اینها اکنون جز علی پناهی ندارند. علی خود در مدینه، در نظام ارزشهای
کهنهای که امروز باز نو شدهاند، این چنین است. جوانی است سی و چند ساله
(در برابر شیوخ)، تهیدست، بیدسته، و دستهبندی سیاسی و قبیلهای؛
ارزشهایش تقوا، دانش، دلاوری، استواری در راه، اندیشه بلند، آگاهی و قدرت
بینظیر سخن و شمشیر؛ و تمام اندوختهاش خطرهایی که در وفاداری به پیامبر
استقبال کرده و شمشیرهایی که در جهادها زده است و خونهای بسیاری که از
دشمنان کینهتوز دیروز - که دوستان تسلیم شده امروز شدهاند - به فرمان
پیغمبر ریخته است.
آن ارزشها خودآگاه و ناخودآگاه حسد دوستان را برانگیخته است و این
فداکاریها و دلاوریها کینه دشمنان را آشتیناپذیر ساخته است و هر دو را
در حمله به علی و محکومیت او، تهمت و تحقیر او و بالاخره محروم ساختن و
تنها گذاشتنش، همدست و همداستان کرده است.
وقتی یک روح از سطح زمان خویش بیشتر اوج میگیرد و از ظرف تحمل مردم زمان
بیشتر رشد میکند تنها میشود، بودن سنگین و پر و زیبا و غنی او، بودنهای
پوک و سبک زشت و تهی دیگران را خود به خود تحقیر میکند - هر چند خود
تواضع کند - و آنگاه دشمن و دوست -خودآگاه و ناخودآگاه-با هم در نفی او
یا لجنمال کردن شخصیت بزرگ یا پایمال کردن حق صریح او همدست میشوند،
اشتراک منافع مییابند. آنگاه دوست هم و همفکر و همراه هم - که عظمت وجود
او، حقارت و خلاء وجودیاش را آشکار میسازد و رنجش میدهد - بر آن میشود
تا با انکار یا مسخ فضایل او، یا تحقیر شخصیت او، او را به خود نزدیک سازد.
فاصله رنجآور و آزاردهنده را بدین گونه از میان بردارد؛ خود را به او
نمیتواند رساند، او را آن قدر عقب بکشاند که به او رسد و در این تلاش است
که با دشمن همراه میشود و با وی اشتراک منافع پیدا میکند، به دشمن در
کوبیدن او احتیاج پیدا میکند و ناچار بازیچه دشمن میشود و مامور رایگان
او و خدمتگزار آماتور ظلمه.
این است که باید علی کوچک شود. این است که میبینیم بنیامیه - که دشمن
مهاجر و انصارند و خصم علی و عمر - همه جا تبلیغ میکنند که: علی ابوتراب
است، علی نماز نمیخواند. کاتب وحی، جامع قرآن، داعی و خویشاوند پیغمبر
بنیامیهاند، امالمومنین دختر ابوسفیان است، خانه ابوسفیان است که در
نظر پیغمبر - همچون خانه خدا در مکه - محل امن عام است و حرام است و هر
که در آن پناه آورد در امان است... علی در محراب مسجد کشته شده است؟ این چه
خبری است؟ علی در مسجد چه میکرده است؟ در محراب چه کاری داشته است؟ مگر
علی نماز میخوانده است؟
هر کسی میداند که اینها کینه ضربههای قهرمانی بدر و خندق ... است که این
چنین چرکین شده و سر باز کرده است.
اما دوست. دوستی هم که در بدر و خندق، همراه علی، علیه بنیامیه به پیکار
آمده است، با بنیامیه هم آواز میشود. چرا؟ زیرا هنگامی که آنها که
بزرگان نامی اصحاباند، در خندق سر به زیر میافکنند و علی، جوان بیست و
هفت ساله ضربهای میزند که دشمن را به وحشت میافکند و فریاد تکبیر از قلب
مسلمانان بر کشیده میشود و پیغمبر او را این چنین میستاید که: «ضربت علی
در خندق، از عبادت جن و انس ارجمندتر است». آنها را همانهایی را که از
دل تکبیر گفتند و همانهایی که از این ضربه به شوق آمدند و سود بردند و
نجات یافتند و فخر یافتند، تحقیر میکند؛ پنهانی، بذر یک حسد در عمق و
وجدان نا خود آگاهشان میکارد و این بذر بعدها رشد میکند و بیآنکه خود
بدانند، سر میزند و شاخ و برگ میدهد و تمام روح و اندیشهشان را
میپوشاند و در سایه میگیرد و ریشه در عمق استخوانشان میافشاند.
در خیبر که ابوبکر پرچم را بر میگیرد و برای فتح قلعه پیش میرود و پس از
تلاشهای بسیار، شکسته بر میگردد و عمر میرود و شکسته بر میگردد و
پیغمبر میگوید، فردا پرچم را به کسی میدهم که هم او، خدا و رسولش را دوست
دارد و هم او را خدا و رسولش. و فردا پرچم را به علی میدهد و او با آن
قهرمانی شگفت قلعهها را یکی پس از دیگری در هم میشکند، این قلعه را
میگشاید و مردم برای غارت به درون هجوم میبرند و او به قلعه دیگر حمله
میبرد.
در بدر، در احد که بزرگان و اصحاب کباری که خود را هم از نظر سنی و هم
حیثیت اجتماعی برتر میشمردند، یا فرار کردهاند و یا گوشهای ناامید و
ترسان نشستهاند و علی همچون برق و باد در صحنه میگذرد و در پریشانی و
شکست قطعی، جبههای تازه تشکیل میدهد، در فتح که پرچمدار است و در حنین
که باز در آن هنگام که رجال بزرگ و با نفوذ و معتبر چنان از تنگه حنین
میگریزند که ابوسفیان به قهقههای تمسخرآمیز فریاد میکند: این طور که
میگریزند تا دریای احمر خواهند رفت، علی، چون صخرهای در دهانه تنگه را
میبندد. این شمشیرها در دشمن رویاروی، کینه میآفریند و در دوست هم صف و
هم رزم حسد و حقارت.
و این است که دشمن و دوست در یک جبهه قرار میگیرند، هنگامی که شخصیت و
فضیلت و یا قدرت علی مطرح است. و این است که دوست به دشمن محتاج میشود و
دشمن به دوست و هر دو همکار میشوند و این است که آن حقارتها را که
عظمتهای علی در آنان پدید آورده است باید با تحقیر علی جبران کنند. چگونه؟
فضیلتهای مسلمش را نادیده گرفتن، طرح نکردن و اگر ناجوانمردی پلید باشد،
آنها را هم تحریف کردن و به گونه دیگری توجیه کردن و نیز تهمت زدن و اگر
پستی و پلیدی تا این حد نباشد، تنها در برابر ارزشها سکوت کردن و در برابر
آنچه نقطه ضعفی بتوان شمرد یا بتوان نمود، تا هر جا که در توان هست مبالغه
کرده و بزرگ نمودن و همه جا تکرار کردن و کاهی را کوهی نمودن.... و یا اگر
انصاف در حد ابوبکر و عمر باشد، حق علی را اعتراف کردن، اما، برای غصب حق و
پایمال کردن حقیقت او، مصلحت را عنوان کردن:
علی؟ آری، اما هنوز جوان است، بگذار چندی بر او بگذرد!
علی؟ آری، اما او مرد شمشیر است و پارسایی و دانش، از سیاست چیزی
نمیداند! شجاع است اما علم جنگ ندارد!
علی؟ آری، اما او خیلی شوخی میکند!!
علی؟ آری، اما فعلاً مصلحت اسلام نیست، خیلی دشمن دارد، او در جنگهای
عصر پیغمبر از خانوادههای بزرگ و با نفوذ خیلیها را کشته است، آن
کینهها هنوز گرم است، مصالح ایجاب نمیکند.
علی؟ او خیلی از خودش ستایش میکند! (عقدههای حقارت اینجا بیشتر
نمایان میشوند).
علی؟ آری، اگر زمام خلافت به دست او افتد این شتر را بر راهش استوار
خواهد راند، اما... او خیلی بدان مشتاق است.
نتیجه؟ نتیجه این میشود که علی هم به دست بنیامیه کوبیده شود و هم به
دست عمر که دشمن بنیامیه است و هم صف علی و عثمان هم به دست عمر پیروز شود
و هم به دست بنیامیه که دشمن عمرند و خویشاوندان عثمان. و اینها همه را
فاطمه خوب میداند، خوب میشناسد. او یک خانهنشین ناآگاه نیست.
فاطمه راه رفتن را در مبارزه آموخته است و سخن گفتن را در تبلیغ و کودکی را
در مهد طوفان نهضت به سر آورده و جوانی را در کوره سیاست زمانهاش گداخته
است. او یک زن مسلمان است: زنی که عفت اخلاقی او را از مسئولیت اجتماعی
مبرا نمیکند. اکنون چند ساعتی است که از دفن پیغمبر میگذرد، در خانه او،
علی با چند تن از بنیهاشم و یاران محبوب و عزیز پیغمبرکه به او وفادارند
جمع شدهاند، به نشانه نفی آنچه در سقیفه روی داده است و سرپیچی از بیعتی
که همه را بدان میخوانند. در مسجد، خلیفه خطبه ولایت خویش را خوانده و از
مردم بیعت گرفته و عمر، کارگزار سیاست، تلاش بیاندازه میکند تا چند
ناهمواری دیگر را که مانده است از پیش پای حکومت وی برگیرد و راه را بکوبد.
سعد بن عباده، رئیس خزرج که مرد با نفوذی بود و کاندیدای انصار در سقیفه
بود، خلافت ابوبکر را نپذیرفته و به نشانه عصیان، مدینه را ترک کرده و به
قصد شام بیرون رفته است. ناگهان خبر رسید که در نیمه «به تیر غیب گرفتار
شده» و جنیان او را ترور کردهاند و حتی جنی را که به سوی او شلیک کرده است
و به نام شناختهاند و رجزی را هم که پس از ترور سعد به زبان فصیح عربی
سروده است نقل میکند!
وضع قبایل هنوز معلوم نیست، گر چه هنوز احتمال آنکه برخی خلافت ابوبکر را
نپذیرند هست، اما آنچه کانون خطر است، خانه فاطمه است. آری، از آن روز،
خانه فاطمه برای این حکومتها، همواره کانون خطر بوده است.
اکنون در مدینه تاریخ به سه نقطه میاندیشد، با تاملی بسیار: مسجد، خانه
فاطمه و کنارش، خانه پیغمبر که اکنون دیگر سکوت کرده است و شگفتا که این هر
سه یک جایند، دیوار به دیوار هم. آری میان آنها فاصله یک دیوار بیش نیست.
عمر از این تنها نقطه مقاومت در برابر حکومت جدید خشمگین است. او که برای
استقرار قدرت در دست ابوبکر تلاش بسیار کرده است و همه سدها را از پیش پا
برداشته است، اکنون نمیتواند تحمل کند در این خانه گروهی به عنوان سرپیچی
از بیعت گرد هم آیند و چنین کانون مقاومی را تشکیل دهند. آن هم در درون
مسجد که پارلمان و مقر حکومت خلیفه است، آن هم در گوشهای که خانه فاطمه
است، آن هم چهرههایی که تا دیروز عزیزترین و صمیمیترین چهرههای پیرامون
پیغمبر بودهاند.
فاطمه که اکنون همچون پرندهای مجروح در میانه دو فاجعه سنگین فشرده
میشود: مرگ پیامبر و شکست علی، سر در گریبان غمهای سیاه خویش فرو برده
است و به گذشته میاندیشد و به پدر که آن همه نگران فردا بود و به آینده که
سرنوشت مذهب عدالت و رهبری چه خواهد شد؟ خاطرات تلخ و شیرین گذشته بر سرش
هجوم آورده بودند و روح او را همچون مرغکی که از قفس پر گشاید، بال در بال
پدر، در افقهای گذشته پرواز میدادند و خشونت فاجعهای را که اکنون بر او
و سرنوشت خاندان او فرود آمده است اندکی و برای لحظاتی، تسکین میدادند؛
ناگهان هیاهوی بسیاری از مسجد بلند شد و فاطمه در میان صداهایی که بر هم
میخورد و همهمه میشد فریادهای تند و هولناک عمر بن خطاب را شنید که
دمادم نزدیک میشود. من این خانه را با اهلش به آتش میکشم.
این جمله را فاطمه به روشنی شنید. اکنون خیلی نزدیک شدهاند. در خانه فاطمه
به مسجد باز میشود و شنید که صداهایی با شگفتی به او میگویند: گر چه در
خانه فاطمه باشد؟ و عمر با همان لحن قاطع: باشد.
به راستی هم، غلام عمر، از خانه آتش به مسجد آورده است. اکنون، آتش بر در
خانه فاطمه. و هیاهوی جمع و در میانه فریاد رعبآور عمر که:
ای علی، بیرون بیا.
درخانه به شدت تکان میخورد و زبانههای آتشی که آوردهاند از روزنههای در
پیداست و فریادهای عمر که هر لحظه تندتر و مهاجمتر میشود. ناگهان فریاد
فاطمه که پشت در آمده بود، برخاست. فریادی که تمامی اندوه عالم را با خود
داشت:
ای پدر، ای رسول خدا، بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابی قحافه
چهها که ندیدم!
همراهان عمر، چند گام عقب رفتند. این فریاد گریه و خشم دختر محبوب
پیغمبر است. گروهی نتوانستند خود را نگه دارند و گریستند و گروهی بر سر
درخانه فاطمه و پیغمبر لحظهای خیره ماندند.
گویی همگی به دست و پا به مردند، شرم آنها را آهسته آهسته باز گرداند. عمر
که تنها مانده بود، لحظهای مردد ایستاد، بیآن که بداند چه میکند، و سپس
به سوی ابوبکر بازگشت. اکنون همه بر ابوبکر گرد آمدهاند. داستان فاطمه را
به او گزارش کردند و برخی با لحنی که گویی از فاجعهای سخن میگویند.
پسر ابی قحافه و پسر خطاب به خانه فاطمه برگشتند، اما این بار نرم و خاموش؛
ابتکار را ابوبکر به دست گرفته است. او با تیغ میبرید و این با پنبه!
فاطمه که با مصیبت خو کرده بود و در گهواره مبارزه بزرگ شده بود اکنون گرچه
فاجعه را از همه وقت سختتر مییافت و خود را از همیشه ناتوانتر. میکوشید
تا از پا نیفتد و در زیر فشار و سنگینی این همه رنج به زانو در نیاید، تنها
کنار در ایستاده بود، گویی نگهبان و مدافع این خانه است، گویی میخواهد از
علی - که سخت تنها مانده است- حمایت کند.
اجازه خواستند که وارد شوند، فاطمه اجازه نداد. علی - که صبرش در تصور
نمیگنجد - بیرون آمد، از فاطمه درخواست کرد که آنان را اجازه ورود دهد.
فاطمه، در برابر علی، مقاومت نکرد، اما فقط ساکت ماند، سکوتی که از خشم
لبریز بود. علی آنها را به درون خواند، وارد شدند. بر فاطمه سلام کردند،
فاطمه به خشم رو برگرداند و پاسخشان را نداد. تنها رفت و خود را در پس
دیواری از چشم آنها دور کرد. ابوبکر احساس کرد که خشم و نفرت فاطمه از حد
در گذشته است، نمیدانست که چه بگوید، چگونه آغاز کند.
شرم و سکوت بر سر «دو شیخ» سایه افکنده بود. در چنین لحظهای، برای آنها
سخت است در میانه فاطمه و علی حضور یافتن.
علی کنارشان نشسته بود، گویی تنها یک میزبان است، ساکت. و فاطمه در پس
دیوار، به قهر و خشم، خود را از آنها پنهان کرده بود که آنها را نبیند؛
دیوار، فاصلهای که برداشتنی نیست و هرگز برداشته نشد.
ابوبکر میکوشید تا بر خود مسلط شود و نیروی آن را که بتواند در چنین جو
دشواری سخن بگوید بازیابد. لحظاتی گذشت و سکوتی که سخنهای بسیار داشت بر
خانه خیمه زده بود. ابوبکر، با چهرهای که از آن غمی عمیق پیدا بود و آهنگی
که از تأثر میلرزید آرام و مهربان آغاز کرد:
ای دختر محبوب رسول خدا، به خدا قسم که خویشاوندی رسول خدا برای من
عزیزتر است از خویشاوندی خودم و تو پیش من از دخترم عایشه محبوبتری. آن
روز که پدر تو مرد، دوست داشتم که من میمردم و پس از او نمیماندم.
میبینی که من تو را میشناسم و فضل و شرفت را اعتراف دارم و اگر حق و
میراث رسول خدا را از تو باز گرفتم تنها از آن رو بود که از او - که درود
و سلام بر او- شنیدم که میگفت: ما پیامبران ارث نمیگذاریم، آنچه از ما
میماند، صدقه است...
ابوبکر ساکت شد و عمر همچنان ساکت بود و در انتظار آن که اثر سخن نرم و
ستایشآمیز را در روح فاطمه رنجیده ببیند. فاطمه بیآنکه در پاسخ لحظهای
تردید کند، شروع به سخن کرد. با مقدماتی آرام و شیوهای که گویی استدلال
میکند نه خشم و فریاد:
اگر سخنی از رسول خداۖ برای شما دو نفر نقل کنم، آن را اعتراف
میکنید و بدان عمل خواهید نمود
هر دو یک صدا گفتند: آری
گفت: شما را به خدا سوگند میدهم، آیا شما دو نفر از رسول خدا نشنیدید
که میگفت:
خشنودی فاطمه خشنودی من است و خشم فاطمه خشم من، آن که دخترم فاطمه را
دوست بدارد، مرا دوست داشته است و اینکه فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود
ساخته است و آن که فاطمه را به خشم آورد، مرا خشمگین کرده است؟ هر دو
با هم پاسخ دادند که: چرا، این سخن را ما از رسول خدا شنیدهایم.
سپس بیدرنگ ادامه داد:
پس من خدا را و فرشتگانش را گواه میگیرم که شما دو تن مرا به خشم
آوردید و خشنودم نساختید، و اگر رسول خدا را ببینم، نزدش از شما دو نفر
شکایت میکنم.
ابوبکر به گریه افتاد، احساس کرد که نه او توان گفتن دارد و نه فاطمه
توان شنیدن. برخاست و عمر به دنبالش، وارد مسجد شد، آشفته و گریان، با خشم
و درد بر سر جمع فریاد زد که...
اما کارگزاران و مصلحتاندیشان قدرت، او را قانع کردند که صلاح امت نیست
شما کنار روید و او هم با تاثر و کراهت شدید قانع شد و صلاحاندیشیها را
ناچار پذیرفت و رام گردید و به خیال خود دست به کار نصرت اسلام و اجرای سنت
رسول خدا شد و نخستین تصمیمی که گرفت مصادره فدک بود. بدین گونه علی از نظر
مالی و زندگی شخصی نیز فلج شد تا زندگیش در گرو حقوقی باشد که از بیتالمال
دارد.
علی را به حال خود وا گذاشتند که تهی دست و تنها شده بود و چند تنی هم که
بر او گرد آمده بودند به زور یا رضا پراکنده شدند و نمیتوانست عدم بیعتش
منشا عصیان و خطری باشد؛ به خصوص که آنان یقین داشتند که تا فاطمه زنده است
از علی نمیتوان بیعت گرفت و علی نمیتواند بیعت کند، چه فاطمه در برابر
قدرتی که حق نمیدانست، کمترین نرمشی نداشت، چنان که تا مرگ، جبهه قاطع و
حالت خشمگین و مهاجمی را که نسبت به آنان گرفته بود، لحظهای رها نکرد.
|