موضوع صحبت من در اين دو شب - امشب و فردا شب - همان طور که اعلام شده،
عبارت است از «مذهب عليه مذهب».
ممکن است يک ابهام در اين تعبير و عنوان باشد و اين ابهام معلول اين است که
ما تاکنون ميپنداشتهايم که مذهب همواره در مقابل کفر بوده است و در طول
تاريخ، جنگ ميان مذهب و بيمذهبي بوده و از اين جهت تعبير «مذهب عليه مذهب»
يک تعبير غريب، مبهم و شگفتآور و غيرقابل قبول بوده است؛ در حالي که من
اخيراً متوجه شدهام و شايد از ديرباز متوجه بودم، ولي نه به اين روشني و
دقتي که الان احساس ميکنم، که برخلاف اين تصور در طول تاريخ، هميشه مذهب
با مذهب ميجنگيده و نه هيچگاه به معنايي که امروز ميفهميم مذهب با
بيمذهبي.
وقتي صحبت از تاريخ ميشود، مقصود از اصطلاح رايج تاريخ، تاريخ پيدايش تمدن
و خط نيست، مقصودم آغاز زندگي اجتماعي نوع کنوني انسان بر روي زمين است.
بنابراين شروع خط شش هزار سال سابقه دارد، در صورتي که از تاريخي که من
صحبت ميکنم، بيش از سي هزار سال يا چهل هزار سال و بنا به بعضي نظرها
پنجاه هزار سال سابقه دارد؛ يعني از طرق گوناگون: باستانشناسي، تاريخ،
زمينشناسي، بررسي افسانهها و اساطير. از مجموعه اين وسايل، شناخت بيشوکم
مجملي از انسان اوليه و مسير تحولات اجتماعي و سبک زندگي و سبک اعتقادي او
تاکنون داريم. در تمام اين دورهها که بخش اولش از اساطير و قصهها حکايت
ميکند و به ميزاني که به زمان اخير ميرسد، روشنتر و مستندتر ميشود و
تاريخ به سخن ميآيد، همواره در تمام صحنهها، «مذهب عليه مذهب» قد علم
کرده و همواره بدون استثنا مذهب بوده است که عليه مذهب مقاومت کرده است.
چرا؟ بهخاطر اينکه تاريخ، جامعه يا دوره خالي از مذهب نميشناسد؛ يعني
جامعه بيمذهب در تاريخ سابقه ندارد، انسان بيمذهب در هيچ نژاد و در هيچ
دوره و در هيچ مرحله از تحول اجتماعي و در هيچ نقطهاي از زمين، وجود
نداشته است.
در اواخر، يعني از قروني که تمدن و تفکر و تعقل و فلسفه رشد کرده، گاه به
افرادي برميخوريم که معاد يا خدا را قبول نداشتهاند. اما اين افراد، هرگز
در طول تاريخ به شکل يک طبقه، يک گروه و يک جامعه نبودهاند. به قول کارل،
«تاريخ همواره داراي جامعههايي بوده است که اين جامعهها بهطورکلي يک
سازمان مذهبي بودهاند». محور و قلب و ملاک هر جامعه، ايمان مذهبي، پيغمبر
يا کتاب مذهبي و حتي شکل مادي هر شهر، هر مدينه، نشان دهنده وضع روحي آن
جامعه بوده است.
در طول قرون وسطي، پيش از مسيح، در غرب و شرق، همه شهرها عبارت بودهاند
از: مجموعهاي از خانهها يا مجموعهاي از ساختمانها؛ که اين ساختمانها
گاه قبيلهاي بوده، ولي در هر محلهاي يک قبيله برحسب اشرافيت و بر حسب
وضعيت اجتماعي، در يک نقطه بالا و بزرگتر و مهمتر و نزديکتر به قلب شهر،
يا به شکل غيرطبقاتي زندگي ميکردهاند. در هر حال آنچه در ميان همه شهرهاي
بزرگ، در تمام تمدنهاي شرقي و غربي مشترک است، اين است که اين شهرها همه
سمبوليک بوده است. شهر سمبوليک يعني شهري که به شکل يک علامت مشخص خود را
نشان ميدهد.
اين سمبول که نشان دهنده شخصيت اين شهر بزرگ است، معبد بوده که مسلماً
امروز اين شکل در حال از بين رفتن است. مثلاً تهران يک شهر سمبوليک نيست،
يعني مجموعه وضع ساختماني اين شهر را اگر نگاه کنيم، ميبينيم که در
پيرامون يک قطب، يک ساختمان، يک بناي مذهبي يا غيرمذهبي جمع نشده، به اين
معنا که ساختمانها قلب و محور ندارد، ولي از يک عکس هوايي از شهر مشهد
کاملاً مشخص است که اين شهر سمبوليک است؛ يعني شهري که مجموعه ساختمانها،
گويي نزديک يک شمع، يک محور که قلب شهر و معرف شهر ميباشد، جمع شدهاند.
اين شهرها چرا سمبوليک بوده؟ بهخاطر اينکه هر بنايي، چه بناي يک تمدن يا
يک ملت و چه بناي يک شهر، اصولاً بدون يک توضيح ديني وجود نداشته. تمام اين
کتابهايي که حتي در فارسي خودمان ميتوانيم نگاه کنيم، کتابهايي که
درباره شهرها نوشته شده مثل: تاريخ قم، تاريخ يزد، فضائل بلخ، تاريخ بخارا،
تاريخ نيشابور و... همه اين کتابها که در شرح يک شهر نوشته شده، با يک
روايت ديني شروع ميشود، يعني به خودشان نميتوانستهاند بقبولانند که چنين
شهر بزرگي بهخاطر عاملي غير از عامل ديني يا به علتي غير از علت مذهبي و
معنوي، بنا شده و پديد آمده است. همواره يا پيغمبري در آنجا مدفون بوده است
و يا بر اساس معجزهاي مذهبي بنا شده است و يا بهخاطر اينکه بعدها
ميبايست مقدسي، يا يک شخصيت مذهبي در اينجا دفن بشود.
به هر حال، همه جا توجيه، توجيه ديني است؛ و اين نشان ميدهد که اصولاً همه
جامعههاي قديم، چه بهشکل طبقاتي، چه غيرطبقاتي، چه قبيلهاي، چه
غيرقبيلهاي، چه بهصورت امپراتوري بزرگ مثل روم، چه بهصورت مدينههاي
مستقلي مثل يونان، چه بهصورت قبايلي مثل عرب، چه متمدن و پيشرفته، چه
عقبمانده و منحط، در همه نژادها تجمع انساني داراي يک روح واحدي است به
نام «روح مذهبي»؛ و انسان قديم در هر دوره و هر فکري، انسان مذهبي است.
بنابراين مسئله بيمذهبي چنانچه امروز از اين کلمه، «کفر» را ميفهميم، به
معناي عدم اعتقاد به ماوراءالطبيعه و معاد، غيب، خدا و تقدس و وجود يک يا
چند اله در عالم نبوده است؛ براي اينکه همه انسانها در اين اصول مشترک
بودهاند.
اين مسئله «کفر» که ما امروز به معناي عدم مذهب يا بيمذهبي يا ضدمذهبي
معني ميکنيم، يک معني بسيار جديد است؛ يعني مربوط به دو سه قرن اخير است؛
يعني مربوط به بعد از قرون وسطي است، يک معنايي است که به صورت کالاي فکري
غربي، به شرق وارد شده است، که «کفر» بهمعني عدم اعتقاد انسان به خدا، به
ماوراءالطبيعه و دنياي ديگر است. در اسلام، در متون قديم، در همه تاريخها
و همه مذهبها، صحبت از کفر ميشود بهمعناي بيمذهبي نيست. چرا؟ که
بيمذهبي وجود نداشته است.
بنابراين کفر خود يک مذهب بوده است، مانند مذهب که به مذهب ديگر، کفر اطلاق
ميکند؛ چنانکه آن مذهب کفر هم به مذهب ديگر کفر اطلاق ميکرده است.
بنابراين کفر بهمعناي يک مذهب ديگر است نه بهمعناي بيمذهبي. پس هر جا در
طول تاريخ، چه تاريخ مذاهب ابراهيمي باشد، چه تاريخ مذاهب غربي يا شرقي -
به هر شکلش که باشد - هر جا که پيغمبري يا يک انقلاب مذهبي به نام دين ظاهر
شده اولاً: علي رغم و عليه مذهب موجود عصر خودش ظهور کرده و ثانياً: اولين
گروه يا نيرويي که عليه اين مذهب قد علم کرده و بهپا ايستاده و مقاومت
ايجاد کرده، مذهب بوده است.
بنابراين در اينجا به يک مسئله بينهايت مهم برميخوريم که اساسيترين
مشکلات قضاوت امروز روشنفکران دنيا را، حل ميکند و همچنين بزرگترين
قضاوتي را که همه روشنفکران جهان نسبت به مذهب کردهاند، مورد تجزيهوتحليل
علمي و تاريخي قرار ميگيرد. اين قضاوت - يعني قضاوت امروز روشنفکران نسبت
به مذهب - که مذهب با تمدن، با پيشرفت و با مردم و با آزادي مخالف، يا
بياعتنا است، قضاوتي است که بر اساس واقعيتهاي عيني دقيق علمي و تجربيات
مکرر تاريخي بهوجود آمده است. اين يک دشنام نيست، يک حرف موهوم نيست، که
از روي کينه و عداوت و سوءظن و غرض باشد، بلکه يک آزمايش و يک برداشت دقيق
علمي مبتني بر واقعيتهاي موجود در تاريخ و جامعه بشري و زندگي انسان است.
اما چرا در عين حال اين قضاوت از نظر من درست نيست؟ بهخاطر اينکه
همچنانکه ما - که پيروان مذهب هستيم، يعني تيپهاي مذهبي - نميدانيم که
درطول تاريخ، در شکلهاي مختلف ولي در حقيقت واحد، دو تا مذهب بوده که با
هم در جدال و جنگ و کشمکش بودهاند (اين دو مذهب نه تنها با هم اختلاف
دارند بلکه چنانکه گفتم، اصولاً جنگ فکري و مذهبي، در گذشته جنگ ميان اين
دو مذهب بوده؛ اما اين به علت خاصي الان در ذهنمان نيست، [در نتيجه] اول يک
قضاوت کلي راجع به مذهب داريم و بهطور اعم آن را ثابتش ميکنيم و بعد به
مذهب خودمان ميرسيم و بهطور اخص آن را ثابت ميکنيم، و اين متد غلطي
است)، همانطور هم ضدمذهبيهاي دو سه قرن اخير - خصوصاً قرن نوزدهم که اوج
مخالفت با مذهب در اروپاست - دچار اين اشتباه شدهاند، که نتوانستهاند اين
دو مذهب را از هم تفکيک کنند. در حالي که اين دو مذهب نه تنها با هم هيچ
شباهتي ندارند، بلکه با هم متخاصم و متناقضاند و اصولاً همواره بدون هيچ
فترتي، در طول تاريخ با هم ميجنگيدهاند و ميجنگند و خواهند جنگيد. ولي
قضاوت آنها مربوط به يک صف از اين مذهب بوده و درست و مجرب و مبتني بر
واقعيتهاي تاريخي بوده است، اما چون از صف مقابل اين مذهب - که آن هم مذهب
بوده - مطلع نبودهاند - چنانکه ما که مذهبي هستيم، مطلع نيستيم -
خودبهخود اين قضاوت درست را که به نيمي از واقعيت قابل انطباق است به همه
واقعيت يعني حتي با نيمه متناقض ديگر يعني صف متناقض اين مذهب هم تعميم
دادهاند و اشتباه اينجاست.
همانطور که گفتم، اين دو مذهب در چهرههاي گوناگون با هم اختلاف دارند.
اگر بخواهيم همه صفات اين دو مذهب را با هم بسنجيم و صفاتشان را بشماريم،
هر صفتي را که بهصورتي براي يکي اثبات کنيم ناچار همان صفت را براي دين
ديگر بايد نفي کنيم.
چون اصطلاحاتي که من بهکار ميبرم همان اصطلاحاتي است که همه ما با آنها
آشنا هستيم، اما در معناي ديگر، بنابراين من خواهش ميکنم به مجرد اينکه يک
اصطلاح را بهکار بردم با همان معناي سابقي که در ذهن داريم معنا نکنيد،
بلکه با معناي خاصي که من آن اصطلاح رايج را بهکار ميبرم، معنا و قضاوت
کنيد. يک کلمه را اول توضيح دهم، براي اينکه ابهامي که در اين کلمه موجود
است و رايج هم هست، موجب خلط اين دو مبحث کاملاً جدا از هم شده و آن:
«کفر»، «شرک» و «بتپرستي» است، که در اصطلاحات مذهبي دائماً بهکار
ميبريم.
کفر
«کفر» بهمعناي پوشيدن است؛ مثل زراعت، که دانه را ميکارند و بعد روي آن
را با خاک ميپوشانند. در دل آدمها هم بهخاطر اينکه حقيقتي وجود دارد اما
به عللي بر روي آن حقيقت يک پرده سياهي از جهل يا غرض، يا نفعطلبي يا
ناداني مطلق ميگيرد و ميپوشاند، به اين دليل به آن کفر ميگويند. اما اين
کفر بهمعناي پوشيدن حقيقت دين بهوسيله عدم دين نيست، بلکه بهمعناي
پوشيدن يا پوشانيدن حقيقت دين بهوسيله يک دين ديگر است.
شرک
«شرک» بهمعناي بيخدايي نيست - که آنها (مشرکين) بيشتر از ما خدا دارند!
مشرک کسي نيست که به خدا معتقد نيست، کسي نيست که خداپرست نيست.
چنانکه ميدانيم طرف مقابل عيسي، موسي و ابراهيم، مشرکين هستند نه
بيخدايان؛ مشرکين چه کساني هستند؟ آنها بياعتقاد به خدا نيستند؛ کساني
هستند که بيشتر از آنچه هست به خدا معتقدند، يعني خداي اضافي دارند، زيادي
خداپرستاند؛ بنابراين مشرک را از نظر علمي به کسي که اعتقاد ديني و احساس
ديني ندارد، نميتوان گفت. براي اينکه «مشرک» معبود دارد، معبودهاي مختلف
دارد، و به عبوديت خودش نسبت به اين معبودها، به تأثيرشان در سرنوشت جهان و
سرنوشت خودش اعتقاد دارد. بنابراين همانگونه که ما به خدا مينگريم، مشرک
به خدايان خودش مينگرد.
بنابراين از نظر احساس «مشرک» مذهبي است، يک فرد ديني است اما از نظر مصداق
و از نظر واقعيتهاي ديني راه غلط رفته است. مذهب غلط غير از بيمذهبي است.
بنابراين شرک يک دين است و قديميترين شکل ديني در جامعههاي بشري شناخته
شده است.
بتپرستي
بتپرستي شکل خاصي از مذهب شرک است نه مترادف با شرک؛ شرک دين عمومي مردم
در طول تاريخ شناخته شده بود که در مرحلهاي يکي از اشکالش بت پرستي بوده
است. بنابراين بتپرستي بهمعناي ساختن مجسمهها يا اشياي متبرکي است که از
نظر پيروانش - يعني پيروان مذهب شرک - اين اشياء تقدس يا تعلق دارد، يعني
يا شبيه به خدا هستند يا اينکه معتقدند که اين اصلاً خداست يا معتقدند که
اين واسطه يا نماينده خداست و به هر حال يا معتقدند که يکي از اين خدايان
در جزئي از کار زندگي يا کار جهان مؤثر است. به هر حال بتپرستي بهمعناي
يکي از فرقههاي دين شرک است.
اما در قرآن در موقعي که به اينها (مشرکين، بتپرستان) حمله ميشود و يا با
اينها گفتوگو و از آنها انتقاد ميشود، کوشش ميشود که در تعبيرهاي
عموميتر با آنها مکالمه شود. چرا؟ که بعد همان قضاوتي که الان در ذهن ما
بهوجود آمده بهوجود نيايد، و خيال نکنيم که نهضت اسلام عليه همين شکل
بتپرستي موجود به اين وضع بوده است، و بفهميم که حمله اسلام به دنبال
نهضتهاي توحيدي گذشته، حمله به ريشه مذهب شرک بهطور عام و در هر شکلش -
من جمله شکل مجسمهپرستي - بوده است؛ و ما خيال ميکنيم که طرف مقابل (يعني
مذهب شرک) فقط در شکل بتپرستياش هست - که ما ميشناسيم - در صورتي که
اَتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ: آيا چيزهايي که خود ميتراشيد، ميپرستيد؟
مگر ما، در طول تاريخ يا در عرض جغرافيا، فقط مجسمه از چوب و سنگ بوده که
به دست خودمان ميساختيم و بعد ميپرستيديم؟ نه؛ به صدها شکل مادي و
غيرمادي شرک بهعنوان يک دين عمومي در تاريخ بشر تجلي داشته و دارد؛ و
تاکنون در سراسر جامعههاي بشري يکي از اشکالش بتپرستي در شکل جاهليت
افريقايياش يا عربياش بوده است. اين اَتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ يک اصل
کلي است؛ تعريفي است براي کيفيت پرستش مذهبي در دين شرک. اين دين شرک درست
در طول تاريخ، شانهبهشانه و قدمبهقدم با دين توحيد پيش ميآمده و پيش
ميآيد و هرگز با داستان ابراهيم و يا با ظهور اسلام پايان نيافته، بلکه
همچنان ادامه دارد.
خصوصيات دين شرک
(اين بحثي است در تاريخ اديان، ولي من کوشش ميکنم تا با اصطلاحات مأنوس
خودمان در اسلام و با فرهنگ خودمان صحبت کنم). در يک صف مذهب - يعني در يکي
از اين دو صف - پرستش خداست. خدا بهمعناي آگاهي، اراده، خالق و تدبيرکننده
عالم؛ اينها صفات خداوند است در همه مذاهب ابراهيمي. يکي خالق است؛ يعني،
تمام عالم را خلق کرده است؛ يکي مدبر است؛ يعني، هدايت و حرکت عالم به
اراده اوست؛ يکي داراي اراده آزاده و حاکم بر هستي است؛ و يکي داراي بينايي
و آگاهي مطلق و مشرف بر همه عالم است. در عين حال اين خدا، جهت هستي و
آفرينش است و همچنين هدف عالم را تعيين ميکند. پرستش اين نيروي مطلق - که
تمام اديان ابراهيمي شعار بزرگشان اين بوده و اصولاً ابراهيم در اعلان اين
شعار شناخته شده - عبارت بوده است از: دعوت همه انسانها به پرستش يک نيرو
در هستي و توجه به يک جهت در آفرينش؛ و اعتقاد به يک قدرت مؤثر در همه هستي
و همچنين اتکا به يک تکيهگاه در همه زندگى.
|