این است که بهترین راه حل طبیعتاً جز این نیست که تا در دامن مادر آمد
به دست مرگش بسپارند و در کودکی، عروسش کنند و "گور" سرد را به دامادی خود
بخوانند! مردی که پسر ندارد "ابتر" است، بی دُم و دنباله است و عقیم.
"کوثر" پُری است و بسیاری و فراوانی خیر و برکت، و فراوانی ذریه و اولاد
است که خداوند در مقابل کفار که پیغمبر محبوبش را ابتر نامیدند بشارت داشتن
ذریه بسیار به آن حضرت داد. در چنین محیطی و زمانی است که تقدیر که در پس
پرده غیب دست اندرکار بر هم زدن همه چیز است و پنهانی برآن است تا در این
مرداب آرام و متعفن زندگی و زمان انقلابی ریشه بر انداز و آفریننده برپا
کند و طوفانی برانگیزاند، ناگهان نقشه شگفت، شیرین اما دشواری را طرح
میکند، و برای این کار دو چهره شایسته را برمیگزیند: پدری را و دختری را.
بار سنگین آنرا باید محمدۖ بکشد(پدر) ، و خلق ارزشهای نوین انقلابی را باید
فاطمه (ع) در خویش بنماید (دختر).
چگونه؟
اکنون قریش که بزرگترین قبیله عرب است و سرشار افتخارات دینی و دنیائی و
چهره اشرافیت قوم، همه مفاخر خویش را به دو خانواده بنی امیه و بنی هاشم
سپرده است. بنیامیه ثروتمندترند ولی بنیهاشم آبرومندتر، چه پردهداری
کعبه در این خانواده است و عبدالمطلب، شیخ قریش از اینها است. اکنون
عبدالمطلب مرده است و ابوطالب، بزرگ بنی هاشم نفوذ و قدرت پدر را ندارد، در
تجارت نیز ورشکسته و از فقر فرزندانش را میان خویشاوندانش تقسیم کرده است.
رقابت شدیدی میان این دو خانواده جان گرفته و بنیامیه میکوشد تا وارث
تمام مناصب و مفاخر قریش گردد و بنیهاشم را از نظر معنوی نیز بشکند. تنها
خانوادهای که در بنی هاشم اعتبار و حیثیتی تازه یافته خانواده محمد است،
نواده عبدالمطلب که ازدواج با خدیجه، زن نامور و با شخصیت و ثروتمند مکه،
برایش موقعیت اجتماعی استواری پدید آورده است.
استحکام شخصیت و امانت و
اعتباری که خود محمد نیز در میان مردم و بخصوص در جمع بنیهاشم و رجال قریش
نشان داده است، همه را متوجه کرده که وی آینه مفاخر عبد المناف و نگاهبان
اشرافیت بنی هاشم و بخصوص احیا کننده حیثیت عبدالمطلب خواهد شد، چه حمزه
جوانی است پهلوان مآب، ابولهب مردی بی اعتبار، عباس پولداری بیشخصیت و
ابوطالب با شخصیتی بی پول و این تنها محمد است که با جوانی، هم خود و هم
همسرش شخصیتی نافذ دارند وهم ثروتی قابل، و شجره بنیهاشم باید از این خانه
شاخ و برگ برافشاند و بر مکه سایه افکند.
همه در انتظار تا از این خانه "پسرانی برومند" بیرون آیند و به خاندان
عبدالمطلب و خانواده محمد قدرت و اعتبار و استحکام بخشند.
فرزند نخستین
دختر بود! زینب اما خانواده در انتظار پسر است.
دومی دختر بود: رقیه.
انتظار شدت یافت و نیاز شدیدتر.
سومی: ام کلثوم دو پسر، قاسم و عبدالله
آمدند، مژده بزرگی بود، اما ندرخشیده افول کردند.
و اکنون در این خانه سه
فرزند است و هر سه دختر.
مادر پیر شده است و سنش از شصت میگذرد و پدر، گرچه دخترانش را عزیز
میدارد اما با احساسات قومش و نیاز و انتظار خویشاوندانش شریک است. آیا
خدیجه که به پایان عمر نزدیک شده است فرزندی خواهد آورد؟ امید، سخت ضعیف
شده است. آری، شور و امید در این خانه جان گرفت و التهاب به آخرین نقطه اوج
رسید، این آخرین شانس خانواده عبدالمطلب است و آخرین امید. اما... باز هم
دختر! نامش را فاطمه گذاشتند.
شور و شوق از خانواده بنیهاشم به بنیامیه
منتقل شد و... دشمن کامی. زمزمهها و دشنامها و فریادها که: "محمد ابتر
شده". مردی که آخرین حلقه زنجیر خاندان خویش است، خانوادهای "چهار دختر" و
همین! و شگفتا! تقدیر چه بازی زیبا و قشنگی را آغاز کرده است. زندگی
میگذرد و محمدۖ در طوفانی که رسالتش را بر انگیخته غرق میشود و پیامبر می
شود و فاتح مکه و قریش همه اسیران آزاده شدهاش (طلقاء) و قبائل همه به زیر
فرمانش و سایهاش بر سراسر شبه جزیره میگسترد و شمشیرش چهره امپراطوریهای
عالم را میخراشد و آوازهاش در زمین و آسمان میپیچد و در یک دست قدرت و
در دستی دیگر نبوّت و سرشار از افتخاراتی که در خیال بنیامیه و بنیهاشم
در دماغ عرب و عجم نمیگنجد.
و اکنون محمدۖ، پیامبر است، در مدینه، در اوج شکوه و اقتدار و عظمتی که
انسان میتواند تصور کند. درختی که نه از عبدالمناف و هاشم و عبدالمطلب، که
از نو روئیده است، بر زیر کوه، در حرا. و سراسر صحرا را، چه میگویم؟ افق
تا افق ز منی را... و چه می گویم؟ درازنای زمان را، همه آینده را تا انتهای
تاریخ فرا میگیرد، فرا خواهد گرفت. و این مرد چهار دختر دارد. اما نه ، سه
تنشان پیش از خود وی مردند. و اکنون تنها یک فرزند بیش ندارد، یک دختر،
کوچکترینش. فاطمه وارث همه مفاخر خاندانش، وارث اشرافیت نوینی که نه از خاک
و خون و پول که پدیده وحی است، آفریده ایمان و جهاد و انقلاب و اندیشه و
انسانیت و ... بافت زیبائی از همه ارزشهای متعالی روح. محمد، نه به
عبدالمطلب و عبدالمناف، قریش و عرب، که به تاریخ بشریت پیوند خورده و وارث
ابراهیم است و نوح و موسی و عیسی و فاطمه تنها وارث او....
انااعطیناکالکوثر، فصل لربک و انحر. ان شانئک هوالابتر.
به تو" کوثر" عطا کردیم ای محمدۖ. پس برای پروردگارت نماز بگزار و شتر
قربانی کن. همانا، دشمن کینه توز تو همو" ابتر" است!
او باده پسر، ابتر است، عقیم و بی دم و دنباله است، به تو کوثر را دادیم،
فاطمه را. این چنین است که "انقلاب" در عمق وجدان زمان پدید می آید!
اکنون، یک "دختر"، ملاک ارزشهای پدر میشود، وارث همه مفاخر خانواده
میگردد و ادامه سلسله تیره و تباری بزرگ، سلسلهای که از آدم آغاز می شود
و بر همه راهبران آزادی و بیداری تاریخ انسان گذر می کند و به ابراهیم بزرگ
میرسد و موسی و عیسی را به خود میپیوندد و به محمد میرسد و آخرین حلقه
این "زنجیر عدل الهی"، زنجیر راستین حقیقت، "فاطمه " است.
آخرین دختر خانوادهای که در انتظار پسر بود. و محمد میداند که دست تقدیر
با او چه میکند. و فاطمه نیز میداند که کیست! آری در این مکتب، این چنین
انقلاب میکنند. در این مذهب، این چنین زن را آزاد میکنند. و مگر نه این
مذهب، مذهب ابراهیم است و اینان وارثان اویند؟
هیچ جسدی را حق ندارند که در
مسجد دفن کنند. و بزرگترین مسجد زمین مسجدالحرام است، کعبه. این خانهای که
حرم خداست و حریم خداست، قبله همه سجدهها، خانهای که به فرمان او و بدست
ابراهیم بزرگ برپا شده است و خانهای که پیامبر بزرگ اسلام افتخارش و
"رسالتش" آزاد کردن این خانه "آزاد" است و طواف برگرد آن و سجده به سوی آن.
همه پیامبران بزرگ تاریخ خادم این خانهاند، اما هیچ پیامبری حق ندارد در
اینجا دفن شود. ابراهیم آنرا بنا کرد و مدفنش آنجا نیست و محمدۖ آنرا آزاد
کرد و مدفنش آنجا نیست. در طول تاریخ بشریت، تنها و تنها یک تن از چنین
شرفی برخوردار است، خدای اسلام از نوع انسان یکی را برگزید تا در خانه خاص
خویش، در کعبه دفن شود. کی؟ یک زن، یک کنیز، هاجر. خدا به ابراهیم فرمان
میدهد که بزرگترین پرستشگاه انسان را – خانه مرا- کنار خانه این زن بنا
کن. و بشریت، همیشه باید برگرد خانه هاجر طواف کند. خدای ابراهیم، سرباز
گمنامش را از میان این امت بزرگ، یک زن انتخاب می کند، یک مادر آن هم یک
کنیز. یعنی موجودی که در نظامهای بشری از هر فخری عاری بوده است.
آری، در
این مکتب این چنین انقلاب میکنند. در این مذهب این چنین زن را آزاد
میسازند. این تجلیل از مقام زن است. و اکنون باز خدای ابراهیم فاطمه را
انتخاب کرده است. با فاطمه، "دختر"، به عنوان وارث مفاخر خاندان خویش، و
صاحب ارزشهای نیاکان و ادامه شجره تبار و اعتبار پدر، جانشین "پسر" میشود.
در جامعهای که ننگ دختر بودن را تنها زنده به گور کردنش پاک می کرد و
بهترین دامادی که هر پدری آرزو میکرد نامش "قبر" بود. و محمد میدانست که
دست تقدیر با او چه کرده است. و فاطمه نیز میدانست که کیست. این است که
تاریخ از رفتار محمد با دختر کوچکش فاطمه در شگفت است و از نوع سخن گفتنش
با او و ستایشهای غیر عادیاش از او.
خانه فاطمه و خانه محمد کنار هم است.
فاطمه تنها کسی است که با همسرش علی در مسجد پیامبر، با او هم خانهاند،
این دو خانه را یک خلوت دو متری از هم جدا میکند و دو پنجره روبروی هم ،
خانه محمد و فاطمه را به هم باز می کند. هر صبح پدر دریچه را میگشاید و به
دختر کوچکش سلام میدهد هرگاه به سفر می رود، در خانه فاطمه را میزند و از
او خداحافظی میکند، فاطمه آخرین کسی است که از او وداع میکند، و هر گاه
از سفر باز میگردد، فاطمه اولین کسی است که به سراغش میرود، در خانه
فاطمه را میزند و حال او را میپرسد.
در برخی متون تاریخی تصریح دارد
که:"پیغمبر چهره و دو دست فاطمه را بوسه میداد". اینگونه رفتار بشر از
تحبیب و نوازش دختری از جانب پدر مهربانش معنی دارد."پدری دست دختر را
میبوسد"، "آنهم دخترکوچکش را". چنین رفتاری در چنان محیطی یک ضربه انقلابی
بر خانوادهها و روابط غیر انسانی محیط بوده است. "پیغمبر اسلام دست فاطمه
را میبوسد". چنین رفتاری چشم را به عظمت شگفت فاطمه میگشاید و بالاخره
چنین رفتاری از جانب پیغمبر به همه انسانها و انسانهای همیشه میآموزد که
از عادات و اوهام تاریخی و سنتی نجات یابند، به مرد می آموزد که از تحت
جبروت و جباریت خشن و فرعونیش در برابر زن فرود آید و به زن اشاره میکند
که از پستی و حقارت قدیم و جدیدش که تنها ملعبه زندگی باشد، به قله بلند
شکوه و حشمت انسانی فراز آید! این است که پیغمبر، نه تنها به نشانه محبت
پدری، بلکه همچون یک "وظیفه"، یک "مأموریت خطیر" از فاطمه تجلیل میکند و
این چنین نیز با او سخن میگوید بهترین زنان جهان چهار تناند:
مریم، آسیه،
خدیجه و- فاطمه(ع). الله از خشنودیت خشنود میشود و از خشمت به خشم می آید.
خشنودی فاطمه خشنودی من است، خشم او خشم من، هرکه دخترم فاطمه را دوست
بدارد مرا دوست دارد و هرکه فاطمه را خشنود سازد مرا خشنود ساخته است و
هرکه فاطمه را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است .فاطمه پارهای از تن من
است، هرکه او را بیازارد مرا آزرده است و هرکه مرا بیازارد خدا را آزرده
است ...
این همه تکرارها چرا؟ چرا پیغمبر اصرار دارد که این همه از دختر
کوچکش ستایش کند؟ چرا اصرار دارد که در برابر مردم او را بستاید و همه را
از محبت استثنائیاش به وی آگاه سازد؟ و بالاخره چرا اینهمه بر "خشم" و
"خشنودی" فاطمه تکیه میکند و این کلمه "آزردن" را چرا درباره او اینهمه
تکرار میکند؟ پاسخ به این "چرا"ها، گرچه بسیار حساس و خطیر است، روشن است،
تاریخ همه را پاسخ گفته است و آینده، عمر کوتاه چند ماهه فاطمه پس از مرگ
پدر، راز این دلهره پدر را آشکار ساخته است.
|