن رها کرده و مسلمانان
را از مرحله دفاعی، به در آورده و حالت حمله را به دشمن اعلام کرده است و
در احد، با تیربارانهای دقیق و زبر دستانهاش از جان پیغمبر که سخت به خطر
افتاده بود و تنها مانده بود، دفاعی کرده بود که پیغمبر با تعبیر ویژهای
او را ستایش کرد و... دیگران و دیگران و دیگران و سپس تایید مهاجران و
انصار بزرگ و همه سران و سرداران و پیشگامان اسلام و نزدیکترین یاران و
همگامان پیغمبر...
و شعار؟ نه بتپرستی و شرک و اساطیر و تجارت قریش و شرافت قبیله، که
استقرار توحید و گسترش اسلام و جمع و ترویج قرآن و پارسایی و تحقیر
زراندوزی و خدمتگزاری خلق و رضای الله و اجرای حدود و احکام شرع و بالاخره
احیای سنت رسول خدا و از همه جالبتر حفظ و حدت و اتحاد مسلمین.
و در این میانه حقی پایمال میشود. آسان و آرام! حق علی! چگونه؟ خیلی ساده
و با منطقی عاقلانه و از سر دلسوزی نسبت به امت و به خاطر سرنوشت اسلام و
خطر عصیانهای داخلی و فشار دشمنان خارجی و بیم تفرقه مسلمین و... خلاصه
«فعلاً مصلحت نیست؛ جوانی سی و چند ساله، آن هم تند، با آن سابقهها که
خیلی با او خوب نیستند و از او کینه دارند، با آن رفتار که خیلی از
خانوادههای با نفوذ و شخصیتهای موثر و گروههایی را که در کارها دست
دارند و در جامعه پا! با خودش بد کرده است!!»
برای علی هنوز زود است. برای اسلام، فعلاً مصلحت نیست. آری، «مصلحت». این
تازیانه شومی که همیشه بر گرده حقیقت مینواختهاند! مصلحت! تیغی که
همواره، زرنگها با آن حقیقت را ذبح میکردهاند. ذبح شرعی! روبه قبله، به
بنام خدا! قربانی طیب و طاهر و گوشت حلال!
و چه آسان! چه بیسر و صدا! بیآنکه کسی بفهمد، بیآنکه خفتهای بیدار شود!
بیآنکه مردم برشورند، بیآنکه کسی بتواند توده را آگاه کند، بیآنکه کسی
حقایقی را که در زیر ضربههای صدای «مصالح» خفه میشوند و خاموش میمیرند و
فراموش میشوند تشخیص بدهد، و بالاخره بیآنکه هیچ تلاشی، نالهای، فریادی،
اعتراضی، بتواند حقیقت را نجات بخشد و در برابر قدرتی که به سلاح
مصلحتپرستی مسلح است کاری کند.
هر چند فاطمه باشد و تلاشها و فریادها و اعتراضها و نالههای فاطمه!
وقتی زور، جامه تقوی میپوشد، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید میآید.
فاجعهای که قربانیان خاموش و بیدفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که
فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه! فاطمه احساس کرد که در برابر این
فاجعهای که آغاز شده است، دیگر کاری نمیتواند کرد. ناگهان خستگی یک عمر
مبارزه و تحمل مصیبتها و شکنجهها و فقر و سختی و تلخی زندگیش را یکجا در
تن و جانش حس کرد. دیگر یقین کرد که همه چیز از دست رفته است و دانست که
برای نجات آنچه پیغمبر نیز نتوانست و علی نیز نمیتواند، از او کاری
برنمیآید.
|