و بعد که بعثت آغاز شد و طوفان سختی و هراس و خطر و تنهائی و سالهای
کینه و دشمنی و کشاکشها و خیانتها، خدیجه بود که از نخستین تماس وحی، تا
لحظه مرگ، گام به گام در کنارش و در کنار دل و روحش با او آمد و در تمام
لحظاتش با او همراه بود و تمام زندگی و عشق و ایمان و فداکاری و همه ثروتش
را به او بخشید، در ایامی که به این همه، بیش از هر وقت نیازمند بود.
و اکنون محمد حامیاش ، همدم و همدردش، نخستین گِروندهاش، بزرگترین تسلی
بخشش و بالاخره مادر فاطمهاش را از دست داده است و فاطمه مادرش را. سختی و
شکنجه شدیدتر، ابوطالب رفته بود و پیغمبر، بی دفاع در برابر کینهها
قرارگرفته بود و کینهها و بغضها از مشاهده صبر و پایداری و ایمان محمد و
پیروانش ریشهدارتر و بیرحم تر شده بود. پیغمبر سخت تنها مانده است ، در
شهر ابوطالب نیست و در خانه خدیجه.
فاطمه اکنون بیشتر معنی و سنگینی این کنیه شگفتش را احساس میکند که
:"اُمِّ اَبیها" است. وی به هنگامی که خواهرانش به خانه های شویشان رفته
بودند به دامن مادرش آویخته بود که:
مادر، من هیچگاه دوست ندارم خانه دیگری را براین خانه - برگزینم،
مادر، من هرگز از شما جدا نمیشوم.
و خدیجه با لبخندی سرشار از ستایش پاسخ داده بود: این را همه میگویند و ما
نیز میگفتیم، دخترم بگذار هنگامش برسد. وفاطمه با اصرار: نه، من هرگز پدرم
را رها نخواهم کرد، هیچکس مرا از او جدا نخواهد کرد. مادر ساکت مانده بود.
و اکنون فاطمه احساس میکند که چنین رسالتی دارد، پیمان او یک خواست
کودکانه نبوده است. ایمان او به رسالتش هنگامی جدیتر شده بود که شنیده بود
پدرش، دعوت خویش را این چنین آغاز کرده است که:
ای گروه قریش، خودتان را باز خرید، من در برابر خدا شما را از هیچ
چیز بی نیاز نمیتوانم کرد.
ای فرزندان عبدالمناف، من در برابر، خدا شما را از هیچ چیز بی نیاز
نمی توانم کرد.
ای عباس ابن عبدالمطلب، من در برابر خدا تو را...
ای صفیه، دختر عبدالمطلب ...
ای فاطمه، هرچه از ثروتم میخواهی بخواه، اما در برابر خدا تو را از
هیچ چیز بی نیاز نمیتوانم کرد.
و فاطمه سرشار از شور و شوق و استواری پاسخ گفته بود: آری، آری، ای
عزیزترین پدر، ای گرامیترین داعی. شگفتا او را در برابر بزرگان قریش و
شخصیتهای بزرگ بنیهاشم و بنی عبدالمناف به نام خطاب میکند؟ او را؟ یک
دختر خردسال؟ آنهم تنها، و تنها او را از میان خانواده خودش.
احساس کودکانه و محبت عاشقانه دخترک که بارها تکرار کرده بود که هرگز عروس
نخواهد شد و پدر را رها نخواهد کرد. رفته رفته تبدیل به یک پیمان آگاهانه
جدی میشود، رنگ یک مسئولیت و مأموریت میگیرد. نخستین سالهای عمر او با
نخستین سالهای بعثت و سختیها و شکنجههای رسالت توأم است و فاطمه از همه
فرزندان محمد برای تحمل سختترین مصیبتها و کشیدن بار سختیهائی که رسالت
بر دوش پدر نهاده است شایستهتر است و خود به این سرنوشت آگاهی دارد و پدر
و مادر نیز.
روزی خدیجه در آخرین روزهای عمر با نگرانی از آینده به او رو میکند که:
پس از من دخترکم تو چهها خواهی دید.من امروز و فردا کارم در زندگی
پایان مییابد و دو خواهرت زینب و رقیه در کنار شوهران مهربانشان
آسودهاند و امکلثوم سن و تجربهاش خیالم را از او آسوده میدارد، اما
تو فاطمه، غرقه در سختیها، آماج رنجها و دردهای پیاپی و روزافزون.
و فاطمه که گوئی خود در کشیدن بار سنگین رسالت پدرش سهمی بر دوش گرفته است
پاسخ می دهد: مطمئن باش، غم مرا مخور مادر.
بت پرستی قریش، تا آنجا که بخواهد، قریش را به طغیان میکشد و در آزار و
شکنجه مسلمانان تا آنجا که بتواند به بیرحمی و قساوت پیش میرود و جان و دل
مسلمانان در پذیرفتن این شکنجه جلیل شاد باد و فاطمه سزاوارتر است که این
شکنجه را بچشد، به آن اندازه که نعمت "دختر پیغمبر بودن" به وی ارزانی شده
است و برای برخورداری از محبت و اعزاز وی اختصاص یافته است.
پس از مرگ ابوطالب دشمنی و کینه توزی به اوج رسیده است گروهی از یاران و
خویشان نزدیک پیغمبر به حبشه پناه بردهاند ، گروهی در زیر شکنجهها بسر
میبرند، سختی و تنهائی و فقر و آزار قریش شدت یافته است، و اکنون محمد که
پنجاه سال از عمرش میگذرد و حیاتش سندان همه ضربههای بیامان شده است، با
فاطمه، دخترک غمگینش، تنها زندگی میکند.
...اما نه، دست تقدیر، پسری را نیز، با داشتن پدر، به این خانه آورده است و
کسی نمیداند که در پس پرده چه نقشی میبازد؟ علی.
آری علی نباید در خانه پدر ببالد و بپرورد اما باید از کودکی در کنار فاطمه
باشد و درخانه پدر فاطمه ساخته شود. سرنوشت این کودک، با سرنوشت این پدر و
این دختر پیوندی شگفت دارد. تاریخ دارد کار خودش را میکند، در آرامشی
اسرارآمیز و پر از ابهام ، طرح طوفانی در اندیشه میپرورد که فردا برانگیزد
و بتهای سخت و سنگ، نگهبانان اشرافیت و قومیت و انحصار طلبی و تضاد و
تبعیض، را فرو شکند و آتشهای فریب روحانیت درباری را در آتشگاه پارس
بمیراند و کنگره عظیم کاخ هول را در مدائن فرو ریزد و امپراطوری شهوت و خون
و اسارت را در رم، به دریا ریزد و بزرگتر از این همه، در اندیشه و دلها،
زنگار سنتها و بند عادتها و چرک خرافهها و اساطیر پوسیده و تعصبها و
عاطفهها و عقیدههای متعفن ضد انسانی را، همه بتراشد و بگسلد و بشوید و
"ارزشها" و "افتخارها" را واژگون سازد، عوض کند و در فضای آلوده به
افسانههای تبار و نژاد و مفاخر اشرافیت و قدرت و حماسههای قساوت و غارت و
پرستش خاک و خون و خان و بت و همه چیز و چیزکها، موجی از آزادی و برابری و
عدالت و جهاد و خودآگاهی برانگیزد و توده گمنام و بیفخر و تبار را بر
خداوندان همیشه زمین برشوراند و بجای تاریخ استخوانهای پوسیده و سنگ
قبرهای ریخته و سلسله های تیغ و طلا، تاریخی از خون و حیات و حرکت مردم
بنگارد و سلسلهای آغاز کند از وارثان این "آخرین چوپان مبعوث" که هریک
جبهای از " شهادت" بر تن دارند و تاجی از "فقر" و عمر را همه یا در میدان
نبرد بسر آوردهاند و یا در تعلیم خلق، و یا در زندان ستم و در این رسالت
خطیر تاریخ، فاطمه نخستین آغاز است و در اینکار، تاریخ به یک "علی" نیازمند
است.
این است که دست مهربان فقر، کودک ابوطالب را با داشتن پدر، به خانه عموزاده
میآورد تا روان او با جاهلیت آلوده نگردد تا هنگامی که وحی میرسد وی از
نخستین پیام حضور داشته باشد، تا از لحظهای که بعثت آغاز میشود، وی در
متن حوادث بیفتد و در کوره رنجها و کشاکشها و اندیشهها آبدیده شود، تا در
هجرت مسئولیت خطیرش را ایفا کند، تا در صحنههای بدر و احد و خیبر و فتح و
حنین... تضمین کننده پیروزی انقلاب اسلام باشد و... تا در کنار فاطمه، بزرگ
شود و بالاخره تا با فاطمه "خاندان مثالی" انسانیت را پدید آرد و تاریخی نو
را، در ادامه کار ابراهیم،آغاز کند.
هجرت
هجرت سیزده سال سختی و مبارزه و حصار و شکنجه مکه به سر رسید و فاطمه از
طفولیت، پا به پای پدر، در شهر و در خانه و در حصار، با جان لطیفش ضربههای
خشن کینه و سختیهای مبارزه در محیط وحشی جاهلیت را تحمل میکرد و با
دستهای کوچکش پدر قهرمان و تنهایش را همچون مادری، مینواخت.
هجرت آغاز شد؛ مسلمانان به مدینه رفتند، خواهرش رقیه نیز با عثمان که به
هجرت حبشه رفته بودند، رفتند و در آخر، پیغمبر و ابوبکر نیز پنهانی مکه را
ترک کردند. و فاطمه و خواهرش امکلثوم از مکه خارج شدند؛ ناگهان یکی از
اشرار قریش که در آزار پیغمبر سابقه بسیار داشت خود را به آنان رسانید و از
مرکب به سختی بر زمینشان کوفت.
فاطمه که اساساً تنی ضعیف داشت و سه سال زندان در دره بر سلامتش اثر گذاشته
بود، از این حادثه صدمه بسیار دید و در طول راه تا مدینه درد کشید و این
دنائت از «حویرث بن نقیذ» چنان اثری بر مسلمانان و به خصوص شخص پیغمبر و
علی گذاشت که تا هشت سال بعد، در فتح مکه، کار او را فراموش نکرده بود و او
را در فهرست اسامی کسانی که علیرغم پرهیزش از خونریزی در مکه خونشان را
مباح کرده بودند یاد کرد و گفت حتی اگر بر پردههای کعبه آویخته باشند
بکشید. و تصادفی نیست که این حکم را علی اجرا کرد.
اکنون در مدینهاند. پیغمبر مسجدش را بنا کرده است و در کنارش خانهاش را،
از گل و شاخ و برگ درخت خرما و درِ خانه از درون مسجد و همین. سپس مراسم
«پیمان برادری» را اعلام کرد. در راه خدا دو نفر برادر شوید.
جعفر بن ابوطالب «غائبانه» برادر معاذ بن جبل،
ابوبکر برادر خارجه بن زهیر،
عمربن خطاب برادر عتبان بن ملک
و عثمان برادر اوس بن ثابت و...
-«من، این برادر من».
محمد برادرٍِ علی.
یک بار دیگر، از میان همه چهرهها، علی در کنار محمد قرار میگیرد؛ علی یک
گام دیگر باز به محمد نزدیک میشود. فاطمه مادر علی، از محمد پرستاری کرده
است، ابوطالب پدر علی حامی محمد بوده است و محمد در خانه علی بزرگ شده است
و علی در خانه محمد، بزرگ شده است و در کنار فاطمه، دختر محمد، و در دامن
خدیجه، مادر فاطمه پرورده است و پسر عموی محمد فرزند محمد و اکنون برادر
محمد شده است.
یک گام دیگر بیش نمانده است تا علی به آخرین سر منزلی که برسد که در سرگذشت
محمد و در بلندی اسلام برایش از پیش مقدر کردهاند.
فاطمه همچنان در وفای به عهد خویش مانده است و در خانه پدر دامن پارسایی و
تنهایی را رها نکرده است و این را همه میدانند، به خصوص از هنگامی که
خواستگاری عمر و ابوبکر را پیغمبر قاطعانه رد کرد، همه اصحاب دانستند که
فاطمه سرنوشتی خاص دارد و دانستند که پیغمبر بیمشورت دخترش هرگز پاسخ
خواستگاران را نمیگوید.
فاطمه با علی بزرگ شده است؛ او را برادری عزیز برای خویش و پروانهای عاشق
بر گرد پدر خویش میبیند. تقدیر سرنوشت این دو را از کودکی به گونه خاصی به
هم گره زده است. هر دو با جاهلیت پیوندی نداشتهاند، هر دو از نخستین
سالهای عمر در طوفان بعثت رشد کردهاند و در زیر نور وحی روئیدهاند.
فاطمه چه احساسی نسبت به علی داشته است؟ علی چه تصویری از فاطمه بر دیواره
قلب بزرگ و شجاع و پر از عاطفهاش آویخته است؟ ممکن است تصور بتواند، اما
کلمات از بیانش عاجزند.
چگونه میتوان احساس پیچیدهای را که از ایمان و عشق، حرمت، ستایش، مهر
خواهر و برادر، اشتراک در عقیده، خویشاوندی دو روح، شرکت در تحمل رنجها و
سختیهای سرنوشت و بالاخره همسفر بودن، گام به گام، لحظه به لحظه، در طول
راه حیات و برخوردار بودن از یک سرچشمه محبت و الهام و ایمان ترکیب شده
است، وصف کرد؟
پس علی چرا خاموش است؟ بیست و پنج سال از سنش میگذرد و فاطمه نیز هنگامش
رسیده است، نه سال یا نوزده سال؟
به عقیده من محظور علی روشن است. فاطمه خود را وقف پیغمبر کرده است، خود را
مادر پدرش میداند و همه کاره خانه او. دختری را که این چنین به دامن پدر
آویخته که گویی نمیتوان از او جدایش کرد چگونه علی میتواند از این خانه
ببرد؟ او را از محمد بخواهد؟ علی خود در این احساس زهرا با او شریک است.
ناگهان وضع تغییر کرد، عایشه به خانه پیغمبر آمد، پیغمبر برای نخستین بار
در عمرش و برای آخرین بار، همسری جوان و سرشار شور و شوق زندگی تازه یافته
است.
فاطمه کمکم احساس میکند که زن جوان پدرش، جانشین خدیجه، و جانشین خود او
میشود - هر چند نه در قلب پدر، در خانه پدر بیشک. و علی نیز احساس میکند
که لحظهای که تقدیر مقرر کرده است فرا میرسد. اما او هیچ ندارد.
پسری که از کودکی در خانه محمد بزرگ شده و سراسر جوانیش را در راه مبارزه و
عقیده گذرانده است و فرصت آن را نیافته که چیزی بیاندوزد، چیزی به دست
آورد: او در این دنیا جز فداکاریهایی که در راه محمد و ایمان محمد کرده
است هیچ سرمایهای ندارد. سرمایه؟ نه، حتی یک خانه، اثاث یک زندگی فقیرانه.
هیچ.
در عین حال، او را میبینیم که نزد پیغمبر آمده است، کنارش نشسته است و سر
به زیر افکنده با سکوت و شرم زیبای خویش با وی سخن میگوید.
چه کاری داری پسر ابی طالب؟ با آهنگی که از شرم نرم و آرام شده بود، نام
فاطمه دختر رسول خدا را میبرد. پیغمبر بیدرنگ: مرحبا و اهلا. فردا در
مسجد از او پرسید: چیزی در دست داری؟ هیچ، رسول خدا. زرهی که در جنگ بدر به
تو دادم کو؟ آن پیش من است، رسول خدا. همان را بده علی به شتاب رفت و زره
را آورد و به پیغمبر داد. و پیغمبر دستور داد تا آن را در بازار بفروشد و
با بهای آن، زندگی جدیدی را بنا کند. عثمان زره را به درهم خرید. پیغمبر
اصحابش را فرا خواند؛ جلسه عقد، خطبه خواند:
« فاطمه دختر پیغمبر بر چهار مثقال نقره، طبق سنت قائمه و فریضه
واجبه...».
سپس آنان را به ذریه صالح، دعا کرد، آنگاه ظرفهای خرما را آوردند و این
جشن عروسی بود. و صورت جهیزیه فاطمه: یک دستاس، یک کاسه چوبی، یک زیلو. در
آغاز محرم سال دوم هجری، علی بیرون شهر مدینه، کنار مسجد قبا خانهای یافت
و زهرا را به خانه برد. حمزه، سید الشهدا، قهرمان بزرگ مجاهدان و عموی
پیغمبر و علی، دو شتر کشت و مردم مدینه را همه دعوت کرد. پیغمبر امسلمه
را خواست تا عروس را تا خانه علی همراهی کند و سپس بلال اذان عشا را گفت و
پیغمبر پس از نماز به خانه علی رفت، ظرفی آب خواست و در حالی که آیاتی از
قرآن میخواند دستور داد عروس و داماد از آن بنوشند و سپس خود با آن وضو
گرفت و بر سر هر دو پاشید. خواست برگردد که فاطمه به شدت گریست - نخستین
باری است که از پدر جدا میشود. پیغمبر او را با این کلمات آرامش میدهد:
تورا نزد نیرومندترین مردم در ایمان و بیشترینشان در دانش و برترینشان در
اخلاق و بلندترینشان در روح ودیعه نهادهام. اکنون این «ودیعهُ محمد» فصل
دوم زندگیش را آغاز میکند. و تقدیر، برای عزیزترین و دیعه انسان، رنجها
و سختیهای تازهای ارمغان میآورد.
|