گور همه منهایت را در ذُوالحُلَیفه حفر کن، خود را در آن دفن نما، شاهد
مرگ خویش باش، زائر گور خویش و تقدیر نهایی حیات خود را به دست خود
بیافرین، در میقات بمیر و در صحرای میان میقات و میعاد، مبعوث شو که صحرای
قیامت است. افق تا افق کفن پوشان، سیلِ خروشانِ سپیدها، مردم! همه یک رنگ،
یک طرح، هیچکس هیچکس را باز نمیشناسد، و بنابراین هیچکس خود را باز
نمییابد. من در میقات مانده است و اکنون، ارواحند که برانگیخته شدهاند و
بینژاد و تبار و طبقه، بینام و بینشان، کالبد گرفتهاند، محشری است از
درهم آمیختگی، از وحدت، تجسمی انسانی از توحید الهی، رستاخیز، هراس و شوق و
هیجان و شیفتگی و حیرت و جذبه! هر کسی ذرهای در حوزه مغناطیسی گیرنده،
کَشَنده، خدا در قبله، همه هیچ و فقط انسان، همه جهتها هیچ و فقط جهت او،
همه ملتها و گروهها، بشریت، و بشریت یک قبیله در صحرا، دارای یک قبله در
وجود، در حیات.
جامهات را بکن. همه نشانههایی را که تو را نشان میدهند بریز و در محشر
خلق گم شو، هر چه را زندگی بر تو بسته است و یادآور تو است، حکایتگر نظام
تو است، در غوغای قیامت خلق فراموش کن. همه را بر خود حرام کن. احرام بپوش!
احرام؟ حرام کردن، مصدر است و این جا اسم، آن هم اسم یک نوع جامه.
منها در میقات میمیرند و همه ما میشوند.
هرکسی از خود پوست میاندازد و بدل به انسان میشود.
و تو نیز فردیتِ شخصیت خود را دفن میکنی و مردم میشوی، امت میشوی، که
وقتی از منی به در آیی، خود را نفی کنی در ما حلول کنی، هر کسی یک جامعه
میشود، فرد، خود یک امت میشود، چنانکه ابراهیم یک امت شده بود و تو
اکنون، میروی تا ابراهیم شوی!
همه همدیگر میشوند، یکی همه میشود و همه یکی و جامعه شرک به توحید
میرسد، امت میشود، و امت جامعهای است در راه. اُم یعنی آهنگ، حرکت به
سوی مقصدی، عزیمت به سوی قبلهای اجتماعی نه برای بودن، که شدن. نه برای
سعادت، که کمال، نه آرامش که جنبش و در نتیجه، نه اداره، که رهبری، و نه
حکومت که امامت!
و اکنون، تو و بیشمار توهای دیگر، منهای دیگر، چه میگویم؟ هیچهای دیگر
از چهار سوی جهان، پشت به خودهاشان، روی به خداشان، پشت به لجنزار و رو به
روح خدا، پشت به تبعیدگاههای دنیا، رو به آخرت، پشت به نسبیتها و مصلحتها
و رو به مطلقها، حقیقتها و پشت به جهل و جور و رو به آگاهی و عدل، و
بالاخره، پشت به شرک و رو به توحید، به میقات رسیدهاید، جامه احرام
پوشیدهاید، با هم اشتباه میشوید! محشری است، قیامتی! هر کسی بیگانهای را
به جای دوست میگیرد و غریبی را عوض قوم، هرکسی پا در کفش دیگری میکند، و
هر احرامی میتواند احرام تو باشد.
همه اینها که سالهاست انسان بودن خود را از یاد برده بودند و جنزده زور
شده بودند، و یا زور یا میز و یا نام و یا خاک و یا خون... و موجودیشان را
وجودشان میدیدند و درجههاشان و لقبهاشان را خودشان مییافتند، اکنون همه
خودشان شدهاند، خود انسانیشان، همه یک نفر، انسان و دگر هیچ، همه یک صفت:
حاج! قصد کننده و همین!
نیت:
در آستانه ورودی میخواهی آغاز کنی، پیش از هر چیز باید نیت کنی. نیت؟ از
این ریشه چه معناها سر میزند؟ قصد چیزی کردن، عزم جایی کردن،
نَواکَاللهُ: خدا همسفرت باشد و نگهت دارد. جابهجا شدن از حالتی به حالتی
دیگر آمدن، مسافر: تا دورها رفتن، ناقه: پروار شدن، نیاز: برآوردن، خرما:
دانه بستند (قابل تأمل!)، منزل: اقامت کردن، دوری: جهتی که مسافر پیش رو
دارد، نیت: قصد، عزم قلب، انگیزش دل به سوی آنچه با خویش هماهنگش مییابد،
نیاز، امر. ناوی: آن که خود را آماده تحویل میکند، آن که عقیده یک قوم و
سرنوشت یک اجتماع را به دست دارد...!
در میقاتی، در مرز یک دگرگونی بزرگ، یک تغییر و تحول انقلابی، یک انتقال از
خانه خویش به خانه مردم، از زندگی کردن، به عشق، از خود به خدا، از اسارت
به آزادی، از نفاق، رنگ و ریا و درجه و نشان و طبقه و نژاد... به صدق و
صمیمیت، از خفا به عریانی از جامه روزمرگی به جامه ابدی، از دثار خودپایی و
لاابالیگری و اباحه به ردای ایثار و تعهد و احرام!
نیت کن! همچون خرمایی که دانه میبندد. ای پوسته، ای پوک! بذر آن خودآگاهی
را در ضمیرت بکار، درون خالیات را از آن پر کن، همه تن مباش، دانه بند!
بودنت را پوستی کن بر گرد هسته ایمانت، هستی شو، هست شو، همه حباب مباش، در
دل تاریکت، شعله را برافروز، بتاب، بگذار پر شوی، لبریز شوی، بدرخشی و
شعشعه پرتوی ذات بیخودت کند، خودت کند، ای همه جهل، همیشه غفلت! خدا آگاه
شو، خلقآگاه شو، خودآگاه شو.
ای که همیشه ابزار کار بودهای، ای که همه جا ناچار بودهای، کار، تو را
انتخاب میکرده است، کار میکردهای اما به عادت، به سنت، به جبر... اکنون
نیت کن، خودآگاه و آزاد و آشنا انتخاب کن،
راه تازه را،
سوی تازه را،
کار تازه را،
بودن تازه را،
و... خودِ تازه را!
نماز در میقات!
در میقاتی، نیت میکنی و حج را آغاز میکنی. یعنی آنچه را آغاز کردهای
احساس میکنی، بدان شاعری، میفهمی چه میکنی و چرا میکنی، جامهات را هم
از تن میریزی، خود را میتکانی، عریان میشوی و احرام میپوشی و سپس به
نماز میایستی، نماز احرام، عرضه خویش، در جامه تازهات بر خدا، یعنی که:
اینک من، ای خدا، نه دیگر برده نمرود، بنده طاغوت، که در هیأت ابراهیم، نه
دیگر در جامه گرگ زور، روباه فریب، موش سکهپرست و نه میش ذلت و تسلیم، که
در هیأت انسان، در جامهای که فردا باید به دیدارت از خاک برخیزم.
یعنی که آگاهم به سرشت خویش؛ که هیچم، که همه چیزم، که بنده تو شدهام به
طاعت؛ که آزاد از هر چه و هر که جز تو شدهام، به عصیان! یعنی که به سرنوشت
نهایی حیات خویش تا بدین جا آگاهی دارم، آنچه را تقدیر بر آدمی نوشته است،
من خود، اکنون انتخاب میکنم، آن را تمرین میکنم.
و شگفتا که نماز در میقات، در کفن سپید احرام، در آستانه میعاد، معنی دیگری
دارد! گویی کلمات تازهای میشنویم، تکرار یک فرضیه نیست، داریم با او حرف
میزنیم، وزن حضور او را بر خویش لمس میکنیم:
ای رحمن! که دوست را مینوازی! ای رحیم که آفتاب رحمتت از مرز کفر و ایمان،
شایستگی و ناشایستگی، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی ما میگذرد، آری،
جز تو، دیگر کسی را نخواهم ستود که حمد ویژه تو است، جز تو دیگر کسی را
ارباب نخواهم گرفت که رب همه تویی، که ملک و مالک روز دین تویی، همه
بتهایم را میشکنم، هیچ کس را جز تو دیگر نمیپرستم، از هیچ قدرتی جز تو
دیگر یاری نمیگیرم، ای تنها و تنها معبود من، ای تنها و تنها مستعان من!
ما همه را که این چنین بر بیراهههای جهل افتادهایم، بر گمراهیهای جورمان
افکندهاند، بازیچه ضعفهای خویشیم و بازیچه قدرتهای غیر تو و غیر خویش،
به راه آر، بر راه پاک راستی و آگاهی و حقیقت و کمال و عشق زیبایی و خیر
بران، ما را همراه آنها کن که دوستشان داشتهای و نعمتشان دادهای، نه
آنها که بر آنان خشمگینی و نه آنها که گمراهانند.
و هر رکوع در میقات، در جامه سپید قیامت، احرام، احرام هر سری است که در
پیشگاه ترسی یا طمعی و یا تقدسی خم کردهایم و هر سجودی انکار هر پیشانیای
است که به ذلت در بارگاه قدرتی بر خاک نهادهایم.
نماز میقات! هر قیامش و هر قعودش، پیامی است و پیمانی که از این پس، ای
خدای توحید! هیچ قیامی و هیچ قعودی جز برای تو و جز به روی تو، نخواهد بود.
سلام بر تو، ای محمدۖ، بنده او و فرستنده او! رحمت و برکت خدا بر تو که در
درون این زندگی و بر روی این زمین، این چنین رحمتی و برکتی را ارزانی آدمی
کردی،
سلام بر ما و بر بندگان پاک و پاککردار خدا،
سلام بر شما...
این کلمات آنجا جان میگیرند،
این ضمیرها، همه، به مرجع خویش باز میگردند،
اشارهها همه نزدیک است،
آنجا همه حضور دارند،
هیچ کس در میقات، غایب نیست، خدا، ابراهیم، محمد، مردم، روح، قیامت، بهشت،
رستگاری، آزادی، و عشق...
و اینک تو در جامه آدم، جامه مردم، جامه وحدت، جامه بیرنگ، بیطرح، جامه
سپیدی، تقوی، جامه مرگ، جامه تولدی دیگر و بالاخره، جامه رستاخیز!
احرام!
و تو ای آدم! مطرود خدا، بازیچه ابلیس، تبعیدی زمین، محکوم غربت و تنهایی و
رنج خاک! اینک بازگشتهای، پشیمان و عذرخواه، به سوی او در طلب خویش.
اکنون، نه دیگر لاابالی، رها، که در یک قید، قیدی که در اوج آزادی و
آگاهیت، خود برگزیدهای، جبری که خود انتخاب کردهای و اکنون، دیگر مقیدی،
مسئولی، در احرامی، در حریمی، راهیِ حرمی، عازم مکان حرامی، در زمان حرامی،
در جامه احرامی!
در حریمی از محرمات...
احرام؟ حرام کردن! ممنوع کردن...
احرام چه چیزها را از تو منع میکند؟ چه چیزها را بر تو حرام میکند؟
محرمات:
هر چه تو را به یاد میآورد، هر چه دیگران را از تو جدا میکند و هر چه
نشان میدهد که تو در زندگی کهای؟ چه کارهای؟ و بالاخره هر چه نشانی از
تو است و نشانهای از نظام زندگی تو است و نظام جامعه تو، هر چه یادگار
دنیا است، هر چه میپنداشتهای که در زندگی نمیتوان ترک کرد، هر چه انسانی
نیست، هر چه جز انسان را به یاد میآورد، هرچه روزمرگیها را در تو تداعی
میکند، هر چه بویی از زندگی پیش از میقاتت دارد و هر چه تو را به گذشته
مدفونت بازمیگرداند...:
۱ - به آینه نگاه مکن، تا چشمت به خودت نیفتد، بگذار فراموشش کنی،
بودن خویش را از یاد ببری.
۲ - عطر مزن، بوی خوش مبوی، تا دلت یاد زندگی نکند، میلها در تو
سربرندارند، بوی هوس در سرت نپیچد و لذتها را تداعی نکند، که اینجا،
فضا سرشار عطر دیگری است، رایحه خدا را استشمام کن، بگذار تا بوی عشق
مستیات بخشد.
۳ - به هیچ کس دستور مده، برادری را زنده کن، برابری را تمرین کن.
۴ - به هیچ جانوری آزار مرسان، حتی حشرهای حقیر را مکش، میازار، حتی
به زور مران، در این نظام قیصری، چند روزی را مسیحوار بزی.
۵ - گیاهی از زمین حرم مکن، مشکن، صلح را در رابطه با طبیعت نیز تمرین
کن. خوی تجاوز و تخریب را در خود بکش.
۶ - صید مکن، قساوت را در خود بمیران.
۷ - نزدیکی ممنوع است، به هوس نیز منگر، تا عشق بر تمامی هستیات خیمه
زند.
۸ - همسر مگیر و در عقدِ ازدواج دیگری شرکت مکن.
۹ - آرایش منما، تا خود را آن چنان که هستی ببینی.
۱۰ - بدزبانی، جدال، دروغ و فخرفروشی هرگز!
۱۱ - جامه دوخته یا شبیه دوخته مپوش، نخی نیز بر احرامت نباشد، تا راه
بر هر تشخصی، نمودی، بسته شود.
۱۲ - سلاح بر مگیر و اگر ضرورتی هست، پیدا نباشد.
۱۳ - سرت را از آفتاب سایه مکن، سقف، چتر، کجاوه، اتومبیل سرپوشیده...
ممنوع!
۱۴ - روی پاهایت را، به جوراب یا به کفش، مپوش.
۱۵ - زینت مکن، زیور مبند.
۱۶ - سر را مپوش.
۱۷ - مو نزن.
۱۸ - به زیر سایه مرو.
۱۹ - ناخن مگیر.
۲۰ - کرِم مزن.
۲۱ - تن خود یا دیگری را خونی مکن، خونی مگیر.
۲۲ - دندان نکش.
۲۳ - سوگند مخور.
۲۴ - و تو زن! رو مگیر!
|