سال پنجم، یک سال پس از حسین، در این خانواده دختری آمد که باید میآمد و
باید بیفاصله پس از حسین میآمد: زینب.
و دو سال پس از او دختری دیگر:امکلثوم.
زینب و امکلثوم. اینها اسامی دختران خود پیغمبر نیز هستند.
آری، فاطمه دارد همه کس محمد میشود و تنها کساش.
زینب وی میمیرد و رقیه و امکلثوم او نیز میمیرند؛ در سال هشتم، خدا به
او پسری میدهد، ابراهیم. اما سال بعد او را هم میگیرد.
و اکنون محمد است و تنها فرزندی که از او میماند: فاطمه، فاطمه و
فرزندانش.
این است «اهل بیت پیغمبر».
و عشق پیغمبر به حسن و حسین باز فزونی میگیرد. اکنون این دو طفل تمام
زندگی محمد شدهاند و تمام لحظاتی را که در اختیار دارد به آنان مشغول است.
هرگاه از خانه بیرون میآید و به هر کجا که میرود و در کوچه و بازار مدینه
که قدم میزند همیشه یکی از این دو طفل را نیز بر دوش خود میبرد.
در مسجد، بر بالای منبر سخن میراند و خلق سراپا گوشند، نوادههایش که صحن
خانهشان مسجد است از در بیرون آمدند و برتن هر دو پیراهنی قرمز رنگ. راه
میرفتند و زمین میخوردند. ناگهان چشم پیغمبر به آنها افتاد، نگاهش را
نتوانست از آنها بر گیرد. دید که به زحمت راه میروند، میافتند و بر
میخیزند. طاقت نیاورد، سخنش را رها کرد. شتابزده از منبر فرود آمد و آنها
را بغل کرد و همچنان کودکانش در آغوش، بازگشت و به منبر بالا رفت. دید مردم
حیرت زده مینگرند و از آن بیتابی آنچنان نیرومند به شگفت آمدهاند. وی
احساس کرده گویی میخواست از مردم غذرخواهی کند تا این را که به خاطر بچه
هایش سخن خویش را با آنها بریده و رهایشان کرده است بر او ببخشایند.
در حالی که بچهها را به نرمی و مهر پیش رویش برمنبر گذاشت گفت:
راست گفت خدای بزرگ: انما اموالکم و اولادکم فتنه. چشمم به این دو طفل
افتاد و دیدم که قدم بر میدارند و به زمین میافتند، نتوانستم تاب بیاورم
تا سخنم را قطع کردم و برداشتمشان.
گویی نوازشهای حسین باز حالتی دیگر دارد، شدت و رقت عاطفه از حد میگذرد.
شانه هایش را میگرفت، با او بازی میکرد و میخواند، دراز میکشید، پاهایش
را بر سینهاش مینهاد و از او میخواست که: دهانت را باز کن. کودک دهانش
را میگشود. بر دهانش با شور و شوقی وصفناپذیر بوسه میزد و از دل
میگفت- به آهنگی که از اشتیاق و هیجان میلرزید:
«خدایا او را دوست بدار؛ من اورا دوست دارم».
یک روز جایی دعوت داشت. با چند تن از یارانش بیرون رفت. در بازار ناگهان
چشمش به حسین افتاد که با همسالانش بازی میکرد، پیغمبر جلوی بچهها رفت و
دستهایش را گشود. میخواست نوهاش را بگیرد، بچه از این گوشه به آن گوشه
میگریخت و پیغمبر در حالی که او را دنبال میکرد و میخنداند به او رسید.
گرفتش، یک دستش را پشت سر طفل گذاشت و دست دیگرش را زیر چانهاش، سپس با
مهر و شوق بوسیدش و گفت:
حسین از من است و من از حسین،... خدایا دوست بدار کسی را که حسین را دوست
بدارد.
همراهان با شگفتی مینگریستند، یکیشان به دیگران رو کرد و گفت:
پیغمبر را ببین که با نوهاش این چنین میکند. به خدا من پسری دارم و هرگز
او را نبوسیدهام. پیغمبر که از این همه خشکی و خشونت روح بدش آمد گفت:
کسی که مهر ندارد مهر نبیند.
روزها و شبها میآمدند و میرفتند و فاطمه، شیرینترین جرعههای حیاتش را
مینوشید و خاطره تلخ سالهای سختی و پریشانی و فقر را از یاد میبرد.
جنگ خیبر پیش آمد و مزرعه فدک را یهودیان، به پیغمبر بخشیدند و او آن را به
فاطمه داد. و فاطمه که اکنون چهار کودک یافته بود، اندکی از خشونت زندگی و
تهیدستی رها شد.
فتح مکه پیش آمد و فاطمه همراه پدر نیرومند و همسر قهرمانش که پرچم عقاب را
به دست داشت، به مکه رفت و شاهد بزرگترین پیروزی اسلام بود و از شهر و
زادگاهش دیدار کرد و خاطرههای خوش و ناخوش زندگیاش را در مکه تجدید نمود:
مسجد الحرام و آن حادثهها، خانه پدری، زندگی در کنار خواهرانش که اکنون
دیگر نیستند، «مولد فاطمه». دره ابوطالب، قبر ابوطالب، قبر مادرش خدیجه...
بازگشت سرشار از پیروزی و رضایت و غرقه در افتخار و خوشبختی. پدئرش از
کینههای دشمنان اندک اندک میآساید و سایهاش بر سراسر شبه جزیره گسترده
است، شوهرش در بدر و احد و خندق و خیبر و فتح مکه و حنین و یمن، ضربه هایی
نواخته است که یک ضربهاش از عبادت جن و انس تا رستاخیز ارجمندتر است.
و فرزندانش، تنها ثمرههای یک زندگی سراسر سختی و رنج، یک پیوند سراپا عشق
و ایمان و تنها ادامه ذریه پدرش و خودش، قلب عترت، کانون خانه و خانواده
پاک پیغمبر.
آری، فاطمه گویی پاداش همه رنجها و تلخیها و فضیلت هایش را به وی
دادهاند.
آنچه او را بیش از همه اینها سیراب ساخته است این است که کودکان او، دل و
جان پدر را اینچنین سیراب میکنند و او توانسته است حرمان پدر محبوبش را -
که برایش پسری نماند، که همه دخترانش جز او، در جوانی مردند، که از زنان
متعددش یعنی بیش از سیزده ازدواجی که پس از خدیجه کرد هیچ فرزندی نیافت، جز
ابراهیم از کنیز مصری، که درشیرخوارگی مرد - اکنون با فرزندان محبوبش حسن
و حسین و زینب و امکلثوم جبران کند و طعم شیرین دیدار اینان، کام او را
که در همه عمر، جز تلخی نچشیده است با شهد حیات و لذتهای پاکی که زندگی
دارد آشنا سازد، به خصوص که اکنون عمر پدر از شصت میگذرد و احساس و نیازش
به این فرزندان از همه وقت بیشتر است.
زندگی مهربان شده است و بر چهره فاطمه لبخندی شیرین میزند و گرداگرد خانه
فاطمه را هالهای از خوشبختی و افتخار و کرامت فرا گرفته است و فاطمه،
برخوردار محبتهای وصفناپذیر پدر، عظمت پرافتخار شوی و شور و شوقی که از
حیاط و امید کودکانش بر پا کردهاند، در هودجی از سعادت و کمال و تحقق همه
آرزوها و احلام روحی چون او، نشسته است و زندگی میکند.
اما اینها همه، آرامش پیش از طوفان بود و طوفان در رسید. سیاه و هولناک و
بر باد دهنده آشیانه او و ویران کننده خانه او.
پیغمبر در بستر افتاد.
دیگر نتوانست برخیزد.
چهرهها ناگهان در چشم او همه عوض شدند، مدینه پاک و خوب، از کینه و هراس
لبریز شد؛ سیاست، ایمان و اخلاص را از شهر محمد راند. پیمانهای برادری
گسست و پیمانهای قبایلی، باز جان گرفت.
پیغمبر دیگر فرمان نمیراند.
به دنبال علی میفرستند. عایشه و حفصه پدرانشان را خبر میکنند.
دیروز صدای عمر را میشنود که در محراب پدر نماز میخواند، امروز صدای
ابوبکر را.
سپاه اسامه، در جرف ایستاده است و علیرغم اصرارها و حتی نفرینهای پدر،
حرکت نمیکند؛ از گوشه و کنار صدای اعتراض به انتخاب اسامه که پدر، خود،
پرچم فرماندهیاش را بسته است بلند است.
و امروز پنجشنبه بود و چه پنجشنبهای. باران اشک از چشمهای پدر
میبارید. دستور داد تا قلم و لوح بیاورند تا چیزی بنویسم که بعد از من
گمراه نشوید؛ هیاهو کردند، نگذاشتند، گفتند او هذیان میگوید. گفتند کتاب
خدا هست. نیازی به نوشتن نیست.
و اکنون دیگر پدرم سخن نمیگوید، در خانه عایشه، دیوار به دیوار خانه من
افتاده است، سرش بر دامن علی است، لبهایش دارد بسته میشود، بیشتر با
چشمهایش دارد با من حرف میزند:
من دیگر تاب این همه بیچارگی را ندارم. او پدر من است. من مادر او بودم.
اگر او مرا در این شهر با اینها تنها بگذارد؟
نگاهش را از من بر نمیگیرد بیشتر از همه نگران من است، در چهره من خواند
که چه میکشم. دلش بر من سوخت. فاطمه، دخترش، کوچکترین دخترش، و محبوبترین
دخترش.
با چشم به من اشاره کرد. سرم را به روی صورتش خم کردم، در گوشم گفت که این
بیماری مرگ است، من میروم.
سرم را برداشتم، بدبختی و مصیبت چنان بر سرم هجوم آوردند که ناتوان شدم.
مصیبت بودن و داغ ماندن من پس از پدر، نزدیک بود قلبم را پاره کند.
چرا این خبر را تنها به من میدهد؟ من که در تحمل آن از اینها همه عاجزترم.
اما او همچنان نگاهش را به من دوخته است، دلش بر پریشانی دختر کوچکش - که
همچون طفلی به او محتاج است - سوخت، باز اشاره کرد، گویی دنباله سخنش را
میخواهد بگوید:
اما تو دخترم نخستین کسی خواهی بود از خانواده من که از پی من خو اهی آمد و
به من خواهی پیوست.
سپس افزود:
خوشنود نیستی که پیشوای زنان این امت باشی، فاطمه؟
چه تسلیت بزرگی. کدام مژدهای است که بر آتش این مصیبت آب سردی بپاشد؟ جز
همین، خبر مرگ من، آفرین پدر. چه خوب میدانی که چگونه باید فاطمه را تسلیت
بخشی.
دانست که چرا از میان آن همه من باید این خبر را بشنوم.
اکنون توان آن را یافتهام که بگریم و نوحه کنم.
و ابیض یستسقی الغمام بوجهه
ثمال الیتامی، عصمه الارامل
ناگهان باز پدرم چشم گشود:
فاطمه، این شعرابوطالب است در مدح من؛ دخترم شعر مخوان، قرآن بخوان، بخوان:
وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل، افان مات او قتل انقلبتم علی
اعقابکم؟ (محمد نیست مگر فرستادهای از آنگونه فرستادگان که پیش از او بودند؛ آیا
اگر او مرد یا کشته شد. شما به عقب بر میگردید و به ارتجاع عهد باستانتان
رو میکنید؟)
و آنگاه گفت:
خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرشان را عبادت گاه میسازند.
و انگاه در حالی که گویی با خود زمزمه میکند:
آیا برای مستبدان خود کامه، در دوزخ جایی نیست؟
و ادامه داد:
آن خانه آخرت را ما برای کسانی قرار دادیم که در زمین چیرهدستی و پلیدی
نخواهند و نجویند و نکنند.
سیاستمداران که نگذاشتند چیزی بنویسد، از او میخواستند که شفاهی بگو، چه
میخواهی بنویسی؟
رنجیده در آنان نگریست و گفت:
آنچه را من برآنم، بهتر است از آنچه شما مرا به آن میخوانید
و در پاسخ آنان که همچنان میگفتند چه چیز میخواستی بنویسی، توضیح داد:
من شما را به سه چیز وصیت میکنم:
اول مشرکان را از جزیره العرب برانید. دوم هیاتهای نمایندگی قبایل را همچنان که من میپذیرفتم، بپذیرید...
و سوم...! سکوت.
آنها ناگهان به علی نگریستند و علی سر در اندیشه خویش داشت و با غم خویش
ساکت بود؛ پدر سکوت کرد، سکوتش طولانی شد. چشم هایش را به گوشهای دوخت و
نگاهش که در اشک غوطه میخورد و میشکست، در خیالش نقطهای را مینگریست.
آنها رفتند.
از درد فریاد زدم: وا اندوها بر من، از اندوه تو ای پدر.
و او بیدرنگ، با آهنگی که رهایی و آسودگی از آن خواندم در جوابم گفت:
اندوهی بر پدرت از امروز به بعد نیست.
لبهای پدرم بسته شد.
لبهایی که پیام وحی را میگذاشت، لبهایی که بر دخترش، بر کودکان دخترش،
بوسه میزد. نگاهش مدتی ما را مینگریست و سپس فرو خفت، از حلقومش خون آمد.
سرش بر سینه علی بود. علی سکوتی وحشتناک و سنگین داشت، گویی پیش از پیغمبر
مرده است. عایشه بر سر پدرم خم شد و زنان دیگر.
آری، آری.
لحظههای وحشت، در سکوت مرگ گذشتند، ناگهان دستهای او که به نشانه دعا، برسر اسامه گذاشته بود، به دو پهلو
افتاد، لبهایش تکان خورد. الی الرفیق الاعلی. همه چیز تمام شد.
ابتاه. یا ابتاه. اجاب ربا دعاه الی جبرئیل ننعاه.
ناگهان در بیرون هیاهو بلند شد؛ شهر با تردید و هراس میگریست. فریاد عمر
را شنیدم که میگوید: نه، پیغمبر نمرده است، او مثل عیسی به آسمان عروج
کرده است؛ باز میگردد. هر که بگوید پیغمبر مرده منافق است، گردنش را
میزنم.
چند ساعتی گذشت؛ آرام شد. دیدم آن دو، ابوبکر و عمر وارد شدند، ابوبکر
روپوش را از چهره پدرم کنار زد، گریست و رفت، او هم رفت.
علی دست به کار غسل و کفن پیغمبر شد.
همسرم ابوالحسن، بدن پاک پدرم را میشست و میگریست، برتن او آب میریخت و
بر جان خویش آتش. مردم پیامبرشان را از دست داده بودند و مردم بیپناه
پناهشان را و اصحاب رهبر مهربانشان را و اما، من و علی، همه کس و همه
چیزمان را. ناگهان احساس کردم که ما دوتن، در این شهر، در این دنیا، غریب
ماندهایم.
یکباره همه چیز دگرگون شد. چهرهها عوض شدند. از در و دیوار وحشت میبارد،
«سیاست» به جانشینی صداقت نصب شده است. دستهای برادران که با پیمان مواخات
یکدیگر را میفشردند، از هم دور میشوند و خویشاوندان به هم نزدیک؛ شیخوخیت
و اشرافیت، در کنار تن بیجان پدرم، رسول خدا و پیامبر امی مردم، جان
دوباره میگیرند.
برای علی و من، حادثه هولناکتر از آنست که جز مرگ پیغمبر بتوانیم به چیزی
بیندیشیم. مدینه از طرحها و توطئهها و کشاکشهای بسیار پر میشد و برای
ما هستی یکباره خالی شده بود.
عباس عموی بزرگ مان در حالی که هراسی نگران کننده بر چهرهاش سایه افکنده
بود آمد و با لحنی معنیدار و آهنگی وحشتزده به علی خطاب کرد:
دستت را پیش آر، با توبیعت کنم، تا بگویند عموی رسول خدا با پسر عموی رسول
خدا بیعت کرد و افراد خاندانت نیز با تو بیعت میکنند و چون این کار انجام
شد دیگر...
چه؟ مگر دیگری را هم در این کار طمعی است؟
فردا خواهی دانست.
|