زینب اکنون در خانه ابوالمعاص تاجر مکه است، رقیه و امکلثوم پیش از این
در خانه پسران ابولهب در نعمت و راحت بودند و سپس یکی پس از دیگری به خانه
عثمان صحابی ثروتمند آمدند و اما فاطمه، که از آغاز سختی و فقر در خانه پدر
زاد و رشد کرد، اکنون به خانه علی آمده است، خانهای که تنها اثاثه و زینتش
عشق است و فقر.
سختی زندگی در خانه علی آغاز شد، اما دشوارتر از همیشه؛ فاطمه اکنون همان
مسئولیتهای همیشهاش را دارد، اما این بار در برابر علی؛ جوانی که دیروز
در چشم برادر به او مینگریست و امروز در چشم همسر. فاطمه میداند که زندگی
علی همواره این چنین خواهد ماند، میداند که همسرش جز به جهاد و اندیشه خدا
و مردم نمیاندیشد و هیچ گاه، جز با دستهای خالی، از بیرون به خانه باز
نخواهد گشت. فاطمه بیشتر از خانه پدر در اینجا خود را مسئول مییابد، مسئول
همسر بودن این مرد تهیدستی که از خوشبختی جدیتر است و از زندگی بزرگتر.
فاطمه دستاس میکند، نان میپزد، در خانه کار میکند و بارها او را
دیدهاند که از بیرون آب میآورد... و علی که جلال و عظمت فاطمه را
میشناسد و گذشته از آن، او را به چندین مهر، دوست میدارد و میداند که
سختیهای زندگی و آزارهایی که از کودکی دیده است او را ضعیف ساخته است از
این همه سختی و کاری که وی بر خود روا میدارد رنج میبرد.
روزی با لحن مهربان همدردی میگوید:
«زهرا، خودت را چندان به سختی انداختهای که دل مرا به درد میآوری،
خدا خدمتکاران بسیاری نصیب مسلمین کرده است، برو و از رسول خدا یکی
بخواه تا تو را خدمت کند».
فاطمه سراغ پدر میرود.
چه کاری داری دخترکم؟
آمدم به تو سلامی بکنم...
و برگشت، به علی گفت شرم داشتم که از پدر چیزی بخواهم.
علی که سخت به هیجان آمده بود فاطمه را یاری کرد، همراه فاطمه نزد پیغمبر
بازگشت و خود از جانب او سوال را مطرح کرد و پیغمبر بیدرنگ و قاطع، پاسخ
گفت:
- نه به خدا، اسیر جنگ را به شما نمیبخشم که شکم اهل صفه را گرسنه بگذارم
و چیزی نیابم که به آنان بدهم؛ فقط میفروشم و با پول آن گرسنگان صفه را
میبخشم.
و علی و فاطمه سپاس گفتند و دست خالی بازگشتند.
شب شد و زن و شوی در خانه خشک و خالی خویش آرمیدند و پیش از آن که به خواب
روند، هر دو ساکت به سوالی که از پیغمبر کرده بودند، میاندیشیدند.
و پیغمبر تمام روز را به پاسخی که به عزیزترین کسانش داده بود میاندیشید.
ناگهان در باز شد و پیغمبر.
تنها، از تاریکی شب، شبی سرد که علی و فاطمه را در بستر میلرزاند.
دید که این دو پارچهای نازک بر روی خود کشیدهاند و چون بر سرشان میکشند
پاهاشان بیرون میماند و چون پاها را میپوشانند سرهاشان.
با گذشت مهرآمیزی دستور داد:
از جاتان تکان نخورید.
سپس افزود:
نمی خواهید شما را از چیزی خبر کنم که از آن چه از من در خواست کردید بهتر
است؟
چرا، ای رسول خدا.
آن «کلماتی» است که جبرئیل به من آموخت: پس از هر نماز ده بار الله را
تسبیح کنید و ده بار حمد و ده بار تکبیر و چون به بسترتان آرام گرفتید، سی
و چهار بار تکبیر کنید و سی و سه بار حمد و سی و سه بار تسبیح....
یک بار دیگر فاطمه این چنین درس گرفت. یک بار دیگر با ضربهای نرم که تا
عمق هستیاش را خبر کرد آموخت که: او فاطمه است!
این درسی بود که میدانست، از کودکی فرا گرفته بود، اما درسهایی این چنین
همواره به آموختن و پیاپی تعلیم گرفتن نیازمند است، این نه درس «دانش» است،
درس «شدن» است. فاطمه شدن، آسان نیست. این ودیعهای است که باید معراجهای
بزرگ را و پروازهای ماورایی را گام به گام و و بال در بال علی باشد.
عظمتها و رنجهای علی را باید با او قسمت کند و او مسئولیت خطیری در تاریخ
آزادی و جهاد و انسانیت دارد، او حلقه واسطهای است که تسلسل ابراهیم تا
محمد را به حسین تا منجی انتقامجوی نجاتبخش انتهای تاریخ میپیوندد.
واسطه العقد نبوت و امامت!
اینها مسئولیتها و مقامات فاطمه است، اما ارزشهای شگفت خود فاطمه -
فاطمه بودن - پیغمبر را ناچار میکند که بر این شاگرد ویژه و صحابی
استثناییاش سخت بگیرد، لحظهای آرامش زندگی نباید او را از «رفتن و شدن»
باز دارد؛ رنج و محرومیت، آب و خاک این درختی است که باید در زیر نور وحی
بروید و برای آزادی و عدالت ثمر دهد و آغاز آن شجره طیبهای باشد که هر یک
همچون پرومتهای واقعی مامورند تا آتش خدایی را از آسمان به زمین آرند و به
انسان بخشند و همچون اطلس حقیقی، باید براستی، بار سنگین تمام زمین را بر
دوش خویش نگاه دارند و بایستند!
این است که فاطمه همواره باید در آموختن باشد، آموزشی که همچون نورو هوا و
غذا برای درخت پایان یافتنی نیست، مکرر و مداوم است.
کلمه، به جای خدمتکار. تنها این عروس و داماد شگفتاند که میتوانند بفهمند
که با کلمه میتوان زندگی کرد، خوشبخت بود و آن را نوشید و خورد و سیراب
شد!
این کلمات همچون باران باید پیاپی ببارند و تنها این دو نهال تشنهای که از
برترین بذرهای انسان بودن سر زدهاند بنوشند و برویند، ندای ناگهانی محمد
در دل تاریک و سکوت پر معنای آن شب، بر سر آنها، بانگ این آب بود:
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه ای عاشق بر آور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب
و از این دو تشنهتر و عاشقتر، بر روی خاک، کیست؟
بیهوده نیست که از علی، مرد جهاد و کوشش و کار - که ورد خوانی که به ذکر
عادت کرده باشد و تنها با لب و چانهاش بدان مشغول باشد نیست - بیست و پنج
سال بعد از این حادثه، شنیدهاند که گفته است:
به خدا از آن هنگام که این درس را به من آموخت تا کنون ترک نکردهام.
با شگفتی میپرسند: حتی شب صفین هم؟
و علی با تأکید: حتی شب صفین هم.
و فاطمه نیز با این درس زندگی کرد تا مرد و این «تسبیحها» به نام او است.
کلمات آسمانی که به جای خدمتکار، او را در کار زندگی مدد کردند، کلماتی است
که به عنوان هدیه عروسی به دخترش ارمغان داد.
خود به پای خود آمد و داد و برگشت.
پیغمبر بر فاطمه دختر محبوبش بسیار سخت میگرفت. او این رفتار را از خدا
آموخته بود، در قرآن، هیچ پیامبری، به اندازه محمد، عتاب و انتقادهای سخت
نشده است. چه، هیچ پیامبری نه به اندازه او در چشم خدا محبوب بوده است و نه
به اندازه او در میان خلق خدا مسئول.
به گفته شاندل: عشق و ایمان در اوج پروازش، از سطح ستایشها میگذرد و
معشوق در انتهای صعودش در چشم عاشق سراپا غرقه سرزنش میشود و این هنگامی
است که دوست، استحقاق بخشوده شدنش را، در چشم دوست، از دست میدهد.
یک بار، همچون هر روز: پیغمبر وارد خانه فاطمهاش میشود، ناگهان چشمش به
پردهای میافتد، نقشدار. بیدرنگ ابرو در هم میکشد و بیآن که سخنی بگوید
ننشسته باز میگردد.
فاطمه احساس میکند. میداند گناهش چیست و میداند که توبهاش چه؟ بلافاصله
پرده را از اتاق گلینش میکند و برای پدرش میفرستد تا آن را بفروشد و پولش
را به نیازمندان مدینه انفاق کند. چرا این همه سختگیر و خشن؟ زینب در خانه
ابوالمعاص غرق نعمت و تجمل است، خواهران دیگرش رقیه و امکلثوم همیشه در
خانه ثروت و راحت بودند، اول در خانه فرزندان ابولهب تاجر و اکنون یکی پس
از دیگری در خانه عثمان اشرافی و مجلل و هرگز فاطمه نشنیده است که خواهرانش
را که از او بسیار مسنترند به ثروت و زینت سرزنش کرده باشد.
از لحن سخن و شیوه رفتار پیغمبر با فاطمه یا درباره فاطمه پیداست که فاطمه
دیگر است و دختران دیگر وی دیگر.
فاطمه کار کن، که فردا، من هیچ کاری برای نمیتوانم کرد.
می بینید چه فاصلهای میان این اسلام با اسلامی که میگوید: یک قطره اشک بر
حسین آتش دوزخ را خاموش میکند، گناهان را اگر از کف دریاها و ریگ
بیابانها و ستارگان آسمانها بیشتر باشد میآمرزد و دوستی علی ذات گناهان
فردا را در آخرت تبدیل به ثواب میکند! (کلاه سر کسانی رفته که در این دنیا
گناه نمیکنند یا کم میکنند. چون چیزی ندارند که به ثواب تبدیل جنسیت
یابد!) و مضحکتر از آن این گفته وحشتناک خداوند! است که: دوستدار علی در
بهشت است ولو مرا عصیان کند و دشمن علی در دوزخ ولو مرا اطاعت نماید.
در آن جا دو تا دستگاه حساب و کتاب و عقاب - دستگاه خدا و دستگاه علی -
وجود نداشته است، علی و خدا اختلاف حساب نداشتهاند. قضیه سخت جدی بوده
است. حتی پیغمبر، فاطمهاش را از این که در برابر عدالت حاکم بر هستی و در
برابر حاکم جهان، بتواند یاری کند و از بیراهه نجاتش دهد مأیوس میکند.
فاطمه باید خودش فاطمه شود دختر محمد بودن آن جا به کارش نمیآید. اینجا
میتواند به کارش آید و آن هم برای فاطمه شدن و اگر نشد باخته است. و شفاعت
یعنی این، نه تقلب در امتحان، پارتیبازی و قوم و خویش پایی و باند بازی در
محاسبه حق و عدل خدا و دست بردن در نامه اعمال و وارد کردن اطرافیان از
دیوار یا درهای مخفی بهشت.
و فاطمه این را میداند. پیغمبر، هم به او آموخته است و هم به همه؛ این
گونه شفاعت که اساس حسابها و کتابها و مسئولیتهایی را که مذاهب برای
استقرار آن آمدهاند به هم میریزد، سنت بتپرستی جاهلی است؛ آنها بتها
را شفعاءنا عندالله میشمردند، جنایت میکردند و هزاران کثافت کاری و آنگاه
شیری یا شتری به پیشگاه لات و عزی و دیگر بتهای بزرگ یا کوچکشان نذر
میکردند و آن گاه با کلمات تملقآمیز و التماس و زاری و ابراز احساسات و
دوستی و اخلاص خود، از او شفاعت میطلبیدند. من نه تنها شفاعت پیامبر را
قبول دارم، بلکه شفاعت امام را و معصوم را نیز و حتی شفاعت صالحان و
مجاهدان بزرگ را و... چه میگویم؟ حتی معتقدم که زیارت خاک و تربت حسین نیز
گنهکار را میبخشد و این بدان گونه است که در روح و اندیشه انسانی که به
این نمونههای بزرگ انسانیت و ایمان میاندیشد اثری تغییردهنده و انقلابی
میگذارد، انسان را دگرگون میکند، ضعفها و ترسها و پلیدگراییها و
بتپرستی و شخصیتپرستیها و بردگی زر و زور را در او میکشد، از این سر
چشمههای معرفت و اعتقاد و فضیلتهای انسانی و کانونهای بخشنده روح جهاد و
ثبات و اخلاص و شکوه معنویت الهام میگیرد و به او ارزشهای نو میبخشد و
ارزشهای انسانی را در او قوت میدهد و بیماریهای اراده و غریزه و عادت را
که عوامل گناه و بدیاند در عمق وجدان او میمیراند و او را انسان بزرگ
میسازد و طبیعی است و منطقی که لغزشهای گذشتهاش متعلق به گذشته میشود و
اویی که در گذشته بود و اکنون نیست و دیگر نخواهد بود.
حر، قهرمان کربلا، به شفاعت حسین، از دوزخ غلامان خانهزاد و جنایتکار
دستگاه ستم و پلیدی نجات یافت و با چند گام، خود را به بلندترین قله
قهرمانان حریت و حقیقت و انسانیت رسانید.
و فاطمه، به شفاعت محمد فاطمه شد، که شفاعت در اسلام عامل کسب شایستگی نجات
است، نه وسیله «نجات ناشایسته»، این فرد است که باید شفاعت را از شفیع
بگیرد و سرنوشت خود را بدان عوض کند. یعنی سرشتش را چنان تغییر دهد که
شایسته تغییر سرنوشتش باشد. آری فرد آن را از شفیع میگیرد. شفیع آن را به
فرد نمیدهد؛ هیچ عنصر آلوده و بیارزشی، با هیچ فوت و فنی از صراط
نمیگذرد، مگر پیش از آن، در این جهان زندگی و تلاش و کار و خدمت و خیانت،
فن عبور از آن را آموخته باشد و شفیع یکی از این «آموزگاران» است نه یک
«پارتی». حسین شفیع انسانی میشود که عشق و ایمان به او و یاد او و داستان
او، وی را مجاهد پرورد. او را که در بیراهههای جهل سردرگم است و یا در ر
اههای امن و راحت و لذت و ذلت زندگی که به باغ آبادی میروند، سرگرم، به
راهی میراند که او در آن پیشاهنگ است (امام). وگرنه اشک هیچ اثر شیمیایی
بر روی گناهان آدمی نخواهد داشت، اگر بر شعور و شناخت و سرشت او اثر نکند.
فاطمه، کار کن که من برای تو هیچ کاری فردا نمیتوانم کرد!
فاطمه «مثال» محمد بوده است. حتی محمد نیز در نظام عدالت خدا و قانون اسلام
مستثنی نیست، او نیز مقامی مسئول است؛ باید برای هر قدمش، هر سخنش، پاسخ
بدهد. روزی زنی از قریش که مسلمان شده بود، دزدی کرده بود. پیغمبر شنید،
دستش را باید قطع کنند. بسیاری از مردم دلشان بر او سوخت، خانوادههای بزرگ
قریش - که اشرافیترین قبیله عرب بود - آن را ننگی میشمردند که لکهاش
همیشه خواهد ماند. نزدش به طلب شفاعت آمدند، از او خواستند تا در برابر حکم
خدا از زن شفاعت کند؛ نپذیرفت؛ به اسامه بن زید متوسل شدند. اسامه فرزند
زید که پسر خوانده پیغمبر بود و پیغمبر او و پسرش اسامه را سخت دوست
میداشت و محبت خاص او نسبت به اسامه جوان در تاریخ معروف است. اسامه با
سرمایه خصوصیت و محبت و نزدیکی خاصی که به پیغمبر داشت و سابقه وفا و
فداکاری خودش و پدرش که غلام خدیجه بود و سپس مولای پیغمبر، از جانب قریش و
از جانب خویش از وی خواست تا این لغزش را بر این زن بیچاره قریش ببخشاید،
از او شفاعت کند و پیغمبر با لحنی قاطع و عتاب آمیز پاسخ داد:
با من حرف مزن اسامه. هر گاه قانون در دست من باشد، فرارگاهی ندارد. اگر
دختر محمد، فاطمه میبود دستش را قطع میکردم.
چرا از میان همه عزیزانش، نزدیکانش، دختر محمد؟ و چرا به نام: فاطمه؟
پاسخ به این چراها روشن است. مگر هنگامی که دعوتش را خطاب میکرد، از میان
همه خویشاوندان نزدیکش، از میان اعضای خانوادهاش، از میان دخترانش، فاطمه
خردسال را، اختصاصاً برنگزید و تنها او را مخاطب دعوت بزرگ خویش به اسلام
نساخت؟
فاطمه، به تصریح شخص وی، یکی از چهار چهره ممتاز زن در تاریخ انسان است:
مریم، آسیه، خدیجه و در آخر: فاطمه.
چرا در آخر؟
کاملترین حلقه زنجیر تکامل، در همه موجودات، در طول زمان و در همه
دورههای تاریخ، آخرین و نیز در انبیا، آخرین، و فاطمه، از زنان مثالی
جهان، آخرین.
ارزش مریم به عیسی است که او را زاده و پرورده؛ ارزش آسیه (زن فرعون) به
موسی است که او را پرورده و یاری کرده؛ ارزش خدیجه به محمد است که او را
یاری کرده و به فاطمه که او را زاده و پرورده است.
و ارزش فاطمه؟
چه بگویم؟
به خدیجه؟ به محمد؟ به علی؟ به حسین؟ به زینب؟ به خودش!!
علی و فاطمه اکنون در خانهای بیرون شهر، دور از زندگی و روزمرگی و شهر،
زندگی میکنند در قریه قبا، هشت کیلو متری جنوب مدینه کنار مسجد قبا. اینجا
همان جایی است که پیغمبر، در هجرت، پیش از آنکه به شهر وارد شود یک هفته
ماند و علی که سه روز بعد از وی از مکه خارج شد در قباء به پیغمبر رسید. و
سپس پیغمبر از آنجا برای نخستین بار به مدینه وارد شد و اسلام آزاد را در
این شهر بنیاد کرد و مسجد خود را که خانه خدا و مردم ا ست پی ریخت و تاریخ
را آغاز نمود.
و چه تصادف شگفتی. علی و فاطمه، باز از شهر به قباء میروند و در کنار مسجد
قباء که نخستین مسجدی است که در اسلام ساخته شد، مدتی میمانند و خانه خویش
را که خانه عترت است در آنجا بنیاد میکنند و تاریخی که با علی و فاطمه در
اسلام آغاز میشود، از اینجا سر میگیرد، یعنی از همانجا که تاریخ اسلام سر
گرفت و سپس به شهر وارد میشوند و در مسجد پیغمبر، دیوار به دیوار خانه
پیغمبر خانه میکنند. تشابه میان این دو آغاز و تطابق این دو واقعه با هم
برای هر که با اسلام و تشیع راستین آشنا است و داستان «مسجد پیغمبر» و
«خانه پیغمبر» را میداند تکان دهنده است و اگر نه، منطق را، لااقل احساس
را به هیجان میآورد.
اما برای پیغمبر دشوار است که علی و فاطمه را کنار خویش نبیند؛ دوری علی،
نیز همچون فاطمه برایش سخت است. علی از کوچکی در خانه وی، با وی زندگی
میکرده است.
اکنون این دو - که روح خانه محمدند - دور از او، بیرون از شهر، در خانهای
که سختی و فقر، با عشق و ایمان سازشی زیبا و شکوهمند دارند به سرمی برند.
علی که از آغاز طفولیت با فقر و تنهایی و سختی و سپس کشمکش و کینه و جهاد و
ریاضت و پایداری و تحمل زندگی عبوس مکه بار آمده است و جوانی و حتی
کودکیاش جز در کشاکش عقیده و جهاد نگذشته است، روحی است سخت جدی، پارسا،
بیاندیشه خانه و زندگی و لذت و ثروت و آسودگی، ذائقهای است که تنها از
تلخی سیراب میشود؛ وی با عبادت، خلوت، تفکر وکار و مبارزه خو گرفته است و
فاطمه نیز عصاره رنج و پارسایی و فقر است و تحمل شکنجه هایی که پدرش،
مادرش، خواهرانش، خودش و برادرش علی در سالهای مکه کشیده بودند، بر جسم و
روح وی اثرات عمیق گذاشته بود، تنی ضعیف و احساسی بسیار رقیق و دلی حساس
داشت و اکنون در خانه علی، باز سختی و کار و فقر و ریاضت او را در خود
میفشرد. نه علی روحی است که به این خانه، شور و شر زندگی خانوادگی و
سرگرمیهای روزمرگی بیخشد و نه فاطمه کسی است که شوق و شعفهای عادی آغاز
زندگی و نوعروسی بتواند او را به وجد آورد و علی را از آسمان به زمین کشاند
و از درون سخت و عمیق و جدیاش بیرون کشد.
تنها و تنها شخص پیغمبر است که با نوازشها و مهربانیها و کلماتی که هر
کدام صراحی شهد و شیرینی و شراب روح و امید و عشقاند، در این خانه موجی بر
میانگیزاند و در کام این دو عزیزش جرعهای از شادی میریزد.
و پیغمبر خود آگاه است و نیاز این خاندان عزیزی که با «دوست داشتن» زندگی
میکنند و میداند که:
هر که او را دوست میدارد، زندگی ندارد و هر که او را دوست میدارد این خود
زندگی است. فاطمهاش را و علیاش را نزد خود میآورد. درست مثل خود،
خانهای از گل و شاخ و برگ و درخت خرما و درش از مسجد و دیوار به دیوار
خانه خویش و دو پنجره رو به روی هم، یکی از خانه علی و دیگری از خانه محمد.
واین دو پنجره رو بروی هم، بازگوی دریچههای دو قلب است که بر روی هم باز
است: قلب پدری و قلب دختری. و هر صبح به روی هم گشوده میشوند:
هر صبح سلام و پرسش و خنده
هر شام، قرار روز آینده
و از این است از پنجرهای که مورخان میگویند: پیامبر هر روز، بیاستثناء،
جز ایام سفر، سراغ فاطمه را میگرفت و بر او سلام میگفت.
چرا از میان همه اصحاب، همه خویشاوندان نزدیکش و حتی همه دخترانش، تنها
خانه فاطمه باید در مسجد باشد و دیوار به دیوار خانه او؟ آن چنان که گویی
یک خانه است و یک خانه بود. خانه محمد، خانه فاطمه است، خانواده محمد یعنی
خانوادهای که در آن، علی پدر است و فاطمه مادر و حسین پسر و بالاخره زینب،
دختر.
عترت و اهل بیت که در قرآن و حدیث آن همه بدان تکیه میشود و از پلیدیها
پاک شده است و عصمت از آن نگهبانی میکند و با قرآن دو یادگاری است که برای
مردم، در همیشه عصرها و نسلها، گذاشته شده است، همین خانه و خانوادهاند و
هر که این خانه را میشناسد به استدلالهای نقلی و بحثهای کلامی نیاز
ندارد، که اگر هیچ نقلی نمیبود، عقل آن را اعتراف میکرد.
اکنون در مدینه، دیوار به دیوار خانه عایشه، در مسجد، این خانه بنا شده
است، ثمرههای بزرگ و بینظیر این پیوند، پیاپی بر شاخ شکفت:
حسن، حسین، زینب، امکلثوم.
|