تاریخی دیگرآغاز شد؛ با طلوع این ستارگان، افقهای تازه پدیدار گشت: برای
محمد، معنی زندگی، برای اسلام، حجت ادعا و برای بشریت همه چیز!
سال سوم هجرت، یک سال و اندی پس از ازدواج، حسن آمد. مدینه، پایان انتظار
پیامبر خویش را جشن گرفت و پیغمبر که برای نخستین بار در این شانزده سال
سختی - که هر چه شنیده بود و کشیده بود، آزار بود و کینه و زشتی و خیانت و
خبر شکنجه یاران و مرگ عزیزانش - اکنون با مژ ده حسن، طعم شیرین زندگی را
میچشد و روح خستهاش نوازش میشود. سراپا هیجان ازشوق وارد خانه فاطمه
میشود؛ نخستین ثمره پیوند علی و فاطمه را در آغوش میگیرد. در گوشش اذان
میگوید و بالاخره هموزن موی سرش بر فقیران مدینه، نقره انفاق میکند.
یک سال میگذرد، حسین میرسد. اکنون پیغمبر دو پسر یافته است. تقدیر خواسته
بود که دو پسرش، قاسم و طاهر، نمانند، زیرا پسران پیامبر باید از فاطمه
میبودند. ادامه نسل پیامبر میبایست در انحصار دخترش باشد: فاطمه! فاطمه
باشد.
و علی نیز. او نمیبایست در سلسلهای که از محمد آغاز میشود بر کنار ماند؛
مگر نه در معنی، علی تداوم محمد است و در روح، وارث وی؟ در نژاد نیز
میبایست محمد را ادامه دهد و این دو روح، در توالی نسلها به هم پیوند
خورند؛ در ذریههای محمد، علی حضور داشته باشد و در ذریههای علی، محمد
نیز. و اکنون حضور هر دو در سیمای معصوم این دو طفل آشکار است و محمد هر سه
را در سیمای این دو میبیند:
علی را، فاطمه را و خود را!
تقدیر را سپاس میگذارد که این دو را جانشین دو پسر خویش کرد، این دو، ثمره
پیوند علی و فاطمهاند. فاطمه، مام پدرش و - همه اصحاب میدانند و تکرار
میکنند - کوچکترین دخترش و عزیزترین دخترش و از علی نیز محبوبترش. و
علی؟ پسرش، پرورده اش، برادرش و از فاطمه نیز عزیزترش.
رشتههای مهری که علی و محمد را به هم میپیوندند بیشمار است: هر دو از
عبدالمطلب سر زدهاند؛ مادر علی، محمد را از هشت سالگی مادری میکرده است و
پدرش ابوطالب پدری. محمد از هشت سالگی تا بیست و پنج سالگی در خانه علی
بزرگ شده است و علی نیز از طفولیت تا بیست و پنج سالگی در خانه محمد بزرگ
شده است. خدیجه او را مادری میکرده و پیغمبر او را پدری.
چه پیوندهای نزدیک متقابلی، خویشاوندیهای متشابهی. دو انسان قرینه هم، دو
یکدیگر!
علی نخستین باورکننده اسلام او است و پذیرنده دعوت او و نخستین دستی که در
غربت و تنهایی، در دستهای محمد به بیعت دراز شد و با هم به پیمان پیوند
خورد و از آن پس، همواره پیشاپیش خطرها ایستاد و در قلب مهلکهها و
سختیها زیست تا... مرگ.
پیش از بعثت، کوچک که بود- طفلی شش، هفت ساله - او را تنها با خود به حرا
میبرد و او را در خلوت تاملهای عمیق و نیایشهای شگفتش در شبها و روزهای
انزوا همراه میآورد.
مهتاب جزیره، بارها دیده بود که در سکوت مرموز و گویای شبهای رمضان
سالهای نزدیک به بعثت، بر بام کوه حرا مردی تنها، ایستاده، نشسته و یا
آهسته قدم میزند. گاه، در زیر باران الهام، سر به گریبان احساسهای مرموزش
فرو برده و گاه سر بر آسمان بلند کرده و گویی در اعماق مجهول آن، ناپیدایی
را مینگرد. انتظاری را میکشد و یا چیزی میبیند که او خبر ندارد و در همه
این حالات، کودکی، چون سایه، با اوست؛ گاه بر دوشش، گاه بر کنارش.
و کودک بود، هشت یا ده ساله و در خانه پیغمبر که شبی وارد اتاق پدر و مادرش
شد: محمد و خدیجه! دید که دارند به خاک میافتند و مینشینند و بر میخیزند
و زیر لب چیزی میگویند. هر دو با هم. و هیچ کدام به او توجهی ندارند؛ در
شگفت ماند؛ در آخر پرسید:
چه میکنید؟
پیغمبر گفت: نماز میخوانیم. من مامور شدهام تا پیام اسلام را به مردم
ابلاغ کنم و آنان را به یکتایی الله و رسالت خویش بخوانم.ای علی تورا
نیز بدان میخوانم.
و علی، گر چه هنوز کودکی است خرد سال و در خانه محمد زندگی میکند و سراپا
غرقه در محبتها و بزرگواریهای او است، اما علی است. او، بیاندیشه، آری
نمیگوید. ایمان او باید بر خردش بگذرد و سپس به دلش راه یابد. در عین حال
زبانش لحن سن و سال خویش را دارد:
اجازه بدهید با پدرم ابوطالب، در میان بگذارم و با او در این کار
مشورت کنم، سپس تصمیم میگیرم.
و بیدرنگ از پلهها بالا رفت تا در اطاقش بخوابد. اما این دعوت، دعوتی
نیست که علی را -هر چند هشت یا ده ساله- آرام بگذارد. تاسحرگاه به آن
میاندیشد و بیدار میماند. کسی از آنچه آن شب، در پردههای مغز این طفل
بزرگ میگذشت خبر ندارد. اما صبح، صدای پایش را شنیدهاند که سبک بار و
مصمم پایین آمد و بر درگاه اتاق پیغمبر ایستاد و با لحن شیرین کودکانه، اما
منطق زیبا و استوار علی، گفت:
من دیشب با خودم فکر کردم. دیدم خدا در آفرینش من، با پدرم ابوطالب،
مشورت نکرد و اکنون، من چرا در پرستش او باید از وی نظر بخواهم؟ اسلام
را به من بگوی.
و پیغمبر گفت و او گفت: میپذیرم. و ازآن پس، همه لحظات عمر را در این
پیمان و پیوند نهاد و در پر ستش خدا و وفای محمد و دوستی خلق و پارسایی
روح، آیتی شگفت شد و با صدها رشته پنها ن و پیدا با روح و اندیشه و قلب
محمد پیوند یافت و این را همه میدانستند و خود بیش از همه میشناخت و
هزاران اشعه نامریی مهر را که از جان اوبر علی میتافت حس میکرد. و این
بود که روزی که روحش از شدت محبتی که پیغمبر به وی میورزید، به هیجان آمده
بود، دلش به سختی هوای آن کرد که از زبان خود او، اندازه عاطفهاش را نسبت
به وی بشنود. پرسید:
از این دو کدامشان در چشم رسول خدا محبوبترند: دخترش زهرا و یا
همسر او علی؟
پیغمبر که در برابر پرسش دشواری قرار گرفته بود - در حالی که از این سوال
زیرکانهای که او را در تنگنای یک «انتخاب محال» میگرفت، لبخندی معصوم و
مهربان داشت - پاسخی یافت که احساس کرد درست بیان همان چیزی است که در دل
داشته است و با حالتی که گویی از توفیق لذت میبرد گفت:
فاطمه پیش من، از تو محبوبتر است و تو پیش من، از فاطمه عزیزتری!
و اکنون حسن و حسین، نوادگانش، آینه وجود و ثمره حیات «محبوبترین عزیزش» و
«عزیزترین محبوبش» در همهُ این جهان.
پیغمبر، که تاریخ، آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن میگوید و خسروان و
قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان، آن همه از شمشیرش میهراسند و دشمن از
شدت غضبش میلرزد، در عین حال مردی است سخت عاطفی، با دلی که از کمترین موج
محبتی میتپد و روحی که از نوازش نرم دست صداقتی، صمیمیتی و لطفی، به هیجان
میآید.
در جنگ هولناک حنین که دشمنان با هم ائتلاف کرده بودند تا همچون تنی واحد
او را در زیر شمشیر گیرند و نابودش کنند و تا شکست به آستانه مرگ نیز او را
کشاندند، شش هزار اسیر گرفت و چهل هز ار شتر، گوسفند و غنائم دیگر،
بیشمار. مردی از جانب دشمن شکست خورده آمد و گفت: ای محمد، در میان این
اسیران، دائیها و خالههای تواند.
و سپس افزود اگر ما نعمان ابن منذر و ابن ابی شمر را شیر داده بودیم، در
چنین هنگامی، به بزرگواریشان چشم میداشتیم و تو از هر که پرستاریش
کردهاند بزرگوارتری.
وسپس زنی را آوردند که فریاد میزد: من خواهر پیامبر شمایم. پیغمبر گفت: چه
نشانهای داری؟ شانهاش را نشان داد و گفت: این اثر دندانی است که وقتی
تورا بر کول گرفته بودم و تو خشمگین شده بودی به شدت گاز گرفتی.
چنان به هم برآمد و یاد محبتهای دایه و دخترانش و خاطره ایام کودکیاش در
صحرا و در میان این طایفه او را چنان آشفته و هیجان زده کرد که اشک در چشمش
گشت و گفت سهم خودم را و تمام فرزندان عبدالمطلب را هم اکنون میبخشم؛ فردا
در مسجد حاضر شوید و پس از نماز در خواستتان را در جمع بلند بگویید تا
تصمیم خودم و خویشاوندانم را در پاسخ شما اعلام کنم، مگر طایفههای دیگر از
من پیروی کنند. و فردا چنین کرد و با این نمایش عاطفی همه را آزاد ساخت و
حتی چند تنی را که از پس دادن سهمشان امتناع کردند به وعدههای آینده راضی
کرد.
در خانه و خانواده نیز چنین است. در بیرون، مرد رزم و سیاست و فرماندهی و
قدرت و ابهت است و در خانه، پدری مهربان و شرهری نرم خوی و ساده و صمیمی،
چندان که زنانش - آنها که در آن عصر تنها زبان کتک را خوب میفهمیدند و
این زبان را محمد هیچ نمیدانست و در تمام عمر هرگز دستی بر سر هیچ یک از
زنانش بلند نکر د - بر او گاه گستاخی میکردند و آزارش میدادند و او در
همه عمر، تنها موردی که بر آنها سخت گرفت و به تنبیهشان پرداخت - آن هم به
علت آنکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش و آزارها که این همه تنگدستی و فقر
را در خانه تو نمیتوان تحمل کرد - این بود که از آنها قهر کرد و به
خانهشان نرفت و بیرون خفت، در یک انبار که نیمیاش از بیده و کاه و غله پر
بود و او نردهبانی میگذاشت و بالا میرفت و گوشهای از انبار را که در
طبقه دوم بود، هموار میکرد و میروبید و نردبان را برمیداشت و سپس بر خاک
میخفت و یک ماه اینچنین زندگی کرد. تاآنگاه که زنانش - که در عین حال به
او هم عشق میورزیدند و هم ایمان داشتند - تسلیم شدند و در برابر این
رفتار، از شرم آرام گرفتند که او آنان را مخیر کرده بود که یا طلاق را و
دنیا را انتخاب کنید، یا مرا و فقر مرا.
و همگی - جز یک تن - دومی را ترجیح دادند.
وی هرگز نمیکوشید تا خود را مرموز و غیر عادی و موجودی غریب و عجیب در
چشمها بنماید، بلکه بر عکس، حتی به عادی بودن تظاهر میکرد. نه تنها از
زبان قرآن میگوید که: «من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی میشود»، که
همواره اعتراف میکند که غیب نمیدانم و جز آنچه به من گفته میشود از چیزی
خبر ندارم و در رفتار و زندگی و گفتگویش همه جا میکوشید تا در چشمها
شگفتآور و فوقالعاده جلوه نکند و میکوشید تا ابهت و جلالی را که در دلها
دارد بشکند.
روزی پیرزنی نزد وی میآید تا از او چیزی بپرسد؛ آن همه خبرها و عظمتها که
از او شنیده بوده است چنان در او اثر میکند که تا خود را در حضور وی
مییابد میلرزد و زبانش میگیرد؛ پیغمبر که احساس میکند شخصیت و شکوه او
وی را گرفته است، ساده و متواضع پیش میآید، به مهر دست بر شانه هایش
میگذارد و با لحنی که از خضوع نرم و صمیمی شده است میگوید:
مادر، چه خبر است؟ من پسر آن زن قریشیام که گوسفند میدوشید.
بعد احساس و عمق و عاطفه و اندازه رقت قلب محمد نیز شگفتانگیز است. گاه
در خانه، چنان خود را فرو میشکست و پایین میآورد که دست احساس و تفاهم
عایشه نه ساله، آسان به او میرسید: دستهای فاطمه را میبوسید؛ تعبیراتش
در محبت، ویژگی خاصی دارد: «عمار پوست میان دو چشم من است، علی از من است و
من از علی، فاطمه قطعهای از تن من است...».
و اکنون حسن و حسین. آه، که محمد با این دوطفل محبوبش چه میکند.
وی «فرزند دوست» است، به خصوص که همیشه آرزوی پسر داشته است؛ و در عین حال
که به دخترانش محبت و حرمتی نشان میدهد که در تصور مرد امروز نیز
نمیگنجد، اما سرنوشت تنها برایش دختر نگاه داشت و اکنون از تنها دخترش، دو
پسر یافته است و پیداست که باید این دو را سخت دوست داشته باشد اما در
دوستی این دو کودک چنان است که همه را به شگفتی آورده است:
روزی وارد خانه فاطمه شد، همچون هر روز، و از وقتی بچهها پیدا شدند، هر دم
و ساعت! وارد شد، دید فاطمه و علی هر دو چرتشان گرفته است و حسن گرسنه است
و میگرید و چیزی نمییابد. دلش نیامد که عزیزترین و محبوبترین کسانش را
بیدار کند. شتابان و پاورچین خود را به میشی که در صحن خانه ایستاده بود
رساند و او را دوشید و طفل را نوشاند تا آرامش کرد.
روزی که با عجله از در خانه فاطمه میگذشت، ناگهان صدای ناله حسین به گوشش
خورد. برگشت و به خانه سر کشید و در حالی که تمام بدنش میلرزید بر سر
فاطمه به سرزنش، فریاد کشید:
مگر تو نمیدانی که گریه او آزارم میدهد؟
اسامه بن زید بن حارثه که پیش از این از او یاد کردم نقل میکند که: با
پیغمبر کاری داشتم، درخانهاش را زدم، بیرون آمد و در حالی که با او حرف
میزدم متوجه شدم که زیر جامه چیزی پنهان دارد و آن را به زحمت نگاه
میدارد، اما ندانستم چیست. حرفم را که زدم پرسیدم این چیست که به خود
گرفتهای رسول خدا؟ پیغمبر در حالی که چهرهاش از هیجان و شوق محبت تافته
شد، جامهاش را پس زد و دیدم حسن و حسیناند. و در حالی که گویی این رفتار
غیر عادیاش را میخواهد برایم توجیه کند و در عین حال نمیتواند از آنها
چشم برگیرد، با لحنی که هر احساسی به او حق میداد، آن چنان که گویی با خود
حرف میزند، گفت:
این دو پسرهای مناند و پسرهای دختر من.
و سپس در حالی که صدایش هیجان میگرفت، با آهنگی که در بیان نمیآید
ادامه داد:
خدایا من این دو را دوست میدارم، تو این دو را دوست بدار و کسی که
دوستشان بدارد دوست بدار!
به قول دکتر عایشه بنت الشاطی: اگر محمد را مختار میکردند که کدام
دخترت سرچشمه نسل پاکت باشد و کدام دامادت پدر اهل بیت شرفت، همان را
اختیار میکرد که خدا برایش انتخاب کرده بود.
کودکان زهرا و علی در سیمای محمد یک پدر بزرگ، یک پدر، یک دوست و خویشاوند
خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و هم بازی خویش، احساس میکردند. با او
بیشتر از پدر و مادر خویش آشنا و صمیمی و آزاد بودند. روزی درنماز دیدند که
سجده را طولانی کرد، تا آنجا که از حد گذشت و موجب شگفتی همه شد به ویژه که
پیغمبر در نماز سریع بود و طبق دستور خویش، همیشه ضعیفترین مردم را مراعات
میکرد.
پنداشتند که یا حادثهای پیش آمده است و یا وحی در رسیده است. پس از نماز
از او علت را پرسیدند. گفت: حسین، در سجده بر پشتم پرید و او عادت کرده است
که در خانه بر پشتم جست زند؛ اینجا هم تا به سجده رفتم بر دوشم بالا آمد،
دلم نیامد که دستپاچهاش کند، صبر کردم تا خودش رهایم کند این بود که
سجدهام اینچنین به طول انجامید.
آیا پیغمبر در عین حال، عمد ندارد که همه مردم، به خصوص همه اصحاب بدانند و
به چشم ببینند که او این دو طفل را، حسن و حسین و مادرشان را و پدرشان را
بیش از آنچه یک قلب، ظرفیت و توانایی دوست داشتن دارد، دوست میدارد؟
وگرنه چرا در برابر جمع این همه فاطمه را اکرام میکند؟ دست و رویش را بوسه
میدهد. در مسجد این همه از او ستایش میکند؟ در منبر و محراب این همه و با
این شکل، پیوند غیر عادی روح و عاطفه خویش را با این خانواده به همه نشان
میدهد؟ به خصوص این قیدی که در دنباله ستایش هایش میافزاید، نسبت به حسن
و حسین، نسبت به زهرا و نسبت به علی که: خدایا تونیز او را، یا آنان را
دوست بدار، خشنودی او یا آنها، خشنودی من است و خشنودی من خشنودی تو. خدایا
هر که او را، هر که آنها را بیازارد، مرا آزار کرده است و هر که مرا
بیازارد، تورا آزار کرده است...
این قیدها چرا؟ این همه ابراز عاطفهها و دوست داشتنها و نشان دادن احساس
ویژهاش به اعضای این خانواده، چرا؟
فردا همه این چراها را پاسخ میگوید. سرنوشت این خانواده، یکایک اعضای این
خانواده، پاسخ این چراهاست.
بگذار پیغمبر برود. نخستین قربانی، فاطمه، سپس علی، سپس حسن، سپس حسین و...
در آخر زینب.
|