طواف
اینک کعبه است، در میانه گردابی، گردابی خروشان که چرخ میخورد و کعبه
را طواف میکند. یک نقطه ثابت در وسط و جز او، همه متحرک در پیرامونش،
دایرهوار بر گردش.
ثبوت ابدی و حرکت ابدی!
آفتابی در میانه و بر گردش، هر یک، ستارهای در فلک خویش، دایرهوار بر گرد
آفتاب.
ثبات، حرکت و نظم! = طواف.
یعنی که رمزی از یک ذره/ تجسمی از یک منظومه؟ با تمامی جهان؟ در جهانبینی
توحید؟
خدا قلب جهان است، محور وجود است، کانون عالمی است که بر گردش طواف میکند،
و تو در این منظومه، چه در کعبه، چه در عالم، یک ذرهای، ذرهای در حرکت،
هر لحظه جایی، یک حرکت همیشگییی، فقط یک وضعی، و هر دم در وضعی، هماره در
تغییر، در شدن، در طواف و اما همیشه و همهجا فاصلهات با او، با کعبه،
ثابت! دوری و نزدیکیات بسته به این است که در این دایره گردنده، چه شعاعی
را انتخاب کرده باشی. دور یا نزدیک، ولی هرگز به کعبه نمیچسبی، هرگز در
کنار کعبه نمیایستی، که توقف نیست، که برای تو ثبوت نیست، که وحدت وجود
نیست، توحید است. گرداب انسانها بر گرد کعبه چرخ میخورد و آنچه پیدا است،
تنها انسان است، این جا است که میتوانی مردم را ببینی و مرد و زن نبینی،
این و آن نبینی، من و او و تو و آنها را نبینی، کلی را ببینی، جزئی را
نبیی، فرد در کلّی انسان حل شده است، فناء فرد است، اما نه در خدا، در ما،
در انسان، در مردم، بهتر است بگویم: در امت! اما فنایی در جهت خدا، برای
خدا در طواف خدا!
یعنی فنای فرد در مردم، و بقای فرد در مردم، که خدا و مردم در یک جهتند، در
یک صفند، یعنی که در اینجا راه به سوی خدا از مردم میگذرد، از فردیت به
تنهایی، راهی بدان سو نیست. رهبانیت تو در صومعه نیست، در جامعه است، در
صحنه است. که در ایثار، در اخلاص، در نفی خویش، در تحمل اسارتها،
محرومیتها، شکنجهها و دردها و استقبال خطرها و در صحنه درگیریها و به
خاطر خلق است که به خدا میرسی، که: هر مذهبی رهبانیتی دارد و رهبانیت مذهب
من، جهاد است. (پیامبر) این است که در طواف نباید به کعبه روی، به درون
کعبه روی، در کعبه بنشینی، بایستی، باید که وارد جمع شوی، در جمع طائفین
محو شوی، در این گرداب انسان غرق شوی، در خود را به خلق طائف سپردن و از
خود گذشتن و به جمع پیوستن است که حج میکنی، که حاج میشوی، که دعوت خدا
را لبیک میگویی، که به حرم خداوند راه مییابی.
چه میبینی؟ کعبه ایستاده و بر گردش؟ سیل سپیدی، یکدست، یکرنگ، یک طرح،
بیهیچ تشخصی، بیهیچ نشانی و نشانهای که فردیتی را ممتاز کند. هیچکس را
نمیتوان باز شناخت. تنها اینجا است که میتوانی «کلی» را به چشم ببینی.
در بیرون کعبه، فرد واقعیت دارد، جزئی، عینی است، کلی، یک مفهوم ذهنی است
انسان یک معنی، یک ایده، یک مفهوم عقلی و ذهنی و منطقی است، در عالم خارج
فقط انسانها هستند، هر که هست، حسن است یا حسین، زن است یا مرد، شرقی است
یا غربی، و اینجا واقعیتها همه محو شدهاند، مفهوم کلی، حقیقت عقلی، یا
ذهنی، واقعیتِ عینیِ خارجی یافته است. اکنون، بر گرد کعبه فقط انسان است که
طواف میکند، مردم و دگر هیچ!
و تو، تا تو هستی، بیرون از طوافی، تمشاچییی، بر ساحلِ این گردابِ انسان
ایستادهای، ایستادهای! پس نیستی، پس بیگانهای، پس یک فردی، هیچی، ذرهای
که از منظومه در فضا پرتاب شده است، نیست شده است. باید هست شوی، در اینجا
به تو میآموزند که تنها در نفی خویش به اثبات میرسی، در خود را ذرهذره،
اندک اندک به دیگران ایثار کردن، به امت فدا کردن است که ذره ذره، اندک
اندک به خود میرسی، خود را کشف میکنی، به آن خود راستینت پی میبری،
چنانکه: در خود را ناگهانی، انقلابی، به مرگ سپردن، در مرگ سرخ فنا شدن است
که به شهادت میرسی، شهید میشوی و شهادت یعنی حضور، یعنی حیات، یعنی آنچه،
آنکه هماره پیش نظر است، محسوس است، و شهید یعنی همیشه حی و حاضر و ناظر و
نمونه مرئی و عینی و وجود زنده جاوید!
وَلاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ أمواتاً، بَل أحیاءٌ
عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون! (سوره آل عمران، آیه ۱۶۹)
و سبیل الله، یعنی سبیل الناس، هر دو یکی است. از فردیت به سوی الله،
سبیلی نیست. اگر میگویی که پس عبادتهای فُرادا چرا؟ برای آنکه خود را
بسازی، بپروری، تا به آستانه ایثار برسی، تا شایستگی از خود گذشتن برای جمع
بیابی، تا انسان شوی، که فرد، فانی است، انسان باقی است، انسان خلیفه خدا
در طبیعت است، و تا خدا خدا است، خلیفهاش هست، سایهاش هست، آیهاش هست،
یعنی آدم هست، و تو در خود را در این جاوید میراندن، زنده میشوی، جاودان
میمانی. که قطره جدا از دریا، جدا از رود، شبنم است، تنها در شب هست، عمرش
یک شب است، ساکن است، با نخستین لبخند نور محو میشود.
به رود پیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی، تا به دریا رسی.
چرا ایستادهای، ای شبنم؟ در کنار این گرداب مواج خوش آهنگ که با نظم خویش،
نظام خلقت را حکایت میکند، به گرداب پیوند! قدم پیش نِه!
اکنون میخواهی به مردم بپیوندی، باید نیت کنی. تا خودآگاه باشی، تا بدانی
چه میکنی؟ تا بدانی چرا میکنی؟ برای خدا، نه خود، حقیقت، نه سیاست!
هر کاری در این جا حساب دارد، بر این حرکت مدام نظمی دقیق حاکم است، که
جهان چنین است.
حجرالاسود، بیعت
از رکن حجرالاسود باید داخل مطاف شوی، از اینجا است که وارد منظومه
جهان میشوی، وارد مردم میشوی در گرداب خلق چون قطرهای محو میشوی و
میمانی، فلک خویش را پیدا میکنی، حرکت خویش را آغاز میکنی، در مدار قرار
میگیری، در مدار خداوند، اما در مسیر خلق!
در آغاز باید، حجرالاسود را مس کنی. با دست راستت آن را لمس کنی و بیدرنگ
خود را به گرداب بسپاری. این سنگ رمزی از دست است، دست راست، دست کی؟ دست
راست خدا!
ألحَجَرُالاسوَدُ یَمینُ اللهِ فی أرضِه!
یک فرِد تنها، برای آنکه بتواند زندگی کند، یک قبیله تنها برای آنکه
در صحرا تکیهگاهی داشته باشد، با رییس قبیلهای، با قبایلی پیمان میبست،
با او، با آنها، هم پیمان میشد. پیمان دوستی، پیمان حمایت. افراد بر سرِ
کاری، آرمانی، با رهبری پیمان میبستند. نام این پیمان بیعت بود. و شکلش؟
تو که با رییس قبیلهای، رهبری، بیعت میکردی، دست راستت را پیش میآوردی،
و او دست راستش (یمین) را بر روی دست راست تو مینهاد و بدین گونه تو در
بیعت او قرار میگرفتی، با او همپیمان میشدی.
و سنت بود که چون دستت به بیعت، در دست کسی قرار میگرفت، از بیعتهای
پیشین آزاد میشد. و اکنون، در لحظه بزرگ انتخاب! انتخاب راه، هدف و سرنوشت
خویش، در آغاز حرکت، در آستانه ترک خویش و غرق در دیگران، پیوستن به مردم،
هماهنگ شدن با جمع، باید با خدا بیعت کنی. خدا دست را ست خویش را پیش تو
آورده است، دست راستت را پیش آر، در بیعت او قرار گیر، با او همپیمان شو،
همه پیمانها و پیوندهای پیشینت را بگسل، باطل کن، دستت را از بیعت با زور،
زر و تزویر، از پیمان با خداوندان زمین، رؤسای قبایل، اشراف قریش، صاحبان
بیوت! همه رها کن، آزاد شو!
یَدُاللهِ فَوقَ أیدیهِم! (سوره فتح، آیه ۱۰)
دست خدا را بر روی دستت لمس کن، مس کن. این دست، بالای دست آنها است،
آنها که دست تو را به بیعت خویش بستهاند! از بند بیعت دیگران رها شدی، با
خدا دست دادی، میثاق فطرتت را تجدید کردی، مسئول شدی و با خدا همپیمان! به
خلق پیوند، مَایست، حرکن کن، مدارت را بیاب، انتخاب کن، خود را به جمع
بسپار، طواف است، وارد شو!
همچون جویباری خرد که به نهری عظیم و نیرومند میپیوندد، قدم به قدم از
خودِ ایستاده و جدا ماندهات، دور میشوی و به جمع میپیوندی، دور میزنی و
میکوشی تا شعاع دایره طوافت به خانه نزدیکتر شود، احساس میکنی که تنها
نمیروی، با جمع میروی، کمکم احساس میکنی که تو نمیروی، جمع میبردت،
پاهایت که تو را همیشه بر فردیت برپا میداشتند، رها میشوند، بیکاره
میشوند، قدرت جمع، حرکت جمع، آهنگ جمع،جاذبه جمع، ناموس جهان، تو را تنگ
در آغوش گرفته است، دیگر بر روی پای خود نیستی، در دست غیر نیستی. نیستی!
فقط جمع هست. هر چه به درون میآیی، فشار جمع بر تو بیشتر میشود، تو را در
خود میفشرد، جمع نمیتواند تو را که هنوز مَنی، تحمل کند، نابودت میکند،
جذبت میکند، هضمت میکند. در پیکره زنده و جاوید و متحرک جمع: مردم،
انسان، قطره خونی، زنده، جاودان،
جاری اما نه به خود، که به جمع،
و به جمع میپیوندی،
اما نه به سیاست، که به عشق!
و خدای ابراهیم را ببین! اتصال بنده را به خود با اتصال فرد به جمع، متصل
کرده است، چه لطیف، زیبا و عمیق! تو را به جاذبه عشق خویش، به جمع
میکشاند. به دیدار خدا آمدهای و خود را در بحبوحه خلق مییابی. تو را به
خانهاش خواند و تو به خلوت دیدارش، اکنون این همه راه آمدهای و میگویدت:
به جمع پیوند، با جمع برو، به درون خانه میا، در کنار خانه مَایست و حتی،
به خانه رو مکن، رویاروی خانه طواف مکن، شانه به شانه جمع برو، رو در پیش
داشته باش، کعبه قبله است و در طواف اگر تو از مدار به قبله رو کنی، طواف
را تباه کردهای! درنگ مکن، به چپ یا به راست مرو، برمگرد و سرت را نیز به
قفا برمگردان، در کنار کعبهای زیارتش مکن، در کنار قبلهای و قبله را
مبین، که قبله پیش روی تو است.
اکنون جزئی از نظام آفرینش شدهای، در مدار این منظومه قرار گرفتهای، وارد
حوزه جاذبه خورشید جهان شدهای و همچون یک ستاره از چپ به راست، طواف
میکنی. بر گردِ خدا طواف میکنی، میچرخی و میچرخی و کمکم احساس میکنی
که هیچ شدهای، دیگر خود را به یاد نمیآوری، بجا نمیآوری، تنها عشق هست،
جاذبه عشق، و تو یک مجذوب!
میچرخی و میچرخی و احساس میکنی که هیچ نیست، فقط او هست، و تو عدمی،
عدمی که وجود خود را حس میکند.
یا: وجودی که عدم خویش را حس میکند!
میچرخی و میچرخی و احساس میکنی که یک نقطهای، نقطهای بودی و در این
طواف، یک خط پیوستهای، یک مداری، فقط یک حرکتی، یک طوافی، یک حجی: طواف
او، حج او، و تو یک تسلیم! یک توکل، یک تفویض! از آزادی بالاتر، جبری که
خود اختیار کردهای!
عشق به اوج خویش رسیده است، عشق به مطلق رسیده است، و تو از خویشتن تجرید
کردهای، مجرد شدهای، و مییابی که ذره ذره در او ذوب میشوی، ذره ذره در
او محو میشوی، سراپا عشق میشوی، فدا میشوی!
اگر عشق را بخواهند با حرکت بیان کنند، این حرکت چگونه است؟
پروانه از دیرباز به ما آموخته است.
کعبه نقطه عشق است و تو یک نقطه پرگاری و در این دایره سرگردان!
هاجر به ما آموخته است.
معشوق بزرگ، همپیمان بزرگ انسان (خداوند) به او فرمان میدهد که طفل
شیرخوارت را برگیر از شهر و دیار و آبادی هجرت کن، به این دره هولناکی بیا
که حتی گیاه، حتی خار بیابان، از سرزدن میهراسد!
و او سراپا تسلیم، فرمان میبرد. فرمانی که تنها عشق میتواند بپذیرد، تنها
عشق میتواند بفهمد!
زنی تنها، طفلی تنها، در عمق درهای دور، در میانه این کوهستانهای خشک و
سوخته و عبوس! سنگها همه آتشهای مذابی که منجمد شدهاند.
چگونه میشود؟ بیآب! بیآبادی! بی کس!
اما... او گفته است، او خواسته است، توکل، توکل مطلق... آنچه عقل، حساب،
منطق نمیتواند بفهمد. زندگی... آب میخواهد، طفل شیر، انسان انیس، زن
سرپرست، مادر حامی، تنها یار و ناتوان مددکار...
آری، اما عشق میتواند جانشین همه نداشتنها شود. با عشق میتوان زیست، اگر
روح، عشق را بشناسد. با دست خالی میتوان جنگید، اگر مجاهد با عشق مسلح
باشد.
ای تنها، کنیز، ناتوان، طفل، مادر، به او تکیه کن، در عشق سامان گیر، توکل
کن!
|