مام پدرش
تاریخ نه تنها همیشه از بزرگان سخن میگوید بلکه همیشه متوجه "بزرگها" هم
هست، از "کودکان" همیشه فراموش میکند. فاطمه کوچکترین طفل خانه بود،
طفولیتش در طوفان گذشت، میلاد وی مورد اختلاف است، طبری و ابن اسحق و سیره
ابن هشام سال پنجم پیش از بعثت را نقل کردهاند و مروج الذهب مسعودی برعکس،
سال پنجم پس از بعثت را و یعقوبی میانه را گرفته اما نه دقیق، میگوید:"پس
از نزول وحی". اختلاف روایات موجب شده است که اهل سنت پنجم پیش از بعثت و
شیعه پنجم بعد از بعثت را برای خود انتخاب کنند. این مباحث را به محققان وا
میگذارم تا میلاد حقیقی فاطمه را روشن کنند،ما به خود فاطمه کار داریم و
حقیقت فاطمه، چه پیش از بعثت متولد شده باشد و چه بعد از آن.
آنچه مسلم است
این است که فاطمه در همان مکه تنها مانده، دو برادرش در کودکی مرده بودند و
زینب، بزرگترین خواهرش، که مادر کوچک او محسوب میشد به خانه ابیالعاص رفت
و فاطمه غیبت او را به تلخی چشید، سپس نوبت به رقیه و امکلثوم رسید که با
پسران ابولهب ازدواج کردند و فاطمه تنها ماند و این در صورتیست که میلاد
پیش از بعثت را بپذیریم و در صورت دوم اساساً تا چشم گشود در خانه تنها
بود. بهرحال آغاز عمر او با آغاز رسالت خطیر و شدت مبارزات و سختیها
وشکنجههائی که سایهاش بر خانه پیغمبر افتاده بود هماهنگ بود. پدر رنج
رسالت بیداری خلق را بر دوش میکشید و دشمنی دشمنان خلق را، و مادر تیمار
شوی محبوب خویش را داشت و فاطمه با نخستین تجربههای کودکانهاش از این
دنیا و زندگی طعم رنج و اندوه و خشونت زندگی را میشناخت. چون بسیار کوچک
بود می توانست آزادانه بیرون آید و از این امکان برای همراهی با پدرش
استفاده می کرد و می دانست که پدرش زندگیایی ندارد که دست طفلش را بگیرد و
او را در کوچهها و بازارهای شهر به نرمی و آرامی گردش دهد، بلکه همیشه
تنها میرود و در موج دشمنی و کینه شهر شنا میکند و خطر از همه سو در
پیرامونش میچرخد و دخترک که از سرنوشت و سرگذشت پدر آگاه بود او را رها
نمیکرد.
بارها میدید که پدر، همچون پدری مهربان در انبوه مردم بازار
میایستد و آنان را به نرمی میخواند و آنان او را به سختی میرانند و جز به
استهزاء و دشنام او را پاسخی نمیگویند و او باز تنها و بی کس، اما همچنان
آرام و صبور، آهنگ جمعی دیگر میکند و سخن خویش را از سر میگیرد و در
پایان، خسته و بی ثمر، اما هم چون پدران دیگر کودکان گوئی از کاری که پیشه
دارند به خانه باز میگردد تا اندکی بیاساید و سپس بر سرکار خویش باز گردد.
تاریخ یاد میکند که روزی که وی را در مسجدالحرام به دشنام و کتک گرفتند،
فاطمه خردسال با فاصله کمی تنها ایستاده بود و مینگریست و سپس همراه پدر
به خانه بازگشت. و نیز روزی که در مسجدالحرام به سجده رفته بود و دشمن
شکمبه گوسفندی را بر سرش انداخت، ناگهان فاطمه کوچک ، خود را به پدر رسانید
و آنرا برداشت و سپس با دستهای کوچک و مهربانش سر و روی پدر را پاک کرد و
او را نوازش نمود و به خانه باز آورد.
مردم، که همیشه این دختر لاغر اندام
و ضعیف را در کنار پدر قهرمان و تنهایش میدیدند که چگونه طفل، پدر را
پرستاری میکند و مینوازد و در سختیها با وجودش، سخنش و رفتار معصومانه
مهربانش او را تسلی میبخشد، به او لقب دادند: اُم اَبیها (مادر پدرش).
سالهای سیاه و سختی و گرسنگی، در دره ابوطالب آغاز شد خانواده هاشم و
عبدالمطلب (جز ابولهب که با دشمن ساخته بود)، دسته جمعی، زن و مرد و کودک،
در این دره خشک و سوزان زندانی شدند. قرارداد، بدست ابوجهل و بنام همه
اشراف قریش نوشته شد و در کعبه آویخته شد: هیچکس نباید با بنی هاشم و بنی
عبدالمطلب تماس داشته باشد، همه رابطهها با آنان بریده است، از آنها چیزی
نخرید، به آنها چیزی نفروشید، با آنها ازدواج نکنید... اینها باید در این
زندان سنگ چندان محبوس بمانند تا تنهائی فقر، گرسنگی، و سختی زندگی یا به
بتان تسلیمشان کند و یا به مرگ.
اینان همه باید این شکنجه را بکشند، هم
آنان که "دیندارند"و هم آنان که به مذهب جدید نگرویدهاند اما "
آزادهاند" و علیرغم اختلاف فکریشان با محمد، در برابر یگانه جبهه دشمنان
مشترکشان، از او دفاع میکنند و اگر اسلام را نمیشناسند، و ناچار بدان
ایمان ندارند، محمد را میشناسند و به پاکی و بینظری و ایمان او به آنچه
میگوید و به حقیقت پرستی و اخلاص و آرزوهائی که برای نجات مردم دارد ایمان
دارند.
اینان بسیار ارجمندترند از روشنفکران زبون ترسو و محافظه کاری که،
همچون علی ابن امیه، با ارتجاع مخالف بودند و ایدئولوژی مترقی و انقلابی
نوین را دریافته بودند و بیهودگی اوهام قریش و پلیدی نظام اجتماعی اشرافی و
نژادی و طبقاتی عرب را با روشن بینی اسلامی تحلیل میکردند و در عین حال،
برای آنکه از ثروت پدری و شرافت خانوادگی و موقعیت اجتماعی و سلامت بدنی و
امنیت زندگیشان محروم نشوند و درد سری برایشان پیش نیاید، در کنار ابوجهل
و ابولهب مانده بودند و شکنجه همفکران رشیدشان بلال و عمار و یاسر و سمیه
... را تماشا میکردند و لبی به اعتراض نمیگشودند و در این سالهای دشوار،
یاران و مجاهدان راه عقیدهشان را در حصار تنها گذاشته بودند و خود در شهر
و بازار و خانه و خانواده سرگرم زندگی بودند و حتی با سران کفر و جنایت
هماهنگی میکردند و گاه همدستی! اینان سنتی بجا گذاشتند و راهی باز کردند،
بعدها پیروان مسلک و مذهبشان از پیروان حقیقی شخص پیغمبر و شیعیان راستین
علی و ابوذر و عمار و فاطمه و حسین و زینب و همه مهاجرین و انصار در اسلام
بیشتر شدند! اینها نخستین مسلمانانی بودند که حتی پس از آنکه پیغمبر دوران
"تقیه" را پایان یافته اعلام کرد، به این "اصل مفید" وفادار ماندند و تا
مرگ از آن دست بر نداشتند.
این انسان هم چه شگفت موجودی است وقتی آتش ایمانی نوین در روحها مشتعل
میشود و نهضتی خطیر در جامعه آغاز میشود و پای آزمایش و انتخاب میرسد و
هر کسی ناچار میشود تا خود را امتحان کند و تکلیفش را با خودش قاطعانه
معین سازد و با خود صریح و بی ریا شود، آنگاه شگفتیهای ویژه آدمی، عظمتها
و حقارتها، قدرتها و ذلتهای نهفته در درون او، آشکار میشود.
اکنون، در این حصار هولناک که صبر و سکوت بر سه سال گرسنگی و تنهائی و سختی
و پریشانی سایه سنگینی افکنده است کسانی هستند که مسلمان نیستند و در این
انقلاب بزرگ خدائی انسانی سهیم شدهاند و در حساسترین لحظات تاریخ اسلام
با کسانی چون محمد و علی و اصحاب مهاجر هم سفر و همدرد. و در شهر نوش و
راحت و شادی، که ابر سیاه جاهلیت و ارتجاع و بیدردی و بیشرمی بر سرش خیمه
زده است، چهرههائی بچشم میخورند که مسلماناند با "دامنهای آلوده" و
"دستهای پلید" در مرتع امن و راحت خویش آسوده میچرخد و تماشاگر و یا بازیگر
فاجعهاند. گرچه در"بطن هفتمشان" دین دارند و دینداران را دوست دارند و
"واقعا روشناند". در این حصار، خانوادههای بنیهاشم و بنیعبدالمطلب، سه
سال از شهر و زندگی و مردم و آزادی و حتی نان بریدهاند. گاه نیمه شبی،
پنهانی مگر مردی بتواند از دره بیرون آید و دور از چشم قریش و جاسوسانش
خوراکی برای گرسنگان و منتظران زندان بدست آرد و یا احتمالا آزادهای،
خویشاوند یا دوستی، از سر مهربانی، پنهان به آنان نانی برساند. گرسنگی گاه
به جائی می رسید که قیافه "مرگ سیاه" را به خود میگرفت، اما اینان که خود
را برای "مرگ سرخ" آماده کرده بودند بر آن صبور بودند.
سعد بن ابی وقاص
که خود در اینجا حصاری بوده است نقل می کند که چنان گرسنگی بیتابم کرده
بود که شبی، در تاریکی چیز تر و ملایمی را در راه لگد کردم، بی اختیار آنرا
به دهانم فرو بردم و بلعیدم، و هنوز هم که دو سال از آن روزگار گذشته است
نمیدانم چی بود؟!
در چنین شرایطی، میتوان دریافت که بر خانواده شخص
پیغمبر چه میگذشته است، ولو تاریخ هم چیزی نقل نکند. همه این خانوادهها،
تنها بخاطر این خانواده است که سختی می کشند و گرسنگی و تنهائی و فقر.
پیغمبر شخصاً مسئولیت همه را بدست دارد. هر کودکی که از گرسنگی فریاد
میزند، هر بیماری که از بی دوائی و بیغذائی مینالد، هر سالخورده زنی یا
مردی که از این همه سختی و فشار به ستوه آمده است و هر چهرهای که سه سال
گرسنگی و شکنجه روحی و زندگی در این دره سخت و سنگ را در خود فرو خورده و
برق نگاه و رنگ خون از آن برده است و با اینهمه میکوشد تا در برابر محمد
همه را انکار کند و در وفاداری و عشق، فتوت نشان دهد، همه، همه این جلوهها
و نمودهای روح و ایمان و زندگی آدمی بر قلب حساس و رقیق وی اثر میگذارد.
بی شک، هر گاه طعامی از تاریکی میرسد، و آن را به دست پیغمبر میدهند تا
براین قوم پخش کند، سهم زن و دختر خودش از همه ناچیزتر است، بی شک تا بر
جان آنان بیمناک نشود، آنها را جیرهای نخواهد بود. خانواده محمد، در این
حصار، خدیجه است و دختر کوچکش فاطمه و خواهرش، ام کلثوم که با خواهر دیگرش،
رقیه، عروس ابولهب بودند و پس از بعثت، برای آزار و تحقیر پیغمبر دستور داد
تا پسرانش هر دو را طلاق دهند. اما عثمان که جوانی اشرافی و زیبا و ثروتمند
بود، رقیه را به همسری گرفت و از نظر اجتماعی، رفتار پلید ابولهب را پاسخ
گفت و رقیه همراه عثمان به حبشه هجرت کرد و امکلثوم که زندگیاش بهم ریخته
بود و سعادتش را فدای ایمانش کرده بود، اکنون حصار و گرسنگی و وفادار ماندن
به پدر بزرگوار و قهرمانش را در راه عقیده و آزادی بر آسودگی در منجلاب
خوشبختی و بیدردی و برخورداری در خانواده ابولهب و در کنار عتیبه، شوی بد
اندیش مرتجعش ترجیح داده است.
روزها در این حصار به سختی میگذرد و شبها
خیمه سیاهش را برسر ساکنان این کوه گسسته از زندگی میزند و هفتهها و
ماهها و سالها به سختی و کندی بر تن و روح خسته اما نیرومند همدردان
خویشاوند پیغمبر گام مینهند و میگذرند. خانواده پیغمبر در میان این جمع
شرائطی خاص دارند. رئیس خانواده بار سنگین سرنوشت تلخ همه را بردوش میکشد
دخترش ام کلثوم، سامانش بهم ریخته و از خانه شوی به خانه پدر باز آمده است
و دختر دیگرش فاطمه، دختری است خردسال، دو سه سال یا دوازده و سیزده سال و
در عین حال با مزاجی ضعیف و روحی حساس و سخت عاطفی و همسرش خدیجه سخت
فرتوت، در حدود هفتاد سال که سختیهای ده سال رسالت همسرش و سه سال حصار و
گرسنگی و شکنجه مداوم همسر و دخترانش و مرگ دو پسرش، هر چند شکیبائی را از
او نگرفته اما توانائی را از تنش باز ستانده و مرگ را هر لحظه پیش رویش
میآورد.
و در اینحال، گاه در خانه محمد گرسنگی چنان بیداد میکرد که
خدیجه سالخورده بیمار که زندگی را همه در ثروت و نعمت گذرانده بود و اکنون
همه را در راه محمد داده است پاره چرمی را درآب خیس میکرد تا دندانگیر
شود. فاطمه خردسال حساس، نگران مادر بود، و مادر نگران فاطمه آخرین فرزندش،
دختر خردسال ضعیفش که عشق او به پدر و مادرش زبانزد همه بود.
روزی از
روزهای آخر سالهای حصار، خدیجه که مرگ خویش را احساس کرده بود، در بستر
افتاده بود و فاطمه وام کلثوم کنارش نشسته بودند و پدر، برای تقسیم جیره
بیرون رفته بود. خدیجه سالخوردگی و ضعف و اثر سختیها را در تن بیمارش حس
کرد و با آهنگی حسرتآلود گفت: کاش اجل لحظهای مهلتم دهد تا این روزهای
تیره بگذرد و امیدوار و شاد بمیرم. ام کلثوم گریان گفت: چیزی نیست مادر،
نگران نباش. آری بخدا،برای من چیزی نیست، و من برخود نگران نیستم. دخترم،
هیچ زنی از قریش نعمتی را که من در زندگی چشیدم نچشیده است، بلکه در همه
دنیا هیچ زنی به کرامتی که من رسیدم، نرسیده است. از سرگذشتم دنیا مرا همین
بس که همسر محبوب منتخب خدایم و از سرنوشتم در آخرت این بس که نخستین
گرونده اویم و مادر گروندگان به او... سپس در حالی که با خود زمزمه میکرد
ادامه داد:
خدایا، نمیتوانم نعمتها و الطاف ترا شماره کنم، خدایا من از
اینکه به دیدار تو شتابم دلتنگ نیستم، اما بیش از این چشم دارم تا به نعمتی
که بر من میبخشی شایسته باشم.
درخانه، سایه مرگ و سکوت و اندوهی سنگین بر
سر خدیجه و ام کلثوم و فاطمه خیمه زده بود که ناگهان پیغمبر در آمد، با
چهرهای تابان از امید و ایمان و قدرت روحی و توفیق، گوئی سه سال تنهائی و
گرسنگی و شکنجههای سنگین روحی جز شجاعت و اراده و ایمان بیشتر بر این تن و
روح اثری نداشته است.
سالهای تیره حصار پایان یافت و خدیجه نجات مسلمانان و
آزادی همسر محبوب و دختران بزرگوار و وفادارش را به چشم دید. و پیغمبر
نخستین توفیق بزرگش را بر قریش تجربه کرد. اما تقدیری که مرد را برای تغییر
تاریخ مأموریت داده است، آسودگی و لذت زندگی را نمیتواند در چهره او
ببیند، بیدرنگ دو ضربه سخت بر او میکوبد.
ابوطالب و خدیجه هر دو به فاصله
کمی از یکدیگر و فاصله کمی از روز آزادی میمیرند.
ابوطالب، محمد یتیم را
بزرگ کرده بود و کمبود محبت پدر و ماد و جد مهربانش عبدالمطلب را با
نوازشها و مهربانیهای فوق العادهاش جبران میکرد، محمد جوان را پشتیبان و
نگهدار بود و برای او در دستگاه خدیجه کاری یافت و در آخر او بود که در
ازدواج محمد با خدیجه برایش پدری کرد و محمد پیغمبر را همچون سپری بود و با
نفوذ و شخصیت و تمام حیثیت و اعتبار اجتماعیش از او حمایت کرد و حتی سه سال
حصار سختی و گرسنگی در حصار را کنار او تحمل نمود. بخاطر او بود که محمد از
قتل و شکنجههای هولناکی که پیروان عادیاش بدان محکوم میشدند مصون بود و
اکنون ابوطالب، بزرگترین ، چه میگویم؟ تنها حامی نیرومند و مهربانش را در
برابر خشونت و خطر و کینه شهر از دست داد.
و خدیجه را، زنی که تقدیر بجای
همه محرومیتهای که محمد در زندگی خصوصی داشت او را به وی بخشیده بود. محمد
بیست و پنجساله، پس از دوران یتیمیاش و چوپانی و سختی و فقر، در کنار
خدیجه ثروتمند و چهل یا چهل و پنج ساله، هم با عشق یک همسر آشنا میشد و هم
با ایمان یک همدرد و همفکر و هم در او از سختی فقر و زندگی پناه میجست و
هم در کنارش از محبت یک دوست برخوردار میشد و هم کمبودش را از محبت مادر ،
در نوازشها و حمایت های بزرگوارانه او تشفی میداد.
|