|
فاطمه، فاطمه است بخش ۸ دکتر علی شریعتی |
|
علی احساس خطر کرد؛ اما این احساس، همچون برقی در دلش جست و گذشت؛ درون او
از غم دیگری لبریز بود. محمد، خویشاوند، پدر، سرپرست، آموزگار، برادر،
دوست، پیامبر و همه افتخار و سرمایه و ایمان و احساس و هستی علی بود. او
قادر نبود به آنچه در بیرون این خانه میگذرد بیندیشد. او روح خویش را در
زیر دستهای سرد و لرزانش احساس میکرد، غسل میداد، او به پیغمبر مشغول
بود و من به فرزندانش، فرزندانم. حسن هفت ساله، حسین شش ساله و زینب پنج ساله و امکلثوم سه ساله، این کودکان خردسالی که پس از او دیگر، سرنوشت جز کینه به آنان ارمغانی نداد. و در بیرون شهر، در سقیفه یاران مدنی پیغمبر (انصار) گرد آمدهاند تا جانشین پیغمبر را از میان خود برگزینند. احساس کردهاند که مهاجران مکی (قریش) برای خود نقشهای چیدهاند. ابوبکر و عمر و ابوعبیده خود را رساندهاند و آنها را قانع کردهاند که پیامبر گفته است، «پیشوایان از قریشاند»؛ استدلال کردهاند که جانشین پیغمبر باید از خویشاوندان پیغمبر باشد و در نتیجه ابوبکر در سقیفه انتخاب شده است. هیچ دلی قادر نیست بفهمد که اکنون، رنج با جان حساس و آگاه فاطمه چه میکند. عشق فاطمه به محمد بسیار نیرومند و مشتعلتر از احساس دختری است که پدرش را عاشقانه دوست میدارد. چه، این دختر مادر پدرش نیز بود. وهمدم غربت و تنهاییاش، تسلیت رنجها و غمهایش، همرزم جهادش، هم زنجیر حصارش، آخرین دخترش، فرزند کوچک نیمه دوم عمر پدرش، خردسالترین دخترش و در سالهای آخر زندگی، تنها فرزندش؛ پس از مرگ، تنها بازماندهاش. تنها چراغ عترتش، عمود تنهای خاندانش و بالاخره تنها مادر فرزندانش، ذریه هایش، همسر علیاش، «فاطمهاش». و فاطمه از آغاز عمر، در دامان مادر و کنار پدر، هنگامی طعم زندگی را میچشید که دیگر از ثروت مادرش، آرامش زندگی پدرش، نشاط کودکانه خواهرانش، اثری نبود. مادر فرتوت و شکسته شده بود و سنش از شصت و پنج گذشته و خوشبختی و ثروت و کامیابی زندگی جایش را به ضعف و فقر و سختی و کینهتوزی محیط و خیانتهای خویش و بیگانه داده بود و خدیجه، پیش از آنکه مادر فاطمه باشد و همسر محمد، نخستین همگام و بزرگترین همدرد مردی بود که بار سنگین رنجزای رسالت را آسان بر دوشش نهاده بود، رسالت روشنگری جاهلیت سیاه، بخشیدن آتش خدایی به انسانهای قربانی شب زمستان و نجات مردم اسیر در بندهای نظام اقتصادی بردهداری و زندان فکری بتپرستی. و اکنون، مادر فاطمه یکسره مشغول محمد است که در درونش طوفانی شگفت بر پا شده است از اندیشهها و احساسهای ماوراء زندگی و خوشبختی و در پیرامونش، حریقی دامنگستر از رنجها و کینههای ماده پرستی و خصومت. مادر فاطمه به رنجها و انقلابهای محمد مشغول است ومحمد در رنجها و انقلابهای خویش، به خدا و پیام و مردم خویش و فاطمه درست در سالهایی که به محبتهای مادر و نوازشهای پدر محتاج است، احساس میکند که مادر و پدرش به محبتها و نوازشهای کودکانه او نیاز مندند. «مهراوه» که تنها با رنج مهر- رب النوع تنهایی و اندوه - زیسته است و زندگی مشترکش با او، تنها و تنها چهل سال مرگ مشترک بوده است و خانهای که هر دو را همخانه هم کرده بود، سرنوشت واحد یک بیخانمانی و جاذبهای که با هم خویشاوندشان ساخته، بیگانگی با دیگران و غربت در زندگی و آنچه به با هم بودنشان رانده، تنهاییشان بوده است، میگوید دلی که از شرکت در رنج و غم دوست غذا میگیرد، عشقی میپروراند که از آنچه با خوشبختی و لذتی که از دوست میبرد پدید میآید، بسیار عمیقتر و پر اخلاصتر است. روح در اوج لطافت و عروج احساسش - که دوست داشتن و ایمان را به روحی دیگر در خود مییابد - هنگامی که میبیند زندگی را به دوست ایثار کرده و نیاز دوست را به خویش بر آورده است، خویشاوندییی با دوست در جان خویش احساس میکند که با احساس آنکه میبیند زندگی کرده است و دوست نیاز وی را پاسخ گفته است، یکی نیست؛ شاید هر دو یکی است، اما هر کدام در جهتی عکس آن دیگری. نه، یکی نیست، که «دوست داشتن» و «عشق» یکی نیست. و فاطمه، پدر را آنچنان دوست میداشت که با دختری که با پدر عشق میورزد یکی نیست؛ صمیمیت و خلوص احساسی که نسبت به وی یافته بود، پیوند ناگسستنی و وصفناپذیری که با روح پدر در خود حس میکرد زاده سالهای پر از سختی و کینه و هراس و شکنجهای بود که پدر قهرمانش قربانی آن همه بود و در وطن خویش غریب مانده بود و در شهر خویش بیگانه و در جمع خویش تنها و در میان خویشاوندانش و همزبانانش گسسته و بیهمزبان و با همه جبههها درگیر و رو در روی جهل و بتپرستی و در کشمکش با شیوخ وحشی و اشراف پست و زر اندوزان و برده داران کینه توز و پلید و در زیر بار سنگین رسالتی خدایی یک تنه وبی کس در را ه درازش - از اسارت تا آزادی - بیهمراه و در صعودش از حضیض دره تاریک مکه تا اوج قله کوهستان نور تنها و بیهمگام و جانش از کینه و خیانت و جمود اندیشه و ذلت توده دردمند و تنش از آزار و ضربه خصم مجروح و قومی که بر آنها مبعوث بوده و برای خوشبختی و سیادت و نجات آنها بیش از همه تلاش میکرد، بیش از همه او را میرنجاند و خویشاوندانش که به او از همه نزدیکتر بودند، او را بیشتر میآزردند و بیگانگی میکردند و او یک روح دردمند تنها، از یک سو التهاب وحی، از سویی طوفان عشق و ایمانی آتشین و جوان و از سویی خصومت قوم و از سویی بلاهت خلق و از سویی تنهایی و بیکسی و از سویی کشیدن بار آن امانت خطیر که آسمان و زمین و کوهها از کشیدنش سر باز میزنند و از سویی تازیانه کلماتی که پیاپی از غیب بر جان بیتابش مینوازند و اگر بر کوه زنند از هراس به زانو در میآید و سنگ را ذوب میکند... و او - در زیر باران این همه رنج - هر روز آن آتش که مشتعلش ساخته به میان خلق میراندش و هر روز از صبح، بر سر هر رهگذر تنها فریاد میزند، بر بالای تپه صفا مردم خفته و رام و بیدرد را بیم خطر میدهد و پیامش ار ابلاغ میکند و در صحن مسجد الحرام، کنار دارالندوه اشراف قریش و پیش چشم سیصد و سی واند بت گنگ، بیدرک و بیروح - که معبود مردماند - صلای بیداری میدهد و ندای آزادی و در پایان روز، خسته و کوفته، با تنی مجروح و دلی لبریز درد و دستهایی آواره و تهی، به خانه باز میگردد و در پیاش هیاهویی از دشنام و استهزاء و در پیشش خانهای خاموش و زنی شکسته ایام، همه تن عشق و همه هستی، دو چشم انتظار بر در. و فاطمه دخترکی خردسال، ضعیف، پا به پای پدرش در کوچههای پر از کینه شهر، در مسجد الحرام پر از دشنام و استهزا و اهانت و آزار. هرگاه میافتد، همچون پرندهای که فرزندش از آشیانه بیفتد و در چنگ و دندان مرغان وحشی، جانوران خونخوار، گرفتار شود تنها برسر پدر پر کشد و با تمام وجودش او را در زیر بال میگیرد و با بازوان ترد کوچکش، قهرمان تنها را در آغوش میگیرد و با سر انگشتان لطیفش - که نوازش و مهربانی مجسماند - خون از سرو دست پدر پاک میکند، جراحتهایش را التیام میدهد، با کلمات طفلانهاش، مرد را - که حامل کلمات خدا است - تسلیت میبخشد و این تنهای دردمند بزرگ را به خانه میآرد و در میان مادر رنجور و پدر دردمندش موجی از لطف و جاذبه مهر و عشق بر میانگیزد و در بازگشت خونین پدر از طائف، بر سر راهش تنها به استقبال میآید و او را به تلاشهای کودکانه و عزیزش، از آن همه پریشانی و آوارگی به خود جذب میکند و دلش را به اشتیاقهای تند خویش گرم میسازد و در حصار زندان، سه سال در کنار بستر مادر سالخورده غمگین و پدر رنجدیده و گرفتارش، گرسنگی و غم و تنهایی و سختیهای بیشمار را تحمل میکند و پس از مرگ مادر و عموی بزرگوار پدر، خلاء ناگهانی زندگی پدر را که هم در بیرون تنها مانده و هم در خانه، با احساس محبت و شور بیانتهایش پر میکند و برای پدرش که سخت تنها مانده است مادری میکند و زندگی و هستی و عشق وایمان و تمام لحظات عمرش را وقف پدر میسازد و با محبتش،عاطفه پدری او را سیراب مینماید و با پارسایی و ایمانش به رسالت پدر، او را نیرو و افتخار میبخشد و با رفتن به خانه علی و افتخار فقر و شرف او، به او امید میدهد و با حسن و حسین و زینبش، پدر را که از پسر محروم بود و داغ مرگ دو پسر خردسال و سه دختر بزرگش را دیده بود، شیرینترین و عزیزترین ثمرههای زندگی پر از رنجش را به وی هدیه میکند؛ اینها است که در طول هیجده یا بیست و هشت سال یعنی در سراسر زندگیش، رشتههایی نزدیکتر از عاطفه فرزندی، شدیدتر از عشق، خالصتر از ارادت و ایمان و غنیتر از دوست داشتن و در عین حال به هم بافته از همه این تارهای زرین ماورایی، در جان و عمق وجدان فاطمه آفریده است و او را با جان و تن پدر پیوند داده است. و اکنون ناگهان همه این رشتهها به تیغ مرگ گسسته است و فاطمه باید بی او همچنان باشد و زندگی کند. چه هولناک و سنگین است این ضربه بر دل نازک و تن ضعیف فاطمه، این دختری که تنها با عشق به پدر، با ایمان به ایمان پدر و به خاطر پدرش بود و زنده بود. تصادفی نبود که پیغمبر دربستر احتضار، احساس کرد که تنها او را باید تسلیت بگوید، اورا نیرویی بخشد که بتواند مرگ پدر را تحمل کند و این نیرو تنها مژده مرگ نزدیک خودش بود و این صمیمیت خاص که وی زودتر از همه دیگران به او خواهد پیوست. برای آنکه فاطمه، با سهمگینترین ضربهای که طبیعت در توان خود داشت ناگهان به دردناکترین و رقتبارترین حالت، متلاشی شود، مرگ پدر او را بس بود، اما ضربه دیگری نیز بر او وارد آمد، ضربهای که اگر به اندازه نخستین شدید نبود، لااقل به اندازه آن عمیق بود و شاید عمیقتر. دست تقدیر مهلت نداد؛ ضربه دومی بیدرنگ در پی اولی فرود آمد، چند ساعت بیشتر فاصله نشد. کس دیگری به جانشینی پیغمبر انتخاب شده است. چه فرقی میکند این جانشین ابوبکر باشد و یا دیگری؛ به هر حال، علی نبود. همه چیز روشن شد. چرا پیغمبر در بازگشت از حج وداع در غدیر خم که هر دسته از مسلمانان همراه پیغمبر به سویی میرفتند علی را برسر جمع معرفی کرد و از آنها اقرار گرفت که ولایت او و ولایت علی مترادف هماند. چرا در همین سفر، هنوز پیغمبر وارد مدینه نشده، گروهی دوازده نفری در خم راه کوهستانی کمین میکنند تا او را - و شاید علی را - ترور کنند. و این توطئه که پس از واقعه غدیر روی میدهد، با آن رابطه دارد؛ چه، در ایام انتخابات هیچ حادثهای تصادفی نیست و با آن ارتباط دارد و چرا پیغمبر که قبلاً خبر مییابد و دستور میدهد آنها را از سر راه بردارند اسم هیچ کدامشان افشاء نمیشود؛ در حالی که این حادثه کوچکی نیست. به خصوص که تاریخ از شدت علاقه و کنجکاوی اصحاب پیغمبر به وی، بیاهمیتترین حادثهها را در زندگی وی به دقت نقل میکند. چرا پیغمبر، در آخرین جنگش، تبوک که خود با سالخوردگی و اصحاب بزرگ و سالخورده و غیر نظامیاش- که مرد شمشیر نبودند و بیشتر عناصر سیاسی بودند تا مرد جنگی - به این جنگ میرود تا با رومیهای نیرومند خارجی در شمال بجنگند و خطر مرگ را که احتمالش بسیار قوی است استقبال میکند و علی را استثناء میکند و علیرغم میل قلبی علی و طعن یهودیان و منافقان، او را در مدینه نگه میدارد و میگوید: من تو را برای آنچه در مدینه ترک کردهام میگذارم؛ آیا راضی نیستی که منزلت تو نسبت به من، منزلت هارون نسبت به موسی باشد، جز آنکه پس از من پیغمبری نیست؟ در حالی که علی مرد شمشیر و قهرمان نامی جنگهای بزرگ و پرچمدار و فاتح غزوههای مشهور پیغمبر است؟ چرا در بیماری مرگ، سپاه به روم میفرستند، آن هم برای یک جنگ انتقامی، نه فوری و دفاعی؟ چرا ابوبکر و عمر و دیگر بزرگان و سیاستمداران با نفوذ را هم اعزام میدارد؟ چرا بر چنین سپاهی که در آن، این بزرگان سرباز سادهاند، اسامه جوان هجده ساله را به فرماندهی و امارت سپاه شخصاً نصب میکند و از انتقاد آنها که به علت جوانیش فرماندهیاش را محکوم میکردند به شدت خشمگین میشود و شایستگی را - نه سن و سال را - ملاک ریاست اعلام میکند؟ و چرا آن همه در تب بیماری مرگ اصرار دارد و تکرار میکند و حتی دعاها و نفرینها تا سپاه به زودی حرکت کند و آن شیوخ هم حرکت کنند و باز هم علی را در مدینه نگاه میدارد؟ چرا در آخرین لحظات زندگی کاغذ و قلم خواست و گفت: «شما را چیزی بنویسم که هرگز گمراه نشوید»؟ و چرا همینها که امروز بر سر کار آمدند نگذاشتند نوشتهای از او بماند و حتی پیش روی او به هم در افتادند و هیاهو کردند و او را آزردند و حتی اهانت کردند و به زن هایش که از پشت پرده فریاد میزدند آخر پیغمبر میخواهد وصیت کند و قلم و دوات برایش بیاورید، پرخاش کردند و آنها را یاران یوسف خواندند و او به خشم گفت: همین زنها از شما بهترند. و سپس از آنها خواست که تنهایش بگذارند؟ در آخر لحظات زندگی گفت شما را سه وصیت دارم؛ دو تا را گفت و سومی را خاموش ماند؟ چرا وقتی بلال گفت: نماز است و او نتوانست از بستر برخیزد، گفت: علی را بگوئید بیاید و ناگهان آن دو نیز با پیغام دخترانشان به سرعت آمدند و پیغمبر هر سه را با هم در مقابل دید و بیآن که چیزی بگوید هر سه را مرخص کرد. چرا...؟ چرا...؟ و چرا...؟ و چرا پیغمبر که در سختترین ایام جنگ و ضعف نیرو و تنهایی و قدرت دشمن، همیشه نیرومند و امیدوار سخن میگفت و مطمئن به آینده، در روزهای آخر عمر که در اوج اقتدار و توفیقش بود این همه هراسان و نگران بود؟ چرا شب آغاز بیماری مرگ، نیمه شب تنها، با پیشخدمتش، ابومویهبه به قبرستان رفت و مدتها با گورهای خاموش نجوا کرد و با حسرتی دردناک گفت:
چرا هر چه به مرگ نزدیکتر میشود بیشتر تکرار میکند که:
آری اکنون همه این چراها را پاسخ میگویند. پارههای آن شب سیاه پشت سر
هم میرسند. علی دفن پیغمبر را پایان داده است و اصحاب بزرگ نیز دفن حق او
را.
|
|||||||||||||||||||||
|
||||