حج آغاز شده است، حرکت به سوی کعبه، در جامه احرام، در حریمی از محرمات، و
شتابان روی به خدا، فریاد لبیک! لبیک!
یعنی که خدا تو را دعوت کرده است، ندا داده است که بیا، اینک تو آمدهای،
اینک پاسخش را میدهی: لبیک!لبیک اللهم لبیک، إن الحمد والنعمه لک
والملک، لا شریک لک لبیک!
بله، خداوندا، بله، ستایش و نعمت از آن تو است و سلطنت نیز! تو را شریکی
نیست، بلی.
حمد، نعمت و ملک! باز نفی همان سه قدرت حاکم: استحمار، استثمار و استبداد،
تثلیث حاکم بر تاریخ! روباه، موش و گرگ...
بر سر خلق، که همه میشاند و اغنام الله!
صدای خدا در صحرا به گوش میرسد از هر ذرهای این ندا برمیآید، تمام فضای
میان زمین و آسمان را پر کرده است، و هر کسی آن را میشنود، هر کسی آن را
خطاب به خود میشنود، میشنود که خدا دارد او را میخواند و او، از جگر
فریاد میزند:
لبیک اللهم لبیک!
و تو همچون ذره حقیر براده آهنی که به مغناطیسی قوی جذب میشود، احساس
میکنی که دیگر این پاهایت نیست که تو را میبرد، تو را میبرند و پاهایت
از پی تو کشیده میشوند، انگار که دو دستت به دو شاهبال نیرومند بدل
شدهاند و تو در دستهای از پرندگان سپید، در فضا پرواز میکنی، به معراج
میروی، به سوی سیمرغ میروی...
کعبه نزدیک میشود و نزدیکتر و هیجان پریشان میشود و پریشانتر، صدای
قلبت را به درستی میشنوی، انگار جانوری مجروح و وحشی است که از درون، سرش
را بر دیواره وجودت میزند و میخواهد تو را بشکند و بگریزد! احساس میکنی
که از خودت بزرگتر میشوی، احساس میکنی که داری لبریز میشوی، دیگر در
خودت نمیگنجی، کفشِ تنگی در پای بودنت، پیرهن تنگی بر اندام هستنت، اشک
امان نمیدهد، گویی اندک اندک در فضایی مملو از خدا فرو میروی، حضور او را
بر روی پوستت، بر روی قلبت، بر روی عقلت، در عمق فطرتت، در برق هر سنگریزه،
بر جبین هر صخره، در کمرگاه هر کوه، در ابهام دور هر افق، در عمق صحرا حس
میکنی، میبینی، فقط او را میبینی، فقط او را مییابی، فقط او هست، جز او
همه موجند، کفند، دروغند.
در صحرا عشق باریده است و زمین تر شده، و چنان که پای مرد، به گلزار فرو
شود، پای تو، به عشق فرو میرود.
میروی و احساس میکنی که نیست میشوی، از خود دور میشوی و به او نزدیک،
همه او میشود و همه او میشوی، و تو دیگر هیچ، یک یاد فراموش که در میقات
از دوش افکندهای و سبک بار از خویش به میعاد میروی.
احساس میکنی که تو دیگر نیستی، پاره شوقی و دیگر هیچ. تنهایک حرکتی، تنها
یک جهتی، پیش میروی و حق نداری که گامی پس روی، رو به او داری، در او محو
میشوی، همچون پاره ابری در صحرا که آفتاب میمکدت.
قلب هستی میتپد و فضا از خدا لبریز شده است، از خدا لبریز شدهای.
در صحرا عشق باریده است و زمین تر شده،
و چنان که پای مرد، به گلزار فرو شود،
پای تو، به عشق فرو میرود.
به حومه مکه میرسی، شهر نزدیک است، این جا به علامتی میرسی، نشانه آن که
این جا حد منطقه حرم است. مکه منطقه حرم است. در این منطقه جنگ و تجاوز
حرام است. هر که از دشمن بگریزد و خود را به حرم برساند، از تعقیب مصون
است. در این منطقه شکار، قتل حیوان و حتی کندن گیاه از زمین حرام است. پس
از حمله پیامبر به مکه برای آزادکردن کعبه از بتپرستی، شخص پیامبر به دست
خود این منطقه را نشانهگذاری مجدد کرد و سنت قدیم را در حفظ حرم و حرام
بودن جنگ و قتل در این منطقه تحکیم نمود.
از این مرز میگذری، وارد منطقه حرمی. ناگهان فریادهای شورانگیز لبیک... که
به اوج رسیده بود، قطع میشود.
سکوت!
یعنی که: رسیدی!
آن که تو را میخواند این جا است! به خانه او رسیدهای، ساکت!
سکوتی در حضور، در حرم، حرم خدا!
میروی و شوق کعبه بیداد میکند!
اینک شهر،
کاسه بزرگی و دیوارهای پیرامونش همه کوه، و هر خیابانش، کوچهاش، پس
کوچهاش، درهای، شکاف کوهی، بازهای که از همه سو به کف این آشیانه بزرگ
کوهستانی سرازیر میشوند، این جا مسجدالحرام است، وسطش کعبه!
از پیچ و خم کوهستانیِ شهر میگذری، و قدم به قدم، به کعبه نزدیک میشوی،
سرازیر میشوی جمع یکرنگ بینام و بینشان، همچون سیلی در بستر درهای،
خیابانی، به سوی گودی دره، مسجدالحرام، جاری است و تو قطرهای!
قدم به قدم فرود میآیی و عظمت، قدم به قدم نزدیکتر میشود.
به گفته یک همآهنگِ هوشیارِ خوب احساسم: همیشه عادت کردهایم در فراز، در
صعود، در حرکت به سوی بالایی، بلندی به عظمت برسیم به ویژه وقتی عظمت خدایی
است، وقتی سخن از ملکوت الهی است، و اینجا، برعکس هر چه پایینتر میروی،
هر چه از بلندی فروتر میآیی به خدا نزدیکتر میشوی!
یعنی که در فروتنی و خشوع است که به شکوه و جلال میرسی؟ یعنی که از بندگی
به بلندی؟ یعنی که خدا را در آسمانها در ماوراء مجوی؛ در همین خاک، در
همین زمین پست، در عمق مادیت سنگ و سخت میتوانی او را بیابی، ببینی، باید
راه را درست بیابی، باید درست دیدن بیاموزی... و شاید نیز رمزی از سرنوشت
آدمی، فرو رفتن در خاک و سر بر آوردن در برابر خدا!
کعبه نزدیک است؛ سکوت، اندیشه، عشق.
هر قدم شیفتهتر، هر نفس هراسانتر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگینتر؛
جرأت نمیکنی که پلک بزنی، نفس در سینهات بالا نمیآید، بر مرکبت، بر
صندلی اتومبیلت، میخ کوبی، با حالتی سراپا سکوت، حیرت، شوق و اندکی به پیش
متمایل؛ همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت، قبله! چقدر
تحمل دیدار سنگین است، دیدار این همه عظمت دشوار است، شانههای نازک
احساست، پردههای کم جرأت قلبت چگونه میتوانند تاب آورند؟
از پیچ و خمهای دره سرازیر میشوی، از هر پیچی که میگذری، دلت فرو
میریزد که: اکنون کعبه!
کعبه، این قبله وجود، ایمان، عشق و نماز شبانه روز ما، عمر ما، به سوی او
هر صبح، ظهر و عصر، مغرب و شام نماز میبریم و به سوی او میمیریم و رو به
او دفن میشویم، مرگمان و حیاتمان رو به او است، خانهمان و گورمان رو به
او است. و اکنون در چند گامی او! لحظهای دیگر در برابر او! در پیش نگاه
من!
کعبه
در آستانه مسجدالحرامی، اینک، کعبه در برابرت! یک صحن وسیع و در وسط، یک
مکعب خالی و دگر هیچ! ناگهان بر خود میلرزی! حیرت، شگفتی! این جا... هیچکس
نیست، این جا... هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا!
یک اطاق خالی! همین!
احساسات بر روی پلی قرار میگیرد از مو باریکتر، از لبه شمشیر برندهتر!
قبله ایمان ما، عشق ما، نماز ما، حیات ما و مرگ ما همین است؟
سنگهای سیاه و خشن و تیره رنگی برروی هم چیده و جرزش را با گچ ناهموار و
ناشیانه بندکشی کرده و دیگر هیچ! ناگهان تردیدِ یک سقوط در جانت میدود!
این جا کجا است؟ به کجا آمدهایم؟ قصر را میفهمم: زیبایی یک معماری
هنرمندانه! معبد را میفهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقفهای بلند
و پرجلال و سراپا زیبایی و هنر! آرامگاه را میفهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ،
یک قهرمان نابغه، پیامبر، امام...!
اما این...؟ در وسط میدانی سر باز، یک اطاق خالی! نه معماری، نه هنر، نه
زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچبری، نه... حتی ضریح پیامبری، امامی،
مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ
او آمده باشم، که احساسم به نقطهای، چهرهای، واقعیتی، عینیتی، بالاخره
کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، این جا هیچ چیز نیست، هیچ
کس نیست.
ناگهان میفهمی که چه خوب! چه خوب که هیچکس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ
پدیدهای احساست را به خود نمیگیرد، ناگهان احساس میکنی که کعبه یک بام
است، بام پرواز، احساست ناگهان کعبه را رها میکند و در فضا پر میگشاید و
آنگاه مطلق را حس میکنی! ابدیت را حس میکنی،
آنچه را که هرگز در زندگی تکه تکهات، در جهان نسبیات نمیتوانی پیدا کنی،
نمیتوانی احساس کنی، فقط میتوانی فلسفه ببافی، این جا است که میتوانی
ببینی، مطلق را، ابدیت را، بیسویی را، او را!
و چه خوب که در اینجا هیچکس نیست، و چه خوب که کعبه خالی است!
و کمکم میفهمی که تو به زیارت نیامدهای، تو حج کردهای، اینجا سرمنزل
تو نیست، کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نمیشود، این تنها یک علامت بود،
یک فلش، فقط به تو جهت را مینمود، تو حج کردهای، آهنگ کردهای، آهنگ
مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه
نیست، آغاز است!
در اینجا، نهایت، تنها نتوانستن تو است، مرگ و توقف تو است، این جا آنچه
هست حرکت است و جهت و دگر هیچ!
اینجا میعادگه است، میعادگه خدا، ابراهیم، محمد و مردم! و تو؟ تا تویی،
اینجا غایبی، مردم شو! ای که جامه مردم بر تن داری، که: مردم ناموس
خدایند، خانواده خدایند و خدا نسبت به خانوادهاش از هر کسی غیرتمندتر است!
و اینجا، حرم او است، درون حریم او، خانه او! اینجا، خانه مردم است.
إنَّ أوَّلَ بَیتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ، لَلَّذی بِبَکَّهَ مُبارَکاً وَ
هُدیً لِلعالَمین! (سوره آل عمران، آیه ۹۶)
و تو، تا تویی در حرم راه نداری.
بیت عتیق است. عتیق از عتق، آزادکردن بنده، عتیق: آزاد!! خانهای که از
مالکیت شخصی، از سلطنت جباران و حکام آزاد است، کسی را بر آن دستی نیست،
صاحبخانه خدا است، اهل خانه، مردم!
و این است که هرگاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانهات، دور میشوی، مسافری،
نمازت را شکسته میخوانی، نیمه، نماز مسافر! و اینجا، از هر گوشه جهان
آمده باشی، تمام میخوانی، که به خانه خود آمدهای، مسافر نیستی، به میهنت،
دیارت، حریم امنیتت، خانهات بازگشتهای در کشور خود، غریب بودی، مسافر
بودی، اینجا، ای نی بریده مطرود، تبعیدی غربت زمین:
انسان! به نیستان خویش بازآمدهای، به زادگاه راستین خویش رجعت کردهای.
خدا و خانوادهاش: مردم! این خانواده عزیز جهان، اکنون در خانهشان و تو،
تا تویی، بیگانهای، بیپیوندی، بریدهای بیپناه، آوارهای بیپایگاه،
بیخانمان وجود! از تویی به در آی، آن را در بیرون بنه، به درون خانه آی،
عضو این خانواده شو. اگر در میقات، خود را دفن کرده بودی، مردم شده بودی،
اینجا، همچون آشنا، دوست، خویشاوند نزدیک، یکی از خاندان خدا، به درون
خانه میآمدی.
ابراهیم را بر درگاه میدیدی، این پیر عاصی بر تاریخ، کافر بر همه خداوندان
زمین، این عاشق بزرگ، بنده ناچیز خدای توحید!
او این خانه را به دو دست خویش پی نهاده است.
کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان.
مصالح بنایش؟ زینتش؟ زیورش؟
قطعههای سنگ سیاهی که از کوه عجون، کنار مکه، بریدهاند و ساده، بیهیچ
هنری، تکنیکی، تزیینی، بر هم نهادهاند و همین!
و نامش؟ اوصافش؟ القابش؟
کعبه!
یک مکعب! همین!
و چرا مکعب؟ و چرا اینچنین ساده، بیهیچ تشخصی، تزیینی؟
خدا بیشکل است، بیرنگ است، بیشبیه است و هر طرحی و هر وضعی که آدمی
برگزیند، ببیند و تصور کند، خدا نیست.
خدا مطلق است، بیجهت است، این تویی که در برابر او، جهت میگیری؛
این است که تو در جهت کعبهای و کعبه، خود، جهت ندارد.
و اندیشه آدمی، بیجهتی را نمیتواند فهمید.
هر چه را رمزی از وجود او (بیسویی مطلق) بگیری، ناچار، جهتی میگیرد و رمز
خدا نیست.
چگونه میتوان بیجهتی را در زمین، نشان داد؟
تنها بدین گونه که: تمامی جهات متناقض را با هم جمع کرد تا هر جهتی، جهت
نقیض خود را نفی کند، و آنگاه ذهن، از آن به بیجهتی پی برد.
تمامی جهات چند تا است؟
شش تا؛
و تنها شکلی که این هر شش جهت را در خود جمع دارد، چیست؟
مکعب!
و مکعب، یعنی همه جهات؛
و همه جهات، یعنی بیجهتی!
و رمز عینی آن: کعبه!
أینَما تُوَلّوا، فَثَمَّ وَجهُ الله! (سوره بقره، آیه ۱۱۵) (به هر سو
که رو کنی، اینک روی او، سوی او)!
و این است که در درون کعبه به هر جهتی نماز بری رو به او نماز بردهای،
و در بیرون کعبه به هر سمتی رو کنی رو به او داری، که هر شکلی جز کعبه یا
رو به شمال است، یا رو به جنوب، یا به سوی شرق کشیده است، یا رو به غرب، یا
به زمین مایل است، و یا به آسمان.
و کعبه، رو به همه، رو به هیچ، همهجا و هیچ جا.
همه سویی یا بیسویی، خدا!
رمز آن: کعبه!
اما...
شگفتا! کعبه در قسمت غربی ضمیمهای دارد که شکل آن را تغییر داده است، بدان
جهت داده است.
این چیست؟
دیواره کوتاهی، هلالی شکل رو به کعبه.
نامش؟
حِجر اسماعیل!
حِجر! یعنی چه؟
یعنی: دامن!
و راستی به شکل یک دامن است، دامنِ پیراهن، پیراهنِ یک زن!
آری،
یک زن حبشی،
یک کنیز!
کنیزی سیاهپوست،
کنیز یک زن!
کنیزی آن چنان بیفخر که زنی او را برای همبستری شویش، انتخاب کرده است،
یعنی که ارزش آن را که هووی او تلقی شود، نخواهد یافت.
و شویش، تنها برای آن که از او فرزندی بگیرد، با وی همبستر شده است.
زنی که در نظامهای بشری از هر فخری عاری بوده است.
و اکنون، خدا، رمز دامان پیرهن او را، به رمز وجود خویش پیوسته است، این
دامان پیرهن هاجر است!
دامانی که اسماعیل را پرورده است،
اینجا خانه هاجر است،
هاجر، در همین جا، نزدیک پایه سوم کعبه، دفن است.
شگفتا، هیچکس را، حتی پیامبران را، نباید در مسجد دفن کرد.
و اینجا، خانه خدا، دیوار به دیوار خانه یک کنیز؟
و خانه خدا، مدفن یک مادر؟
و چه میگویم؟
بیجهتیِ خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است!
کعبه، به سوی او، دامن کشیده است!
میان این هلالی با خانه، امروز کمی فاصله است.
میتوان در چرخیدن بر گرد خانه از این فاصله گذشت،
اما بیدامن هاجر چرخیدن بر گرد کعبه (رمز توحید!) طواف نیست، طواف قبول
نیست!
حج نیست!
فرمان است، فرمان خدا،
تمامی بشریت، همیشه روزگار، همه کسانی که به توحید ایمان دارند، همه کسانی
که دعوت خداوند را لبیک میگویند، باید در طواف عشق بر گرد خدا، بر گرد
کعبه، دامان پیراهن او را نیز طواف کنند!
که خانه او، مدفن او، دامن او نیز مطاف است،
جزیی پیوسته از کعبه است،
که کعبه، این بیجهتیِ مطلق، تنها در جهت این دامن، جهت گرفته است، در جهت
دامان پیراهن یک کنیز آفریقایی، یک مادر خوب، دامان کعبه، مطاف ابدی بشریت!
خدای توحید بر عرش جلال کبریایی خویش، تنها نشسته است، همه کائنات را به
ماسوای خویش رانده است، در ماورای هر چه هست، تنها است و در ملکوت
خداییاش، یگانه است.
اما... انگار که از میان همه آفریدههای خویش، در این لایتناهای آفرینش،
یکی را برگزیده است، شریفترین آفریدهاش، انسان را.
و از آن میان، زن را،
و از آن میان: زن سیاهپوست را،و از آن میان: زن سیاهپوست کنیز را،
و از آن میان: کنیز سیاه یک زن را!
ذلیلترین آفریدهاش!
و او را در کنار خویش نشانده است،
و او را در کنار خویش جا داده است، و یا
خدا خود به خانه او آمده است،
همسایه او شده است،همخانه او شده است،
و اکنون،
در زیر سقف این خانه، دو تا!
یکی: خدا،
و دیگری: هاجر!
در ملت توحید، سرباز گمنام را این چنین انتخاب کردهاند!
تمامی حج، به خاطره هاجر پیوسته است،
و هجرت، بزرگترین عمل، بزرگترین حکم از نام هاجر مشتق است،
و مهاجر، بزرگترین انسان خدایی، انسان هاجروار است.
اَلمُهاجِرُ، مَن صارَکَهاجَر!!
مهاجر، انسانی است هاجروار!
پس: هجرت؟
کاری هاجروار! و در اسلام، رفتن از وحشیگری به تمدن! و این سیر یعنی آمدن
از کفر به اسلام چه، تَعَرّب بعدَ الهِجرَه در زبان بشر، یعنی توحش بعد از
تمدن و در زبان اسلام، یعنی بازگشتن به کفر پس از ایمان! پس کفر یعنی توحش
و دین یعنی تمدن!
و هِجر یک لغت حبشی -زبان هاجر- به معنی شهر، مدینه، و هاجر، یک برده سیاه
حبشی، زنی آفریقایی، مظهر انسان وحشی، در اینجا ریشه مدنیت! انسان
هاجروار، یعنی انسان متمدن! و حرکتی هاجروار، یعنی حرکت انسان به سوی
مدنیت!
و اکنون، در حرکت انسان بر گرد خدا نیز باز هم: هاجر! و مطاف تو،
ای مهاجر که آهنگ خدا کردهای، کعبه خدا است و دامان هاجر!
چه میبینم؟
در فهمیدن ما نمیگنجد!
احساس انسان عصر آزادی و اومانیسم، تاب کشیدن این معنی را ندارد!
خدا، در خانه یک کنیز سیاه آفریقایی.
|